نگاهی به مجموعه شعر جوانیها سرودۀ بیژن الهی
مخاطبی که میخواهد سفر در جهان شعری «بیژن الهی» را آغاز کند نخست باید با مختصات شعر دیگر و ویژگیهای کلی آن جریان فکری آشنا شود که بیژن الهی متعلق به آن بود. از جمله اینکه در اشعار الهی نباید به دنبال روایت در محور عمودی و وجه پیامرسان زبان رفت. شعر او باکی ندارد اگر آن را درک نکنند. بنابراین نه برای فهمیدن دقیق او بلکه برای درک زیبایی ناملموس آن میتوان کورمال کورمال پیش رفت و به حدسیات و تفسیر خویش متوسل شد.
این شعرها گاه عمیقِ ساده است و بسیار دلنشین، گاه آنچنان نوآورانه و سخت و مملو از معلومات مختلف شاعر که دریافت را کند و محال میکند و نیاز به ارائۀ خوانشی از آن احساس میشود. بنابراین برای شعر الهی باید وقت گذاشت و تصاویری را از پشت شیشهای مات نگریست و با آن کنار آمد.
شعر او فایدهگرا نیست، از انتظار کشیدن برای یافتن مخاطبان خود ابایی ندارد و البته تسلیم خواننده نمیشود. هنرمند در آثارش آزاد است جهانی خلق کند بی ترس از مجهول ماندن و کشف ناشدن بنابراین خود را به اندازۀ سطحِ فهم عموم تقلیل نمیدهد و صبر میکند و کار را به زمان میسپارد.
از آن روست که ما هرچند وقت یکبار اشعار او را مجددا میخوانیم تا شاید بیش از قبل به روحیۀ خاص اشعار او نزدیک شویم. با این مقدمۀ کوتاه دو شعر کامل و سپس بندهایی پراکنده از این کتابِ خواندنی را از نظر میگذرانیم:
زمانی که هردو دلها میشکند
زمانی که دوستم مرا ترک گفت
به خورشید نگاه کردم
تا اشکهایم را خشک کند
خورشید گفت:
«جان خورشید.
دلتنگ نباش.
دوستت هرکجا برود
من میبینمش
او هم حتمن
رو به من خاهد کرد
تا اشکهایش را خشک کنم.
جان خورشید.
به من نگاه کن.
فکر میکنی من این میان
پیوند خوبی نیستم.»
ص 69
شبانۀ آفتابی
صیغۀ آفتابیی وحدانیت را
میان ماهیان تنگ روان کردیم
که این چنین در آینۀ رو در رو
بر تصویر خیش منطبقند.
چون تابستان
اندام بزرگوارت را
برای من میزایی.
تکخال و شیهه
تپشهای نوظهور من است.
شب غرابههای خالیی عطش.
شب شاهرگ و دو ریه
که به نام شببوهای مؤمن ثبت میشود.
ما دو مکمل واقعیت این شب
که تنها از آن ما دو مبیّن ما دوست.
شبی که فلس میفشاند.
شبی که حیاطهای کوچک آفتابرو
بر آن گستردهست.
و بوتههایی را
از خورشید و باران بینیاز میدارد.
شفقی سرخ خاندمت
میان ختمی و خون
نیمی از تو
در تابستان جاریست.
صص 60_59
بندهایی پراکنده از جوانیها
_ «من پلک بستهام، و دست قطع شده_ دست ونوس_
[سکوت عصر طلا را میدوشد. در سکوت
[ شیر گرم خاهد بود. شیر گرم. گرم! اما تب
[منطقی عامیانه ندارد، و دانش خود را به رقص
[میخاند. پس به هیچکس نگو انزوا توحید گشته
[است. هیچکس گوش نچسباند بر زغال، تا صدای
[بالهای تبعید و عطسه که از نکهت گلهای سرخ عارض
[میگشت، تا قدم متین آتش را بشنود. من پلک
[ بستهام. من در شاخک مغلوب یک حشره حس
[میشوم. غربت من کافیست تا کلید قصر را به
آواز وادارد. جمال سرد گمشدهام را در آغوش
[میکشم، و رگهای سختترین جوانیی تو تشنگیم
[ را شیار میزند. من آمادهام، خدای من، من آمادهام!
[ و باران آمادهست تا بر سطور شرق بکوبد. تراخم
[است این که کهنگیی شفابخش فیروزه را_عاری
[از تملک شرق_در حدقه به ارث خاهد گذاشت. از
[پشت کلوخ نمک، زنگ صد شتر نزدیک میشود، من
[آمادهام! چون دار بلند باش، شعر من.»
صص 160-161
_«مگر او مردهاست، که ابرها به اتاق آمدهاند، تا سقف
[را بالاتر برند؟»
ص 162
چشم بستهام، و نام گیاهانِ تاریک است.
دیگر هیچکجا، هیچ کجا
مرا به نامی، به کلمهیی، صدا نکن؛ که حال، تمام زبان
[در نام یک گیاه آسودهست.
سختتر از گیاه، لمسم کن؛ دستان تو را نثار میکنم
تنگتر از گیاه، در آغوشم کش؛ بدنت را به تو ارزانی
[میدارم.
و زمانی که آسیابها در نور به گشت آید،
تو دستهایت را خاهی بست، مشت خاهی، گره خاهی کرد
و این گره را، مانند هدیهیی
حفظ خاهی کرد.
ص 177
در روزی بزرگ به تو میرسم؛ به شانۀ تو
دست میزنم، که به پس بنگری و ببینی
که نمیخندم.
ص 181
نور، نور حامی سرد
چروکها را_ آندم که چترهای گل، پس از باران،
بسته میشود_ باز میکند
تا لغتی که شعر کم دارد، بیرون آید، به سوی ما بشتابد
حتا اگر
رسوایی باشد.
ص 185
میتابد و میبارد_
و روح
جز رنگینکمانی نیست.
ص 212
نکتۀ جالبی که از سفر در اشعار بیژن الهی میتوان به آن پی برد، آمیختگی خاصِ طبیعت و جانوران با روح شاعر است که با زبانی غریب به تصویر درمیآید. نوعی از آشناییزدایی در کار او اتفاق میافتد که پس از چندین بار خواندن هنوز هم بکر است زیرا معنایش دیریاب و همانگونه که گفتم، حدسزدنی است و نمیتوان به طور قطع مطمئن بود که با تفاسیر خود از سطرها به منظور شاعر دست یافتهایم. مکث و ابهام دلنشین و زبان مهآلود او صمیمیت میآورد نه این که مخاطب را برماند و بترساند که من اینچنینم! با سطرهایی که درهمآمیختگی روح شاعر را با روح بکر طبیعت (اعم از گیاه و جانوران) نشان میدهد، کلامم را به پایان میرسانم.
من اینک شب را به شعر میافزایم
که بدون چراغها
جملهیی بینقطهست.
و با گشایش نخستین فال
با سه شاه دگر هجوم میآرم
همچنان که خاج خیش را بر پشت
حمل میکنم.
ای نوازندۀ تار صوتی قوها!
چمدانی که از دریا
به دریا میبندی
در وقت مرگ
از خورشید ورم خاهد کرد.
من اینک آب را به شعر میافزایم
که یتیمخانهها
سواد شقایق سرراهی را
با آن آغاز کنند؛
گرچه قزلآلای خون را
کلاغی بر سر شیروانی میگذارد.
که با ماه فکر میکند
و سرخگلها را
نقصی اصیل میداند؟
ص 122
مشخصات کتاب
جوانیها
سرودۀ بیژن الهی
نشر بیدگل
چاپ چهارم
نگاهی به مجموعه شعر جوانیها سرودۀ بیژن الهی
مطالب بیشتر
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…