با ما همراه باشید

اختصاصی کافه کاتارسیس

کافکا در کرانه نوشتۀ هاروکی موراکامی

کافکا در کرانه نوشتۀ هاروکی موراکامی

کافکا در کرانه نوشتۀ هاروکی موراکامی

آیدا گلنسایی: کافکا در کرانه کتابی است شگفت. شگفت نه در معنای تعریفی کلی و کلیشه‌ای: رمانی پر از شگفتی، اتفاقات عجیب و خردآشوب که نه با دلایل عقل بلکه با دلایل دل آن‌ها را باور می‌کنیم. داستانی گیرا، عمیق، انسانی، اسطوره‌ای، آگاه به موسیقی و البته اروتیک و نامتعارف.

در یک نگاه کلی قرار است ماجرای پسری را بخوانیم به نام کافکا تامورا که بیشتر از سنش می‌فهمد و می‌خواند و یک مدرسه‌گریزِ به شدت اهل مطالعه است. پدر او یک نابغه است و همان‌طور که غالبا نوابغ هستند: سرد، عجیب و دور از زندگی روزمره. مادر او وقتی چهارسالش بوده با خواهرش رفته و کافکا را نبرده و حالا کافکا می‌خواهد به جست و جوی مادرش برود. نمی‌داند کجا؟ هرچه پیش آید خوش آید. سفری شجاعانه و خطیر به قلب هزارتو. این داستان با زیرساخت اسطورۀ ادیپ نوشته شده است. پسری بیزار از پدر به جست و جوی مادری که نمی‌تواند ببخشد از خانه فرار می‌کند و به جایی می‌رود دور و در یک کتابخانه به زنی برخورد می‌کند به نام میس سائه‌کی که طبق فرضیه‌ای که شواهدی محکم در ردش وجود ندارد، مادر اوست!

پدر کافکا همیشه به او می‌گوید روزی تو مرا می‌کشی و با مادر و خواهرت می‌خوابی! این نفرین و پیشگویی شوم عمیقا در ذهن کافکا اثر می‌گذارد و خود را یک فرد منفور طلسم شده می‌داند که ناگزیر همین کارها را خواهد کرد. از قضا او با دیدن میس سائه‌کی پنجاه و چند ساله بارها و بارها با او عشقبازی می‌کند.

پس از چندی در اخبار می‌خواند پدرش به قتل رسیده و حالا پلیس سخت دنبال اوست. به کمک دوستش در جنگلی پنهان می‌شود.

اما این رمان تنها این داستان را دنبال نمی‌کند. بلکه دو داستان موازی است که در هم‌پوشانی هم سفر دو شخصیت را به هزارتو روایت می‌کند. در قسمت دیگر با مردی آشنا می‌شویم به نام ناکاتا که طی حادثه‌ای عجیب در قلب جنگل حافظه‌اش را از دست می‌دهد، نمی‌تواند بخواند و بنویسد اما توانایی صحبت با گربه‌ها را به دست می‌آورد. کار او گربه‌یابی است و دریافت مژدگانی و البته حقوق عقب افتادگی هم می‌گیرد.

در همین احوالات با قاتلی گربه‌کش به نام جانی واکر آشنا می‌شویم. از دردناکترین صحنه‌های این کتاب که به راستی نفس را در سینه حبس می‌کند شرح دقیق و کامل نویسنده از طریقۀ گربه کشیِ جانی واکر است و اما هدف او چیست: درو کردن روح گربه‌ها برای ساختن یک فلوت جهانی! همانطور که پیشتر گفته شد این داستان شگفت و پر از امور غیرعادی است.

پر از امور غیرواقعی اما حقیقی!

جانی واکر ناکاتای گربه‌یاب را به خانه‌اش می‌کشاند و جلوی او دو سه گربۀ بی‌نوا را می‌کشد و قلبشان را درحالی که هنوز می‌تپد می‌خورد! صحنه‌های هولناک و عذاب‌آوری است و باعث می‌شود ناکاتا جانی واکر را بکشد.

اتفاق‌ها درهم تنیده می‌شوند پدر کافکا (مجسمه‌ساز مشهور) و جانی واکر کشته می‌شوند. بعدش باران ماهی و زالو از آسمان می‌آید. ناکاتا به دنبال سنگی به نام مدخل است که در معبدی است. جانی واکر به برزخ می‌رود. میس سائه‌کی ظاهرا مادر کافکاست که بعد از آمیزش با او می‌میرد. کافکا هم برای نترسیدن از سرنوشت و کشتن پدر و نفرین او به قلب هزارتو می‌زند و در جنگل گم می‌شود نهایتا از توفان بیرون می‌آید و دو اتفاق بسیار مهم برایش می‌افتد: به طرز نمادین کینه از پدر را کشته است و مادر را بخاطر ترک کردنش بخشیده است. کسی که کینه‌ای ندارد آزاد آزاد است و بعد از آن می‌تواند هرکاری بکند (این مهمترین پیام داستان است)

از موارد دیگر کتاب که بسیار جالب توجه می‌نماید شرح دقیق زندگی ژاپنی، غذاها و توصیفات نویسنده از این کشور است. اطلاعات جالبی هم در زمینه‌های مختلف موسیقی و تاریخی و ادبیات و نقاشی می‌توان از آن به دست آورد.

در پشت جلد این کتاب می‌خوانیم:

کازوئو ایشیگورو معتقد است موراکامی در ادبیات ژاپن یکه و ممتاز است و آثار او رنگ سوررئالیستی توأم با مضحکه‌ای عبث را دارد که مالیخولیا را در زندگی روزمرۀ طبقۀ متوسط می‌کاود.

او می‌افزاید:

« با اینحال وسوسه‌ای درونمایه‌یی نیز هست که به گذشتۀ دور برمی‌گردد، و آن هم فانی بودن زندگی است. و او این موضوع را در حالی می‌پروراند که شخصیت‌هایش هنوز نسبتاً جوانند. برخی به میانسالی رسیده‌اند، اما درمی‌یابند که نیروی جوانی از دست رفته است، بی‌آنکه ایشان خبردار شوند.»

بی‌تردید جانمایۀ بزرگ داستان‌های موراکامی فقدان است، هرچند او از مشخص کردن منبع آن سرباز می‌زند. می‌گوید: «این راز است. راستش نمی‌دانم این حس فقدان از کجا می‌آید. شاید بگویید باشد، خیلی چیزها را به عمرم از دست داده‌ام. مثلاً دارم پیر می‌شوم و روز به روز از عمرم می‌کاهد. مدام وقت و امکاناتم را از دست می‌دهم. جوانی و جنب و جوش رفته _ یعنی به یک معنا همه چیز. گاه حیرانم که در پی چیستم. فضای اسرار آمیز خاص خودم را در درونم دارم. این فضای تاریکی است. این پایگاهی است که هنگام نوشتن پا به آن می‌گذارم. این درِ مخصوصی برای من است. اشیای این فضا شاید همان چیزهایی باشد که در راه از دست داده‌ام. نمی‌دانم. لابد این یک جور ماتم است.»

بخش‌هایی از کتاب جهت آشنایی با قلم نویسنده

کافکا در کرانه نوشتۀ هاروکی موراکامی

توفان که فرو نشست، یادت نمی‌آید چی به سرت آمد و چطور زنده مانده‌ای. در حقیقت حتی مطمئن نخواهی شد که توفان واقعاً به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است. از توفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پا نهاده بودی. معنی این توفان همین است.

ص 23

کافکا در کرانه نوشتۀ هاروکی موراکامی

با گوش دادن به دِ ماژور به محدوده‌های توان انسان پی می‌برم و درمی‌یابم که نوع خاصی از کمال فقط از راه انباشت نامحدود نقص تحقق می‌یابد.

ص154

 

همه‌اش مسئلۀ تخیل است. مسئولیت ما از قدرت تخیل شروع می‌شود. درست همان طور است که ییتس می‌گوید: مسئولیت از رؤیا آغاز می‌شود. این موضوع را وارونه کنید، در این صورت می‌شود گفت هرجا قدرت تخیل نباشد، مسئولیتی در بین نیست. همان‌طور که در مورد آیشمن می‌بینیم.

مسئولیت از رؤیا آغاز می‌شود. حرفش به دل می‌نشیند.

ص 180

 

بازی روزگار به آدم ژرف‌بینی می‌دهد و به پختگی‌اش کمک می‌کند. این ورود به رستگاری در سطح بالاتری است، به جایی که می‌توانی نوع عام‌تری از امید را بیابی. به همین دلیل مردم دوست دارند تراژدی‌های یونان را امروز هم بخوانند، چون ادبیات کلاسیک را نوعی نمونه می‌دانند. دارم حرفم را تکرار می‌کنم، ولی همه چیز در زندگی استعاره است. معمولاً مردم پدر خود را نمی‌کشند و با مادرشان نمی‌خوابند، نه؟ به عبارت دیگر، ما بازی روزگار را از طریق وسیله‌ای به نام استعاره می‌شناسیم. و به این ترتیب رشد می‌کنیم و انسان ژرف‌اندیشی می‌شویم.

ص 266

کافکا در کرانه نوشتۀ هاروکی موراکامی

ژان ژاک روسو می‌گوید تمدن از وقتی شروع شد که مردم نرده‌ها را ساختند. نظری بسیار هوشمندانه. درست هم هست_ همۀ تمدن محصول فقدان آزادی است که دورش نرده کشیده‌اند. هرچند بومیان استرالیا استثنا هستند. آن‌ها تا سدۀ هفدهم میلادی تمدنی بدون نرده و حصار فراهم آورده بودند. آن‌ها در آزادی کامل بودند. می‌توانستند هروقت به هرجا که دلشان بخواهد بروند و هرچه دلشان خواست بکنند. زندگیشان سفر دایمی بود. سفرِ صحرا استعارۀ کاملی برای زندگیشان است. بریتانیایی‌ها که از راه رسیدند و برای گله‌های خود نرده درست کردند، بومیان از فهم آن درماندند. این است که با نادیده گرفتن اصول رایج آن‌ها را در مقولۀ خطرناک و ضد اجتماعی گنجاندند و به برّ و بیابان راندند. پس من می‌خواهم احتیاط کنم. آن‌هایی که نرده‌های بلند و محکم می‌سازند، بهتر باقی می‌مانند. اگر این واقعیت را انکار کنی، خودت را در معرض خطر رانده شدن به بیابان گذاشته‌ای…

ص 412_413

 

زندگی بدون یک بار خواندن هملت مثل آن زندگی است که در معدن زغال سنگ گذشته باشد.

ص 493

 

حرف زدن با یک سنگ و کوشش در اینکه دردت را به آن بفهمانی، کاری است رقت‌انگیز.

ص 553

کافکا در کرانه نوشتۀ هاروکی موراکامی

تا به جایی که می‌خواهی نرسیدی، اصلا به پشت سرت نگاه نکن.

578

 

هریک از ما چیزی را از دست می‌دهیم که برایمان عزیز است. فرصت‌های از دست رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن می‌گویند زنده بودن. اما در درون کلۀ ما_دست‌کم این جایی است که من تصور می‌کنم_ جای کمی هست که این خاطرات را در آن بیانباریم. اتاقی با قفسه‌هایی نظیر این کتابخانه. و برای فهم کارکرد قلب‌مان باید مثل کتابخانه فیش درست کنیم. باید چندی به چندی از همه چیز گردگیری کنیم، بگذاریم هوای تازه وارد شود و آب گلدان‌های گل را عوض کنیم. به عبارت دیگر، همیشه در کتابخانۀ خصوصی خودت به سر می‌بری.

ص 602

 

در پایان باید گفت این اثر خواننده را به سفری می‌برد که شاید در گوشه‌ای از ضمیر خود همیشه آرزویش را داشته و فراموش کرده است. رها کردن امنیت، حرکت به سمت نامعلوم و سپردن خود به بهترین و بدترین وقایع. در بسیاری از صحنه‌های کتاب این موضوع تکرار می‌شود که قهرمان نمی‌داند کجاست، کجا باید برود و چگونه شکمش را سیر کند. اما برای خود را به خطر انداختن دلیل بزرگی دارد، مواجهه با ترس به جای پنهان شدن از آن و قربانی کردنش. این اثر عمیقا به ما می‌آموزد تنها ترس، ترس دارد و مرگ چیزی نیست جز مردن حس به مبارزه طلبیدن خویش و اتحاد با خویشتن در برابر ترس‌های نامعلوم.

کافکا وقتی بی تبر و قطب‌نما و کوله‌پشتی به قعر جنگل می‌زند و از آن بازمی‌گردد دیگر نه از چیزی می‌ترسد، نه از کسی کینه دارد و نه سایۀ شوم نفرین پدر و سرنوشت ناگزیر را بر زندگی‌اش حس می‌کند. دنیای تازۀ او از همین نقطه آغاز می‌شود و جالب است بعد از رها شدن از سایه‌های مخوفی که بر روحش حاکمند (تأثیرات محیط و خانواده) پسری می‌شود که با اتفاقات ناخوشایند بیرونی هم روبرو می‌شود و از آن‌ها فرار نمی‌کند: خودش را به پلیس معرفی می‌کند، به مدرسه برمی‌گردد و آرامش می‌یابد.

فکر نمی‌کنم کسی این کتاب را بخواند و آن را به خود تعمیم ندهد. کشتن پدر و مردن مادر در این کتاب، تنها استعاره‌ای است از راه مخوف آزادی: اینکه به جایی برسیم که تنها در روابطمان با ایشان احترام و شفقت حاکم باشد نه ترس.

روزی باید بند ناف را برید و متولد شد. یعنی هم از بطن کینه و نفرت و هم وابستگی شدید به ایشان بیرون جهید و به «دلبستگی» رسید. آدم دلبسته با فقدان مواجه می‌شود و نمی‌شکند و خاطرات را چون عزیزترین دارایی‌هایش ارج می‌نهد.

 

کاکا در کرانه نوشتۀ هاروکی موراکامی

مطالب بیشتر

  1. زندگی در پیش رو نوشته رومن گاری
  2. بابا لنگ دراز نوشته جین وبستر
  3. نگاهی به فیلم لئون حرفه‌ای
  4. دندان نیش ساخته لانتی‌موس
  5. مرشد و مارگاریتا اثر میخاییل بولگاکف

برترین‌ها