سرودههایی از فرناندو پهسوآ
9
گاهی، در روزهای نورِ ایدهآل و بی کم و کاست
وقتی هرچیزی همانقدر واقعیست
که احتمالاً میتوانند بود،
آرام از خود میپرسم
اصلاً چرا به خودم زحمت و
زیبایی را نسبت بدهم به چیزها.
آیا یک گل حقیقتاً زیباست؟
یا یک میوه حقیقتاً دارای زیباییست؟
نخیر: آنها تنها رنگ و شکل
و وجود دارند.
زیبایی نام چیزیست که وجود ندارد
اما من آن را به چیزها میدهم
در ازای لذتی که آنها به من میدهند.
مطلقاً بیمعناست.
پس من چرا در مورد چیزها میگویم که: زیبایند؟
بله، حتا من، که بی هیچ علاقه زندگی میکنم،
ناآگاهانه قرار گرفتهام در مقابلِ دروغهای آدمیان
در خصوص چیزها،
در خصوص چیزهایی که به سادگی وجود دارند.
چه سخت است تنها همانچه که هستیم باشیم
و هیچ نبینیم جز آنچه که دیدنیست!
11 مارس 1914
10
اگر میخواهی عرفانی داشته باشم، بسیار خب، دارم.
برای خودم عارفی هستم، اما تنها با تنم.
روح من ساده است، و اندیشه نمیکند.
عرفان من «دانستن» نخواستن است
زندگی کردن و دربارهاش فکر نکردن.
من نمیدانم که طبیت چیست: آواز میخوانمش.
من بالای تپه زندگی میکنم
در یک خانۀ پرتافتادۀ گچی و آهکی،
و این/ حد و حدود من است.
17
عشق، معاشرتیست.
دیگر نمیدانم چطور جادهها را تنها قدم بزنم،
چون که دیگر نمیتوانم تنها قدم بزنم.
فکری روشن باعث میشود که سریعتر قدم بزنم
کمتر ببینم، و در همان حال از هرچه که میبینم لذت ببرم.
حتا غیاب او / چیزیست که با من است
و من به قدری دوستش دارم که نمیدانم چطور باید بخواهمش.
اگر نبینمش، تصور میکنم او را
و استوارم مثل درختان قد بلند.
اما اگر ببینمش به خود میلرزم، نمیدانم
بر سر آنچه در غیابش احساس میکنم
چه بلایی آمده است.
تمام من مانند نیروییست که من را ترک میکند.
تمام واقعیت به من میکند نگاه
مانند گلی آفتابگردان، با صورتش آن میان.
10 جولای 1935
21
حقیقت حیرتانگیز چیزها
کشف روزانهی من است
هرچیزی همانچیزیست که هست
و شرح آن به دیگری سخت است
که این چطور شادم میکند
و که چطور کافیست برای من
برای کامل بودن فقط کافیست که وجود داشته باشی
من شعرهای بسیاری نوشتهام
بیشک شعرهای بیشتری هم خواهم نوشت
و هر شعر من همین را میگوید
و هر شعر من متفاوت است
چرا که هرچیزی که وجود دارد
شکل متفاوتیست از گفتن همین.
گاهی به سنگی ناگهان نگاه میکنم،
فکر نمیکنم که آیا وجود دارد یا ندارد
از شخۀ اصلی دور نمیشوم، خواهرم بخوانمش!
به خاطر سنگ بودنش ازش خوشم میآید
به خاطر اینکه چیزی احساس نمیکند ازش خوشم میآید،
به خاطر اینکه به هیچ شکلی به من هیچ ربطی ندارد.
دفعۀ بعد میشنوم باد را که میوزد،
و حس میکنم ارزشش را داشت
به دنیا بیایی تا که بشنوی/ باد را که میوزد.
نمیدانم با خواندنِ این مردم چه فکری میکنند،
اما احساس میکنم درست است
چراکه من بی هیچ تلاشی این را میاندیشم
بی فکرِ اینکه مردم از شنیدنم چه فکر خواهند کرد،
چراکه من این را بدون فکر میاندیشم،
و همانطور میگویمش که کلماتم آن را میگویند.
من را زمانی شاعری متریالیست مینامیدند،
و برایم عجیب بود، چرا که هیچ وقت فکر نمیکردم
بتوانم چیزی نامیده شوم.
من حتا شاعر هم نیستم: من فقط میبینم.
اگر آنچه مینویسم ارزشی داشته باشد، این ارزش از من نیست،
از شعرهایم است.
تمامی اینها به تمامی مستقل است از خواست و ارادۀ من.
7 نوامبر 1915
24
واقعاً نمیدانم چطور ممکن است کسی
گمان کند غروب غمانگیز است،
مگر به اعتبارِ این
که غروب، طلوع نیست.
اما آخر وقتی که غروب است،
چطور میتواند طلوع باشد؟!
8 نوامبر 1915
منبع
کمی بزرگتر از تمام کائنات
فرناندو پهسوآ
ترجمه احسان مهتدی
نشر دیبایه
مطالب بیشتر
1. آینهگذرها سرودۀ آلخاندرا پیثارنیک
2. سرودههایی از فردریش هلدرلین
3. اشعار کهن چین ترجمۀ سهراب سپهری
سرودههایی از فرناندو پهسوآ
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…