گفتگو با «سیمین دانشور» دربارۀ «نیما یوشیج»: نیما یک آیدا کم داشت!
محمد عظیمی: خانم دانشور بسیار خوشحالیم که در حضور شما، همسایه و هم کلام نیما یوشیج، آن بزرگمرد، هستیم. از نیما و خاطراتی که با او تا زمان خاموشی داشتید بگویید.
دانشور: آقای نیما، خدا بیامرزدش. چقدر حیف شد. خیلی مرد نازنینی بود. یکی از بزرگان قرن معاصر بود. البته همهشون به راه خودشون رفتند. عالیه خانم آمد و گفت: نیما مُرد. و جلال رفت به منزلشان و بالای سرش نشست. جلال خوابوندش. چشماشو بست. چشماش باز بود. جلال نشست قرآن خوند بالاسرش. اومد والصافات صفا، یعنی درست نیما. به حدی این مرد صاف بود. به حدی این مرد مهربان بود. با من هم خیلی دوست بود. برای طاهباز تعریف کردم، نوشته طاهباز. تعریف کردم که جلال قرآن را باز کرد بالا سرش و اومد. طاهباز گریهاش گرفت. اومد الصافات صفا و واقعاً چقدر این مرد، صاف بود.
عظیمی: در باره بیماری و علت مرگ نیما بگویید.
دانشور: باعث مرگ نیما شراگیم بود. شراگیم شر بود خیلی. گفت میخوام برم شکار. زمستون بود. پیرمرد رو برد یوش. اونجا سینه پهلو کرد. پسرش برداشت او را با قاطر برد به یوش. مجبور شدن برش گردونن. اینجا ما رفتیم پیشش. گفت شراگیم منو کشت. برای اینکه منو برد یوش، برای شکار و من سرما خوردم. وقتی عصرا میرفتیم پیشش میگفت یک زنی میاومد که کارامون رو بکنه. عالیه که اینجا کار میکرد و تازه عالیه خانم نمیرسید. خانومه مثل جغد به من نگاه میکرد. مثل اینکه مرگ منو حدس میزد و دیگه مرد. و رفت تا لب هیچ. خیلی حیف شد.
عظیمی: زمانی که نیما فوت میکنه جنازهاش یک روز میمونه و روز بعدش تشییع جنازه میشه. چرا؟
دانشور: خاطرم نیست.
عظیمی: میدانیم که در ساعت دو نیمه شب نیما فوت میکنه و جلال میاد سر داغ پیرمرد رو در آغوش میگیره ولی عصر همان روز، شاملو برای گرفتن آخرین عکس نیما به سراغ هادی شفائیه میره و فردا صبح دفنش میکنند. چرا جنازه نیما یک روز بر روی زمین میمونه؟
دانشور: نیما رو به عنوان امانت دفنش کردن تو امامزاده عبدالله. خیلی اومده بودن و بعدها بردنش یوش. بعد وقتی که یوش را مهاجرانی درست کرد، نعشش رو بردن یوش.
عظیمی: نیما در وصیت نامهاش گفته که علاوه بر نظارت و کنجکاوی دکتر معین، جلال و جنتی با هم در جمع آوری آثار باشند. چرا جلال با توجه به علاقهاش به نیما، در رابطه با جمع آوری آثار کمک چندانی نکرد؟
دانشور: طاهباز جمع آوری کرد. جلال کمک کرد. جنتی هم کمک کرد.
عظیمی: نیما برای شما شعر هم میخواند؟
دانشور: بله بیشتر شعرهاش رو واسه من خونده. خودش میگفت من یه رودخانهای هستم که از هرجاش میشه آب گرفت. گفت: آب در خوابگه مورچگان ریخته ام که خوب یادمه. گفتم نیما اینو تقدیم کن به من. نمیکرد. اینکاره نبود.
عظیمی: گویا نیما بیشتر اوقات در منزل شما بود و با شما حشر و نشری دائم داشت.
دانشور: بله، میاومد اینجا مینشست. صبح میاومد اینجا پیش من. من عصرها درس داشتم. یک تخته سنگ بود اینجا. اینجاها همه بیابون بود. ما اینجا برای نیما آمدیم. گفت اینجا یک زمینی هست بیایین بسازین. تقریباً ما شب وروزمون با نیما بود. صبح میآمد دنبال من، با هم میرفتیم راهپیمایی.
عظیمی: اینجا با نیما هم میرفتید از دشتبان سیب زمینی میخریدید.
دانشور: نه، سیب زمینی نمیخریدیم، حق الماله بود. پنج شش تا سیب زمینی بهش میداد دشتبان. میدانست مرد بزرگی است، اما نمیدانست چرا بزرگ است. اینو میبرد، نهارش بود. میرفتیم، سیب زمینیها رو کنار آتش میچید . خاک روش میریخت. بعد سوراخ سوراخ میکرد و میرفتیم. راه میرفتیم. شعر میگفت. بعد میگفت سیب زمینیهام پخته. میاومد سیب زمینیها رو تو یه پاکت میگذاشت. میگفت این نهارمه. میگفتم این نهارته فقط. میگفت: شام منم هست. میگفتم: چرا! میگفت: نمیخوام نونخور عالیه باشم. و بعد میدونی چی میگفت که خیلی دلم میسوخت. میگفت که وزارت آموزش، ماهی 150 تومن بهش می داد، بشرطی که نیاد. چون کارمند وزارت آموزش بود. خیلی خاطره از نیما دارم. گفته بودن که تو نیا، برای اینکه متلک میگفت بهشون. چیزایی میگفت که اونا درست نمیفهمیدن. میگفتن که این 150 تومن رو بیا بگیر و نیا. اینم نمیرفت. 150 تومن هم پول «تریاکش،» کفش و پوشاکش میشد.
عظیمی: ارتباط دوستان نیما با شما چگونه بود و چرا دوستان نیما برای دیدنش به اینجا میاومدند؟
دانشور: همه را ما به وسیله نیما شناختیم. اینجا قرار میگذاشت، چون عالیه خانم راه نمیداد. اون بدبخت، خسته و خرد از بانک اومده. بچه رو آورده. میخواد غذا بپزه. به نیما گفته بودم مهماناتو بردار بیار اینجا. شاملو، اخوان، همهی مریداش. فروغ فرخزاد. دیگه خیلیها بودند. بیشتر شاملو مریدش بود. ولی شاملو راه دیگه ای رفت. شاملو شعر سپید گفت. منتها خب شاعری درجه اوله. حالا به هر جهت، این نیما اعجوبهای بود واسه خودش. نیما بدعتگذاره. خیلی مهمه نیما در تاریخ ادبیات. نیما، بعدش بنظر من شاملو، بعد اخوان و فروغ فرخزاد. فروغ هم می اومد اینجا. همهشون که میخواستن نیما رو ببینن، میاومدن اینجا. که من آشنا شدم با اونا.
عظیمی: هنرمندان اون دوره را با حالا چطور قیاس میکنید؟
دانشور: آدمهای حسابی دراومدن دورهی نیما. حالا کسی نیست. کسی نیست جایگزین اونها. مثلاً جای شاملو هیچکی نیست به عقیده من. جایگزین فروغ فرخزاد هیچکی نیست. اخوان هم هیچ کی نیست. نیما که هیچکس نیست. (با تاکید).
عظیمی: شما به یوش هم رفته بودید؟
دانشور: سه چهار بار به یوش رفتیم. مهمونی میداد نیما. ما اونوقت با قاطر میرفتیم یوش و خیلی راه سختی بود.
عظیمی: از کدوم مسیر میرفتید؟
دانشور: یادم نیست. ولی نوره دیگه. از راه ساری میرفتیم نور. بعد مجبور بودیم با قاطر بریم یوش. من و جلال و نیما. شراگیم خیلی شر بود.
عظیمی: آیا قبل از ازدواج با جلال، نام نیما را شنیده بودید؟
دانشور: چرا نشنیدم؟ نیما معروف شد. خیلی زیاد. میشناختم. شعرش را هم میخوندم، ولی اون رو ندیده بودم. منتها وقتی اومدیم، خود نیما به جلال تلفن کرد. جلال خیلی مریدش بود. دعواشونم شد. ولی با این حال پیرمرد چشم ما بود رو هم نوشت. جلال میگفت که نیما به او تلفن کرده بود و گفته بود که اینجا یک زمینی هست نزدیک خونهی من. گفت پاشید بیاین. اینجا تمام جالیز بود.
عظیمی: نیمای شاعر با نیمای شوهر چه تفاوتی داشت و رابطهی نیما و عالیه چگونه بود؟
دانشور: وقتی برای رابطهی خانوادگی نبود.
عظیمی: فکر میکنم که ما به نسبت سن، خیلی زود نیما رو از دست دادیم. شاید یکی از دلایلش این بود که اون در زندگی شخصیاش یک آیدا کم داشت. اونطوری که شاملو میگه که من در شرایط بسیار سخت نومیدی، با آیدا به زندگی بازگشتم و آیدا او را با فداکاری تیمار کرد. این را نیما در زندگی خودش نداشت.
دانشور: درسته. او آیدا کم داشت.
عظیمی: یکبار هم نیما برای ارتباط نزدیکتر عاطفی با عالیه، از شما نظر خواسته بود، و گفته بود: خانمِ آل احمد! جلال چکار میکند که تو آنقدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده که من هم با عالیه همان کار را بکنم؟
دانشور: من گفتم آقای نیما کاری که نداره، به او مهربانی کنید، میبینید این همه زحمت می کِشَد، به او بگویید دستت درد نکند. در خانهی من چقدر ستم می کِشی. جوری کنید که بداند قدرِ زحماتش را میدانید. گاهی هم هدیههایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است که به یادمان باشند. نیما پرسید: مثلاً چی بخرم؟ گفتم: مثلاً یک شیشه عطرِ خوشبو یا یک جورابِ ابریشمیِ خوش رنگ یا یک روسریِ قشنگ … نمیدانم از این چیزها. شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او میدهید یک حرفِ شاعرانهی قشنگ بزنید که مدتها خاطرش خوش باشد. این زن این همه در خانهی شما زحمتِ بی اجر میکشد. اجرش را با یک کلامِ شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش. نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها که تو گفتی. تو میدانی که حتی لباس و کفشِ مرا عالیه میخرد. پرسیدم: هیچ وقت از او تشکر کردهاید؟ هیچ وقت دستِ او را بوسیدهاید؟ پیشانیاش را؟ نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر میوهی خوبی دیدید مثلاً نارنگیِ شیرازیِ درشت یا لیمویِ ترشِ شیرازیِ خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید … نیما حرفم را قطع کرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خندههای مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو که آقای نیما میرود و سه کیلو پیاز میخرد و آنها را برای عالیه خانم میآورد و به او می گوید: بیا عالیه. عالیه خانم میپرسد: این چی هست؟ نیما میگوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم میگوید: آخر مردِ حسابی! من که بیست و هشت مَن پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟ نیما باز هم میگوید که خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم آمد خانهی ما و از من پرسید که چرا به نیما گفتهام پیاز بخرد. من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: خوب پس چرا این کار را کرد؟ گفتم: خوب یک دهن کجی کرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را. یک شب یادمان نیما گرفتند تو دانشکده هنرهای زیبا. قضیهی پیاز رو گفتم. که عوض اینکه بره کادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز.
عظیمی: یکی از ویژگیهای شخصی نیما، طنزپردازی و اجرای مسلط حالات افراد بود.
دانشور: آره، خیلی ادا درآوردن رو بلد بود. ادای جلالو درمیآورد. ادای منو درمیآورد. میگفت وقتی تو وارد میشی، عینهو اسبایی، فقط شیهه کم داری. چون من خیلی اسب دوست داشتم. اینجا سواری میرفتم با یارشاطر. باشگاه سوارکاران بود. اسب کرایه میکردیم، می رفتیم سواری. میگفت عین اسبی. عین من ادا درمی آورد.
عظیمی: جلال در خرداد ماه 1332 نامهای تحت عنوان کدخدا رستم به نیما مینویسه. با توجه به اینکه نیما یک نیشی را در رابطه با لادبن خورده بود و در این اواخر نیما دیگه از لادبن ناامید شده بود، چون هیچ نامهای با هم رد وبدل نکردند و لادبن در شوروی گرفتار شده بود و یک نفرتی هم از حزب توده پیدا کرده بود و خلیل ملکی و جلال هم در زمان نوشتن این نامه از حزب توده جدا شده و نیروی سوم را راه انداخته بودند. آیا جلال هنوز فکر می کرد که ممکن است نیما جذب حزب توده بشود؟ با توجه به واکنشی که همیشه نیما نسبت به حزب توده داشت و هیچ وقت حزبی نبود. حتی در پایانِ نامهای که به احسان طبری مینویسد، میگوید که: آنکه منتظر است روزی شما را بیش از خود در نظر مردم ناستوده ببیند. نیما هم در اون نامه به جلال مینویسه که تو به هر شکلی دربیایی، می شناسمت. تو همون جلال خودمی. جلال با توجه به شناخت نزدیکی که از نیما داشت، چرا اون نامه را با اسم مستعار «کدخدا رستم» چاپ کرد؟
دانشور: یعنی میدونید نیما با تودهایها ور رفت. یک برادری داشت بنام لادبن که این روسیه رفته بود. خیلی دلش میخواست اینم بره روسیه. ولی این که سیاسی باشه نه. سیاسی نبود. تهاش سیاسی بود. نیما آرزوش بود بره پیش لادبن. میشه گفت که اون نامهای که جلال مینویسه تحت عنوان کدخدا رستم، وازده شد. میدونید اونا زیاد روی میکردند. سر مصدق که تودهایها قاطی کردند خودشون رو تقریباً، که مصدق فهمید و دکشون کرد. احسان طبری و اینا هم بودند. دیگه نیما وازده شد از حزب توده.
عظیمی: در سال 1333 هم نیما را بازداشت میکنند.
دانشور: همین شعر ( وای بر من ) را که گفت: کشتگاهم خشک مانْد و یکسره تدبیرها / گشتْ بی سود و ثمر. / تنگنای خانهام را یافت دشمن، با نگاهِ حیله اندوزش / وای بر من! میکند آماده بهر سینه یِ من، تیرهایی / که به زهرِ کینه، آلودهست. / پس به جادههای خونین، کلّههای مردگان را / به غبارِ قبرهای کهنه اندوده / از پسِ دیوارِ من بر خاک میچیند / وز پیِ آزارِ دل آزردگان / در میان کلّههای چیده بنشیند / سرگذشتِ زجر را خوانَد. / وای بر من! / در شبی تاریک از اینسان / بر سر این کلّهها جنبان / چه کسی آیا ندانسته گذارد پا؟ /
شاه گفته بود که به من زده و گرفته بودنش. چهار پنج روز هم بیشتر نبود زندان. زندان هم بهش خوش گذشت.
عظیمی: بعد از 28 مرداد هم نیما شعر و یادداشتها رو پیش شما گذاشته بود؟
دانشور: بله. یک گونی شعر داشت. قلعه سقریم اینا، همه پیش ما بود. شعرهاش پیش ما بود. اینجا میگذاشت شعرهاشو. میترسید. پشت کاغذ سیگار، روی کاغذی که اگه گیر میآورد.
عظیمی: من حتی شعرهاش رو، روی برگههای بانک ملی هم دیدم.
دانشور: درسته. بعد دیگه من کاغذ بردم. یک دفترچه بردم دادم بهش، گفتم بابا! شعرها رو این جا بنویس. دیگه مینوشت. بعد اینا پیش ما بود که عالیه خانم اومد اونا رو برد.
عظیمی: نیما در یادداشتهای روزانه از افرادی که به خانه شما میآمدند صحبت می کنه. مثلاً از امام موسی صدر یا مهندس رضوی. چه خاطراتی از آن دیدارها در یاد شما مونده.
دانشور: نیما به موسی صدر حسودیاش شد. موسی صدر خیلی خوش تیپ بود. حالا لیبی (قذافی) یا گمش کرده یا کشتدش، نمیدونم. غروب بود. موسی صدر اومد، در زد. اون یکی از زیباترین مردهای دنیا بود. چشم های خاکستری، درشت، زیبا. لباس آخوندیش هم شیک، از این سینه کفتریها. من در رو باز کردم. گفتم ببینم! شما امامی، پیغمبری! توحق نداری اینقدر خوشگل باشی! خندید. گفت: جلال هست. گفتم: آره، بیا تو. اومد تو. نیمام که همیشه اینجا بود. دیگه من نرسیدم چایی به نیما بدم. نیما تو خاطراتش نوشته که: سیمین محو جلال امام موسی صدر شد و چایی ما رو خودش نداد و منم چایی نخوردم. موسی صدر سه چهار روز اینجا موند. نیما خیلی حسودیش شد. نیما خیلی وسواسی بود. باید چایی رو خودم میریختم. تفاله نداشته باشه. سرش هم اینقد خالی باشه. خودمم میدادم بهش. من محو جمال صدر شدم. خیلی زیبا بود. بعد سه چهار روز موند و بعد ما رفتیم قم. او رئیس نهضت امل در لبنان بود. سووشون رو او به عربی ترجمه کرد.
عظیمی: امام موسی صدر ترجمه کرد؟
دانشور: بله. آورده برد برای مون. بعد ما رو به قم دعوت کرد که دیگه بیرونی و اندرونی بود. ولی میدیدمش. شام و نهار اینا میدیدیمش.
عظیمی: از وضعیت خانه نیما در اینجا بگویید. گویا داشتن خرابش میکردن.
دانشور: من نگذاشتم خراب کنن. من داشتم میرفتم «سلمونی». دیدم بنای اصلی رو دارن خراب میکنن. فوری اومدم خونه. تلفن کردم به شهردار تجریش و رئیس میراث فرهنگی، آقای بهشتی. اینا فوری اومدن. گفتم اینا دارن خونه اصلی رو خراب میکنن و این میراث فرهنگیه. با هم رفتیم. عروسه اومد گفت که میخواهیم اینجا را خراب کنیم و آپارتمان بسازیم. اینا نذاشتن، رفتن قولنامه کردند. اما خونهی من رو هم قولنامه کردند. که این دو تا میراث فرهنگی شد.
عظیمی: نیما میگوید که دنیا، خانهی من است و به تعبیری، اینجا خانهی دنیاست. خانهای که نشانهی ادبیات و میراث فرهنگ معاصر سرزمین ماست و سپاس از شما که در این گفتگو شرکت کردید.
(مصاحبه از محمد عظیمی)
گفتگو با «سیمین دانشور» دربارۀ «نیما یوشیج»: نیما یک آیدا کم داشت!
گفتگو با «سیمین دانشور» دربارۀ «نیما یوشیج»: نیما یک آیدا کم داشت!
مطالب بیشتر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…