من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد میزنم:
«وامانده در عذابم انداخته است
در راهِ پر مخافتِ این ساحلِ خراب
و فاصلهاست آب
امدادی ای رفیقان با من!»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در التهابم از حد بیرون
فریاد برمیآید از من:
« در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستی و خطر نیست
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو میخرم
از حرفهای کامشکنشان
من درد میبرم
خون از درون دردم سرریز میکند
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد میزنم.
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
«یک دست بیصداست
من، دستِ من، کمک ز دست شما میکند طلب.»
فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریادِ من رسا
من از برای راهِ خلاص خود و شما
فریاد میزنم.
فریاد میزنم!
صص516-515
در نخستین ساعت شب، در اتاقِ چوبیاش تنها، زنِ چینی
در سرش اندیشههای هولناکی دور میگیرد، میاندیشد:
«بردگانِ ناتوانایی که میسازند دیوارِ بزرگ شهر را
هر یکی زآنان که در زیرِ آوارِ زخمههای آتشِ شلاق داده جان
مردهاش در لایِ دیوار است پنهان.»
آنی از این دلگزا اندیشهها راه خلاصی را نمیداند زنِ چینی
او، روانش خسته و رنجور ماندهست
با روانِ خستهاش رنجور میخواند زن چینی
در نخستین ساعت شب:
«در نخستین ساعت شب، هرکس از بالای ایوانش چراغ اوست آویزان
همسر هرکس به خانه بازگردیده است الّا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.»
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا، من نیز
در غمِ ناراحتیهای کسانام؛
همچنانی کآن زن چینی
بر زبان اندیشههای دلگزایی، حرف میراند.
من سرودی آشنا را میکنم در گوش
من دمی از فکر بهبودیّ تنها ماندگان در خانههاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند، نجلا!
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموشتر کن!
من به سوی رخنههای شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی میشناسم؛ خوب میدانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشتهاند
وندرآن اندیشۀ دیوارسازان میدهد تصویر؛
دیرگاهی هست میخوانم
در بطون عالم اعداد بی مر
در دل تاریکیِ بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که به زور دستهای ما به گردِ ما
میروند این بیزبان دیوارها بالا.
زمستان 1331
ص 519-517
خانهام ابریست
یکسره روی زمین ابریست با آن.
از فراز گردنه خُرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من.
آی نیزن_ که تو را آوای نی بردهست دور از ره_ کجایی؟
خانهام ابریست اما
ابر بارانش گرفتهست.
در خیالِ روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به رویِ آفتابم
میبرم در ساحتِ دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نیزن که دایم مینوازد نی، در این دنیای ابراندود
راهِ خود را دارد اندر پیش.
ص521
در کنار رودخانه میپلکد سنگپشتِ پیر
روز، روز آفتابیست.
صحنۀ آییش گرم است.
سنگپشتِ پیر در دامان گرم آفتابش میلمد، آسوده میخوابد
در کنارِ رودخانه.
در کنارِ رودخانه من فقط هستم،
خستۀ دردِ تمنا
چشم در راه آفتابم را.
چشم من اما
لحظهای او را نمییابد.
آفتاب من
روی پوشیدهست از من در میانِ آبهای دور.
آفتابی گشته بر من هرچه از هرجا
از درنگِ من،
یا شتابِ من،
آفتابی نیست تنها آفتابِ من
در کنارِ رودخانه.
صص 524-523
آسمان یکریز میبارد
روی بندرگاه؛
روی دندههای آویزان یک بام سفالین در کنارِ راه
روی آیشها که شاخک خوشهاش را میدواند.
روی نوغانخانه، روی پل، که در سرتاسرش امشب
مثل اینکه ضرب میگیرند یا آنجا کسی غمناک میخواند؛
همچنین بر روی بالاخانۀ همسایۀ من_ مرد ماهیگیر مسکینی
که او را میشناسی.
خالی افتادهست اما خانۀ همسایۀ من دیرگاهیست.
ای رفیق من_ که از این بندرِ دلتنگ روی حرف من با توست
و عروق زخمدار من از این حرفم که با تو در میان میآید از درد درون
و در درون دردناک من ز دیگرگونه زخم من میآید پر
هیچ آوایی نمیآید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.
وه! چه سنگین است با آدمکشی_ با هر دمی رؤیای جنگ_ این زندگانی.
بچهها، زنها
مردها، آنها که در آن خانه بودند
دوست با من، آشنا با من، درین ساعت سراسر کشته گشتند.
صص 627-526
منبع
مجموعه اشعار نیما یوشیج
مقابله و تدوین:
عبدالعلی عظیمی
نشر نیلوفر
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…