مهرداد صمدی به روایت نادر ابراهیمی
دلم نمیخواهد که در این مختصر، از مهرداد صمدی، افسانهای بسازم؛ اما اینطور آدمها خودشان خودشان را افسانه میکنند_ نرم نرمک کاری میکنند که دیگر انسان میان واقعیّت و توهُّم، نتواند واقعیّت را برچیند_ بیدغدغه، و مطمئن باشد که توهُّم را برنچیده است.
به هر صورت، چند کلمهای دربارۀ او میگویم _بیآنکه تضمین کنم آنچه میگویم قطعاً و یکسره واقعیت است…
زمانی که اولین جشن هنر شیراز را میخواستند شروع کنند، نمایشنامه خواستند و مسابقه گذاشتند. بهمن محصّص_ نقّاش و کارگردان تئاتر_ آمد پیش مهرداد، درست مثل طلبکارها، و گفت: تو فوراً بنشین یک نمایشنامه دربارۀ «آرش کمانگیر» بنویس، بده به دفتر جشن هنر، برندۀ جایزۀ اول بشو، و بعد برای کارگردانی، مرا معرّفی کن! من میخواهم روی این آرش سنگ تمام بگذارم.
مهرداد به اُتاق خود رفت، در را بست، به خلوت نشست. و حدوداً پانزده روز بعد، _حدوداً_ بیرون آمد_ آشفته و پریشان، و دستنوشتههایش را _ نه… آنها را ماشین هم کرده بود_ به بهمن محصّص سپرد. در مسابقۀ انتخاب بهترین نمایشنامه، اوّل شد، جایزۀ نقدیاش را هم گرفت. بعد، محصّص، با مسئولان جشن هنر، بر سر تدارکات و هزینه حرفش شد. برگشت به مرداد گفت: نمایشنامه را پس بگیر، پولشان را بده!
مهرداد هم این کار را کرد: نامهیی به همراه چکی. قطبی، نامه و انصراف را پذیرفت اما چک را قبول نکرد. و ما با آن پول_ که گمان میکنیم ده هزار تومان پول بود_ همان کاری را کردیم که در آن روزگار، اغلب جوانهای شبه روشنفکر میکردند.
زبان انگلیسی را ، میگفتند بهتر از خیلی انگلیسیهای تحصیل کرده میداند. اینطور میگفتند. من که سوادش را نداشتم که بفهمم درست میگویند یا خلاف؛ امّا این را بارها به چشم دیده بودم که وقتی وارد کلاس میشد، استادِ ما ویلسون_ به لکنت میافتاد. مرتباً در مقابل مهرداد خم میشد و با انگلیسی زیبای آکسفوردی میگفت: «شما به من افتخار میدهید که به کلاس من میآیید.» و ضمنِ تدریس هم پیاپی از مهرداد میپرسید: «همینطور است؟» امّا مهرداد، حواسش جاهای دیگر بود. کم پیش میآمد که جواب بدهد.
اجازه بدهید از جای مناسبتری شروع کنم: ما باهم دانشکدۀ ادبیات میرفتیم_ رشتۀ ادبیّات انگلیسی. پس از یک ماه، روزی او را به دفتر طلبیدند. رفت و برگشت و گفت: میگویند باید بروی یک کلاس بالاتر بنشینی. اینجا جای تو نیست. تعادل کلاس را به هم میزنی.
و تصویب کردند که برود کلاس دوّم.
ما با حسرت نگاهش میکردیم؛ امّا او حواسش جاهای دیگر بود. هنوز سال به نیمه نرسیده بود که باز صدایش کردند و گفتند: اینجا هم نمیشود. قبول کن که بروی بالاتر.
باز هم، ظاهراً، از ما دور و دورترش کردند.
پایاننامهاش را که میخواست بنویسد دربارۀ یکی از قدیمیترین شعرای انگلیس نوشت_ حدود دویست صفحه_ و تا آن زمان، دربارۀ این شاعر کتابی ننوشته بودند و چند شعری را که از او مانده بود تفسیر نکرده بودند.
ما، در دانشکده، دو استاد انگلیسی داشتیم. آنها زیر پایاننامهاش نوشتند: اظهارنظر در باب این کتاب، در حدّ ما نیست. این را بفرستید دانشگاه آکسفورد تا استادان آنجا نظر بدهند. دکتر صورتگر هم فرستاد. پیغام آمد که بسیار شایان توجّه است. این آدم بیاید اینجا_ با هزینۀ ما_ از پایاننامهاش دفاع کند و دکترای ادبیّات انگلیس بگیرد.
هرچه کردیم، گفت: نمیروم. کار احمقانهیی ست.
جمیله_ همسرش_ پَر پَر زد که: آخر چرا احمقانه است؟ شما که دوستانش هستید چرا نمیتوانید وادارش کنید که برود؟ ها؟
امّا ما مغلوب او بودیم؛ مغلوبِ نبوغ او؛ نبوغِ تردیدناپذیرِ او.
نه آنکه خیال کنید میخواهم از او افسانهیی بسازم. اصلاً حالا دیگر چه خاصیّت دارد؟
امّا، بعدها از او خواستند که لااقل بیاید ادبیّاتِ قرون وسطایِ انگلیس درس بدهد_ در دانشگاه تهران.
جواب داد: نمیتوانم، دلم میخواهد صبحها تا دیروقت بخوابم، تا نزدیک ظهر، شما خوابم را آشفته میکنید.
و ما هنوز شاگرد مدرسه بودیم و واحد واحد خودمان را میتراشیدیم که همان گواهینامۀ بیخاصیّت را بگیریم….
آشفتهحال و پریشان بود. دانشِ زیاد، به کارش نیامده بود. همیشه در آستانۀ جنون بود. اینطور که میگفتند فقط یکبار از آستنه گذشته بود و برگشته بود. از عالم جنون چیزی با خودش نیاورده بود. علم هم به دادش نرسیده بود. آوارۀ روحی بود، یا از عُقلای مجانین. با بهلول نسبتی داشت. به جز زبان انگلیسی و فارسی _ که در هر دو مقتدر بود_ عربی هم میدانست، فرانسه هم قدری، آلمانی هم قدری. قرآن را بسیار خوب میدانست. برخی تفسیرها _ مانند نَسَفی_ را تمام و کمال خوانده بود. با فلسفۀ اسلامی و منطق اسلامی آشنایی غریبی داشت. چندین روضۀ سیّدالشهدا را از بَر بود. انواع دعاها و نمازها را میدانست_ دقیق و با تفسیر.
روزی که فروغ را میخواستند به خاک بسپارند، از روحانیان، هیچکس بر مُردهاش نماز نگذاشت.
مردۀ فروغ بر زمین مانده بود و حدود چهارصد ادیب و هنرمند و شاعر و نویسنده هم آنجا بودند، همه معطّل_ حتّی آنکه خیلی ادعای مسلمان بودن داشت.
مهرداد صمدی رفت آن جلو، پیش ِ فروغ ایستاد و همه پشت سرش ایستادند. او نماز میّت را خواند، و دعاهای مربوط به میّت را هم.
عجب سکوتی بود!
گهگاه، با پدرش _که دانشمند گمنامی بود_ بر سر مسائل فلسفی مباحثاتی داشت که آدم را مبهوت میکرد.
گفتم: جنونِ بیشتر و بیشتر دانستن داشت؛ امّا این دانش را نمیدانست چه کند.
به همین دلیل، وقتی از کارهای آبرودار خسته شد رفت آبجوسازی پیشه کرد.
و دُرُست در لحظهیی که میتوانست مفسّر و تحلیلگر اسلام باشد، او را بردند به همانجا که آبجوفروشان را میبردند؛ و نگاه نکردند که او مولوی را چه خوب میداند، و غزّالی را، و عطار را.
مردی روحانی اما آزاده و زندهدل با او گفتوگو کرده بود. و اللّه اعلم.
میگویند مهرداد، خطّ بحث را کشانده بود به تفسیر و تحلیل در باب مُسکرات، و مسألۀ سُکر در اسلام، و ریشههای آن، و رابطۀ تصوّف و عرفان با این مسأله.
و اینکه در کجا اشارۀ حافظ به می راستین است و در کجا از می به عنوان نماد یاد کرده است، و حدیث پشت حدیث، و روایت پشت روایت؛ و آن روحانیِ زندهدل دیده بود که این جوانِ بیکاره، کارهییست در دیار ما، و به شوخطبعی گفته بود:
برادر جان! با این وسعتِ اطلاعات که تو در باب شریعت و فقه و حدیث داری، گمان میکنم باید بیایی جای من بنشینی.
و مهرداد را رها کرده بود و گفته بود: ای کاش این همه دانایی را در راهِ خیر مردم به کار بیندازی، که هم دنیا دارد و هم آخرت.
اما آن آوارۀ روحی، تن به آوارگی تن داد و رفت.
منبع
چهارکوارتت
تی. اس. الیوت
ترجمۀ مهرداد صمدی
ویرایشها و یادداشتها از نادر ابراهیمی
نشرِ فکر روز 1368
صص 22_15
مهرداد صمدی به روایت نادر ابراهیمی
مطالب بیشتر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…