در سال 1326 مجموعۀ آهنگهای فراموش شدۀ شاملو، در 176 صفحه منتشر میشود. ناشر کتاب آقای ابراهیم دیلمقانیان است.
آهنگهای فراموش شده، مجموعهای است از هفت کتاب قصه و شعر (موزون و منثور)، یادداشت و ترجمه، با نامهای: فانتزیها، نالهها و سکوت، نغمههای چینی، نغمههای ژاپنی، نامههای زندان، من و ایران من، و تفکرات.
شاملو هنگام انتشار این کتاب بیست و دو ساله است. او سه سال پیش از این، یعنی حدود سال 1323، نوزدهسالگی را به سبب اعتقادات شوونیسیتی در زندان متفقین گذرانیده است که اثر هولناکی در روحش میگذارد. بیشترین اشعار آهنگهای فراموش شده را اشعار همین سال تشکیل میدهد:
بخوان، بخوان گیتار من
بخوان، بخوان در نور ماه
برای دلی که از عشق میلرزد
به خاطر روحی که از عشق تابناکی میگیرد.
سرباز روس با زه گیتار بازی میکند
گوش کن که چگونه صدایش بلند است
…
شکوفههای سیب و گلابی شکفت
و مه
از روی رودخانه شنا کنان گذشت؛
بخوان، بخوان گیتار من
بخوان، بخوان در نور ماه
در دل شب، به آواز پاسداری که انگشتش بر دستۀ گیتار میرقصد
گوش میدهم
دلم از غم و اندوه مالامال است
…
ماه در افق میدرخشد
و شب آهسته آهسته جلو میآید
صدای گلولهها کم کم قطع میشود
…
(رشت، بازداشتگاه سیاسی شوروی 30 اردیبهشت 1323)
کتاب با چندین پیشگفتار ستایشآمیز همراه است: آقای ابراهیم دیلمقانیان مینویسند: « من در آثار احمد شاملو که در آیندۀ نزدیک، خواهناخواه یکی از بزرگترین نویسندگان ما محسوب خواهد شد، یک روح آزاده و یک شخصیت فارغ از قیود اجتماعی مشاهده میکنم… شاملو بیش از آنکه بخواهد شعر بگوید، و با جملات زیبا و دلنشینی اندیشۀ نارسا و بیحقیقتی را به قالب نظم دربیاورد، میخواهد آنچه در روح وی حادث میشود و آن تحولاتی را که از دیدن یک منظره، یا نگاه، و یا یک حرکت نامحسوس، در قلبش ایجاد میگردد، به نیکوترین وجهی به چشم خوانندگان خود بکشد و به همین سبب است که در آثار وی در عین حال که به گفتۀ خود او ابتدائی و امتحانی ست، بهترین نمونه از اشعار توصیفی محسوب میشود…»
نصر نجمی مینویسد:«روزی خواهد رسید که شاملو و جوانان بسیاری نظیر او ارزش واقعی خود را بیابند، و آن روز آنقدرها دور نیست…آینده او درخشانتر از آن است که فکر توان کرد.»
اما خود شاملو در دیباچۀ کتاب مینویسد:
«قطعاتی که در این کتاب جمعآوری شده، نوشتههاییست که در حقیقت میبایستی سوزانده شده باشد. نوشتههاییست که باید دور ریخته شده باشد. نوشتههاییست که بهتر بود اصلا نوشته نشده باشد، این مطلب پیش از چاپ کردن برای من روشن بود.نوشتههای این کتاب آهنگیهاییست که خیلی زود از یاد میرود. جرقههایی است که تا میجهد در هوا خاموش میشود. این نوشتهها مثل لرزش یک سیم تار از برخورد به بال یک حشره، یا مثل یک نفس کوتاه نسیم در یک شب گرم تابستانی، فقط در وجود خود زنده است، یعنی نقش نمیبندد؛ زود از بین میرود؛ فراموش میشود
باری_ای خواننده_ کتابی که تو میخواهی بخوانی متاسفانه شامل اینگونه نوشتههاست. تو با خواندن این کتاب چیز تازهای نمیخوانی و لذت نایافتهای نمیبری، و من از اینکه وقت تو را بدینگونه ضایع میکنم چه بگویم که چقدر متاسفم.
مقداری از این قطعهها خیلی وقت پیش نوشته شده است و نخستین آثار کسی است که خواسته چیز بنویسد. بنابراین، ای خواننده، به تو حق هیچگونه انتقاد، حق هیچگونه اظهارنظر داده نمیشود. بخوان و بگذر و فراموش کن و کتاب مرا نادیده بگیر. اینها کاری است که باید هرچه زودتر گم بشود، فراموش بشود. اینها قدمهای اولین کودکیست که میخواسته راه بیافتد، ودر اینصورت، دستش را به دیوار میگیرد؛ پاهایش میلرزد؛ سست و مردد است؛ ناموزون راه میرود..
پس تو ای خواننده! میتوانی کتاب را نخوانی یا بخوانی و به دور اندازی، اما به عقیدۀ من بهترست تو هم قلم برداری و چیز بنویسی… اما تو چیزی بهتر بنویس، چیز تازهتری بنویس.»
بیا برایت شعری بگویم، یک شعر کوچک و بیقافیه.
کسی که این شعر را گفت، نه شاعر بود، نه طبع شعر داشت؛
قلم برداشت و این چند شعر را بر کاغذی نگاشت و از آن پس
ترک جهان گفت.
نه، نمرد…هنوز هم نمرده است. یعنی باز هم قلبش میکوبد،
و دستش بر پارههای کاغذ شعرهای کوچک و بیقافیه مینویسد؛
و چون کشتی آرزوهایش یکسره در گردابها درهم شکسته غرق شدهاست،
دیگر برای نجات خود دست و پا نمیزند…
میگویند دیوانه شده است؛ شاید هم درست بگویند،
ولی او از آن هنگام که از امیدها و آرزوهای خویش
جدا مانده است، سخن مردمان را به دل نمیگیرد، و
آزرده نمیشود. هنگامی که به سال 1322 به گناه میهنپرستی
در زندان محبوسش ساختند، در آنجا، در میان سربازان ارتش سرخ،
به دختری از اهالی مسکو که «گالیا» نام داشت، دلباخت.
درد دلباختگی او نقل زندانیان دیگر شد، و افسانۀ عشق آن دو
بر سر زبانها افتاد. بدانگونه که گاه میگفتند از سوز عشق
به بستر بیماری افتاده و گاه شهرت میدادند که از حرکاتش
آثار جنون پدیدار گشته است.
دیگر نمیدانم که راست میگفتند یا به دروغ دستان
میزدند، لیکن آنقدر هست که مجنون نیز بدان
شوریدگی سر به بیابان ننهاده بود.. اما یک روز
سخن آتشینی که از زبان دختر سپاهی برآمد، دل
رنجیدۀ شاعر محبوس را بشکست و جان سوختۀ او را
تمام خاکستر کرد. آن وقت، نخست این شعر کوچک
را نوشت، و بعد، چون دیگر آرزویی نداشت جهان را ترک گفت.
نه اینکه بمیرد؛ نه… او نمرد. همچنانکه هنوز هم زنده است.
و به انتظار مرگ نشسته بر کاغذها خط میکشد،
و شعر منثور مینویسد؛ چیزی که هست، چون امیدی ندارد،
خود را مرده میپندارد.
این است آن آتشی که از زبان دختر مسکو برآمد
و وجود او را خاکستر ساخت؛ این است آن سخن نغزی
که شاعر کوچک را در برابر عظمت خویش محو کرد؛
این است آنچه شاعر خود درینباره میگوید:
گفتم: «دختر! میدانی که عشق تو، عشق بزرگ و نابودکنندۀ تو، جسم کوچک مرا در خود غرق کرده است؟
گفت: «پسر! باخبری که جز عشق کوچک و ناتوان تو هیچ چیز نتوانست دل بزرگ و توانای مرا بلرزاند و جان مرا بسوزاند؟»
گفتم: «پس بیا ترک مسکو کن، و با من در ایران ما بمان تا زخم قلب هردوی ما التیام پذیرد.»
آنوقت با نخوتی شبیه نخوت قهرمان اسمولنسک به من نگریست و با غرشی شبیه غریو رزمندگان استالینگراد نهیبم زد که:
«آتش!… پی از آن که عشق زمینی تو قلب مرا بسوزاند، عشق آسمانی میهن، جان مرا خاکستر کرده است.»
(رشت، بهار 1323)
منبع
تاریخ تحلیلی شعر نو
شمس لنگرودی
نشر مرکز
جلد اول
چاپ ششم
صص 360-354
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…