پیش از هر چیز بگذارید تکلیف سؤالی را که در عنوان مقاله‌ام پرسیده‌ام مشخص کنم. حتّی اگر قادر باشم که به آن پاسخ بگویم، این پاسخ فقط درباره‌ی شخص من صادق خواهد بود، نه شما.

در اصل، تنها توصیه‌ای که می‌توانم درباره‌ی خواندن کتاب به شما بکنم، این است که هیچ توصیه‌ای را نپذیرید؛ از غریزه‌ی خودتان پیروی کنید؛ دلایل خودتان را داشته باشید و نتایج خودتان را بگیرید.

اگر این مسأله بین ما حل شده باشد، آن وقت برای مطرح کردن چند نظر و پیشنهادْ احساس آزادی خواهم کرد، چون می‌دانم که اجازه نمی‌دهید سخنان من به استقلال‌تان تعرّض کند؛ استقلالی که مهمترین ویژگی یک خواننده است. اصلاً چه قاعده و قانونی می‌توان برای کتاب‌ها وضع کرد؟

نبرد واترلو در یک روز معیّن در گرفت، اما «هملت» نمایش بهتری است یا «لیر»؟ هیچ‌کس نمی‌تواند جواب دهد. هرکسی باید خودش در مورد پاسخ این سؤال تصمیم بگیرد. راه دادنِ متخصصان، که البته استخوان خرد کرده‌ی این حوزه‌اند، به کتابخانه‌مان و اجازه دادن به آنها برای اینکه به ما بگویند چطور باید بخوانیم، چه باید بخوانیم و هریک از خوانده‌های ما چه ارزشی دارند، مساوی است با تباه کردن روح آزادی و استقلالی که قلب تپنده‌ی پناهگاهی به ‌نام کتابخانه‌ است. هر جای دیگر، ممکن است با قوانین و قراردادها محدود شویم، اما اینجا چنین چیزی نداریم.

البته برای آنکه بتوانیم از آزادی خویش لذت ببریم، باید بتوانیم خودمان را کنترل کنیم. نباید توانایی‌های‌ خود را هدر دهیم و در استفاده از آنها اسراف کنیم. این، مثل آن است که برای آب دادن به یکی دو گلدان، تمام خانه را خیس و آبپاشی کنیم. ما باید در این نقطه‌ی خاص، توانایی‌های خود را، با قدرت و دقت، تربیت کنیم. این احتمالاً از اولین مشکلاتی است که در کتابخانه‌مان با آن مواجه می‌شویم. «این نقطه‌ی خاص» کجاست؟ کتابخانه‌ای است که توده‌ا‌ی درهم و برهم و گیج‌کننده از کتاب‌ها آن را تسخیر کرده‌اند. شعر و رمان، تاریخ و یادنامه، دایره‌المعارف و لغتنامه بر روی طبقات این کتابخانه در حال لولیدن میان یکدیگر هستند. از بیرون هم که صداهای مختلف به داخل هجوم می‌آورند: عَرعَر الاغ، وِروِر زنان در کنار پمپ آب و گُرمپ گُرمپ پای اسبان در علفزار. با این وضع، باید از کجا شروع کنیم؟ چگونه باید این هرج و مرج را سامان دهیم و از خواندنْ عمیق‌ترین و وسیع‌ترین لذّت‌ را ببریم؟

ساده‌ترین راه این است که بگوییم چون کتاب‌ها انواع گوناگونی دارند- داستان، زندگینامه، شعر- باید آنها را دسته‌بندی کرده، از هر کدام، آنچه را می‌توانند در اختیار ما قرار دهند، طلب کنیم. البته کمتر کسی است که به دنبال آن چیزی باشد که هر کتاب می‌تواند در اختیارش قرار دهد. ما اغلب اوقات با ذهن‌هایی مخدوش و خطکشی‌شده به سراغ کتاب‌ها می‌رویم؛ از داستان انتظار داریم که واقعی باشد، از شعر انتظار داریم که غیرواقعی باشد و از تاریخ انتظار داریم که تعصّبات شخصی ما را برانگیزد. اگر موفق شوید که این پیش‌فرض‌ها را به هنگام خواندن دور بریزید، به نقطه‌ی شروعِ قابل تحسینی رسیده‌اید. چیزی را به نویسنده‌ات دیکته نکن؛ سعی کن خودِ او بشوی. همکار و همدستش باش. اگر از همان ابتدا عقب‌ بکشی، پس بزنی و نقد کنی، خودت را از دریافتِ حداکثر سود ممکن محروم کرده‌ای. اما اگر ذهنت را تا حدّ امکان شاداب و پویا نگاه داری، آن وقت، اشارات و نکاتی که ظرایف نامحسوس کتاب را نشانت می‌دهند، از پیچ و خم نخستین جملات رخ می‌نمایند و تو را نزد شخصی حاضر می‌کنند که شبیه هیچ‌کس دیگر نیست. با این شخص آشنا و به او نزدیک شو؛ به زودی در خواهی یافت که نویسنده‌ات دارد چیزی با تعیّنی بسیار بیشتر در اختیار تو قرار می‌دهد یا لااقل سعی دارد چنین کند. تمام فصل‌های یک رمانِ مثلاً سی و دو فصلی- اگر بخواهیم فعلاً در این باره صحبت کنیم که چگونه باید رمان خواند-‌ در تلاش هستند که چیزی فرم‌گرفته و کنترل‌شده همچون یک ساختمان را بنا کنند، با این تفاوت که واژه‌ها بسیار نامشهود‌تر از آجرها هستند.

خواندنْ فرایندی طولانی‌تر و پیچیده‌تر از دیدن است. شاید سریع‌ترین راه برای فهمیدن عناصر کار یک رمان‌نویسْ خواندن نباشد؛ نوشتن باشد و نوشتن یعنی تجربه‌ای شخصی از خَطرات و مشکلات مربوط به واژه‌ها. برای این کار، رخدادی را به یاد آورید که تأثیر مشخصی بر شما گذاشته است. مثلاً سرِ نَبش خیابان بودید که دو نفر در حال صحبت کردن از کنارتان گذشتند. همان موقع بود که کمی آن طرف‌تر، درختی تکان تکان خورد و نورِ تیر چراغ برق سوسو زد. لحن صحبت آن دو نفر را دقیقاً به یاد دارید که کُمیک و در عین حال تراژیک بود. تصویری واضح و تصوّری کامل از تمام جزئیات آن صحنه در ذهن شما وجود دارد.

اما وقتی تلاش می‌کنید که آن رخداد را در قالب کلماتْ بازسازی کنید، می‌بینید که به هزار تکه‌ی متضاد تبدیل می‌شود که از برخی باید به سرعت گذشت و بر روی بعضی باید تأکید کرد و طی این فرایند، احتمالاً، بار عاطفی وقایع به کلّی گم می‌شوند. حالا از خط‌خطی‌های مخدوشی که بر صفحه‌ی کاغذ کرده‌اید چشم بردارید و به نخستین صفحات از رمان یک نویسنده‌ی بزرگ- دَنیل دیفو، جین آستین،   توماس هاردی– نگاهی بیاندازید.

اینک بهتر خواهید توانست اُستادی آنان را تحسین کنید. قضیه صرفاً این نیست که ما با آدم‌های مختلفی- دیفو، جین آستین یا توماس هاردی- مواجه می‌شویم، بلکه مشغول زیست کردن در جهان‌هایی متفاوت خواهیم شد. در «رابینسون کروزو» بر جادّه‌ای صاف و طولانی قدم می‌گذاریم؛ وقایع پشت سر هم اتفاق می‌افتند؛ علت‌ها و معلول‌ها یکی پس از دیگری رخ می‌نمایند و این، کافی است. اما اگر “زیر سقف آسمان بودن” و ماجراجویی برای دیفو از همه چیز حائز اهمیّت‌تر است، برای جین آستین هیچ اهمیّتی ندارد. آنچه برای او مهم است، اطاق پذیرایی و مکالمات آدم‌هاست؛ مکالماتی که آینه‌ای می‌شوند برای شناخت شخصیت آنها. حالا که به اطاق پذیرایی عادت کرده‌ایم، اگر به سراغ هاردی برویم، چرخش دیگری را تجربه می‌کنیم. این بار، گِرداگِرد ما را دشت‌های بایر فرا گرفته و ستارگان درخشان، آسمان بالای سرمان را احاطه کرده‌اند. در اینجا، ارتباطات ما اساساً با آدم‌ها نیست؛ با طبیعت است و سرنوشت. این دنیاها، در عین تفاوت با یکدیگر، هرکدام مستقلاً نظام‌مند و عاری از خلل هستند. خالق هریک از آنها، قوانین مربوط به نوعِ نگاه خویش را رعایت کرده و جهانی خلق می‌کند که هرچقدر هم وسیع باشد، ما را سردرگم نمی‌کند. درست برعکس نویسندگان کارنابلد که چون دو گونه‌ی متفاوت از حقیقت را در یک اثر واحد به مخاطب ارائه می‌دهند، موجب سردرگمی‌ او می‌شوند. بنابراین، آمد و شد در عالم نویسندگان بزرگ و عزیمت کردن از یکی به سوی دیگری- از آستین به هاردی، از پیکاک به ترولوپ، از اسکات به مِرِدیث- به معنای برکندنِ مدام خویش از جهانی و پیوستن به جهانی دیگر است و به معنای زیر و رو شدن. بدین جهت است که خواندن، هنری دشوار و پیچیده است. اگر می‌خواهید همه‌ی آنچه را که یک رمان‌نویس- یک هنرمند بزرگ- به شما ارائه می‌دهد، دریافت کنید، هم باید درکی عمیق داشته باشید و هم جسارت تخیّل کردن.

اما نگاهی گذرا به کتابهای متفاوتی که اینک در طبقات کتابخانه‌ی شما همنشین یکدیگر شده‌اند، روشن می‌سازد که نویسندگان، به ندرت می‌توانند «هنرمندان بزرگ» خوانده شوند؛ اکثر قریب به اتّفاق کتاب‌ها ابداً آثار هنری نیستند. مثلاً همین زندگینامه‌ها و حسب‌حال‌ها را در نظر بگیرد که اکنون دوشادوش رمان‌ها و شعرها ایستاده‌اند. آیا باید از خواندن آنها صرف نظر کنیم چون آثار هنری نیستند؟ یا باید آنها را بخوانیم، اما بگونه‌ای متفاوت و با هدفی متفاوت؟ آیا نخستین دلیل خواندن چنین آثاری، فرونشاندن کنجکاوی‌ای نیست که گهکاه به هنگام توقفی عصرگاهی در مقابل یک خانه، وجود ما را فرا می‌گیرد؟ خانه‌ای که در آن چراغ‌ها را روشن کرده، اما هنوز پرده‌ها را نکشیده‌اند. خانه‌ای که هر طبقه از آن، بُرشی متفاوت از زندگی آدمی در مقابل چشمان ما قرار می‌دهد. آن زمان است که کنجکاوی‌مان درباره‌ی زندگی‌ این آدم‌ها برانگیخته می‌شود- پیشخدمتانی که در حال پچ‌پچ کردنند، آقایان محترمی که مشغول شام خوردنند، دختری که لباس مهمانی‌اش را آماده می‌کند، پیرزنی که با بساط بافتنی‌اش کنار پنجره نشسته است. آنان که هستند؟ چه هستند؟ نامشان چیست؟ شغل‌شان، افکارشان و داستان زندگی‌شان؟

زندگینامه‌ها و یادنامه‌ها به چنین سؤالاتی پاسخ می‌گویند و خانه‌های بیشماری را از این دست برای‌مان آشکار می‌سازند و آدم‌هایی را نشان‌مان می‌دهند که به دنبال کارهای روزانه‌شان می‌روند، زحمت می‌کشند، شکست می‌خورند و موفق می‌شوند، می‌خورند و می‌آشامند، متنفر می‌شوند و عشق می‌ورزند تا زمانی که از دنیا بروند. گاهی هم، همان هنگام که در حال تماشا هستیم، خانه محو شده، نرده‌های آهنی آن ناپدید می‌شوند و ما بناگاه وسط دریا هستیم؛ مشغول شکار؛ مشغول دریانوردی و نبرد؛ در میان خیل متجاوزان و سربازان؛ عضوی فعّال از لشکرکشی‌های عظیم. حتّی اگر بخواهیم در انگلستان بمانیم، همینجا در لندن، باز هم تمامی صحنه‌ها تغییرشکل می‌دهند؛ خیابان‌ها باریک‌ می‌شوند؛ خانه‌‌ای که در مقابلش ایستاده‌ایم نیز کوچک می‌شود؛ تنگ و فشرده؛ اندازه‌ی یک قوطی کبریتِ کهنه.

شاعری، [جان] دان، را می‌بینیم که از چنین خانه‌ای به ستوه آمده زیرا دیوارها آنقدر نازک هستند که صدای گریه‌های کودکان از پشت آنها شنیده می‌شود. می‌توانیم به دنبال او، در میان راه‌هایی که بر بستر صفحات کتاب آرمیده‌اند، روانه شویم و به عمارت «توییکِنهام» و پارکِ «بانو بِدفورد»- محلی معروف برای گردهمایی اشرافزادگان و شاعران- برسیم و از آنجا به «ویلتون»، آن خانه‌ی بزرگ در حومه‌ی جنوبی شهر، برویم تا وقتی [فیلیپ] سیدنی «آرکِیدیا» را برای خواهرش می‌خواند، آنجا باشیم و در میان مرداب‌ها و ماهیخوارهایی که در این داستانِ عاشقانه رخ می‌نمایند، پرسه بزنیم. سپس، می‌توانیم به همراه بانوی پِمبروک، آن کلیفورد، بار دیگر به شمال عزیمت کنیم و به دشت‌های بِکری که مالِ اوست قدم بگذاریم و یا وارد شهر شویم و نشاط خویش را از دیدن گابریل هاروی که با آن ردای مخملی‌اش مشغول جدل با [اِدموند] اِسپنسر بر سر شعر و شاعری است، کنترل کنیم.

هیچ چیز جذّاب‌تر از گشت و گذار در گوشه و کنار لندنِ الیزابتی نیست، اما نمی‌توانیم در اینجا بمانیم؛ تِمپِل‌ها و سوییفت‌ها دارند صدایمان می‌زنند که برویم. ساعت‌ها طول می‌کشد تا اختلافات آن دو با یکدیگر برایمان روشن شود و بتوانیم شخصیت‌های آنها را بازشناسیم. اما هر وقت از آنها خسته شویم، می‌توانیم قدم‌زنان از ایشان فاصله بگیریم، از کنار بانویی با لباس مشکیِ الماس‌نشانی عبور کنیم و به ساموئل جانسون، [اُلیور] گُلداسمیت و [دیوید] گارِت بپیوندیم. تازه می‌توانیم از کانال هم عبور کنیم و به دیدار وُلتر و دیدِرو و مادام دو دوفان برویم و باز به انگلستان بازگردیم و عمارت «توییکِنهام»- چه جالب که اماکن و اسامی خاص، خودشان تکرار می‌شوند!- که روزی محلِ احداث پارکِ بانو بِدفورد بوده و زمانی بعدتر، مکان زندگی [الکساندر] پوپ. از آنجا هم می‌توانیم به خانه‌ی [هورِس] والپول در تپّه‌های اِسترابِری سری بزنیم، اما تا به آنجا می‌رسیم، والپول می‌خواهد افراد زیادی را به ما معرّفی کند.

به خانه‌های زیادی می‌توانیم برویم و زنگ‌های زیادی را می‌توانیم بزنیم، اما وقتی سر و کلّه‌ی تاکِری پیدا می‌شود، ترجیح می‌دهیم توقفی کوتاه کنار منزل خانم بِریس داشته باشیم. تاکِری دوست زنی است که والپول او را می‌خواسته. اینچنین است که صرفاً با رفتن از پیش یک دوست به نزد دوستی دیگر، با رفتن از یک باغ به باغی دیگر، از خانه‌ای به خانه‌‌ای دیگر، به واقع از یک سوی تاریخ ادبیات انگلیس به سوی دیگر آن عزیمت کرده‌ایم. اینک بناگاه برمی‌خیزیم و خویش را بار دیگر در زمان حال می‌یابیم، اما نمی‌توانیم به این پرسش پاسخ دهیم که آیا تمام آنچه گذشته، در همین لحظه‌ی حاضر بوده یا قبل‌تر از آن. پس این، یکی از روش‌های خواندنِ زندگی‌های افراد و نامه‌های آنهاست؛ ما از آنها می‌خواهیم که پنجره‌هایی به گذشته را برای‌مان باز کنند. ما می‌توانیم مشاهیر فقیدمان را با آگاهی از عادات رفتاری‌شان، بازشناسیم و گهگاه هوس کنیم که نزد آنان باشیم و شاید هم نمایشنامه‌ای که نوشته یا شعری که سروده‌اند را برداریم تا ببینیم خواندن آثار یک نویسنده در حضور خود او چه حالی دارد. اما، خودِ این، سؤالات دیگری را برای‌مان طرح می‌کند. باید از خود بپرسیم: تا چه اندازه یک کتاب، تحت تأثیر زندگی نویسنده‌اش است؟ چقدر باید به صاحب کتاب اجازه دهیم تا خودِ نویسنده‌اش را تفسیر کند؟ تا چه حد باید به سمپاتی‌ها و آنتی‌پاتی‌هایی که شخص نویسنده در ما بوجود آورده است، راه بدهیم تا با ما کار کنند؟ آیا واژگان می‌توانند حس یا درکی از شخصیت نویسنده در ما ایجاد کنند؟ اینها سؤالاتی هستند که با خواندن زندگینامه و نامه‌های یک نویسنده به ذهن ما خطور می‌کنند و ما باید بتوانیم پاسخ‌های شخصی‌مان را به آنها پیدا کنیم، زیرا هیچ چیز مهلک‌تر از این نیست که سلایق و انتخاب‌های دیگران بخواهند مسیر شما را مشخص کنند.

ولی می‌شود این کتاب‌ها را با هدفی دیگر نیز خواند؛ نه برای چراغ افکندن بر تاریخ ادبیات و نه بخاطر آشنایی با آدم‌های معروف، بلکه به منظور تجدید قوا و استراحت دادن به قوّه‌ی خلّاقه‌ی خویش. مگر یک پنجره‌ی باز در سمت راست کتابخانه وجود ندارد؟ چقدر دلپذیر است که دست از خواندن بکشیم و بیرون را نگاه کنیم! چه صحنه‌ی هیجان‌انگیزی است؛ هیجانش در ناخودآگاه بودن آن نهفته است و در بی‌ارتباطی‌اش با آنچه می‌خواندیم و نیز در حرکت مستمر و مدامش: اسبان در چمنزار می‌تازند، زنی سطلش را از آب چاه پر می‌کند، الاغی سر می‌چرخاند و ناله‌ای بلند و جانخراش سر می‌دهد.

فوق‌العاده بودن هر کتابخانه به تجربه‌‌ی همین لحظات از زندگی مردان و زنان و الاغ‌ها بستگی دارد. ادبیات هر کشور، وقتی قدمت‌دار می‌شود، نمونه‌هایی از وقایعی کاملاً معمولی را در برمی‌گیرد که به پشته‌های خاکروبه می‌مانند؛ لحظاتی ناپدیدشده و زندگی‌هایی فراموش شده که از زبان الکن و سست آدم‌های از دنیا رفته تعریف می‌شوند. اما اگر خود را به خاکروبه‌خوانی عادت بدهید، شگفت‌زده می‌شوید.

در حقیقت، مبهوتِ سرگذشت انسان‌هایی می‌شوید که از دیار فانی سفر کرده‌اند. شاید آنچه می‌خوانید تنها یک نامه باشد- اما همان یک نامه چه دید گسترده‌ای به ما می‌دهد!- یا ممکن است چند جمله‌ی کوتاه باشد- اما همین جملات، چه چشم‌اندازی در مقابل دیدگانمان می‌گشاید!  

گاهی ماجرای زندگی یک فرد آنقدر خوش‌مزّه و گیرا و بی‌نقص است که گمان می‌کنیم یک رمان‌نویس قهّار پشت آن نشسته، اما چنین نیست، بلکه نویسنده‌ی این ماجرا یک بازیگر پیر، تِیت ویلکینسون، است که ماجرای عجیب کاپیتان جونز را به خاطر می‌آورد؛ یک سرباز جوان در ارتش آرتور وِلزلی است که عاشق دختری در لیسبون شده؛ ماریا آلن است که در اطاق پذیرایی نشسته، چیزی می‌دوزد و آه می‌کشد که ای کاش به حرفهای دکتر بِرنی گوش داده بود و با معشوقش، ریشی، فرار نکرده بود. هیچ‌یک از این روایات ارزشمند نیستند و در بهترین حالت، نقل‌هایی ناچیز به شمار می‌آیند. اما چه جذّاب است که گهگاه به سراغ پشته‌های خاکروبه رفته و در میان آن، یک انگشتر، یک قیچی یا یک بینی شکسته بیابیم و تا اسب‌ها در حال تاختن، زنها در حال آبکشی، و الاغ در حال سر و صدا کردن است، تلاش کنیم تا این تکه‌های پراکنده را سرهم کنیم.

مقالۀ جذابِ چگونه باید کتاب خواند نوشتۀ ویرجینیا وولف

اما از این خاکروبه‌خوانی در دراز مدّت خسته‌ می‌شویم؛ از گشتن به دنبال تکه‌هایی که حقیقت نصفه‌ای را در اختیارمان قرار می‌دهند که این حقیقت نصفه، حداکثر چیزی است که ویلکینسون‌ها، بانبِری‌ها و ماریا آلن‌ها می‌توانند در اختیار ما بگذارند. آنها فاقد قدرت هنرمندانه‌ای هستند که قادر است بموقع به رخدادها شاخ و برگ دهد و بخش‌هایی از آنان را بجا حذف کند. آنها نمی‌توانند تمام حقیقت را، حتّی درباره‌ی زندگی خودشان، به ما بگویند. آنها داستانی شکیل و خوش‌ریخت را از شکل و قیافه می‌اندازند. واقعیت، تمام آن چیزی است که آنها قادر به ارائه‌اش هستند، در حالیکه واقعیت‌گویی از پست‌ترین انواع قصه‌گویی و خیال‌پردازی است. به همین جهت، مِیلی در ما برای کامل کردن نیمه‌ی دیگر حقیقت بوجود آمده، رشد می‌کند. میلی که ما را بدان سو سوق می‌دهد که از جستجو برای یافتن دقایق پنهان‌مانده‌ی انسانها دست بکشیم؛ لذت بردن از انتزاعاتی عظیم‌تر را طلب کنیم و در دنیای خیال به دنبال حقیقتی ناب‌تر باشیم.

اینگونه است که حس و حالی خاص در وجودمان شکل می‌گیرد که پر شور است، بی‌اطلاع از جزئیات و کلّی‌نگر است، گرچه رد پای عواطفی پابرجا و تکرار شونده نیز در آن دیده می‌شود. نمود و ظهور این حس و حال خاص، بطور طبیعی، چیزی است که آن را شعر می‌نامیم. اینک زمان شعر خواندن فرا می‌رسد… درست در لحظه‌ای که نزدیک است خودمان نیز شعری بسراییم.

بگو ای باد- که از باختران می‌آیی-

چه زمان سوی دل خسته‌ی ما بازآیی؟

اگرم عشق دگر باره در آغوشم بود،

و دگر بار سرم بر سر بالینم بود،

ابر را بار دگر فرصت باریدن بود.

مقالۀ جذابِ چگونه باید کتاب خواند نوشتۀ ویرجینیا وولف

 تأثیر شعر آنقدر زیاد است که تا لحظاتی چند، هیچ حسی بجز حس شعر در وجود ما باقی نمی‌ماند. و در آن چند لحظه، چه اعماقی را که مشاهده نمی‌کنیم! شعر، ما را به سرعت و با قدرت، در خود غوطه‌ور می‌سازد. وقتی شعر می‌خوانیم، نمی‌توانیم به هیچ چیز دیگر چنگ بزنیم؛ شعر ما را پرواز می‌دهد و با خود می‌برد. جادوی خیال، تدریجی اثر می‌کند، اما چه کسی است که پس از خواندن این چند خط شعر، به دنبال شاعرش باشد و یا خاطره‌ی خانه‌ی جان دان و مُنشیِ سیدنی را پیش بکشد یا آنان را در دام هزارتوی تاریخ اندازد و از نسل‌های کهن و توفیق‌ها و شکست‌هاشان سخن بگوید؟ شاعر، همیشه هم‌عصر ماست. در شعر، چنانکه در هر شوک شدید عاطفی، بودنِ در زمان حالْ موضوعیّت و محوریّت دارد. آری، پس از گذشت آن چند لحظه، حس ما شروع می‌کند به گسترش یافتن؛ وجود ما به حس‌هایی دورتر نیز دست می‌یازد؛ این حس‌ها شروع به سخن گفتن می‌کنند و ما را از پژواک و طنین کلام خویش آگاه می‌سازند. شور شعر، طیف وسیعی از عواطف را پوشش می‌دهد. کافی است که قدرت و صراحتِ

با یادِ حزنِ خویش

باید که چون درخت

بر خاکم افکنم؛

بر خاکِ گور خویش

را مقایسه کنید با لفافه‌گوییِ

                    دانه‌های ریز شن سقوط می‌کنند

                    و با سقوط خویش

دقیقه‌های عمر را شمار می‌کنند

                    ببین که ساعت و دقیقه‌ها

اسیر سِجن آبگینه‌اند

                    و با گذار خویش،

هَماره عمر ما به هرز می‌دهند

                    و سوی گور می‌کِشندمان

                    ببین که عمر کوته و دراز ما

به شادی و سرور و عیش

                    عبور می‌کند

                    و در زمانِ واپسین به حزن می‌رسد

                    ولیک عمر ما

                    که خسته از کشاکش زمانه است

                    شنِ درون شیشه را

                    شمارِ دانه دانه می‌کند

و آه می‌کشد و ناله می‌کند

و آن زمان که واپسین‌شان سقوط می‌کند

رهیده از فلاکت و بلا و غم،

به خواب می‌رود.

یا می‌توانید سرزندگی و آرامشِ

                    پیر هستیم اگر یا که جوان، خانه‌ی ما؛

                    آشیان دل ما، منزل و کاشانه‌ی ما،

                    ابدیّت بُود و توشه‌ی این ره در دست

                    نور امید بُود- کو به ابد پاینده است-

                    و تلاش و طلب و صبر هم اندر یَد ماست

                   و هر آن چیز که او ضامن جاویدی‌هاست

را بگذارید در کنار دلپذیری بی‌نقص و پایان‌ناپذیرِ

                   ماه، پویا و روان، در دل شب بالا رفت

                   نه درنگی

                   و نه مکثی

                   نرم، در قلب سپهر آمد و بالاتر شد

                   یک، دو اختر به کنارش

                   به شعف رقصیدند…

یا تخیّل با شکوهِ

                   و چون صیّادِ جنگل آمد از دور

                   نگه کرد او به یک اخگرنما نور

                   شرر واری که او آتش گمان کرد،

                   گّلی رقصان بُد اندر پای ماهور

مقالۀ جذابِ چگونه باید کتاب خواند نوشتۀ ویرجینیا وولف

کنار هم گذاشتن این نمونه‌ها، هنرِ گونه‌گون شاعری را به یادمان می‌آورد و قدرت شعر را که می‌تواند در آنِ واحد، ما را ناظر و فاعل کند. به یادمان می‌آورد که شعر، قادر است شخصیت‌ها را – فالِستاف باشند یا لیر- همچون یک دستکش به دست کشد. به یادمان می‌آورد که شاعر تا چه اندازه در قبض و بسط دادن وجود ما تواناست؛ آن هم نه یک بار، که تا همیشه.

«کافی است این نمونه‌ها را با هم مقایسه کنیم.» با گفتن این جمله، ماه از پشت ابر بیرون می‌آید و پیچیدگی اصلیِ مقوله‌ی «خواندن» رخ می‌نماید. فرایند نخست؛ یعنی تلاش برای دریافت و درک حداکثری، تنها نیمی از فرایند خواندن است و اگر ما می‌خواهیم لذت کامل را از یک کتاب ببریم، باید نیمه‌ی دیگر را نیز تکمیل کنیم. بدین منظور، باید بتوانیم درباره‌ی تمام خوانده‌های گوناگون‌ خویش به قضاوت بنشینیم؛ تمام آن تکه‌های میرا را کنار یکدیگر بگذاریم و تصویری پایدار بسازیم. اما نه با شتاب. بگذارید آتش خواندن فروکش کند؛ تضادها و سؤال‌ها آرام گیرند؛ قدم بزنید؛ با دیگران گفتگو کنید و با خودتان؛ اصلاً بروید بخوابید.

آن وقت، ناگهان، بدون آنکه اراده کرده باشید- این مقوله از جنس ناخودآگاه است- کتاب به سوی شما باز می‌گردد، اما بگونه‌ای متفاوت. بحالتی شناور، بماثبه یک کل، در صدر ذهن شما جای می‌گیرد. و باید بدانید که یک کتاب بمثابه یک کل، بکلّی متفاوت است با همان کتاب وقتی که دارد تدریجاً و صفحه به صفحه خوانده می‌شود. جزئیات، دیگر جایی برای عرض اندام ندارند و شکل کلّی کتاب، از ابتدا تا انتها، به‌یکباره در معرض دید ما قرار می‌گیرد. حالا، این زمان است که می‌توانیم یک کتاب را با کتابی دیگر مقایسه کنیم، درست همانطور که ساختمانی را با سخاتمانی دیگر قیاس می‌کنیم. اما باید بدانیم که در این مقایسه، رویکرد ما فرق کرده است؛ ما دیگر رفقای نویسنده نیستیم، قاضیان اوییم. البته همانطور که نمی‌توانیم مثل یک دوست، خیلی رفیقانه برخورد کنیم، در کسوت قاضی نیز نمی‌توانیم خیلی خشن باشیم. اما صبر کنید! مگر کتابها واقعاً مجرم نیستند؟ اگر کتابهایی که وقت و حس ما را تلف می‌کنند، مجرم نیستند، پس چه هستند؟ آیا کتابهای مفسد و خلافکار، از موذی‌ترین دشمنان جامعه به حساب نمی‌آیند؟ آیا نویسندگان کتابهای جعلی و قلّابی که فضا را با انتشار تباهی و لجن‌پراکنی مسموم می‌کنند، جنایتکار نیستند؟ پس بگذارید در مقام قضاوت، خشن باشیم و هر کتابی را با عالی‌ترین نمونه‌ از نوع خودش مقایسه کنیم. اینک تصاویر کتابهایی که قبلاً خوانده و آنان را با عبور دادن از فیلتر قضاوت تثبیت کرده‌ایم، در ذهن ما موجود است: «رابینسون کروزو»، «اِما» و «بازگشت به وطن». تمام رمان‌ها را با چنین نمونه‌هایی مقایسه کنید. حتّی جدیدترین، نوپاترین و سطح‌پایین‌ترین رمان‌ها نیز حق دارند در مقایسه با رمان‌های بزرگ قضاوت شوند. همین رَویه برای شعر نیز صادق است. وقتی مستی قافیه‌ها فرو می‌نشیند و شکوه کلمات کنار می‌رود، تصاویری برای مقایسه در ذهن‌ ما شکل می‌گیرد: «لیر»، «فِدرا»، «پریلود» یا هر شعر عالی دیگری که به نظر شما در نوع خودش بهترین است. و باید بدانیم که مدرن بودن یک شعر یا داستان، سطحی‌ترین ویژگی آن است و برای قضاوت درباره‌ی آنها تنها کافی است که معیارهای کلاسیک خود را به میزان بسیار اندکی- نه در حدّی که همه‌ی قواعد کلاسیک را منکر شویم- تغییر دهیم.

 احمقانه است که تصور کنیم بخش دوم فرایند خواندن- قضاوت و مقایسه- به آسانیِ بخش نخست است. اینکه فکر خویش را آنقدر آماده نگاه داریم که پذیرای ازدحام متون باشد، اینکه بعد از کنار گذاشتن کتابْ همچنان به خواندنش ادامه دهیم و شبحی از کلیّت آن را با شبحی از کتابی دیگر مقایسه کنیم، اینکه آنقدر خوانده باشیم و آنقدر خوب خوانده باشیم که مقایسه‌هایمان روشن و روشنگر باشند، بسیار سخت است. سخت‌تر، اما، آن است که پا فراتر بگذاریم و بگوییم که «فلان کتاب دارای فلان ساختار و فلان ارزش است؛ اینجایش ضعیف است و آنجایش قوی؛ این قسمتش بد و آن قسمتش خوب.» به انجام رساندن این بخش از وظیفه‌ی یک خواننده، مستلزمِ بصیرت، فراست، بینش، آگاهی و سوادی قابل توجّه است که جمع آمدن تمام این موارد در اذهان همه‌ی خوانندگان، چیزی نزدیک به محال است. تازه آنان که خیلی اعتماد بنفس داشته باشند، تنها رگه‌هایی از این عناصر را در خویش می‌یابند. بنابراین، آیا هوشمندانه‌تر نیست که از خیر این بخشِ خواندن بگذریم و آن را به منتقدان، همان متخصصان استخوان خرد کرده‌ی حاضر در کتابخانه،  محوّل کنیم و اجازه دهیم که آنان به جای ما ارزیابی اثر را به عهده بگیرند؟ اما این واگذاری، صد در صد هم ممکن نیست. درست است که ما به هنگام خواندن، با نویسنده طرح رفاقت می‌ریزیم و سعی می‌کنیم خود را نادیده بگیریم، اما در عین حال می‌دانیم که نمی‌شود رفاقت را تا منتهای درجه ادامه داد و خود را بکلی نادیده گرفت، زیرا در اعماق وجود هریک از ما دیوی خانه دارد که همواره در حال فریاد زدن است: «بدم می‌آید، خوشم می‌آید.» و ما توان ساکت او را نداریم. دقیقاً به دلیل همین بد آمدن‌ها و خوش آمدن‌های شخصی است که رابطه‌ی ما با شاعر و رمان‌نویس آنچنان صمیمی می‌شود که وجود شخصی ثالث را در جمع خویش بر نمی‎‌تابیم. حتی اگر خروجی کارمان ناشایست باشد و قضاوت‌مان نادرست، باز هم سلیقه‌ی ما، همان قوای حسی‌ که منجر به بروز عواطف می‌شود، اصلی‌ترین چراغ راه ماست.

مقالۀ جذابِ چگونه باید کتاب خواند نوشتۀ ویرجینیا وولف

 ما از طریق حس کردن می‌آموزیم و نمی‌توانیم بدون تربیت تدریجی سلیقه‌ی خود، از شرّ ذائقه‌ی اشتباه خویش خلاص شویم. هرچه زمان پیشتر می‌رود، ما بیشتر قادر می‌شویم که سلیقه‌مان را تربیت کرده، آرام‌آرام به او بفهمانیم که باید به برخی کنترل‌ها از جانب ما، گردن نهد. وقتی حرص و ولع او برای خواندن را با دادن همه نوع خوراک- شعر، داستان، تاریخ، زندگینامه- به او فرو نشاندیم، به نقطه‌ای خواهد رسید که سر از کتاب برداشته و کمی هم به دنیای اطراف می‌نگرد و توجّهش نیز اندکی به تضادها و ناسازگاری‌های این جهان جلب می‌شود.

آن زمان است که می‌فهمیم سلیقه‌مان تغییر کرده. او پس از این مرحله، باز هوای بازگشتن به دنیای خواندن را می‌کند، اما این بار نه با حرص و آشفتگی، که با قناعت و آرامش. این سلیقه، نه تنها ما را به قضاوت درباره‌ی خوانده‌هایمان سوق می‌دهد، بلکه به ما گوشزد می‌کند که برخی کتابهای خاص، از ویژگی‌های مشترکی برخوردارند و برای شناساندن آن ویژگی‌های مشترک، احتمالاً «لیر» را بار دیگر برای‌مان می‌خواند و سپس شاید «آگاممنون» را. آنگاه، با سلیقه‌ای که راهنمای ماست، جسارت می‌کنیم که از یکی دو نمونه فراتر رویم و برای یافتن ویژگی‌هایی مشترک میان کتابهایی خاص، دوباره خوانده‌های پیشین خویش را مرور کنیم.

می‌توانیم برای هر گروه از این ویژگی‌ها و یا هر دسته از آن کتابها، نامی خاص انتخاب کنیم و به قواعدی دست یابیم که ذهنیت ما را از کتاب‌ها سازماندهی کنند. این دسته‌بندی، لذت فراتر و نادری را برای ما به ارمغان می‌آورد، اما از آنجاکه یک قانونْ تنها زمانی زنده است که پیوسته توسط خودِ کتابها شکسته شود- هیچ چیز آسان‌تر و خنثی‌تر از تولید قانون‌هایی نیست که در خلاء وجود دارند و دست هیچ واقعیتی به آنان نمی‌رسد- بهتر است که به سراغ نویسندگانی برویم که قادرند وجه‌ هنری ادبیات را به ما نشان دهند.

کالِریج، درایدِن و جانسون با نقدهاشان و نیز خودِ شاعران و رمان‌نویسان با شعرها و داستان‌هاشان می‌توانند در این زمینه به ما کمک کنند. آنها نظرات مبهمی را که در اعماق مه‌آلود ذهن‌های ما قرار دارد، تحکیم، تثبیت و روشن می‌کنند. اما آنها تنها زمانی می‌توانند یاری‌رسان باشند که ما با ذهن‌هایی به سراغشان برویم که در مسیر مطالعاتی‌مان مملو از سؤال و نظر شده‌ باشند. اما اگر بخواهیم تحت سلطه‌ی آنان قرار گیریم و برّه‌وار در سایه‌ی پَرچینی که آنان مشخص می‌کنند، آرام بگیریم، هیچ کاری از دست‌شان برای ما ساخته نیست. ما تنها زمانی قوانین و نظریّات آنها را متوجه می‌شویم که با قواعد و نظرات شخصی ما در تضاد قرار گیرند و در نهایت بر آنها چیره شوند.

حالا که چنین است، حالا که خواندن یک کتاب نیازمند بکارگیری دقیقِ تخیل، فراست و قضاوت است، می‌توان چنین نتیجه گرفت که اولاً ادبیات هنری بسیار پیچیده است و ثانیاً محال به نظر می‌رسد که ما، حتی پس از عمری کتاب خواندن نیز، بتوانیم در فرایند نقد ادبیات حرفی برای گفتن داشته باشیم.

ما باید خواننده بمانیم و پا در کفش انسان‌های باعزّت و شرافتمند نکنیم. البته دایره‌ی چنین انسان‌هایی بسیار کوچک است، اما منتقدین حتماً در این دایره حضور دارند. پس قرار شد که ما خواننده بمانیم و خواننده بودن اصلاً چیز کمی نیست؛ یک خواننده هم وظایفی مخصوص به خود دارد و هم از اهمیّتی منحصر بفرد برخوردار است. استانداردهایی که ما به عنوان خواننده بنا می‌کنیم و قضاوت‌‌هایی که برپا می‌داریم، وارد فضا و بخشی از هوایی می‌شود که نویسندگان به هنگام نوشتن تنفس می‌کنند. نظرات و واکنش‌های ما حتی اگر چاپ و منتشر نشوند، تأثیر خود را خواهند گذاشت. و این تأثیر، اگر آموزنده، پرمایه، شخصی و صادقانه باشد، در این زمانه‌ای که نقد به ابتذال کشیده شده است، دارای ارزش بالایی خواهد بود. اکنون شاهد آن هستیم که نه تنها ریویو (Review) جای نقد را گرفته، بلکه کتابها یکی از پس از دیگری، همچون حیوانات در میدان تیراندازی، پشت سر هم ردیف می‌شوند و منتقدان تنها یک ثانیه فرصت دارند تا اسلحه‌های خویش را پر کرده، شلیک نمایند. در چنین شرایطی، دیگران هم صدایشان در نمی‌آید، حتی اگر منتقدان عجول خرگوش را با ببر اشتباه کنند و یا عقاب را با مرغ عوضی بگیرند و یا حتی اصلاً هدف را نبینند و تیر را به هوا بزنند. با وجود این حال و اوضاع سردرگم نشریات، اگر نویسندگان متوجه شوند که نوع دیگری از نقد در حال شکل‌گیری است؛ نقدی غیرتخصصی، تدریجی و برآمده از نظرات خوانندگانی که تنها برای لذت خواندن کتاب به دست می‌گیرند و با اشتیاق و البته با صراحت و جدیّت تمام نقد می‌کنند، آیا این، در کیفیت کار آنان بی‌تأثیر خواهد بود؟ و اگر به واسطه‌ی ما، کتابها بتوانند باکیفیت‌تر، پرمایه‌تر و متنوع‌تر ‌شوند، این، خود هدف و غایتی ارزشمند برای خواندن به شمار می‌رود.

با این حال، چه کسی کتاب می‌خواند تا به هدف یا غایتی خاص، هرچند مطلوب، برسد؟ آیا کارهای زیادی وجود ندارند که ما آنها را تنها بخاطر خودشان انجام می‌دهیم و لذتی که از آنها می‌بریم تنها دلیل روی آوردن به آنهاست؟ آیا خواندن نیز از این نوع کارها نیست؟ گاهی اوقات، لااقل در رؤیاهای خویش، می‌بینم که وقتی روز رستاخیز فرا می‌رسد و حاکمان و وکلا و دولتمردان در صحنه‌ی قیامت حاضر می‌شوند تا پاداش خویش را- تاج‌ها و باغ‌ها و نام‌هاشان که بر سنگ‌هایی مرمرین بطور جاودانه حک شده است- دریافت کنند، خداوند متعال ما را می‌بیند که کتاب‌هایمان را زیر بغل زده، می‌آییم. آنگاه رو به پیتر مقدس می‌کند و می‌گوید:

«نگاهشان کن! اینها نیازی به پاداش ندارند. ما اینجا چیزی بهتر از آنچه آنان تجربه کرده‌اند نداریم که به ایشان بدهیم. آنها عاشق خواندن بوده‌اند.»

ترجمه: سیّد جواد یوسف‌بیک – شکیبا سام

منبع nasle-4.blog.ir