با ما همراه باشید

اخبار

شعرهایی از بیژن الهی

شعرهای سُکرآور بیژن الهی

شعرهای سُکرآور بیژن الهی

شعرهای سُکرآور بیژن الهی

دانلود آهنگ

آزادی و تو

1

به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانی‌ست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیج‌هام را
– همچنان که فرو نشستن فواره‌ها
از ارتفاع گیج پیشانی‌ام می‌کاهد –
در حریق باز می‌کند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن کشتی‌ها
که کالاشان جز آب نیست
– آبی که می‌‌خواست باران باشد –
و بادبان‌هاشان را
خدای تمام خداحافظی‌ها
با کبوتران از شانه‌ی خود رم داده –

 

2

خیش‌ها

_ببین!_

شیار آزادی می‌کنند

در آن غروب که سربازان دل
همه سوراخ گشته‌اند.
آزادی: من این عید سروهای ناز را
همه روزه تازه‌تر می‌یابم
در چشمانی که انباشته از جمله‌های بی‌نقطه
و از آسمان خدا آبی‌تر است.
آزادی: ماهیان نیمه شب آتش گرفته‌اند
تا همچنان که هفته
در قلب تو
به پایان می‌رسد،
دریا را چون شمعدانی هزارشاخه برداری
آزادی
که از حروف جداجدا آفریده شده است.
دو فرهاد، پس از مه،
یکی انتحار کرد و یکی گریست
در بامداد فلج
که حرکت صندلی چرخدار
صدای خروس بود،
و ماهیان حوض
از فرط اندوه
به روی آب آمدند.
دو فرهاد
هر یک با دلی
چون عطر آب، حجیم
لیک تنها با یک تیشه.

 

3
زیر چراغ
– ببین ! –
آخرین خالِ دل این‌چنین سنگ شد
که چشمان بی بی و سرباز
فرار شن را از روی نان توجیه می کند.
روز چندان طولانی بود
که همسایه ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپرکان را بدان فریب دهد.
همچنان که این پاییز فضایی
– این سقوطی را که از یک یکِ ستارگان گرفته اند –
زیر پرچمِ پوستش
که تمامی ی رنگ‌هایش را بهار سپید کرده بود،

حس می کرد.

 

4
همه‌ی آسمان روز
با فقری زیبا همچون کف یک دست
مرا تاجگزاری کرده ست؛
چراکه بر دردی شاهی کردم
که از آن
جز پاره ای خرد
نمی شناختم.
دردی آمیخته با پروازی بی بال
که می خواست به القابِ ناملفوظ چهارصد ملکه‌ی روستایی
که مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بیاموزد.
تردید یک ستاره
در شبی که با برف مست می‌کند.
دردی که شما
از من ذهنیتی خواستید که از فضای گرسنگی تان ملموس تر بود.
تا خوری که مرگ، سکه‌های نقره را به صدا در می آورد،
یک درد فلس‌دار که دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست کرده بود؛
دو رود شور بر شانه های لخت تو
که سرت میان ستارگان گیج می رود.
ستارگان به سوی قلبت جار یست

تا قلبت را از بسیاری فلس بکشد.

5

یگنسرگ کبوتران در آخرین بندرت
– ای مرد ! –
آبستن شدند؛
چراکه بی شک وصیت نامه ی تو پر از دانه بود.
چاه های شرقی در چشمان تو
– ای مرد ! –
به آب رسید؛
چراکه برف، قو را که از افق گردن می کشید
تا مرگش را با آواز در بندرها پیاده کند؛
با دو دست بارور
که بی گناهی را مدام به هم تعارف می کردند،
فتح کردی.
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن
تا سیمای تو حادثه ای باشد در میان تاریکی.
آن گاه که برگریزان، این کف زدن شدید بر می خاست
برای نوحی، به شکل پیر یی من
که حتی مرگ خود را نیز باخته بود .
در جهت هفت برادران که به یک زخم می میرند،
تو می تازی
هم تاخت اسبانی
که فرمان رهایی شان
چون فرمان اسارتشان
نوشته نیامده.

 

6
آه، چرا باید
من تو را شگفت بدانم
در این جریان
که از شگفت بودن همه چیزی
عادی می نماید؟
و گرنه تو عادی ترین موسمی
که می باید به چار موسم افزود .
و چشمان تو،

راحت ترین روزی که می توان برای زیستن تصمیم گرفت.

 

7
اینک خزانهای در پی
از هم برگ‌های جوان می خواهند!
می توانستیم توانستن را به برگ‌ها بیاموزیم

تا افتادن نیز توانستن باشد.

 

8

من کنار کُره یی
که سراسر آن دریاست
به خواب رفته ام
در خطوط سرگردان دست تو
این گله هایی که از چرا باز می گردد.
ماهیان خاکستری،
ماهیان زاغ دیوانه،
ناشتا در سپیده ی سردسیر عزیمت کرده اند.
اگر باز هم بگویند فردا از تمام خاکسترها نان خواهند پخت،
من می پذیرم که مزرعه ها سوخته ست.
در سر من
– آن جا که جواهر، تب را
بر اندیشه ی شن سنجاق می کند –
ماه با فشار رگبار
به آخرین برج می غلتد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر شقاقلوس

1

شرم در نور است و این، پایان هر سخنی ست،
همسرم!
مرد تو را به نور سپرده ام که تنی سخت شسته داشت،
و بیا، میان ِ بیابان، پی ِانگشتر ِمفقود بگرد
که حال، باد در آن سوت می زند.
انگشتر ازدواج، میان بیابانی دراز، دراز؛ و دیگر هیچ نه،هیچ نه
مگر مثلث ِ کهنه ی کوچکی، مثلثی از زاغان
افتاده
بر کفِ یک سنگر
و به این سپیده که عقرب ـ خواهر بی نیاز من ـ بخت را کف آلود حس کرده است،
هوا، در نی می پیچد و در گردنه های کوه.

 

2

خانه ها خواهد ریخت.
این گورخران که، با کفی از نور بر دهان، شتابناک گریزانند،
در ساق های لاغر ما، رقص را چه خوب پیش بینی کرده اند!
نخ ِ بادبادکی که فرازِ ویرانه ها، به پرواز خود ادامه می دهد،
در مشت ِ کودکی زیبا خواهد بود، کودکی مرده.
اکنون، پیش از باران، خاکی خشکیده شناخته می شود که در او
گیاهان، همگی نامگذاری شده اند.
و سکوت، این مکث میان ِهر دو چکه، که از سقف غار می چکد،
احترامی ست به تو، توی کودکم، که از مرگت
لحظه یی می گذرد،
احترامی ست، به رقص.
در مکث، در میان دو چکه ی آخرین، یکباره شاخک همه ی حشرات
از ترس برق می زند.

آب می نوشم و جرعه یی به سقف می پاشم.

 

3

دورتر، سخت دورتر، یک فلس ِ من به زیرِ صلیب افتاده ست.
آیا روز است؟
از گرمای زیاد، نقابهامان را برمی داریم. می رویم
به دور، به آنجا.
زیر ِ صلیب، تخم مرغی نصف می کنیم و بهم می زنیم: به سلامتی!
و مرگ، دره را، نفس زنان، نقره یی می سازد.
دورتر، صفحه ی موسیقی، زیر ِ صد ناخن مه گرفته ی زیبا می چرخد،
و صدا، همان صداست:
آیا روز است؟

 

4

من چاهی را تعلیم کرده ام که به آبی نمی رسد،
ولی چه تاریکی ی زیبائی! از آنسو، تاریکی ی زیر ِ خاک، چاهی زده ست که به چهره ی من می رسد؛
من آبم، آب! و سیه چردگان ِ معذب، پیش از نماز، مرا می جویند.
نگاهی به آسمان، مجهزم می سازد که سکوت کنم
و از میان ِ حنجره های گسیخته، سلاحی به رنگ ِ آی بجویم.
آن لحظه که آب، به رنگ ِ خود پرخاش می کند، من آنم، آن لحظه ام.
و رنگ ِ آب، هرچه بیشتر در آب غرق می شود،
زنده تر می شود: آبی تر!

 

5

ناشناس از میان ِ انبوهی می گذرم؛ هر گیاه اما، از کشیده شدن بر من
نام می گیرد.
چشم بسته ام، و نام ِ گیاهان، تاریک است.
دیگر هیچ کجا، هیچ کجا
مرا به نامی، به کلمه یی، صدا نکن؛ که حال، تمام ِ زبان، در نام ِ یک گیاه، آسوده ست.
سخت تر از گیاه، لمسم کن؛ دستان ِ تو را نثار ِ تو می کنم
تنگ تر از گیاه، در آغوشم کش؛ بدنت را به تو ارزانی می دارم.
و زمانی که آسیاب ها، در نور به گشت آید،
تو دست هایت را خواهی بست، مشت خواهی، گره خواهی کرد
و این گره را، مانند هدیه یی
حفظ خواهی کرد.

 

6

اکنون چه آشکار، سیمای تو را زجر می دهد
گل آفتاب گردان ـ تا امیدی باشد!

پس که لطف می کند؟ کی پوست ِ سیمای تو را، به بوسه، می درد
تا نور، فرو ریزد و
آهسته، شکر شود؟
من! من که بوسه ام، ترسناک تر از یک امضاست.
هوای روشن را تأیید می کنم، و قیام را، از روی صندلی
به خاطر بدرود.
موجی سفید، با نقابها و بنفشه ها، با دل آشوبی ی مطبوع ِ فجرها، نزدیک می شود، نزدیک.
هوا، میان جناغی، شعور می گیرد؛ ولی صدای شکستن ِ استخوان، رضایت بخش است.
بدرود! در این لحظه ی کهکشانیم، باز، باز هم، بدرود!
و در این تمامی ی راستی
که مشتی خاک، تعارف ِ من کرده یی به جای قسم،
دو پای نوک تیزم، فرو می رود که نیروی شنیدن را
از زمین کسب کنم.
دو پای نوک تیزم!

 

7

به زمین ِ شسته خیره شوید
که فقط یک عروس، در اتاق ِ مجاور، سرفه می کند.
خصال را ـ آهوانه ـ و طاقت را
کنار ِ آب بر سفره نهاده اند و آب، اشارتی عظماست
به خرامیدنی در چشم انداز!
آنجا، به دوردست، آهسته تنوره می کشی اما از آن فراز،
نظرقربانی ی تو به روی شهرها می افتد.
اینجاـ در همین نزدیکی ـ آرام آرام، می نوازم، زخمه می زنم؛ پنجه ی من، از سکوت عادل تر!
و رقص، دعایی ست مستجاب
در لحظه یی که زمین می لرزد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چارگوش خودی

1

در زمینه‌ی پشت

و تنها

اگر بدانی چه‌قدر تاریک شده‌ست،

می‌باید

تا همه‌ی روشنای از دست‌رفته شوی،

بی آن که چیزی از تاریکی برتوانی داشت.

ستون نمک می‌شوی:

عصاره‌ی روشنا و نه روشنا؛

که بلور

یعنی جگر!

روشنای جامد نتابنده می‌شوی!…

پس تیز برو! تیز برو! اما

بزرگ‌ترین دفینه‌ای اگر اینجا در خاک کرده‌ای،

کوتاه‌ترین درنگ را نمی‌توان

از حق تو بیرون دانست؛

پس تحمل کن

تحمل ستون بودن را:

ستونی از نور

که فقط پرندگان کور بر او تکیه می‌زنند.

(و زوجه‌ی لوط

به عقب برگشت،

وقتی تنها

طرح بالای تپه‌ها سفید مانده‌بود.)

 

2

نفیر زمستانی

پرنده‌ی خود به باد درداده، دیدنی ساز باد بود و می‌نمایاند تا کدام است سوی باد… بادی که آتش یاقوت را بر انگشت تو می‌خاموشد.

پس با همین خموشیده، با همین نگین،

نامه را سر به مُهر نمای!

این نفیر زمستانی… این صدا

همیشه از پس پشت می‌آید،

بر دوش تو می‌ساید و دور می‌شود،

لیک

آنجا که دگر به گوش نمی‌آید،

آنجا

ایستاده محرم تو

به روشنی دره‌ها…

 

3

به آب

با هزار بازوی باریک

که ریگخورده بر میاوری

دستاغوش خویش می‌توانستی گشت

(آب‌بندانه)

و از بستر خود پای فرانهاد

(در جوار)

آنجا که گیاهانی به عطر باد روییده‌ست.

و تویی که تمامی‌ی عمر

پاداش خواستی،

آن‌گاه پی می‌بردی

که پاداش تو، خود، دهشی است.

از این راز

تصویر گیاهان تو را میاگاهاند

(زخم‌زنان)

اگر باد که‌شان بر تو می‌خماند،

زرهی در تو نمی‌پوشاند.

 

4

چه زود پیر شد این گربه!

سال بردامنه می‌افتد و

در اتاق باید دانست

از این چشمه‌های آفتابی سوزن

یکی آشیانه‌ی سال است.

دیگر حشرات رحیم

بوی آفتاب دارند و

سال، خود، سایه‌ست

که می‌آید و اما که نمی‌پوشاند.

تنها

سردر خانه خیس شده‌ست

از شبنمی انگشت‌شمار،

و تو آنجایی و

انگار به گودی شبنم

که چاه آفتاب بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر های دیگری از بیژن الهی

گلوبند خانم آ.

و ترتیبی عاشق شدنی
که روزان کال تو میگیرد
از دود لطیف بازی ی حقیقی ی چیزهای ناگرفته ـ
به اعتنا

وقتی نازکانه خوابی و آرام ـ
و در متن
سپیده میزند ـ
رابطه ی نزدیک
با نَفَسهای تو میدارد ـ
گلوبند
که فراموش کرده ای باز کنی.

به شیرینی و تلخی ی رخوت

میمانی و
چُرتی کوتاه
با آبی ی دخترانه ی بدقولیها. ـ
در گلخانه ی سایه دار
که دم کرده ست.

و نور چشم
که پشت شیشه ها را روشن
نگاه میدارد، ـ
که تو نمی آید.

در گشتهاش

در گشتهاش
به غَراره میاید،
و چون بیمزگی ـ ای تو یکسره گشتهاش!
ای فتا! ـ درش نمی یابی.
سایه ی تنور را که ـ
رو بدان فراخ ـ
لرزه های عطری ی زندانی
شاخه شاخه بگشایند،
روبرو ـ کلاغی باش
در خلوت

در مجال ـ که نیست
تا بر موش بیاویزی:

میدود
به دیدن آفاق شعله ور،
و گاه ـ از آغوش خودش
لَبپَر میزند.

در نمِ هاله ها

زمرّد به زبرجد
پشنگ میزند،
از سر خود ـ سریع
میگذرد یاقوت…!

گوهران یمانی
لبریزند ـ
اما
بالین نور کجاست؟

پلّه های بدخش
لیزترست و ـ
ببر مُسلّم
می غَرّد.

مقامه

من غلام تو بودم. ـ
و میان سی گذشته و ده آینده،
یک نیمه ی من سایه شده؛
سایه که برگهای بو
ته دره میگرایانند.
جا که نور گستاخ
از حریم تو زخم خورده، هفت مرهم آهسته، هفت مرهم سایه،
و دعای زیرْلب ـ که
من بودم و، آه، من خودم.
من، غلام تو، اما
تنها ناف تو را دیدم، و نه حتا
ناف تو را.
اما دراز، رو به درگاه تو، میکشم ـ
میان ده گذشته و سی آینده ـ
و ماه کنار صورتم
پتپتی دارد.
… دیگر سردم نیست،
یک ملافه م کافی ست.

و آمون میمیرد

…و شبان ایدر نمانی،
بامدادان لیک،
نیم مرغ و نیم آدم.
فرود آیی از خورشید ـ
زورق دوشین مینوی ـ ایدر
کت خوان زندگی بازگسترانده ایم
با خورابه و نوشابه ی نیک.
و ایدون باد
تا ابدالاباد.

پس، من، آمون،
من، خدای نام، از تیره ی شاهان،
درین گورابه
خواهم ماند.

از پشت خاره ـ
میشنوم: ـ
باژها را، میوزند بادها،
تا پر دهند با و کا را
تا خورشید مغربی.
و سیرسیرکِ خورشید چشم ـ
به لالایی ـ
بشنوید: ـ
پوستی، این کنار، میاندازد
شکیل و بی لطمه،
جایدار و طلایی؛
و نا ندارم تا
تن به آرامگاهِ تازه کشم.
پس من و این طعامها و
عطریات…
و از شکاف گورابه؛ افقْ سوزاست:
هاراکْتِس… هارماکْهیس… هُرخِنْتیریتی…

لالکایی

این جا پَرَکی زدن
ناشتا ـ در بلور مکرر…
تیغ روح توست ـ مهستی
تیغ دهان توست ـ مهستی
تیغ خمیر توست ـ مهستی
که حلّ این کاسه ی سنگین بنفشه یی ست…
این جا ـ عرق رحیق
جوهر سفت
با پَری یکّه
که بر سر کشیده است.

میآیم ـ
با ۸ سایه در نرگسدان
و سُرمه تا خرخره ی پاره؛
هورِ گرفته واگُشای ـ
در غژغژ شاخشانه ی کُنگُر!

واکنش

رونده! باز رونده!
رازی که روز را ـ
آسان کند،
سالم است و طبیعی
به قدر قوت یک پر؛
اما سپیده که میزند،
به مهر میا زنهار:
چه هست؟ هیچ،
تنها یک بوی
می تکد.

و سِسک
نازکانه تِکّ و تِکّی دارد
روی موزاییک خنک.

ترانک بادفر

یک سبکی
با درآمدن
از یک روزنه ی ولگرد
در سایه،
و بر دایره یی تندشونده نشستن.
سپاس
از دو بیرون نیست،
بر باد و بر ابلیس
که خود یکسره آتش است.

ریز و گاه درشت،
یک شانه خوردگی ست بر سپیدِ خسته ی سوسوزن
که نکهای رهایی تکیه بر آن دارد.

زخمه ی مصری

خِنگ زر کوبِ لِه ـ
بر سکه ـ
لِه، لِه، لِه و
در کاسه ی زانو
یک جرعه ی زانوزده ی فضاست.
گوشِ نهاده ی بر سنگفرش،
بر
که داشته
شود،
گوشوار مس
صدایی میکند ـ
ضعیف
اما مجاب کننده.

مگس

یک سطح تکان دارد و
یک سطح کباب شده.
میان دو سطح دیگرین
زنگوله های زمرد، دود میدواند و
شاخ کبودم ـ
جویده جویده ـ باز می روید…
میگویی:
ـ دیو! هیولا! اهریمن!
… ـ و سطح آخرین
تو هستی ـ

احمق! ـ

ببین!
آن جا!
در عرش خوابزده ـ
از تنوره ی این حیوان.

شعر دیگر

صبوری
تا سپیده و
حال ـ
رگی لذیذ می ترکانی ـ
در سبابه.
دندانه های خفتنی
میرسد یکه یکه به بوی شناور ـ از تبسمی بلند؛
نیز
می خیزد او ـ
بلندِ بلند ـ
از میانه ی خاکه ی قند.

آن چه کمیاب ترست
در میان آویزه های جار ـ
مینشیند و یا میگذرد،
بی که غبار نشسته ی سنگین
جایکی بدو دهد
یا تکان حتا ـ
بردارد؛
و
تنها ـ
نرمه ی گوش
میخارد.

فعل

۱
اخته
بر تیزه ی شیرین، شراع و قاعده میبندد
و بال ـ
میگشاید شکسته ـ تا
زاویه ی قسم
که میخ دهد
دست را ـ به طنین کوبه یی بر خود،
بازتابنده
در کوه و
باز
ناآینده:

۲
طنین قرین
افتاده ست ـ
در نی نی ی خزنده های جبل ـ
گیر،
و… ـ چون خزنده
برودت مغروب را
عرق کرده عمود شود ـ …
به خواب میرود
اُریب.

۳
و این باره ـ از بن دندان،
چون فرود آورد
و فروکوبد ـ بی دریغ،
دو ریشه ی بی مرگ،
لسان النور؛
تو بگو: نه چنان! ـ
نزدیکتر
به استخوان!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اشعار دیگری

چند بر

بر لکه های چاینده میزند،
ماهرانه کنار میراند ـ
تا یکسره ـ
سرسره ها نگاه شوند.
صدای شکستن ناپدید یک کوزه ی استخوان
در خشکیٍ رو به روشنا،
یا خود، صدای نور؟ ـ
وقتی آبسالی ی لکه های سرمازده
پهنه میگیرد،
به این هوا ـ که کرانه گرفته ست.
تنها ـ بگیر
ـ فقط اما
به دو انگشت،
با ظرافت و خیلی به احتیاط،
نازکه یی سرما را ـ که حال
در پرتگاه لاله ات میلمد ـ
و دراز میکشد.

پریخوانی

درین نگین،
بر انگشتی ـ که زیر نور معیّن
میلرزد
از زور خستگی…
اکنون درین نگین،
او را ببین!
آزادی ی رفتارش
جنگلی را مانَد ـ در وزشی روشن؛
به همان کمال و
هم ـ به همان آسانی
که یکی دیگر را ـ وجوه الماسی
تکذیب میکنند و تاءیید میکنند.

مطلع

میرود آهو…
و میروی،
که
نفحه ای: طولانی ـ
پس،
درین مشتِ علف،
ربّ الفلق.
میروی ای آهو. آه! ـ
میرود آهوی هو…

و هوی آهوست ـ چنان
ـ که منظره ی سرخ گوییا
بدان میاندیشد.

بومادران

درسته ای و
درستی ـ
که بی جانبه
دیده می شوی.
نور را
دروازه ی تنگ می گماری؛
و سبک دراز میکشم به درازای بی خیال،
که سبک ـ با وَزه یی حلال،
رو به خود میکنی و
بر نور سه شاخه ـ این که حال
بی خودی زیباست.
رخت بر چار و
گونه بر ناچار؛
تو میاویزی
تو ـ زهرهً القندیل…
تو میگذاری
بومادران ـ علف هزار برگ!

غروب ایرانشهر

سپید میزند استخوان
در خرابه ها ـ مغاکها،
تن میکشد از مهر
سایه ی جانور.

دمی بمان ـ آن دم
که میچکد از گوهر خرابه
که آماج روشناست؛
آن گاه، آفتابـ ـ
ـ ـگردان، به کشت
فرفره وار شود،
که از میان آن همه مرگ،
تردید انتخاب، زیبات کند ـ
دودلی،
خوابخواب این چمن سیاه
از نسیم دو بر.

گراز ابتر
در مغاک می گندد،
شاخدندان ـ لیک
پاره یی نور می شکارد ـ وقتی
مهر فرود میآید.

تاریکروشن

هنوز، آه! ـ
هفت بانوی سترون
به خواب هم میآیند:
این مژده ی الماس ـ نیز
این،
الماسی بی مژده.
ـ مگر پنجگوش هوشیار
مجال دهد
به ماشوره، آسه ی روز،
ایستادن را، یکباره، در جان خاکیان.
(پس خلوت یاسمین
در غلغل سایه هاست،
و زمین ـ
کف پرواز.)
هفت سرمای هوشیار
بیدار
میشوند:
چه گونه می آید
یکباره ـ به اهتزاز،
مژگانِ کشیده ترین
فراز نابینایی!

حراست کنج های خالی

کنج های خالی
که تنها آنجا
نابیوسان
فرود
می آید. ـ
حراست کنجهای خالی
چرا که تنها
ترسی ناگاه
آرامبخش تواند بود. ـ

به گونه ی دیگر:
بتها را کاواک
میساختند ـ
اما درست آن دم که،
درونه،
میبُرَد
شرفاک و جیرجیر موشها.

نه چشمگیرانه

 

۱
گلهای سرخ و بامها هنوز
گرمی ی خوددارند ـ
بامها و خاک تاریک
هنوز و هنوز.

 

۲
مایه یی ازین همه دست افشانی.. ـ
نسیم آخر تابستانست
که تنها ته دره ها و مغاکها،
.. ـ به رفتار خطی مور تواند داد،
نه چشمگیرانه.

 

۳
این گونه میگذارند سمندران
تن به سوختن ـ
تا آتش ناپایدار شعله زند ـ
شعله یی دیگر!

زمینه ی دو گوشه

بُرّنده ـ ولی
آبداده به درد بدن ـ
جلنگِ غشی تابنده
با دو ریشه در دندان.
هنوز ـ آه!
راحله و میعان…
و آیینه ی غلغلک
رو به جرثومه ی بی نفس.

پاروی بلند،
دارنده ی نگاه به جای صدا ـ
از کلیدانِ دری که ـ
از مُرکّب
بسته تر.

معلقه ی سعتری

تا قناره کند عایشه
از مرغول عایشه،
دوگانه میخسپد ـ
دوگانه میکَپَد.

در دماغ اکسیر عجین
با دومینِ کورانه ی زنبقی ـ
که لاهوره ی توست ـ
صباح سایره ـ باز
عطسه ها میبندد ـ عایشه!
دوتای دوتا! ـ
و ادرار خون
که به قاروره در شود.
این چنین ـ در تاسه،
بمان و قدم بزن ـ
با شَرفه های تاءکید
برین معرس سنگوار!

سعتری

تا قناره کند عایشه
از مرغول عایشه
دوگانه میخسپد ـ
دوگانه میکَپَد.

به درک ـ
به درک ـ ابرخَشی میگذرد
به خشخشی
در آسمانِ ده مسلخ همجدار…
و مهرگیا
دَقّه یی به درک

تانداوا

یس ـ چون
چشم سومین وی ـ آبی
در چشم
میدوزد،
گَنگ، گوییاست ـ که در سینه
میکوبد.
پس ـ آستین میافشاند
به تِک تِکِ کوبه ها،
خاکستر از سرِ آستین می افشاند
و شراب از درون ماه نو
که تا نیمه
آکنده ـ
… و در آغوش می کشد تو را ـ نه با دو دست،
بل با همه شکلها
که دو دست
پدید تواند کرد
در یک رقص.

منبع: اندیشه و هنر، ش ۴۵، کتاب ششم، دی ۱۳۴۸

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چهار دیگر  شعر از بیژن الهی

۱

اینک

شعر نخست

کودکی درنده شد.

آخرین خبر این است.

بر من اگر دندان نشان می دهم ببخشایید.

من که پیشتر با گردن ِ زنده ام

به جنگ تیغ هاتان می آمدم

این بار با خورشیدهای استوایی ی دیوانه ای می آیم

که ساطورها را مذاب کرده ست.

پس از هزار کس

که گفته بودند،

و پس از هزار کس که (به دنبال ایشان)

نگفته بودند،

من پشت سر نهادم دورانی را

که نخستین کس باشم در طلوع سومین هزاره

که خاک را به عذاب می درد

تا به دهقان نشسته ای که

سال ها بر مرگ باران ماتم دارد

رویاندن بیاموزد.

من اینک

با تیشه ی عتیقه ی فرهاد

نخستین کلنگ میلاد خود و برادرانم را

بر فرق شما می کوبم.

شعر دوم

من اسفنجیم.

در گذار باد بودم.

و بادم تا به دریاهای درنده برد.

باد

همان باد که پیشترم انباشته بود

همان باد که پیشترم بادبادک کودکان کور ساخته بود

و دلم را به این خواهش انباشته

که مهربانی را

نگین کرانه ها سازم.

و اینک می دانم، نیک می دانم از سوی دیگر خود،

مهربانی،

به دهان گشاده ی تمشاحان می رسد

که پرندگان گرسنه را می بلعند،

به خون فرهاد می رسد

که وارونه ی بیستون سنگی را در خود دارد.

و اینک

جمجمه ای شکافته

آخرین تندیس فرهاد…

نیکان من که هنوز مهربان مانده اید!

بر وجود اسفنجی ی من ببخشایید.

من این بار از دریاهای بی مهار بازمی گردم

از آن دریاها که

ای جلّاد!

هرگز نیارستی

ناو بر آبش نهی و جولان دهی.

پای بر من مفشار!

من این بار خشم هزاران دریا را در خود دارم

دریاهایی که مرا با هزاران پیکر بی سر

بر کرانه آورد.

پای بر من مفشار

تو را غرق خواهم کرد.

شعر سوم

کودکی درنده شد.

نخستین خبر این است.

 

۲

شبانه ی آفتاب

صیغه ی آفتابی وحدانیت را

میان ماهیان تُنگ روان کردیم

که این چنین در آینه ی رودررو

بر تصویر خویش منطبق اند.

چون تابستان

اندام بزرگوارت را

برای من می زایی.

تکخال و شیهه

تپش های نوظهور من است.

شب غرابه های خالی ی عطش.پ

شب شاهرگ و دو ریه

که به نام شب بو های مؤمن ثبت می شود.

ما دو، مکمّل واقعیت این شب

که تنها از آن ما دو، مبیّن ما دو ست.

شبی که فلس می فشاند

شبی که حیاط های کوچک آفتاب رو

بر آن گسترده ست

و بوته هایی را

از خورشید و باران بی نیاز می دارد

شفقی سرخ خواندمت

میان ختمی و خون:

نیمی از تو

در تابستان جاری ست.

 

۳

مدیحه ی بهمن

ناقوس خون تو می زد

یک دقیقه مانده به مهتاب

آن گاه که با منشور یخی ی خواب های خود

که چهره های مولاوار و رنگین کمان بال شاپرکان را در خود

آسیب نادیده می داشت

خونم را در قدحی تنگ خنک می کردم.

و که بود از آن باد

که یک دقیقه مانده به مهتاب

ستون های جدا جدا را

بر پای هم قربانی می کرد؟

یک دقیقه مانده به مهتاب

تصویر تو را با چارچوب دروازه ی قربانگاهم قاب گرفتم

و نگاهم چون دستی دراز شد.

مرا باز می آوردند

از بنفش عطسه آور زنبق ها

از سنتورهای جوباری

از روح تو که زلزله ای بود

تا بهمنی عظیم فروریزد

در جاده های زمستانی سال هزار و سیصد و چند

از گام های تو

که در قلب من ندا می داد

از چشم گریه ام

که روز را به شب

از خط به دایره می برد

از یک دریچه ی روشن بر فراز سرماها

تا با کمال احترام

در نوروز نفس هایم

شقّه کنند.

یک دقیقه مانده به مهتاب

(مهتابی از گوشت جغدها

که در یخ فاسد نمی شد)

ناقوس خون تو می زد

از زیر ساعت مچیت

(و در خنده ی فراخ ارّه

که برای نمودن دندان بود،)

ای الامان درختان!

 

۴

تو را خوانده ام

به فرسی

در وادی ی ماهیان

(وادی ی تاریکی

که نموری را در خود بی معنا می سازد)

تو را خوانده ام.

به این امید که دست کم

یک ماهی

در لحظه ی کوتاهی

که بر خاک کرانه می تپد

بشنود که چه می خوانم.

ماهی –با لاشه ی سرخ تر از خونش-

در لحظه ای که بر خاک است

معنای نم را با تو هم زبان خواهد شد

و آهنگ درنده ی آب را خواهد شنید:

صدای دنیایی را

که می توانست در آن امید بدارد.

از: قوقولی قوی بیداری و مدیحه و مرثیه

منبع: اندیشه و هنر (ویژه ی پژوهش های اجتماعی، ادبیات و هنرها)، دوره ی پنجم، شماره ی هفتم، مهرماه ۱۳۴۴، صاحب امتیاز و ویراستار: ناصر وثوقی، صص ۱۹-۱۰۱۵.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها