سرودهی «من و تو» اولین شعری است که شاعر در آن صراحتاً از یگانگی و اتحاد با طبیعت ثانویِ عینی سخن میگوید. در این شعر نوعی از معنویت موج میزند و میتوان آن را نخستین جرقههای نگاه آئینی و روحانی شاعر به عشق زمینی دانست.
« من و تو یکی دهانیم/ که با همه آوازش/ به زیباتر سرودی خواناست/ من و تو یکی دیدگانایم/ که دنیا را هر دَم/ در منظر خویش تازه تر میسازد/…/ من و تو یکی شوریم/ از هر شعلهئی برتر،/ که هیچگاه شکست را بر ما چیرهگی نیست/ چرا که از عشق روئینهتنایم/ و پرستوئی که در سرپناه ما آشیان کرده است/ با آمد شدنی شتابناک/ خانه را از خدایی گمشده/ لبریز میکند.»(همان:459)
شعر«سرود آنکس که از کوچه به خانه بازمیگردد» آرزویی را که در سرودههای پیشین شاملو مانند «رکسانا، بادها، گلکو» مطرح میشد به حقیقت بدل میکند. شاعر در این سروده آیدا را پدرِ تمام شعرهای خود میداند که این تشبیه به نقش فعالانهی معشوق و کنشِ منفعلانهی شاملو در عشق اشاره دارد. معشوق شاملو زنی است که برایِ شعر پدری و برای شاعر مادری میکند. از این حیث میتوان او را شبیه خدایان «نر_ماده»ی اساطیری در تصور آورد.
« خانهئی آرام و / اشتیاق پر صداقت تو / تا نخستین خوانندهی هر سرود تازه باشی/ چنان چون پدری که چشم به راه میلاد نخستین فرزند خویش است: / چرا که هر ترانه / فرزندیست که از نوازش دستهای گرم تو / نطفه بسته است…»(شاملو،467:1389)
شاعر خود را در برابر این خدای نر_ماده کودکی میبیند که به شادیهای معصومانه مانند اشتیاقِ پوشیدن لباس عید برمیگردد. او از جهان تحریفها و تغییرها و ابتذال به سرچشمهها و پاکیهای بدوی و اصیل رجعت میکند:
« میزی و چراغی، / کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده، / و بوسهئی / صلهی هر سرودهی نو./ و تو ای جاذبهی لطیف عطش که دشت خشک را دریا میکنی، / حقیقتی فریبندهتر از دروغ، / با زیبائیات _ باکرهتر از فریب_ که اندیشهی مرا / از تمامییِ آفرینشها بارور میکند! / در کنار تو خود را من / کودکانه در جامهی نو دوز نوروزییِ خویش مییابم / در آن سالیان گم، که زشتاند / چرا که خطوط اندام تو را به یاد ندارند!»(شاملو،468:1389)
شاملو، خاطرهی پرامنیت بهشت نخستین را در خانهاش زنده مییابد. این آرمانشهر شخصی با جهان خارج ارتباطی ندارد و گویی مانند تمام آرمانشهرها به نوعی هراس نسبت به جهان خارج دچار است. شاملو بیگانگی با هستی بشری خویش را با اتحاد با خدای نر_ماده و در خانهای که لبریز از برکت وجود مادینهی مقدس است برطرف میسازد.
« خانهئی که در آن/ سعادت پاداش اعتماد است/ و چشمهها و نسیم در آن میرویند./ باماش بوسه و سایه است/ و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید/ و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.»(همان:468-469)
آرمانشهر شخصی شاعر نسبت به محیط بیرون بدبین است. بنابراین او مرزهای کشور خویش را بر هرگونه روابط میبندد و از تعامل با دیگران دست میکشد:
«تو را و مرا/ بیتو و من/ بنبست خلوتی بس!/ که حکایت من و آنان غمنامهی دردی مکرر است:/ که چون با خون خویش پروردمِشان/ باری چهکنند/ گر از نوشیدن خون من ِشان/ گزیر نیست؟»(همان:469)
در شعر«سرود برای سپاس و ستایش» شاملو از لذت غرق شدن در«عمل عشق» به تنکامهسرایی روی میآورد:
« بوسههای تو/ گنجشککان پُرگوی باغاند / و پستانهایات کندوی کوهستانهاست / و تنات / رازی ست جاودانه/ که در خلوتی عظیم / با مناش در میان میگذارند./ تن تو آهنگی است و تن من کلمهئی که در آن مینشیند / تا نغمهئی در وجود آید / سرودی که تداوم را میتپد.» (همان:475)
در مرحلهی بالندگی مفهومِ عشق مادرانه، شاملو از تأسیس مذهب شخصی خود سخن میگوید. او پس از پایهریزی آرمانشهر شخصی خویش، آیین آن را نیز اینگونه شرح میدهد: « لبی/ دستی و چشمی/ قلبی که زیبائی را/ در این گورستان خدایان/ به سان مذهبی/ تعلیم میکند./ امیدی/ پاکی و ایمانی/ زنی/ که نان و رختاش را/ در این قربانگاه بیعدالت/ برخییِ محکومی میکند که منام»(شاملو،477:1389)
اعضاء و جوارحِ معشوقِ مادر در زمانیکه تمام خدایان اعتبارشان را برای شاعر از دست دادهاند «حواریونِ یک دین جهانگیرند» و مانند آموزگاران روحانی، زیبایی و پاکی را تعلیم میدهند. باید توجه داشت که شاملو هرگز از مفاهیم ارزشی مانند قداست و پاکی و… خالی نیست بلکه او از آیین موروثی رسته و در پی تعریف آیین جدید خویش است. به دیگر بیان او از مذهب رسمی به آیین شخصی که بر پایهی ارزشهای فردی است شتافته و در پی تشکیل جهان اخلاقی منحصربه فردی است.