در فلسفۀ غرب، از کهنترین ایام، بحث پیوند شعر با زندگی و واقعیت و طبیعت مطرح بوده است. در دوران مدرن که انسانگرایی و واقعگرایی (اومانیسم و رئالیسم) به عنوان هنجارهای ادبی مورد توجه محققان و منتقدان ادبیات قرار گرفت، بحث ارتباط شعر و زندگی با جدیت بیشتری پی گرفته شد. ایرانیان به ویژه از دورۀ مشروطه به بعد متوجه این نکته شدند و یکباره به انتقاد از میراث ادبی گذشته پرداختند که بخش اعظم آن در قالب شعر ماندگار شده بود. در این مقاله پس از مرور آرای برخی از منتقدان ایرانی در این باره، با توجه به هنجارهای بلاغت سنتی فارسی نشان میدهیم که در ایران ارزش شعر بیش از هرچیز به این بوده است که از زندگی ملموس فاصله بگیرد و در جهانی جریان یابد که به کلی جدا از جهان مجرب و عینی انسان بوده است.
نزدیک کردن شعر به نثر یکی دیگر از هنجارهای انتقادی جدید است؛ این رابطه در تاریخ ادبی ما بکلی برعکس است؛ یعنی ادیبان ما نثری را میپسندیدند که هرچه بیشتر به هنجارهای شعر نزدیک شود. از آنجا که آرای ادبی مثل سایر امور انسانی در خلأ پدید نمیآید و بیشک متأثر از زمینههای روانی و اجتماعی مردمی هستند که آن آرا را پدید میآورند، به برسی زمینههایی میپردازیم که موجب واماندگی شهر کهن فارسی از عرصههای جدی و فعال زندگی بوده است.
افلاطون، که خود از شاعرترین فیلسوفان جهان بود، شاعران را از شهر آرمانی خود بیرون رانده بود زیرا به گمان او شاعران دو پله از واقعیت به دور بودند. در نگاه افلاطون، جهان ملموس در حقیت بازتابی است از جهان اصیل و ناملموسی که وی آن را «عالم مُثُل» مینامید؛ و شعر، خود بازتابی بود از جهان عینی و ملموس، و به این ترتیب نسخۀ دست سوم واقعیت به شمار میرفت و گمراه کننده بود. (پلاکمن، 58:1379-59)
ارسطو هم با همۀ اختلاف نظری که با استاد خود داشت، مانند او، شعر را تقلیدی از زندگی واقعی میدانست. نکتۀ مهم این است که هم افلاطون و هم ارسطو اعتبار و بیاعتباری شعر را به نسبت پیوستگی آن با واقعیت و سودمندی و کاراییاش در زندگی انسان میسنجیدند (ابرمز،51:2005)
بر اساس همین بینش فلسفی بود که ارسطو به سه وحدت زمان، مکان، و عمل در نمایش قائل شد؛ زیرا رعایت این اصل نمایش را هرچه بیشتر به واقعیت نزدیک و برای مخاطب باورپذیرتر میکرد.
پس از رنسانس هم، که فرهنگ غربی مصلحت وقت را در این دید که پایههای خود را بر بنیادهای فکری و فلسفی یونان باستان استوار کند، ادبیات و البته شعر نیز، پیوند خود را با انسان و حیات این جهانی او بیش از پیش استوار کرد و سرانجام به مکتب اصالت واقع یا رئالیسم رسید. نزدیک شدن شعر به نثر یکی از نتایج نگرش رئالیستی بود؛ مفاهیم شاعرانه، در شیوۀ سنتی، معمولا در قالب نظمی استوار با قواعدی نه چندان انعطافپذیر بیان میشد؛ این شیوۀ بیان با واقعیت سیال زندگی که سخت انعطافپذیر و دگرگون شونده بود فاصلۀ آشکاری داشت. ساختار شعر میبایست برای همگون شدن با این واقعیت خود را از قید و بندهای سنتی میرهانید و به نثر نزدیک میشد که به لحاظ شکل و ساختار با زندگی واقعی انسان و جهان ملموس او هماهنگی بیشتری داشت.
بارقههایی از نگرش رئالیستی که همراه با سایر ملزومات و اندیشههای تمدن جدید غربی در اواخر قرن نوزدهم مرزهای ایران را درنوردید، ذهن و دل عدهای از متفکران ایرانی را شعلهور کرد و آنان را به انتقاد از جنبههای مختلف تفکر سنتی و از جمله شعر برانگیخت که مهمترین جلوهگاه فکری و فرهنگی ایران پس از اسلام بوده است.
یکی از نخستین متفکران ایرانی که به ارتباط شعر با امر واقع اشاره میکند و آن را از این لحاظ با نثر میسنجد میرزا فتحعلی آخوندزاده است:
« در پوئزی مضمون باید به مراتب از مضامین منشآت نثریه مؤثرتر باشد و پوئزی باید شامل شود بر حکایتی یا شکایتی در حالت جودت موافق واقع و مطابق اوضاع و حالات فرحافزا یا حزنانگیز مؤثر و دلنشین چنان که کلام فردوسی رحمها… است.»(بنگرید به پارسی نژاد،62:1380)
پس از آخوندزاده، میرزا آقاخان کرمانی است که از انطباق شعر با واقعیت سخن میگوید و تأکید میکند که اگر شعر از «معانی آبدار» بهرهمند باشد «به فرض که غیرمنتظم [=در قالب نثر] هم باشد ضرر ندارد»(همان:132). از نظر او وزن و قافیه بر شعر «عارض» شده و جزو «ماهیت» آن نیست (آدمیت،1357:217) نظیر این اعتقاد را در نزد سایر منتقدان نوجوی آن دوران، همچون ملکم، طالبوف و زینالعابدین مراغهای هم میتوان یافت.(برای تفصیل مطلب بنگرید به پارسی نژاد،1380؛ دهقانی،1380).
تلاش برای به هم پیوستن شعر و نثر نقطۀ شروع نبردی است که میان پیروان اسالیب کهن و نوگرایان سنتستیز درگرفت و به ظهور نیما انجامید که خود مهمترین کاری که میخواست انجام دهد «نزدیک کردن نظم به نثر و نثر به نظم بود». وی در سال 1303 مینویسد: «اصول عقیده من نزدیک کردن نظم به نثر و نثر به نظم است. عقیدهای که خیلیها داشتند. نزدیکی نظم از حیث خیالات شاعرانه که تاکنون در نثر فارسی داخل نشده است و نیز از حیث تمامیت و سادگی»(نیما،1368:101)
مقصود نیما در اصل این بود که شعر را از حالت ذهنی (سوبژکتیو) قدمایی به درآورد و به احوال حسی و عینی (ابژکتیو) که بیشتر ملازم زندگی است نزدیک کند (برای توضیح بیشتر در این مورد بنگرید به دهقانی،274:1380-275)
دو تن از بزرگترین شاگردان نیما، یعنی احمد شاملو و اخوان ثالث، نیز به روشنی از این نکته سخن گفته و آن را مهمترین وظیفۀ شعر و بلکه جزو ذات آن به شمار آوردهاند. شاملو در «شعری که زندگی است» با تأکید بر این که شعر امروز با زندگی در پیوند است میخواهد نشان بدهد که تلقی قدما از شعر کاملا برخلاف این بوده است و همۀ کسانی هم که در این باره پیرو آنهایند به شعری نظر دارند که دور از حقیقت حیات است_ شعری که زندگی نیست!
اخوان ثالث، در «مؤخرۀ» از این اوستا، پس از آن که بر پیوند میان شعر و شاعر و زندگی و اجتماع تأکید میکند، میگوید: «خلاصه آنچه مهم است این است که انسان امروز با شامه و بینش بشری و اجتماعی، به حقایق زندگی آزاد و شرافتمند امروز آشنا باشد؛ کمی هم آن طرفتر از بینی خود را ببیند؛ تفاهم و الفت ارواح، رفاه و آسایش همگان، عدل و ایثار و محبتهای بشری؛ شرف کار و زحمتهای سودمند یا زیبای آدمیان. اینهاست آنچه مقدس و شریف است؛ اینهاست آنچه ارزش به زندگی میدهد؛ ارجمند و عزیز است. یعنی نه حدود و دیوارهایی که عدهای سیاستپیشه و بیعمق و آخوندهای درباری و روحانینما برای مقاصد و اغراض آلوده و پست و پلید خود جمع و جور کردهاند و با نیروی اول و دوم و سوم و نمیدانم چندم مردم عالم را با این رسوایی و بیآزرمی دستهبندی و فیالواقع بستهبندی میکنند. انسان آزاد اندیش، انسان واقعی امروز، بالاتر از این افقهای کوتاه و پست و حقیر مینگرد. امروز فقط انسان مطرح است و ارزش هستی و عمر و کار سودمند یا زیبای او؛ کار شریف و سودمند بشری و حمایت محرومان جوامع بشری»(اخوان ثالث،155:1375)
این نگاه انسانگرا که شعر را امری کاملا جدی و مؤثر در زندگی انسان قلمداد میکند بسیار متفاوت است با نگاهی که مبنای بوطیقای سنتی بود و شعر را متعلق به عوالمی میدانست که فارغ از حس و عالم تجربۀ آدمی بود. در نگاه سنتی، نثر با عالم واقع سر و کار داشت؛ در فعالیتهای مهم زندگی مؤثر بود و از این رو میبایست جدّی گرفته میشد. این نکته را میتوان از اشارات و حکایتی دریافت که عنصرالمعالی « در آیین و رسم شاعری» و «در آداب و آیین دبیری و شرط کاتب» آورده و پس از او نیز نظامی عروضی در چهارمقالهاش بر آن تأکید کرده است. از مجموع آنچه این دو دانشمند قرنهای پنجم و ششم دربارۀ شعر و نثر آوردهاند، میتوان دانست که وظیفۀ کاتب چندان نسبتی با وظیفۀ شاعر نداشته است. در شعر «دروغ گفتن» تا حدودی مجاز بوده و حتا «هنر» به شمار میرفته است (عنصرالمعالی، 191) و شاعر میبایست دایما «تازه روی» و «خندهناک» میبوده و «حکایات و نوادر مسکته و مضحکه» در خاطر میداشته تا بتواند «کار بازار» یا به قول امروزیها بازار گرمی کند.(همان:192). شعر با عالم وهم و خیال سر و کار داشت و کار شاعر هم این بود که «به ایهام، قوتهای غضبانی و شهوانی را برانگیزد»(نظامی عروضی،42)
چنین بود که اگر در کار شاعر خطایی هم دیده میشد قابل اغماض بود و شاعر حتا اگر زبان به ناسزا میگشود و خشم صاحب قدرتی را هم برمیانگیخت، سخن او آنقدر جدی گرفته نمیشد که جانش را به خطر اندازد. نمونۀ آشکارش حکایتی است که در تاریخ جهانگشای جوینی آمده و خلاصهاش این است که سلطان سنجر به موجب بیتی که رشیدالدین وطواط بر ضد او گفته بود خشمگین میشود و سوگند میخورد که وطواط را هرجا بیابد به هفت پاره کند. وطواط به یکی از ندمای سلطان، یعنی منتجبالدین کاتب، پناهنده میشود. منتجبالدین هم روزی که در مجلس سلطان از وطواط سخن به میان میآید، فرصت را غنیمت میشمرد و از سر شوخی میگوید: « وطواط مرغکی ضعیف باشد. طاقت آن نداشته که او را به هفت پاره کنند اگر فرمان شود او را به دو پاره کنند. سلطان بخندید و جان وطواط ببخشید»(جوینی، ج 2، 190:1370)
در مورد نویسندگان اما مسأله بکلی دیگر بود. نویسنده نمیتوانست در کاربرد الفاظ گشاده دست باشد و اگر از سر غفلت مسامحتی میکرد ممکن بود جانش را از دست بدهد. با این حال شعر را بر نثر برتری میدادند و آن را پادشاه و این یک را رعیت او میشمردند: « سخنی که در نثر نگویند تو اندر نظم مگوی که نثر چون رعیت است و نظم چون پادشاه و آن چیز که رعیت را نشاید پادشاه را هم نشاید»(عنصرالمعالی،190)
در مناظرهای خیالی و کهن میان شعر و نثر، فخرفروشی شعر بر نثر چنین توصیف شده است: «نظم گفت: من جوانی هستم که در نظم وجود بیتالقصیدۀ مرا هر دنی از عهده بیرون نیاید. هر کس و ناکس را دست بیادبی بر دامن عصمت من گذر کردن نشاید. ای نثر تو پیری هستی که هرکس را با تو مجال مقال بود و خواص را از کثرت مصاحبت تو ملال و اگر سزاوار آن باشی که به تو التفات کنند هم به مصاحبت من باشد که با تو آمیزان بودم و در تو ریزان»(سفینه تبریز، 245:1381).
در دفاع «نظم» از خود، این نکتۀ مهم نهفته است که نثر در نظر قُدَما اگر هم ارزشی میداشت به سبب درآمیختگی آن با شعر بود. حدود سه قرن پیش از آن که چنین مناظرهای بین نظم و نثر آراسته سود، عنصرالمعالی به فرزند خود توصیه کرده بود که «اندر نامۀ پارسی سجع ناخوش آید، اگر نگویی بهتر باشد.»(عنصرالمعالی،208) لیکن، برخلاف این توصیه، نثر فارسی شتابان به شعر نزدیک و با آن ترکیب میشود چنان که کمتر از دو قرن پس از عنصرالمعالی گلستان سعدی به عنوان شاهکار بیبدیل نثر فارسی ظهور میکند. اما اگر از دیدگاه نقد جدید به کار عظیم سعدی بنگریم باید بپذیریم که گلستان آشکارا از مبانی زیباییشناختی شعر پیروی میکند و فقط اندکی با آن فاصله دارد. به رغم شاعران دورۀ مدرن، که مدعای آنها نزدیک کردن شعر به نثر بود، ادبای عصر کهن میکوشیدند که نثر را هرچه بیشتر به سوی شعر بکشانند و به این ترتیب بر جاذبۀ آن بیفزایند.
جالب توجه است که آخرین ملکالشعرای ایران، محمدتقی بهار، میکوشید تا با توسل به اصل تکامل انواع داروین نشان دهد که نثر صورت ناقص و تکامل نیافتۀ شعر است و از اینرو هر کوششی برای سرودن «اشعار سفید و بیقافیه رجوع از تکامل به قهقرای غیرمتکاملی خواهد بود»(بهار،ج 2، 383:1371)
از سوی دیگر، او به دو قطب هنر و طبیعت قائل بود. نثر را به طبیعت و زندگی واقعی مربوط میدانست و شعر را به عالم هنر پیوند میداد که ممکن بود اصلا دخلی به زندگی واقعی انسان نداشته باشد: «شعر به قدر نثر جدی نیست. صنعت هرچند به کار طبیعت نیاید باز صنعت است و بهایی دارد، ولی یک مصنوع هرچه از مقام صنع تنزل کرده و ساده شود، باید بیشتر طرف احتیاج طبیعت و بیشتر طبیعی باشد»(همان، ج 1، 23)
شعر و نثر فارسی، به نظر بهار، دوش به دوش هم پیش نرفته بودند. شعر در قرنهای چهارم و پنجم به مرحلۀ بلوغ و کمال رسیده بود، اما نثر فارسی، به تعبیر او، بر اثر «جنایت بزرگی» که «اتباع سعدیها» مرتکب شدند به قهقرا رفت (همان، ج 2، 394)
نکتۀ مهم در این سخنان بهار، همان اشارۀ او به جدیت نثر و فراغت شعر از عالم واقع است. میتوان گفت که بینش بهار دربارۀ شعر ادامۀ همان طرز تلقی قدماست؛ شعر فارغ از واقعیت یعنی شعری که از قید زمان و مکان، از قید تعقّل و تعلّق و از هرچه برای آدمی مسئولیت و تعهد ایجاد میکند، آزاد است. در این صورت مخاطبان نیز شعر را متعلق به جهانی دیگر_جهانی غیرواقعی_ و بر کنار از عرصۀ فعال زندگی قلمداد میکنند که از آن جز «خیالات عجب» نمیروید. شعر فارسی در بخش اعظم تاریخ خود، یعنی تا پیش از مشروطه، عمدتا چنین حالی داشته است. زندگی را رها کرده و به راهی دیگر رفته است که نهایت آن گاه بر خود شاعر هم معلوم نبوده است.
بر کنار ماندن شعر از عرصۀ فعّال زندگی و مسایل جدّی آن موجب شده است که هم حاکمان و فرمانروایان و هم عامۀ مردم در برابر شعر سعۀ صدر بیشتری از خود نشان دهند؛ اگر هم گاهی خطایی از شاعری میدیدند چندان در آن نمیپیچیدند و به اندک بهانهای نادیدهاش میگرفتند.
داستان نثر اما بکلی دیگر بود. نویسنده را، به عکس شاعر، در قبال آنچه مینوشت مسئول میدانستند و اگر خطایی در کارش میدیدند به آسانی بر او نمیبخشودند، زیرا نثر به رویۀ فعال این جهان و کار و بار آن مربوط میشد و بویژه در کار سیاست و مملکتداری سخت مؤثر بود. این بود که شعر در ایران هرچه بیشتر رشد کرد و نثر محدود و مقید باقی ماند. در همۀ تاریخ ادبیات فارسی تا پیش از عصر مدرن (مشروطه) کمتر میتوان یافت شاعری را که صرفا به سبب شعرش مورد تعقیب و آزار قرار گرفته باشد و برعکس، نویسندگان بسیاری را میتوان دید که به علت آنچه اندیشیده و نوشتهاند گرفتار حبس و شکنجه و تبعید گشته یا به قتل رسیدهاند.
منبع
از شهر خدا تا شهر انسان
دکتر محمد دهقانی
نشر مروارید
صص114-107
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…