رمانِ «اگر گربهها نبودند» روایتی مدرن از فاوست گوته
آیدا گلنسایی: رمان «اگر گربهها نبودند» نوشتۀ گنکی کاوامورا با ترجمۀ روان و دلنشینِ گیتا گرکانی نامهای طولانی از یک پستچی سی ساله است که به دلیلِ بیماری سرطان، مدّت زیادی زنده نخواهد ماند. او در پی یافتن این سؤال است که در دنیای مدرن امروز چه چیزی واقعاً اهمیت دارد؟
داستان یک مقدمۀ کوتاه دارد و هفت فصلِ در نهایت ایجاز نوشته شده، بدون درازگوییهای مُطنطنانه و غیرضروری. خودِ راوی این داستان را ادیسۀ هفت روزه مینامد.
موضوع کانونی رمان از این قرار است: هنگامی که راوی از بیماری خود مطلع میشود و به خانه بازمیگردد، با شیطان (آلوها) که ظاهری بسیار جلف و سبکسرانه دارد، مواجهه میشود. شیطان با او قراری میگذارد؛ در ازای هر چیزی که راوی از جهان محو کند، یک روز بر عمرش اضافه میشود.
راوی مدتی با محو چیزهایی که انسانها پدید آوردهاند مانند فیلمها، ساعتها، تلفنها برای خود فرصت میخرد اما وقتی آلوها (شیطان) قصد محو گربهای را دارد که یادگارِ مادرش است، سرنوشتِ داستان تغییر میکند.
این رمان علیرغمِ فروتنی ظاهری و سادگی آن، روایتی مدرن و امروزی از فاوستِ گوته و داستان آدم و حوا است و زیرساختی اسطورهای دارد. در این اثر هم مانند فاوست موضوع پیمان انسان و شیطان مطرح است و فروش روح خود به او. مانند فاوست هم مرگ راوی را در پی دارد هرچند این مرگ در داستان اتفاق نمیافتد و فقط به مخاطب القا میشود. اما این روایت امروزی است و در آن خبر از بهشت، شفاعت و آمرزیده شدن نیست. بلکه به آشتی با خویش و درکِ حضور دیگری نظر دارد؛ به پذیرشِ فردیت و تفاوتهای حاصل از آن با همدیگر فرا میخواند و از ما میخواهد تضادها را طبیعی تلقی کنیم و آن را دستمایۀ دشمنی با یکدیگر نسازیم.
در جایی از داستان میبینیم راوی چهار سال پدرش را به این علت ندیده که در هنگام مرگ مادرش در بیمارستان نبوده و ترجیح داده در مغازهاش ساعتِ محبوب مادر را تعمیر کند! در این صحنه که مادر با پسر خود دربارۀ تفاوتِ نوع ِدوست داشتن پدرش سخن میگوید، صدای فیلسوف فرانسوی میشل دو مونتنی را به وضوح میتوان شنید:
«من دچار این اشتباه رایج نمیشوم که دیگران را به محک خودم بزنم و بر اساس آنچه خودم هستم درباره آنها قضاوت کنم. به راحتی میپذیرم که دیگری ممکن است ویژگیهایی غیر از ویژگیهای من داشته باشد. من چون خودم را مقید به صورت خاصی از زندگی مییابم، همه دیگر افراد را ملزم به تایید آن صورت نمیدانم. هزاران شیوه مختلف زیستن برایم قابل تصور و قابل تصدیق است و بر خلاف معمول آدمها، من تفاوت میان ما آدمیان را راحتتر از شباهت میانمان میپذیرم. تا دلتان بخواهد آمادهام دیگران را از پذیرفتن شرایط و اصولم معاف کنم. من دیگری را صرفا به صورتی که خودش هست میخواهم، فارغ از شباهت یا عدم شباهتش با دیگران؛ من او را بر مبنای خودش میشناسم.»
این رمان اگرچه با نگاهی انتقادی به جهان مدرن مینگرد، محاسن آن را نیز گوشزد میکند. مثلاً در فصل «اگر فیلمها از صحنۀ روزگار محو شوند» میتوان این مسئله را دید. بنابراین در آن، دانش و دستاوردهای زمینی از شیطان اخذ نشده و گرامی داشته میشود.
راوی این رمان برای ماندن بیشتر در زمین، نخست دستاوردهای بشری را به هیچ میگیرد و آنها را فدای یک روز بیشتر ماندنِ خود میکند. انسانی میشود خودمحور و منفعتطلب (درست همانی که شیطان میخواهد) که متوجه نیست با محو هر دستاورد بشر، چگونه زندگی دیگران را بیمعنا میکند و تمدنی را که با مرارت به وجود آمده، به نابودی میکشاند. شیطان او را به تنازعی متفاوت برای بقا کشانده است.
در اینجا میتوان تفاوت روایت گوته را با این اثر دید. در این داستان شیطان نیامده دانشی زمینی به راوی ببخشد و او را صاحب قدرت خارقالعاده کند بلکه برعکس، میخواهد هر آنچه را که انسانها طی قرنها با خلاقیت خود آفریدهاند، مخرّب و اضافی جلوه دهد، آنها را به معصومیتی منفی بکشاند و به سطح حیوانات تنزل دهد.
نهایتا اگر بپذیریم پل گوگن در نقاشی «مسیح زرد» با گذاشتن چهرۀ خود به جای مسیح، روایتی شخصی از یک اسطوره به دست داده، به نظر من گنکی کاوامورا نیز روایتی کاملاً شخصی از داستان آدم و حوا ارائه داده است. در این رمان شیطان دوباره ظاهر میشود و با سیب (وعدۀ زنده ماندن) یک مرد (و نه حوا را) را به طمع زندهمانی از زندگانی خالی میخواهد! بنابراین هبوط در این رمان، نه از بهشت به زمین بلکه از انسانیت است. این هبوط دومی سقوط به تمام معناست. مصرف جهان و زندگی است بدون هیچ حاصلی، بدون رسیدن به درخشش شورمندِ شعور در دل.
هرچند داستان ظاهراً با نتیجۀ سنّتی شکست شیطان و برتری انسان به پایان میرسد اما وقتی متوجه میشویم این شیطان نه موجودی ماورایی بلکه رویِ دیگر خود راوی است، دوباره با روایتی امروزی مواجه میشویم.
«این آن بخش توست که هرگز نشان نمیدهی. میدانی، شاد اما سطحی، لباسهای پرزرق و برق پوشیدن و انجام هرکاری که میخواهی بدون نگرانی از اینکه دیگران چه فکر میکنند، گفتن هرچه میخواهی بیتوجه به اینکه چقدر ناشایسته است.»
در این رمان هرچند شیطان در ظاهر به زندگی راوی پایان میدهد اما به شکست معنوی خود اقرار میکند. بنابراین انسان اگرچه میبازد برنده است و شیطان با وجود اینکه میبَرَد، بازندۀ حقیقی است. من شیطان را در این اثر نماد آزادی بیحد و مرز و خواستن خود با وجود صدمه به زندگی دیگران دیدم. نماد زالو صفتی و با خونِ زندگیِ دیگران فربه شدن. انسان وقتی معنایی دارد که محدودیتها و حصارها را درک کند. شاید برای همین هاروکی موراکامو، دیگر نویسندۀ ژاپنی، در رمان «کافکا در کرانه» گفته است:
«ژان ژاک روسو میگوید تمدن از وقتی شروع شد که مردم نردهها را ساختند. نظری بسیار هوشمندانه. درست هم هست_ همۀ تمدن محصول فقدان آزادی است که دورش نرده کشیدهاند. هرچند بومیان استرالیا استثنا هستند. آنها تا سدۀ هفدهم میلادی تمدنی بدون نرده و حصار فراهم آورده بودند. آنها در آزادی کامل بودند. میتوانستند هروقت به هرجا که دلشان بخواهد بروند و هرچه دلشان خواست بکنند. زندگیشان سفر دایمی بود. سفرِ صحرا استعارۀ کاملی برای زندگیشان است. بریتانیاییها که از راه رسیدند و برای گلههای خود نرده درست کردند، بومیان از فهم آن درماندند. این است که با نادیده گرفتن اصول رایج آنها را در مقولۀ خطرناک و ضد اجتماعی گنجاندند و به برّ و بیابان راندند. پس من میخواهم احتیاط کنم. آنهایی که نردههای بلند و محکم میسازند، بهتر باقی میمانند. اگر این واقعیت را انکار کنی، خودت را در معرض خطر رانده شدن به بیابان گذاشتهای…»
نرده و حصاری که راوی بین خودش و شیطان میکشد، گرویدن به اخلاق و پذیرش زندگی به طور کامل است. پذیرفتن حسرتها، پشیمانیها و قانع شدن به زمانِ خود. بدهکار به زندگی بودن نه طلبکار از آن پیام اصلی این داستان است و دیدن زیبایی در دلِ نقصها و دعوت به «وابیسابی»، مفهومی که در فرهنگ ژاپنیها به زیباییِ نهفته در کاستیها اشاره دارد. به بیانِ خود نویسنده:
«وقتی کسی متوجه مرگ قریب الوقوعش میشود، بین زندگیای که آرزو داشت از آن برخوردار شود و واقعیت مرگ به سازشی میرسد. بیتردید همۀ حسرتهای کوچک هست، رؤیاهای ناکام، اما باید به خودتان سهل بگیرید و منعطف باشید. من با شانس ناپدید کردنِ چیزها از صحنۀ روزگار برای به دست آوردن یک روز بیشتر زندگی درک کردم در این حسرتهای کوچک زیبایی خاصی وجود دارد. چون این اثبات زیستن است. دیگر هیچ چیزی را از دنیا حذف نمیکنم. و شاید در لحظهای که عملاً میمیرم از این کار پشیمان شوم، اما از نظر من ایرادی ندارد، هرطور نگاه کنید، زندگی به هرحال پر است از حسرتها و پشیمانیها.»
گربه نیز در این داستان رمزی از ارزشِ خاطرات و مبارزه با فراموشی است. بیهوده نیست که میلان کوندرا مرگ واقعی را از دست دادن گذشته و فراموش کردن میداند و مینویسد: «از مرگ میترسیم نه به خاطر از دست دادن آینده بلکه به خاطر از دست دادن گذشته. در حقیقت، فراموشی، شکلی از مرگ است که همیشه در زندگی حضور دارد.»
در این رمان ما طی هفت روز دوباره از زمین به بهشت برمیگردیم، اما نه به بهشتی ماورایی. به بهشت زمینیِ درک ارزش با هم بودن با وجود تمام تفاوتها. به پذیرشِ محتاج بودن به یکدیگر میرسیم. ضمن اینکه با مرگِ واقعی هم آشنا میشویم: مرگ از بین رفتن جسم فانی ما نیست بلکه آن زمانی است که نه خاطرات ارزشمندمان را ارج مینهیم و نه قدر آنان را که برایمان ماندهاند، میدانیم. مرگ واقعی بیعاطفگی، بیتفاوتی و فراموش کردن است.
در پایان بر خود لازم میبینم از خانم فریده حسن زاده که این رمان را در اختیارم گذاشتند و مرا با یک روایت مدرن و دلنشین از اسطورهها آشنا کردند، صمیمانه تشکّر کنم.
رمانِ «اگر گربهها نبودند» روایتی مدرن از فاوست گوته
مطالب بیشتر
1. توصیههایی برای یک انسان نوشتۀ مت هیگ
2. نگاهی به رمان انسانها هیچجا خانه نمیشود
3. نگاهی به کتاب اوکتاویو پاز صدایی از آن خود نوشته نیک کیستر
4. داستان زنگ هفتم روایت غمانگیز ساختن با محیط نه ساختنِ محیط
5. انواع عشق در اشعار نزار قبانی
رمانِ «اگر گربهها نبودند» روایتی مدرن از فاوست گوته
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…