تحلیل نقاشی
واقعی
نام این اثر «واقعی» کاری از «ژیلی میخوائیلوویچ کورزف» است. این اثر در تاریکی اتفاق افتاده. فضای نقاشی از روبرو تاریک و تنها برای نشان دادن برهنگی مرد روشن است. نور به پشت آن تابیده میشود. اما آنچه مقابل اوست تاریکی است. پشت او به اثر است. چیزی که حقیقت دارد چهرهی او نیست. چهرهی موجودی است که در حالی که او را درآغوش گرفته اما دارد به وی صدمه میزند. نوعی عذاب ناگزیر. گویا نوری که بدن برهنهی مرد را برجسته کرده و به مخاطب مینمایاند میخواهد بگوید روشن شدن صحنه و صراحت روشنایی تنها نقطه ضعفها را آشکارتر بیان میکند. زیرا این روشنایی باعث شده ما مردی نیمه برهنه را در وضعی کریه ببینیم. اما آن دو موجود که یکی او را تنگ درآغوش گرفته و دارد مجروح میکند میتواند ایدئولوژی آن فرد باشد. یعنی مجموعهای از بایدها و نبایدهایی که فرد در انتخاب آن هیچ دخالتی نداشته است اما در بستر آنها متولد شده است. این باورها که با انسان صمیمی و مأنوس هستند(درآغوش گرفتن) اما او را از بین نیز میبرند. «لویی آلتوسر» معتقد است ما در بستری از ایدئولوژی طبقهی حاکم به دنیا میآییم و مقاومت در برابر آن بیمعناست. ایدئولوژی ناخودآگاه باعث رفتارهای ماست و ما کودکانه میپنداریم آزادیم. در یک لحظهی تاریک ما ناخودآگاه این اثر را میبینیم. او رنج میکشد. از سمت چیزی هم رنج میکشد و جویده میشود که چارهای از دست آن ندارد.
برداشت دیگری که میتوان داشت اینکه فرد با پشت کردن به واقعیت و نور در تاریکی حقیقت ذات جهان را دیده است. موجودی که در تاریکی ذات خود را بر وی نشان میدهند میتواند تجسم زمان باشد. زیرا هم با وی صمیمیاند و هم وی را از پا درمیآورند. انسان در برابر جهان بیدفاع و در وضع نامناسبی است وضعیت برهنگی آن مرد نیز این برداشت را تقویت میکند. از طرف دیگر میتوان گفت دنیای پیشرویِ مرد و مقابلش یعنی آیندهاش تاریک و پشت سر و گذشتهاش روشن است. میتوان گفت گذشته او را رها نمیکند و وضوح دارد پشت سر اما پیشرو برایش بشارت نیست بلکه زمانی را نشان میدهد که دارد او را تمام میکند. از دیگر سو میتوان این موجودات را موجوداتی دانست که واقعا به چشم هنرمند میآید و رنج تنهایی او این است. او چیزهایی میبیند که دیگران قادر به تشخیص او نیستند بنابراین او در جهان خود تنهاست و دیوانه فرض میشود. نوعی مرگ داوطلبانه و دلسردی از هستی در این اثر دیده میشود. گویا مرد خودش را در اختیار آن موجود گذاشته و بیدفاع نشسته تا او را از پا دربیاورد. میتوان گفت هرکس را چیزی از بین میبرد و این مرد را توهمات ذهنی یا فهم عریان حقیقت و دیدن زوایایی از زندگی که بقیه نمیتوانند. این نقاشی با سطرهایی از شعر «توهم توطئه» در مجموعه شعر «کافه کاتارسیس» همسویی دارد:
تو چه میدانی از پشت پردهی پنجرهها؟
تو چه میدانی چرا چراغها غریبی میکنند بااین کوچه؟
مگر خبر ندارید او که در قفس را باز گذاشت آسمان را برده است؟
مگر خبر ندارید از سالهای سپری شدهای
که هنوز دست رویمان بلند میکنند؟
صدفها رویای براقی ندارند
کشتزار را جایی کشتهاند.
در این اثر نیز مردی بیفردا و بیرویا را میبینیم که آینده تصویر جویده شدن او را منعکس میکند. کسی که آزاد نیست. اسیر مفهوم زمان و زوالیافتگی است. نجاتیافتن ممکن نیست زیرا هرچند قفس باز باشد آسمانی(فرصتی) برای پرواز وجود ندارد.
شاید کسی حس کند فهمیدن نوعی عمل رنجآور است. هرچند ما در ظاهر از این آگاهی رنج میکشیم اما شجاعت روبرو شدن با حقیقت باعث میشود قدر زندگی را بدانیم و در لحظه زندگی کنیم. رسالت این اثر شاید غمگین کردن انسان است و به فکرواداشتن او اما اگر از این رویداد تفسیر درست داشته باشیم میتوانیم نور پنهان شده در تاریکی را بیابیم و با آن ادامهی زندگیمان را روشن کنیم.
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو