1
فلسفۀ جدید را معمولا از قرن هفدهم آغاز میکنند. تجدد اما یکی دو قرنی پیشتر شروع شده بوده است. مثلاً میشود گفت از رنسانس ایتالیا. میان این دوره و آن فلسفههای جدید نویسندهای اندیشمند و اندیشمندی نویسنده هست که چه بسا بتوان گفت پیوندزنندۀ آن دورۀ پیشین به این دورۀ پسین است، نقطه عطفی که گمان میکنم درک اهمیتش برای ما در اینجا و اکنون همانقدر سرنوشتساز است که حضورش در زمانه خودش؛ نقطه عطفی که اثر یگانهاش نوزایی فرانسه و به عبارت کلیتر رنسانس فرهنگ لاتینی را نمایندگی میکند، با نهضت اصلاح دینی سنّت ژرمن در گفتگوی فعال است، و پیشدرآمدی است مؤثر بر ظهور فلسفۀ جدید، ادبیات تجدد و حتی تکوین علوم انسانی. البته اهمیت او را صرفاً در تاریخ نباید دید. او هنوز هم حرفهای تازه میتواند داشته باشد: حرفهایی که آرزوهای رنسانس را به روزگار پستمدرن متصل میکند. این نقطه عطف شخصی است کمادعا اما عمیق، محتاط اما جسور: میشل اکم دو مونتنی (1).
2
در 28 فوریه 1532 میلادی حوالی بوردو در جنوب غربی فرانسه در خانوادهای که دو سه نسلی بود مدارج ترقی اجتماعی را طی میکردند پسری به دنیا آمد که سرنوشتش برخورداری از تربیتی ویژه بود. پدربزرگ که ملک مونتنی را خریده بود تاجر بود و پدر شهردار بوردو. پدر کاتولیک بود و مادر پروتستان. پدربزرگ مادری از یهودیان اسپانیایی بود که کاتولیک شده بود و گاهی گفتهاند تبار خانواده پدری هم چه بسا یهودی بوده باشد. در این خانوادۀ تازه صاحب ملک و لقب شده پسری به دنیا آمد که نامش را میشل گذاشتند. میشل در دنیایی به دنیا آمد عمیقاً رو به تغییر. تقدیر این بود که تغییرات وضع خانواده و زمانه در کنار هم، یکی از شگفتانگیزترین تربیتها را برای پسر رقم بزند. تربیتی که شاید در طول تاریخ بشر – با صرف نظر از نحوۀ پرورش جان استوارت میل – هنوز هم یگانه باشد. میشل را در طفولیت به خانوادهای روستایی و اهل زراعت سپردند تا سه سالی در دل طبیعت رشد کند و به مردم عادی نزدیک باشد و شرایط زندگی این همنوعان نیازمند یاری را دریابد. سپس او را به عمارت مونتنی بازگرداندند. برایش معلم سرخانهای آلمانی گرفتند که فرانسه نمیدانست تا با پسر به لاتین سخن بگوید. اهل خانه هم – از اعضای خانواده گرفته تا خدمتکاران – با او به لاتین حرف میزدند. بدین ترتیب او این زبان را مانند زبانی زنده آموخت. همچنانکه یونانی را نیز نه از روی کتابهای رسمی که در خلال بازی و سرگرمی فراگرفت. میشل نه فقط این امکان را داشت که در زمان استراحت نوازندهای برایش بنوازد بلکه او را با صدای ساز و نواختن موسیقی از خواب بیدار میکردند.
پدر مونتنی که این فضای ویژه را تدارک دیده بود امانیستی نوجو بود وفادار به سنت امانیسم و آرمانهای رنسانس. مونتنی در کتابی که او را مونتنی کرد از مادرش دوباری بیشتر یاد نمیکند اما خاطرۀ پدر را گرامی میدارد و از او زیاد یاد میکند؛ ذکر خیر. او نوشته است که آن تربیت روح شادی و آزادی را در او پرورد و سبب شد وظایفش را با شوق و خودخواسته انجام دهد نه به علت اجبار و سختگیری.
این البته روایت اوست از ماجرا، روایتی متناسب با روحیه و شخصیت نویسندهای که نویسنده اندیشمند بزرگی شد. کس دیگری با روحیهای دیگر شاید همین ماجرا را چنین روایت میکرد که در طفولیت که نیازمند مهر مستقیم خانواده خود بوده او را در خانوادهای دیگر رها کردهاند و بعد با تربیتی عجیب که ناشی از اشرافیتی نوکیسه و تازهبهدورانرسیده بوده است او را از اجتماع و حتی زبان متداول آن دور ساختهاند، در فضایی مصنوعی و سرشار از موسیقی و هنر به توقعات غیرواقعی در ذهن او دامن زدهاند، نازکنارنجی بارش آوردهاند و خلاصه توانایی رویارویی با سختیهای دنیای واقعی را از او سلب نمودهاند.
واقعیت این است که نتیجه آراء و آمال پدر مونتنی قطعی نبود و این روایت هم به اندازه روایت قبل محتمل بود، اما او این بخت را داشت که فرزندش فردی بود قدردان، آرام، واقعبین و محکم. چه بسا دیگرانی که آنها هم تربیتهایی خاص داشتهاند ولی روحیه رضایتمندی و تماشاگری و خرسندی و روایتگری مونتنی را نداشتهاند و حتی روایت گله و شکایت آنها باقی نمانده است.
میشل بعد از این کودکی عجیب تحصیلات کم و بیش متعارفی را گذراند و در روزگاری پرتنش مشاغل اجتماعی و حکومتی یافت و در آن مشاغل سرجمع موفق بود. به ویژه در زمانهای که نه فقط بلایای طبیعی فراگیر مثل شیوع وبا ناگهان ثلث جمعیت شهری را از پای درمیآورد بلکه هنگامی که جنگهای مذهبی میان پیروان مسیح بیش از بلایای طبیعی وحشت و خسارت ایجاد میکرد. او به لطف شکیبایی و رواداری و متانت متفکرانهاش گاه حتی نقش واسطه را میان طرفین نزاع در فرانسه بر عهده داشت و همین باعث میشد افراطیهای هر دو طرف از او ناخرسند باشند. مونتنی البته کاتولیک بود و کاتولیک ماند. اما کاتولیک بودن او به شیوه خودش بود و مطابق روحیه خودش و در فضای تندروی کیشمدارانهای که به موجب آن تکتک اقوال به محک قدرت کلیسا زده میشد و تکتک عقاید مورد بررسی قرار میگرفت فاصله چندانی میان آن گونه اعتقاد با بیاعتقادی نبود.
در همین جوّ بود که پدر مونتنی از او خواست رسالهای در الهیات عقلی (2) از راهبی کاتالان (3) را به فرانسه ترجمه کند. او این کار را کرد و یکسالی پس از فوت پدر این ترجمه منتشر شد. اساسا مونتنی اهل قلم بود چنانکه وقتی به سفری در اروپا پرداخت بدون نیت انتشار سفرنامهای نوشت که بعدها منتشر شد (4). همچنین پس از مرگ اتین دو لا بوئسی (5) آثار به جا مانده او را تدوین کرد و به چاپ سپرد.
لابوئسی که چند سالی از مونتنی بزرگتر بود نویسنده و شاعر بود و اهل اندیشه و تأمل. بینشی بلند داشت و رسالهای درباره آزادی نوشت که هنوز هم معروف است (6) و نمونهای از آثار برجسته مکتب امانیسم. دوستی لابوئسی و مونتنی مثالی از دوستی عمیق بود، دوستی بارور دو ذهن پیشرو در زمانهای که در آن خوشبینیهای رنسانس جایش را به بدبینی ناشی از جنگهای مذهبی میداد. مونتنی درباره این دوستی ژرف و سبب و بنیاد آن با بیانی بسیار ظریف گفته است چیزی ندارد بگوید جز اینکه “او او بود و من من”. مرگ زودهنگام لابوئسی در سی و سه سالگی ضربهای سنگین بود بر ذهن مونتنی. گاهی حتی گفتهاند مونتنی به نوشتن پرداخت تا جای خالی آن مصاحب از دست رفته را پر کرده باشد.
علت هر چه بود اگر مونتنی در اواخر دهه سی زندگیاش تصمیم نگرفته بود اشتغالاتش را رها کند، از زندگی اجتماعی معمول کناره بگیرد و در کتابخانهاش در بالای عمارت مونتنی گوشهای بنشیند و وقتش را به مصاحبت با نویسندگان کلاسیک بگذراند و به تأمل در خویشتن و زندگیاش بپردازد و دانستهها و ندانستههایش را بازبینی کند و مهمتر از همه اینها این همه را صادقانه بنویسد، زندگیاش و حتی تربیت عجیبش اهمیت خاصی نداشت. 13 سپتامبر 1592 درگذشته بود و فراموش شده بود. اما او آن تصمیم مهم را گرفت و کتابی را پدید آورد که هنوز و پس از چند سده معاصر ماست. کتابی که بخش نخست آن در 1580 منتشر شد و تکمیل و تالیف آن تا آخر عمر نویسنده ادامه داشت. کتابی که از جنس کتابهای معمول نبود، بلکه مبتنی بود بر جد و جهد صریح و صادقانه مونتنی نه برای شناخت اسرار کائنات که برای شناخت خود. کتابی مفصل که به قول نویسندهاش موضوعش چیزی نیست جز خود نویسنده. “موضوع کتابم خودم هستم”، به همین سادگی و به همین صعوبت.
محمدمنصور هاشمی: چند نکته دربارۀ میشل دو مونتنی
3
امروزه اصطلاح “اسه”/”اسی” (7) برای کسانی که با نگارش و گونههای آن آشنا باشند اصطلاحی است شناختهشده. “اسی” گونهای نوشته است که در آن نویسنده به صورت مجمل، و بهمعنایی آگاهانه ناکامل، موضوعی مرتبط با انسان و نحوه زیست او را طرح و بررسی میکند؛ در این طرح و بررسی فلسفه و تاریخ و تجربه زیسته نویسنده همگی در کنار هم قرار میگیرد تا تالیف و تلفیق آنها محملی شود برای بیان نگرش شخصی نویسنده. این گونه همانقدر که بیان اندیشه است هنر نویسندگی هم هست و همانقدر که هنر نویسندگی است اندیشمندانه هم هست. ادبیات و تاریخ و فلسفه و هنر و روانشناسی و علوم اجتماعی در این گونه همنشین و همراهند تا اثری پدید آید که همانقدر که ادبیات و صورت و ساختار است بینش و دانش و نگرش باشد و بالعکس.
این گونه که امروزه جای خود را در در تاریخ ادبیات و هنر باز کرده و در ذهن مخاطبان مانوس و مطلوب مینماید در روزگار مونتنی وجود نداشت. نگارش حکایات تاریخی و تذکرهنویسی شناخته شده بود همچنانکه نوشتن رسائل فلسفی یا کلامی یا علمی. اما آن قالبها منطق خاص خود را داشت و مونتنی نیاز به قالبی دیگر با منطقی دیگر را برای بیان جهانبینیای دیگر حس کرده بود. او به صرافت طبع دریافته بود آنچه میخواهد بگوید نیازمند عالم مقال و گفتار و گفتمان دیگری است، پس بیتکلف نوشته خود را Essais نامید از ریشه essayer به معنای کوشش کردن و آزمودن و ورزیدن، تلاش و تمرین و تجربه. چرا که اگر در دیگر قالبها پیشاپیش نه فقط راه که مقصد معلوم بود، برای مونتنی نه مقصدی از پیش معلوم بود و نه حتی راه و روش رسیدن به مقصدی. او قالبی را پیریخت برای تأمل و تعمق، برای تجربه و تلاش. به همین سبب ترجمه عنوان کتابش برای ما هنوز هم مشکل است: جستارها یا تتبعات یا رسالهها یا مقالات به معنایی که قدما از مقاله مراد میکردند؟ به نظر میرسد همه اینها. کتاب او سرچشمهای شد برای جستار/تتبع/مقالهنویسیهای بعدی و بعدی و بعدی تا روزگار ما، و جالب اینکه این سرچشمه همچنان یکی از خوشایندترین و زندهترین نمونههای نوعی گونه خود است.
مونتنی کتابی درازآهنگ نوشت درباره موضوعات گوناگون مرتبط با حیات بشر که هم شک و شناخت را دربرمیگرفت هم رنج و مرگ را، هم تأملات نو در آموزش و یادگیری و روانشناسی را، هم نقل حکایات تاریخی و امثال و حکم را. این مجموعه ظاهرا پریشان و پراکنده حول یک محور وحدت مییافت: خود نویسنده. در حقیقت او یک پرسش بیشتر نداشت و آن پرسش را نزد موضوعات گوناگون میبرد و قضاوتهای خود و دیگران را به آن عرضه میکرد. کوشش او کوششی سقراطی بود با این تفاوت که او از دیگران سوال نمیکرد از خودش سوال میکرد. پرسش او این بود: “چه میدانم؟” (8)
محمدمنصور هاشمی: چند نکته دربارۀ میشل دو مونتنی
4
مونتنی پرسش میکرد و میاندیشید، پرسش و کوششاش فلسفی بود اما در تاریخهای رسمی فلسفه چندان جایی برای او نیست. این مشکل مونتنی نیست. مشکل فلسفه است که رابطهاش با اندیشه رابطه عموم و خصوص من وجه شده است. میتوانستم بنویسم عموم و خصوص مطلق و توضیح بدهم که گستره اندیشه بیش از محدوده فلسفه به معنای فعلی آن است. ولی نه. گمان میکنم این رابطه واقعا عموم و خصوص من وجه شده است به این معنا که برخی کارهایی که در فلسفه رسمی دانشگاهی امروز معمول و رایج است اصلا اندیشه نیست، تکرار و تقلید قالبها است، کارمندی فکری در نظام بوروکراتیکی است که خود را فلسفه میخواند، شبهتخصصگراییای است که به بیفکری و تنگنظری پهلو میزند، وسواس ذهنیای است که تفاوتی ندارد صرف پرداختن به تعداد فرشتگانی شود که سر سوزن جا میگیرند یا سوالات اسکولاستیک نو در حوزه معرفتشناسی یا زبان یا ذهن یا منطق، وجه مشترک این همه عبث بودن و سترونی است، تحلیل عاری از خلاقیت و تالیف.
در این تاریخهای رسمی اگر برای مونتنی جایی هم باز میکنند معمولا در این حد است که مثلاً توضیح دهند او در کار احیاء شکاکیت بوده است. با این روش اندیشه او تبدیل به چند گزاره میشود، آن گزارهها ذیل برچسبهایی چون شکاکیت (9) و نسبیتگرایی (10)، لاادریگری (11) یا ایمانگرایی (12)، و محافظهکاری (13) یا اصلاحطلبی (14) قرار میگیرند و بدین ترتیب تکلیف روشن میگردد و درباره آنها شتابزده قضاوت و داوری میشود.
اما ماجرا این است که همه اندیشه مونتنی نفی چنین نگرشی بود. او در تمامی اثر خود میکوشید قضاوتها و داوریها را در معرض نقادی و بررسی مکرر قرار دهد. او میکوشید نشان دهد انسان همه انسان است، انتزاعیات نیست، برچسبها و قالبها نیست، وحدتهای صوری و مصنوعی نیست. برای همین هم بود که او به گونه ادبی و بیانی جدیدی نیاز پیدا کرده بود، گونهای که در آن بتوان هم از الهیات سخن گفت هم از سنگ کلیهای که عمری مونتنی را آزار میداد. گونهای که هم مفاهیم انتزاعی را در خود بگنجاند هم تجربههای شخصی را، هم تاریخ دیروز را هم مسالههای امروز را. گونهای که در کار یککاسه کردن همه چیز نباشد، لازمهاش تقلیل و تبدیل نباشد و تکثر را تاب بیاورد. اندیشه مونتنی عین گونهای است که کشف کرده است و آن محتوا را نمیشود از صورتش جدا کرد. همانقدر که ارزش جمهور افلاطون در ساختار گفتگویی آن است و تحویلش به چند رای سقراطی/افلاطونی منهدم کردن آن است، اندیشه و بیان مونتنی هم توامان است و تفکیک بیذوقانه آنها حاکی از بیفکری و کمدانی است. مونتنی متفکری بود که میکوشید انسانیت را با جلوههای گوناگون و رنگارنگش بشناسد و برای این شناخت هم ساختاری ویژه یافته بود که از خود فرد انسان شروع میشد و به دیگران تعمیم مییافت. این جستجوگری را جز در فرایند خود آن نمیتوان شناخت و آن را بر اساس نتایجی که هر یک ممکن است از آن فرایند بگیریم نمیشود معرفی کرد. شناخت اندیشه مونتنی شناخت خود آن فرایندی است که در اثرش تجلی یافته است.
محمدمنصور هاشمی: چند نکته دربارۀ میشل دو مونتنی
5
دانشجوی فلسفه که بودم فلسفه جدید را به ویژه با دکارت میآموختیم، با شک دکارتی. کسی در همه چیز، بلا استثا در همه چیز، شک کرده بود و سپس نتیجه گرفته بود که دستکم بر یک چیز میتواند اتکا کند، بر همین شک، بر اندیشهای که این شک را در مییابد، بر خودی که میاندیشد: من اندیشنده دکارتی (15). برای من اما همیشه دو سوال مطرح بود: اصلا چرا کسی باید از اینجا شروع کند؟ و چرا پیش از او کسی از اینجا شروع نکرده است؟ دو سه سالی از دانشجوییام گذشته بود که فهمیدم کلید حل مساله در عنوانهای درسی دانشگاه نیست، متفکری را کشف کردم که تأثیر عمیقی رویم گذاشت. خودش را و کارش را دوست داشتم، اما این همه ماجرا نبود. او پاسخ سوال من بود. دکارت راه دیگری برای آغاز اندیشیدنش نداشت، چون پیش از او کسی مسیر اندیشه را جسورانه تا موقف شک کردن در عادات و عرفیات و مشهورات و مقبولات پیش برده بود. این متفکر مونتنی بود.
دو فیلسوف نامدار ابتدای فلسفه جدید، فرانسیس بیکن و دکارت، هر دو سخت تحت تأثیر او بودهاند. اولی نام یکی از کتابهای خود را همان عنوان کتاب مونتنی قرار داده است، فقط به صورت انگلیسی (16)، و دیگری که همزبان او بود فلسفهاش را گویی در امتداد اندیشه او مطرح کرده است.
مونتنی هم راه شک را در پیش گرفته بود و اتفاقا راه حل برونشد از شکاکیت مطلق را هم در خودش یافته بود، کار او ارزیابی قضاوتهای خود بود. دکارت همین فرایند را با زبانی فلسفی- متافیزیکیتر طرح کرده بود، با مفهومپردازی نزدیکتر به سنت فلسفه. ولی نقطه عزیمت همان نقطه عطف تاریخی بود یعنی اندیشههای مونتنی.
6
درباره شکاکیت مونتنی بحثهای زیادی کردهاند. گروهی آن را علیه مذهب دیدهاند و گروهی له آن و در جهت محدود کردن عقل و باز کردن طریق ایمانگرایی و تایید نوعی الهیات تنزیهی (17). گروهی شکاکیتش را به شکاکیت سکستوس امپریکوس نزدیک یافتهاند گروهی به شکاکیت سیسرون. گاه منجر به منمحوری معرفتشناختی (18) و گاه با ارزیابی متعادلتر در مسیر احتمالگرایی (19). در طول تاریخ و تا امروز همه این خوانشها از اثر او وجود داشته است و گاه این خوانشها تبعات اجتماعی هم داشته است؛ چنانکه کتاب او را که در زمان انتشار اولیه بیشتر در مسیر مشخص کردن محدودیت عقل تفسیر میکردند و از سوی کلیسا موردی برای مقابله با آن نمیدیدند، در دورهای در قرن هفدهم به سبب برخی قسمتها در فهرست ممنوعه واتیکان گنجاندند.
هم پاسکال و هم ولتر متاثر از مونتنی بودهاند. پاسکال منتقد سرسخت مونتنی میشود و ولتر منقد سرسخت پاسکال. اما شاید هیچیک از آن دو و دیگرانی که مونتنی را در زمره این یا آن گروه نشاندهاند به روش و منش و نگرش او راه نبرده باشند و جملگی به اثر او رنگ نگرش خود را پاشیده باشند.
مونتنی روحیه و منش خاصی داشت. او اهل افراط و تندروی نبود. اهل این یا آن کردنهای بیوجه هم نبود. سعه صدر داشت و وسعت مشرب. آدمیزاد را با محدویتهایش و در شرایطش میدید و میپذیرفت و این یعنی پذیرش تکثری که خواهینخواهی هست و باید باشد. ویلیام جیمز گفته است آدمها دو دستهاند: مونیست و پلورالیست. اگر این دوگانه جیمز را مبنا قرار بدهیم باید بگوییم خلق و خو و بینش و دید مونتنی همگی مقتضی آن بود که او از گروه دوم باشد.
او در اخلاق به نگرش رواقی علاقهمند بود. به کسانی همانند لوکرتیوس و سنکا. کنار آمدن با دنیا و مرگ، دور بودن از هیجانات و عواطف زودگذر، بیزاری از مرافعات ایدئولوژیک و احساس مالکیت حقیقت. اما در این زمینه هم افراطی نبود. پس از سوی دیگر ممکن است شبیه اپیکوریان به نظر برسد. هرچند اپیکوری را در این سیاق نباید به معنای عامیانه دریافت، به معنای لذتطلب (20). از سوی دیگر هم ممکن است مونتنی شکاکی همردیف پیرون به نظر آید. او اهل اندیشه بود و اهل اندیشه از روشنایی تردید و شک بهرهمندند، اما او پیرونی هم نبود. به این دلیل ساده که او تا حدی همه اینها بود و تا حدی همه اینها بودن یکی از آنها بودن نیست.
به تعبیر هرولد بلوم (21) مونتنی اهل تراژدی نبود. پس شکاکیت او هم تراژیک نبود، مواجهه فکریش با انسان و سرنوشت او، با اخلاق و تکالیف او، با لذت و رنج او، نیز هیچ یک تراژیک نبود. شکاکیت برای او وسواس و وسوسه بیمارگون نبود.
شکاکیت مونتنی صرفا داشتن ذهن باز است و رفع پیشداوری. این همه همانقدر که میتواند به کشف تفاوتهای آدمیان بینجامد میتواند به کشف مشترکات آنها هم کمک کند. بدین ترتیب فلسفه او به چیزی راه میبرد که پس از او تکوین یافت و رشد کرد: به علوم انسانی.
7
رنسانس دوره اوج فلسفهورزی نیست، دوره آغاز کشف عالم است در ترازی دیگر، دوره کشف آدمی و ابعاد گونهگون او در قالب علم/هنر. فیلسوف این دوره بارور که طبق معمول بازی فلسفهورزی کمی دیرتر از دیگران به ضیافت رسیده تا آنچه را رخ داده توصیف و تحلیل کند و در قالب مفاهیم بریزد مونتنی است. او آثار فلاسفه و ادبا و نویسندگان کلاسیک را خوانده و از این جهت امانیستی رنسانسی است که مدرن بودنش پیوند دارد با کلاسیکها. اما آن مطالعات در کنار خلاقیتی مثمر ثمر به درکی از عالم و آدم انجامیده که در قالبهای پیشین نمیگنجد. نه شک او، نه اخلاق رواقیاش، نه سلوک اپیکوریاش تکرار گذشته نیست، مابعد رنسانسی است و نو. رنسانس جستجوی آدمی است و مونتنی فیلسوف جستجوی آدمی.
جستجوگری نوعی روحیه است و لازمهاش تعادل و خویشتنداری و شکیبایی و دوری از افراط و تفریط. این روحیه محور کتاب بزرگ مونتنی است. او حتی در نظرورزی و و فلسفه و دانش هم اعتدال داشت و گمان نمیکرد شخص باید “همه” زندگی اش را صرف آنها کند. همه زندگی همه زندگی است.
در تعلیم و تربیت و سلوک شخصی هم باور داشت تقویت قدرت قضاوت و تفکر مهم است نه حافظه و تذکر. قدرت قضاوت در دنیای عینی نه دنیای مجردات ذهنی.
همین منش اخلاقی وقتی از حوزه شخصی به حوزه اجتماعی بسط یابد نتیجهاش میشود لیبرالیسم در عین نوعی محافظهکاری، آزادیخواهی در عین درک مقتضیات و محدویتهای واقعی. تلقی مونتنی از قدرت و سیاست واقعی بود، نه شعاری، آنارشیستی، انقلابی یا واپسگرا. این نگرش سیاسی او سازگار بود با دیگر باورهایش. به گفته جودیت شکلر (22) او نخستین لیبرال مدرن بود، شاید مصداق بارز آنچه ریچارد رورتی رند لیبرال (23) مینامد، لیبرالی که پایبندیاش به منش آزادیخواهانه بیش از دعاوی فلسفیاش برای موجه کردن آن بود.
اینهمه البته به هیچوجه به معنای آن نیست که او قائل به برخی اصول و مشترکات انسانی نبود. چنانکه اشاره شد روش و نگرش او پرهیز از وسواسهایی بود که شک و تردید را به شکاکیت و نسبیت مطلق میکشاند. شک و تردید برای فهم تفاوت عرفیات با اخلاق بود. پس نتیجه نمیتوانست نفی اخلاق باشد. او به صراحت ظلم و وحشیگری و خشونت را رد میکرد.
محمدمنصور هاشمی: چند نکته دربارۀ میشل دو مونتنی
8
مونتنی چنانکه در اثرش آورده به رفت و آمدی میان خود و جامعه قائل است، میان جلوت و خلوت و به تعبیر خودش اتاق جلویی و عقبی؛ پذیرایی و پستو. هم اهل معاشرت و اجتماع بود هم اهل تنهایی و دروننگری. در جای خاصی از تاریخ که او ایستاده بود مشاهده بیرون و رجوع به درون میتوانست پرسشهای فراوانی پدید آورد.
دوره او از سویی دوره تعصب شدید مذهبی بود، از سوی دیگر دوره عرفی شدن و سکولاریزاسیون. جنگهای خانمانسوز و خشونتبار مذهبی (1562 تا 1598) و کشت و کشتارهای پیاپی کاتولیکها و پروتستانها و به طور خاص هوگنوها (24) (کالونیهای فرانسه) و آزار فرقهای و اعتقادی، جای چندانی برای خوشبینی باقی نمیگذاشت. این جنگها همانقدر که به باور ربط داشت به قدرت هم ربط داشت. ماکیاولی چند دهه پیش مناسبات قدرت و سیاست را قداستزدایی کرده بود. اما در دنیای واقعی همچون همیشه قدرت و قداست و اعتقاد پیوندهایی مستحکم داشتند. در این دوره هم واقعیت سیاست همانقدر که خود را آشکار میکرد – مثلاً در هیات آراء پولیتیکهای کاتولیک که میانهرو بودند و عنداللزوم متحد هوگنوها و معتقد به اینکه اشراف و خاندانهای بزرگ در حال استفاده ابزاری از مذهباند – خود را پنهان هم میکرد – مثلاً در قالب تلاش برای مسیحی و متمدن کردن وحشیان-. دوره دوره کشف قاره آمریکا بود و مسیحی و متمدن کردن بومیانی که قدرت مقابله با اروپاییان را نداشتند و بنابراین استعمارشان نه فقط عملی غیراخلاقی نبود که تکلیفی اعتقادی مینمود.
در چنین فضایی مونتنی جرات کرد این پرسش را مطرح کند که آیا آنها که به نام دین و مدنیت، کشتار و غارت میکنند متمدنترند از آنها که چنین نمیکنند؟ پوشش و نحوه زیست متفاوت داشتن اخلاق است یا صرفا عرفیاتی که مطلقگرفتنشان ستمگری و قساوتی را که قطعا غیراخلاقی است پوشیده نگه میدارد؟
چشمانداز مونتنی وسیع است و گشوده. پس همانگونه که در نگاه او جایی برای یکسانسازی آدمها نیست جایی برای تعمیمهای بیوجه دیگر هم نیست، از جمله تعمیم نگرش الهیاتی صرفا بر خود و اطراف خود. چنین عملی در نظر مونتنی حاکی از خودبینی است نه خداشناسی. به بیان رندانه مونتنی اگر اینجا مشکلی برای چند نفر پیش آید کشیش منطقهمان نتیجه میگیرد نوع انسان دچار غضب خدا شده است. کاری هم به این ندارد که هزار جای دیگر چنین مشکلی پیش نیامده است. این زمینیکردن حقیرانه الوهیت و به اندازه و رنگ خود در آوردن آن مطلوب مونتنی نیست. گزنوفانس (25) فیلسوف یونان باستان بر آن بود که هر کس خدا را در محدوده ادراک و ارزشهای خود و جامعهاش درک میکند. مونتنی هم این محدودیت را میشناسد و میکوشد توجه ما را به آن جلب کند.
مونتنی جسارت این را داشت که میان عادات و عرفیات اشخاص و جوامع و اخلاق انسانی فرق بگذارد. او تفاوتهای آدمیان را بهراحتی درک میکرد و بدون داوری میپذیرفت. انسانها را نه تنها با تفاوتهایشان که با کاستیها و نقصانهایشان میشناخت و فارغ از وسوسههای کمالطلبانه میدانست که حتی راه سعادت همه یکسان نیست. همین سبب میشد بتواند از شیوههای مختلف زیستن (26) سخن بگوید.
به بیان رسای خودش:
“من دچار این اشتباه رایج نمیشوم که دیگران را به محک خودم بزنم و بر اساس آنچه خودم هستم درباره آنها قضاوت کنم. به راحتی میپذیرم که دیگری ممکن است ویژگیهایی غیر از ویژگیهای من داشته باشد. من چون خودم را مقید به صورت خاصی از زندگی مییابم، همه دیگر افراد را ملزم به تایید آن صورت نمیدانم. هزاران شیوه مختلف زیستن برایم قابل تصور و قابل تصدیق است و بر خلاف معمول آدمها، من تفاوت میان ما آدمیان را راحتتر از شباهت میانمان میپذیرم. تا دلتان بخواهد آمادهام دیگران را از پذیرفتن شرایط و اصولم معاف کنم. من دیگری را صرفا به صورتی که خودش هست میخواهم، فارغ از شباهت یا عدم شباهتش با دیگران؛ من او را بر مبنای خودش میشناسم.”
در آن جای خاص در تاریخ البته بسیاری دیگر هم کنار مونتنی ایستاده بودند اما آنچه او دید ندیدند. یا اگر دیدند ظرفیت تحمل و تحلیلش را نداشتند و آنچه او فهمید نفهمیدند. نبوغ مونتنی در عمق سادگیاش بود، در سادگی عمیقش. در فهم تفاوت خلق و خو با اخلاق، عرفیات و عادات و فروع با اصول.
9
بزرگترین کشف مونتنی کشف فرد بود. مرکز ثقل همه فهم و ادراک او همین کشف فردیت تکتک انسانهاست. این کشفی است که ما هنوز از آن غایبیم. از رنسانس به بعد بود که کمکم فرد آدمی پیدا شد و اهمیت یافت. این پیدایی در هنر و ادبیات و اجتماعیات جلوههای گوناگون داشت ولی به گمان من بدیعترین صورت آن خود را در قالب ادبی کاملا نویی پدیدار ساخت که معمولا سروانتس را واضع یا کاشف آن و شاهکار رندانه او دن کیشوت را نخستین مصداق بارزش میشمرند: رمان. رمان حکایت نمونه نوعی آدمیزاد نیست، قصه پندآموزی مناسب هر شرایط و هر کس نیست، رمان سرگذشت فرد یا افرادی است، انسانهایی مشخص و متمایز، با خلقیات خود، زمانه خود و درک خود. مونتنی این فرد را شناخت و شناساند و به مقام شناسنده ارتقا داد. سوبژکتیویسم پیش از دکارت با مونتنی آغاز شده بود چرا که او انسان را به هر دو معنا سوژه قرار داده بود، فرد انسان را. کشف این انسان بود که فلسفه و ادبیات و هنر و علوم انسانی جدید را پدید آورد. با مونتنی عالم نقاشیهای داوینچی به عالم روانکاوانه فروید متصل میشود. امانیسم رنسانس نفی الهیات نبود، کشف انسان بود، انسان واقعی نه انسان آرمانی. ما از این کشف غایب بودهایم و هنوز هم غایبیم. اینکه با علوم انسانی سر جنگ داریم فقط یک جنبه این ماجراست، اینکه ردیهنویس متدین ما برای نفی علوم انسانی از ایده مرگ انسان استقبال میکند حتی وقتی بر گرته مرگ خدا ساخته شده است صرفا حاکی از کماطلاعی نیست. نه تنها فرد بودن که شناخت فرد توانی روانی میخواهد برای درک پیچیدگی دنیا، و ما که با سادگی و شعار و آبروداری و همرنگی با جماعت انس گرفتهایم علوم انسانی را خوش نمیداریم. سهل است فردی را که پشتوانه انسان در علوم انسانی جدید است خوش نمیداریم. برای همین است که هنوز هم وقتی در قصهای، فیلمی، سریالی، شخصی را نشان دهند ویژگیهایش را به جماعتی که او به آنها منتسب است نسبت میدهیم و اگر از آن ویژگیها خوشمان نیامد اعتراضات جمعی و صنفی میکنیم و البته برای همین است که به طور معمول هنوز در قصهها و فیلمها و سریالهایمان “تیپ” داریم نه شخصیت، نه فرد. تردید مونتنی و تکثرگرایی او و نسبینگریاش همه ناشی از درک فردیت آدمی است و جامعه ما هنوز با این درک خوگر نشده است، پس حتی شک و تردید و تکثر و نسبیت مورد نظر او را هم درنمییابیم. برای همین شاید مونتنی هنوز از جامعه ما جلوتر باشد، با فلسفههای تحلیلی معاصر ارتباط برقرار میکنیم، اما اهمیت اثر اندیشمندی را که بیش از چهار سده است درگذشته درنمییابیم، یکی از عمدهترین مشکلات جامعه پرقضاوت ما نشناختن بزرگترین کشف مونتنی است، حتی شاید بشود گفت ترس از آن کشف است.
10
اثر مونتنی به رغم صورت و محتوای غریبش – صورت پریشان به معنای حافظانه کلمه و محتوایی نه ناظر به امور ظاهرا مهم که ناظر به خود – در زمان انتشار کمابیش توجه مخاطبان را جلب کرد. در قرن بعد یکچند اهمیتش نزد همزبانان نویسنده کمتر شد و سپس باز متن مونتنی که دیگر فرانسهای قدیمی مینمود مورد عنایت خوانندگان علاقهمند قرار گرفت. اثر مونتنی بر ادبیات فرانسه عظیم بوده است. از ژان ژاک روسو که ریشههای تصور رمانتیکش را از طبیعت و بدویت در نوشتههای مونتنی میتوان نشان داد تا پاسکال و ولتر که ارزشداوریهایی متقابل درباره مونتنی داشتند تا گوستاو فلوبر (27) و آندره ژید (28) و میشل بوتور (29) و رولان بارت (30) همگی یا از ستایندگان او و نگرشش بودهاند یا به هر حال متاثر از نحوه نگارشش. الان هم نسخههای ساده شده و امروزی کتاب مونتنی که فرانسهاش دیگر فرانسه میانه است بخشی از فرهنگ عمومی فرانسه است. اما تأثیر مونتنی محدود به عالم فرانسهزبان نبوده است.
در ایام دانشجویی و در زمانی که هنوز نه از اینترنت خبری بود نه از نسخه الکترونیک کتابها، در یکی از پرسهزدنهایم در کتابفروشیهایی که کتابهای دست دوم میفروختند کتابی کاهی یافتم با جلد گالینگور مندرس و با انگلیسیای عجیب. کتاب را خریدم. گزیدهای بود از اثر مونتنی با مقدمهای از آندره ژید. مقدمه ژید به مذاق اهل فلسفه خوش نمیآمد اما کام دوستداران ادبیات را شیرین میکرد، پس کتاب کهنه هم به مذاقم خوش نیامد و هم کامم را شیرین کرد. امروز درمییابم که خود گزینش ژید از متن متناسب با همان مقدمه بود. متن اصلی متنی بود کهن. به انگلیسیای که کهنگیاش برایم یک تداعی بیشتر نداشت: شکسپیر و البته این تداعی حاکی از فضلِ نداشته من نبود، ناشی از این بود که تنها متونی که به انگلیسی میانه دیده بودم نمایشنامههای شکسپیر بود. بعدها دانستم از بخت بد یا خوب نه ترجمهای امروزی که کهنترین ترجمه اثر مونتنی را در اختیار داشتهام، ترجمه فلوریو را.
جان فلوریو (31) در 1603 ترجمه انگلیسی اثر مونتنی را منتشر کرد، ترجمهای که اکنون انگلیسی آن به قدمت فرانسه اصلی مینماید. از تأثیر احتمالی این ترجمه بر ویلیام شکسپیر و آثار متاخر او سخن گفتهاند و ستاینده نامدار شکسپیر در روزگار ما – هرولد بلوم – بر این باور است که شکسپیر دستنویس ترجمه فلوریو را خوانده بوده است. به هر حال قطعا این قدر هست که چه شکسپیر آن را خوانده باشد و چه نه، بصیرت مونتنی در نگاه شکسپیر امتداد یافته است. در عالم انگلیسیزبان ترجمه فلوریو خوانندگان نامداری داشته است از فرانسیس بیکن و جان وبستر (32) و لرد بایرون (33) و ویلیام تکری (34) و به خصوص امرسون (35) تا ویرجینیا وولف (36) و تی. اس. الیوت (37) و آلدوس هاکسلی (38). حالا دیگر ترجمههایی مختلف از اثر مونتنی به انگلیسی در دسترس است، از جمله ترجمههایی امروزی و خوشبختانه گزیدهای از کار سترگ مونتنی به فارسی هم برگردانده شده است با نام “تتبعات” که بهراستی مغتنم است. هرچند جای کل اثر را نمیگیرد و هنوز باید آرزو کرد صاحبهمتی کل کتاب را به فارسی روان امروزی برگرداند؛ چرا که مونتنی در روزگار خود به زبان متعارف و معیار مینوشت.
11
اریش اوئرباخ (39) با بیانی جسورانه و فکربرانگیز مونتنی را نخستین انسان مدرن خوانده است و وصفی خواندنی از او به دست داده است: ” او در میان همروزگارانش روشنترین تصور را از یافتن راه خویش داشت . یعنی از وظیفه دشوار احساس راحتی و آرامش وجود بدون داشتن تکیهگاه ثابت”. ویلیام هازلیت (40) با بیانی سادهتر و البته با ژرفایی کمتر گفته است: “مونتنی نخستین کسی بود که جرات کرد به عنوان نویسنده از آنچه به عنوان آدمی احساس میکرد سخن بگوید…نه فضل فروش بود نه متحجر…درباره آدمیان و زندگی آنها بر مبنای جزمیات و انتزاعیات سخن نگفت بلکه از آنها آنگونه سخن گفت که میدیدشان و تجربهشان میکرد”. نیچه هم صریح و سرراست نوشته است اینکه کسی چون مونتنی در این دنیا میزیسته لذت زندگی بر زمین را میافزاید.
گمان میکنم واقعا همینطور است و اوصاف مذکور همگی کم و بیش درست و بجاست. در هر دورهای کسانی هستند که با چشم دل شرایط حیات بشر در آن دوره را ببینند، راز و رمز زندگی انسانی را در آن دوره دریابند و انسانیت را تداوم بخشند. مونتنی یکی از آن آدمهاست برای دوره ما. اندیشمندی مدرن و نه فقط مدرن که به معنایی پستمدرن.
دنیای مونتنی همانگونه که دیدیم دنیای مدرن است، آغاز تجدد. اما مونتنی همانقدر که برآمده از آن دنیاست و نماینده هوشیار آن، نقاد هوشمند آن دنیا هم هست. در اندیشه او عقلگرایی خام و خوشبینی سادهدلانه نیست، در عوض تردیدهای معقول هست. او نقاد قوممحوری بود، نقاد خودمداری مدرن. در نگرش او ظرفیتی هست برای برونرفت از تنگنایی که امروزه تحت عنوان نگرش “مرد سفیدپوست اروپایی” میشناسیم. او نقاد قوممحوری است، اما چنانکه اشاره شد همچون پستمدرنها و پستکلنیالیستهای افراطی منکر اصول اخلاق نیست، همچنانکه منکر علم و امکان شناخت نیست. عملگرایی است که در مواجههاش با حقیقت درکی هم از پراگماتیسم مدخلیت یافته است. سنتی، مدرن، یا پستمدرن خواندن امثال مونتنی بیمعنی است، اقتضای نگرش او پرهیز از حد نهایی چیزی بودن است. او بیش و پیش از هر چیز انسانی است اندیشمند، آرام، موقر، متین، مهربان و شجاع. انسانی واقعی با ادراکهای واقعی که هیچ امر انسانیای برایش بیگانه نیست (41). همین. قدر میراث این انسان را امروز که روزگار نزدیکی دوباره فلسفه و ادبیات و علوم انسانی است بیشتر میتوان شناخت.
12
محمدمنصور هاشمی: چند نکته دربارۀ میشل دو مونتنی
مونتنی همانقدر که عملگراست و اهل وسواس سترون نیست، اهل احکام کلی بیپایه نیست، او اهل دقت است. یکی از نمونههای بارز این دقت، علاقه اوست به قیدها و تعابیری که کلیگویی و بیدقتی را از سخن میگیرد. به بیان زیبای خودش: “من این تعابیر را میپسندم که گزارههایمان را متعادل میکنند و تیزی آنها را میگیرند: شاید، تا حدی، برخی، چنین میگویند، تصور میکنم و مانند اینها”.
محمدمنصور هاشمی: چند نکته دربارۀ میشل دو مونتنی
او اصولاً نسبت به اهمیت زبان و نقش آن در شناخت و باور واقف است و نسبت به محدودیتهای آن برای اندیشیدن در حوزههای الهیات و فلسفه هم حساس است.
محمدمنصور هاشمی: چند نکته دربارۀ میشل دو مونتنی
مونتنی همانقدر که اهل مطالعه است اهل تجربه هم هست. یکی از ماجراهای جالب در این زمینه بحث اوست درباره دریازدگی و حالت تهوع در کشتی. نخست نظر مشهوری را در این باره مینویسد؛ اینکه دچار تهوع شدن در کشتی ناشی از ترس است. سپس میگوید خود به چنین حالتی دچار میشود اما احساس ترس نمیکند. اما به همین حکم که میتواند ذهنی باشد بسنده نمیکند و میافزاید که اگر چنین بود و ترس چنین حالتی ایجاد میکرد نباید حیوانات دچار این حال میشدند، زیرا حتی حیواناتی که در محیطی بسته قرار دارند و تغییر میحطشان را درک نمیکنند گاه دچار این حال میشوند. او و مردم زمانه او چیزی درباره مایع گوش میانی و حرکت آن و رابطهاش با ایجاد تهوع نمیدانستند اما استدلال معقول و مبتنی بر مشاهده مونتنی برای رد کلیشهای غیرعلمی کافی و قانعکننده بوده است.
دل و دیده او بیش از آنکه دلبسته احکام کلی و انتزاعی باشد ناظر به مسائل جزیی و انضمامی است. قاعدتا برای همین هم هست که سخت به زندگینامهها علاقه داشته است، زندگینامههایی که در آنها نه فقط مسائل مهم تاریخی که جزئیاتی برای شناخت اشخاص آمده باشد؛ زندگینامههایی با ماجراهای شخصی و ملموس انسانی، نه تاریخنویسیهای رسمی قهرمانانه.
13
جسارت مونتنی در نوعی سادگی است. سادگی دانستن و کمدانستن، آگاهی به ناآگاهیها و تغییر. موضوع کتاب او همانطور که اشاره شد خودش است و او میداند خودش چیز ثابتی نیست. او معلم نیست تا مجموعه عقایدی را تکرار کند، جستجوگری است که به صراحت میگوید اگر چیزی بیاموزد که تغییرش دهد فردا ممکن است طور دیگری باشد. مونتنی از گذر زمان بر خودش آگاه است و میداند عقیده در گذر زمان میتواند تغییر یابد. این تنها روش رسیدن به باورها و منش اندیشهور و جوینده است که مهم است. پس تلاش هم نمیکند به اندیشههایش وحدتی دهد و صورتی نهایی. آنها به سادگی همان جد و جهدهایی است که نه فقط آخرین دستاوردهای آنها بلکه روند و فرایند آزمون و خطا و بسط و تحول آنها در مقالات ثبت شده است. بنابراین نه فقط امکان تفسیرهای مختلف از اثر او هست بلکه حتی اثرش خالی از تعارض نیست. مونتنیشناس برجسته – پییر ویلی (42) – گفته است در زندگی او دورههایی وجود داشته است: 1 دوره رواقی در روزگار جوانی 2 دوره شکاکی در میانسالی 3 دوره اعتقاد به سرشت نیک آدمی در پختگی. صرف نظر از وجود یا عدم چنین دورههایی باید گفت مونتنی نه یکی از این دورهها یا آخرین آنها که همه آنهاست، مونتنی روندی است که افکار مونتنی در آن بسط مییابد. اندیشه مونتنی همان دیالکتیک اندیشیدن است. برای همین هم بود که او به تصریح خودش چیزی از اثرش نمیکاست و تنها بدان میافزود؛ تغییراتش را پاک نمیکرد و نگه میداشت و تکمیل میکرد.
محمدمنصور هاشمی: چند نکته دربارۀ میشل دو مونتنی
مونتنی بیکمترین تحقیر و البته بدون زیاده جدی گرفتن خود اثرش را “فضولات” ذهنش میخواند. او شوخطبعانه و هوشمندانه میاندیشد نه عصا قورت داده و متظاهر؛ روح جزمی آموزش و دانش را نقد و قالبها و کلیشهها را نفی میکند، سبک کارش هم تناسب تام دارد با همینها. چرا که به بیان خودش سبکش چیزی نیست جز پرسهزدنهای ذهن: “همینطور که ذهنم پرسه میزند سبکم شکل میگیرد.” این سبک به رغم آنچه نخست به نظر میرسد آگاهانه است و به همین علت هم جذاب است. نقل قولهای او هم اتفاقی نیست و گفتگوی ذهن اوست با ذهنهای دیگر. آرامش رواقی در کنار شوخطبعی او را در مقام تسخر نشانده است. تسخری که شامل خودش و اثرش هم میشود. مونتنی در حقیقت اهل حکمت است، حکمتی سرخوشانه. سلامت نگاه او از ارزشهای امروزین روانشناسی بیگانه نیست. او اخلاقگرایی است که قضاوتهای اخلاقی را بررسی میکند نه اینکه مانند متظاهران به اخلاق، خلقیات دیگران را به محک خود بزند. این جنبه او نیز در کنار دیگر جنبههایش برای ما در این جامعه میتواند آموزنده و راهگشا باشد. در حقیقت به معنای درست و ژرف کلمه درک مونتنی برای ما اهمیت اخلاقی هم میتواند داشته باشد. همچنانکه میتواند اهمیت فکری داشته باشد، کافی است همان تعابیر نرمکننده احکام و رامکننده زبان را به خاطر بیاوریم و توجه مونتنی را به آنها و بعد نگاهی بکنیم به نحوه کاربرد زبان میان خودمان، حتی میان اهل فکرمان.
پیتر برک (43) در تکنگاری موجز اما خواندنیاش درباره مونتنی چند جا به این موضوع اشاره میکند که بسیاری از اعمال و اندیشههای او خاص او نبوده است و از ارزشهای زمانه بوده است. اینهمه درست. کسی هم نه از مونتنی و نه از هیچکس دیگر نباید انتظار داشته باشد به قول هگل از فراز “رودس” بپرد. اما این حقیقت هم هست که از آن روزگار و از میان همروزگاران این تنها مونتنی بوده است که توانسته آن ارزشها را در کنار ارزشهای خود و جلوههای بدیع سلوک فکریاش چنان تحقق بخشد که اکنون هم نمایندهای زنده از آن دوران باشد و با ما صمیمانه سخن بگوید. نبوغ به معنای سالم کلمه چیزی نیست جز خواست قالبی و کلیشهای نبودن، خواست فرد بودن. در روزگار غلبه قالبها و کلیشههاست که سخن گفتن از این صفت نه صرفا موضوعیت و اهمیت که ضرورت پیدا میکند. سخن گفتن از نبوغ فردی به نام میشل دو اکم مونتنی که در اثرش تجلی یافته است؛ نبوغ کشف بیواهمه و به دور از شرمندگی انسانیت و فردیت.
محمدمنصور هاشمی: چند نکته دربارۀ میشل دو مونتنی
پی نوشتها:
1) Michel Eyquem de Montaigne
2) Theologia naturalis
3) راهبی به نام Raymond Sebond
4) journal de voyage
5) Étienne de la Boétie
6) Discours de la servitude volontaire
7) Essai / Essay
8) Que sais-je به فرانسه امروزی؛ و آنگونه که مونتنی نوشته و به فرانسه روزگار او Que sçay-je
9) Skepticism
10) Relativism
11) Agnosticism
12) Fideism
13) Conservatism
14) Reformism
15) Cogito
16) Essays
17) Negative theology
18) Solipsism
19) Probabilism
20) Hedonist
21) Harold Bloom
22) Judith N. Shklar
23) Liberal ironist
24) Huguenot
25) Xenophanes
26) Façons de vie
27) Gustave Flaubert
28) André Gide
29) Michel Butor
30) Roland Barthes
31) John Florio
32) John Webster
33) Lord Byron
34) William Makepeace Thakeray
35) Ralph Waldo Emerson
36) Virginia Woolf
37) T. S. Eliot
38) Aldous Huxley
39) Erich Auerbach
40) William Hazlitt
41) Homo sum, humani nihil a me alienum puto
42) Pierre Villey
43) Peter Burke
منتشر شده در مجله بخارا، ش 106
خرداد – تیر 1394
مطالب بیشتر
محمدمنصور هاشمی: چند نکته دربارۀ میشل دو مونتنی