بخشهایی از چند نامه فروغ به ابراهیم گلستان
…حس میکنم که عمرم را باختهام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم میدانم. شاید علتش اینست که هرگز زندگی روشنی نداشتهام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایههای زندگی آیندۀ مرا متزلزل کرد.
من هرگز در زندگی راهنمایی نداشتم. کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هرچه که ندارم، همه آن چیزهاییست که میتوانستم داشته باشم اما کجرویها و خودنشناختنها و بنبستهای زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. میخواهم شروع کنم.
***
بدیهای من به خاطر بدی کردن نیست. به خاطر احساس شدید خوبیهای بیحاصل است.
***
…حس میکنم که فشار گیجکنندهای در زیر پوستم وجود دارد… میخواهم همه چیز را سوراخ کنم و هرچه ممکن است فرو بروم. میخواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست، در آنجایی که دانهها سبز میشوند و ریشهها به هم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه میدهد، گویی بدن من یک شکل موقتی و زودگذر آن است. میخواهم به اصلش برسم. میخواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخههای درختان آویزان کنم.
***
…همیشه سعی کردهام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیام را کسی نبیند و نشناسد… سعی کردهام آدم باشم، در حالیکه در درون خود یک موجود زنده بودهام… ما فقط میتوانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمیتوانیم آن را اصلاً نداشته باشیم.
***
…نمیدانم رسیدن چیست، اما بیگمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری میشود. کاش میمردم و دوباره زنده میشدم و میدیدم که دنیا شکل دیگریست. دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کردهاند…و هیچکس دور خانهاش دیوار نکشیده است.
معتاد شدن به عادتهای مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها کاری برخلاف طبیعت است.
***
…محرومیتهای من اگر به من غم میدهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبندهای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات میدهند، و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز طپشها و تحولات اصلی است نزدیک میکنند. من نمیخواهم سیر باشم، بلکه میخواهم بهه فضیلت سیری برسم.
…بدیهای من چه هستند، جز شرم و عجز خوبیهای من از بیان کردن، جز نالۀ اسارت خوبیهای من در این دنیایی که تا چشم کار میکند دیوار است و دیوار است و دیوار است. و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.
***
خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیام خط انداخته و میان ابروهایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است. خوشحالم که دیگر خیالباف و رؤیایی نیستم. دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هرچند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و به پایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کردم.
***
(از فستیوال)… به خانه که برمیگشتم… مثل بچههای یتیم، همهاش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس…از این جا که خوابیدهام دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر میتوانستم جزئی از این بیانتهایی باشم، آنوقت میتوانستم هرکجا که میخواهم باشم…دلم میخواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیرویی بیرون میآید که مرا جذب میکند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم میخواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم. به نظرم میرسد که تنها راه گریز از فناشدن، از دگرگون شدن، از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن همین است.
***
تا به خودِ آزاد و راحت و جدا از همۀ خودهای اسیرکنندۀ دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید. تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیرویی که زندگیاش را از مرگ و نابودی انسان میگیرد نگذاری، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی… هنر قویترین عشقهاست و وقتی میگذارد انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود.
***
…ای کاش میتوانستم مثل حافظ شعر بگویم و مثل او حساسیتی داشته باشم که ایجادکنندۀ رابطه با تمام لحظههای صمیمانۀ تمام زندگیهای تمام مردم آینده باشد.
***
…اگر عشق عشق باشد، زمان حرف احمقانهایست.
***
منبع
فروغ جاودانه
مجموعه شعرها و نوشتهها و گفتگوهای فروغ
به کوشش عبدالرضا جعفری
نشر تنویر
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…