تحلیل داستان و نمایشنامه
نگاهی به رمان دختری در قطار نوشتۀ پائولا هاوکینز
نگاهی به رمان دختری در قطار
«دختری در قطار» اثر پائولا هاوکینز، نام یکی از موفقترین رمانهای انگلیسی این چند سال اخیر است. در این داستان با سه روایت از زندگی سه زن روبرو می شویم.( روایت سه زن در زندگی یک مرد)
روایت اصلی:
داستان زن الکلی که هر روز وانمود می کند به سرکار می رود اما فقط سوار قطاری بی هدف می شود و مسیری تکراری را طی می کند. این زن را به دلیل نازایی همسرش طلاق داده است.
زن دوم:
پرستار بچه ای است که سالها تحت درمان روانکاوی بوده است و پشت خوشبختی پوشالی دنبال یافتن هیجان برای فرار از کسالت است.
زن سوم:
زن دوم مردی که زن نازایش را طلاق داده و داستان زندگی دوم مرد و اسیر کارما شدن. در یک نگاه داستان دختری در قطار شرح یک جراحت روحی،ضربه ی سنگین و عقده ی حقارت است که به موجب آن زن کلا از زندگی کنار می کشد و خودش را رها می کند و پیش از مرگ بارها میمیرد. اما در لایههای عمیق تر قطار یک نماد است. نمادی از “زمان دایرهای” که زن را هر روز از گذشتهاش عبور میدهد و باعث رنج عمیق او میشود. نماد در دام تکرار افتادن و بیارادگی. مشکل زن الکلی این است که دائما “باطن زندگی خود” را با “ظاهر زندگی مردم “مقایسه میکند. درحالیکه شرح زندگی زنهایی که خوشبخت فرض شدهاند (پرستار و زن دوم همسرش) نیز در داستان هست و نشان میدهد زن الکلی به دلیل بیعزت نفس بودن، دایما خودش را در جایگاه پایینتر از همه توهم میکند.
برداشت کلیتری که از این داستان میتوان داشت: قطار نمادی از شبکههای اجتماعی است که ما هرروز سوار بر آن شده و از پشت شیشههای تبلیغ به ظاهر زندگی بقیه زل میزنیم و ناخواسته آنها را شادتر میبینیم و حسرت میخوریم. همانطور که در ذهن زن الکلی، رقیبش بسیار خوشبخت بود، ما هم دیگران را به مراتب خوشبختتر و موفقتر احساس میکنیم. بنابراین پیام عمیق داستان میتوان این باشد: باید از آن قطار تکراری پیاده شد و بدون عینک توهم زندگی کرد. اینگونه نه شادی های دیگران را بزرگنمایی و نه ارزشمندی خود را کوچک میکنیم.
در برداشت دیگر میتوان زیر ساخت این داستان را با افسانهی سیزیف آلبرکامو مقایسه کرد. مردی که هرروز سنگی بر دوش می کشد همان زن الکلی است که هرروز بی هدف سوار قطار می شود و برمی گردد و آب جو می نوشد. این دو داستان حالت انسانی را نمایش میدهند که از ساختن معنایی برای زندگی عاجزند. زن الکلی فکر می کند نازا بودن پایان زندگی است و خود را محکوم به مرگ تدریجی می کند و سیزیف هم یک پوچگرای به تمام معناست. هردو ظاهرا بیاختیار به این مسیرها کشیده شدهاند.
در داستان سیزیف نوعی خودکار شدگی و عادت به بطالت را میبینیم، در داستان دختری در قطار نوعی چسبیدن به گذشته را. او هنوز برای شوهرش پیام میدهد. زیرا فکر میکند کلید خوشبختیاش در جیبهای اوست. او در خود اختیاری نمیبیند که شرایط را عوض کند. از اینرو تصمیم میگیرد صورت مسئله را پاک کند و به الکل پناه میبرد. این داستانها به ما هشدار میدهند جهنمی که به وجود میآوریم ساختهی ذهن خودمان است. وقتش رسیده ما هم خوب فکر کنیم هرروز سوار چه قطاری هستیم؟ آیا ما هم سالهاست داریم مسیری تکراری را میرویم و به بالا بردن دیگران و زمین زدن خود مشغولیم؟ راستی ما کلید خوشبختیمان را در جیب چه کسی میبینیم؟
نگاهی به رمان دختری در قطار
مطالب بیشتر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند