این داستان دربارۀ زندگیِ دیگر پسری دوازده ساله به نام پل هَزِلمَن است. رازی که میخواهد از پدر و مادرش مخفی بماند.
«این را که دقیقا چرا اتفاق افتاده بود، یا چرا دقیقا آن موقع اتفاق افتاده بود، البته احتمالا نمیتوانست بگوید. حتی شاید به فکرش خطور نکرده بود که بپرسد. گذشته از همه چیز یک راز بود، که باید کاملا از پدر و مادر پنهان نگه داشته میشد، و بیشتر لذتش در همین بود. به تحفۀ قشنگی میمانست که انسان بدون آنکه حرفش را بزند در جیب شلوارش حمل کند_ یک تمبر کمیاب، یک سکۀ قدیم، چند حلقۀ زنجیر طلای لهیده بر اثر لگد مال شدن در یکی از خیابانهای پارک، یک مهرۀ عقیق، صدفی متفاوت از بقیه به خاطر یک خال یا رگۀ غیر عادی_ و مثل یکی از همین چیزها آن را با احساس دارندگی گرم و پایدار و زیبایی همه جا با خود میبرد. فقط احساس دارندگی هم نبود؛ احساس امنیت هم بود. انگار راز او به گونۀ لذتبخشی برای او دژی فراهم میآورد، یا دیواری که در پناه آن میتوانست عزلتی آسمانی به دست آورد.»(افشار:431)
پسر که راوی داستان است شرح میکند چگونه در سر زنگ جغرافی وقتی معلم مشغول سوال پرسیدن از بچههاست او و رازش با هم هستند. او زندگی دومی دارد که او را نیستِ هستنما کرده است « هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگری است»
او دبیر جغرافیشان را اینگونه توصیف میکند:
«چهرۀ میس بیوئل، که پیر و خاکستری رنگ و مهربان بود، با طرههای زبر خاکستری رنگی در کنار گونهها و چشمانی که مثل دو ماهی کوچک براق در پشت عینکی ته استکانی شنا میکردند به تفریح چین میخورد.»(همان)
پسرک برایمان شرح میدهد این راز چگونه ناگهان متولد شد و او را وارد ساحت دیگری از زندگی کرد:
«بدون گوش برداشتن از میس بیوئل که اکنون به منطقۀ معتدل شمالی صعود کرده بود، قصدا خاطرۀ اول صبح را به یاد آورد. تازه یکی دو دقیقه از بیدار شدنش گذشته بود_ یا شاید در همان لحظه بود_ ولی اصلا لحظۀ دقیقی وجود داشت؟ بیداری یکباره اتفاق میافتاد؟ یا تدریجی بود؟ به هرحال بعد از این بود که دستهایش را با تنبلی به سوی نردۀ بالای تختخواب کشیده بود و خمیازهای کرده بود و بعد دوباره، خشنودتر از پیش، در آن صبح ماه دسامبر، در رختخواب گرمش غنوده بود. آنوقت بود که اتفاق افتاده بود. ناگهان بدون هیچ دلیلی به فکر نامه رسان افتاده بود. نامه رسان را به یاد آورد. این که عجیب نبود. مگر نه اینکه تقریبا هر صبح صدای نامهرسان را میشنید. با پوتینهای سنگینش از سر خیابان سنگفرش کوچک روی تپه میپیچید و رفته رفته نزدیکتر و پر صداتر میشد و هر دری را دو بار میزد و بارها از این سو به آن سوی خیابان میرفت و سرانجام با گامهای سنگینش خود را به در خانۀ آنها میکشید و با در زدن محکمش خانه را میلرزاند.
(میس بیوئل داشت میگفت « گندمزارهای پهناور امریکای شمالی و سیبری». دِردری دست چپش را پشت گردنش گذاشته بود.)
اما در این صبح بخصوص اول صبح، همانطور که با چشمان بسته دراز کشیده بود، به دلیلی برای نامهرسان انتظار کشیده بود. میخواست صدای آمدنش را از سر پیچ بشنود؛ و خندهدار همین بود، چون نشنید. او دیگر نیامد. دیگر هیچوقت_ از سر پیچ_ نیامده بود. زیرا هنگامی که سرانجام صدای قدمها آمد، یقین داشت که کمی از تپه پایین آمده بودند و به خانۀ اول رسیده بودند. خود قدمها هم فرق عجیبی کرده بودند. سبکتر بودند؛ رازناکی تازهای یافته بودند. خفه و نامشخص بودند. گرچه آهنگشان همان بود، اکنون حرف تازهای میزد. میگفت آرامش؛ میگفت دوری؛ میگفت سرما؛ میگفت خواب.»(افشار:432-433)
در ادامۀ داستان متوجه میشویم او در بیداری خواب دیده است و اصلا برفی نباریده او خوابِ برف دیدن را به وضوح و با جزییات با چشمان باز دیده است:
«روز برفیای به نظر میآمد و خطهای سفید بلند کج و معوج در خیابان و چهرۀ خانههای کهنه تلنبار میشدند و فرومیریختند، زمزمه میکردند و ساکت میشدند، در سه کنج سنگها مثلثهای سفید کوچک میساختند و وقتی باد از روی زمین میکندشان و در گوشهای پر برف میتپاندشان کمی برمیآشفتند. سر تا سر روز اینگونه بود و مرتب نشستاش بیشتر و بیشتر و صدایش خاموشتر و خاموشتر میشد.
(میس بیوئل داشت میگفت «سرزمین همیشه برفی».)
تمام این مدت (مدتی که در رختخواب بود) البته چشمانش را بسته نگه داشته بود و گوش کرده بود، به صدای پیشروی نامهرسان و صدای خفۀ کوبش و لغزش قدمها بر روی سنگفرش برفپوش. همۀ صداهای دیگر_ دو بار در زدن، یکی دو صدای حرف یخزده، صدای نازک و ضعیف زنگی انگار در زیر قشری از یخ_ نیز همان حالت کمی انتزاعی را داشتند. گویی یک قدم از واعیت دور شده بودند. گویی همه چیز دنیا را برف عایق کرده بود. اما هنگامی که سرانجام، خشنود، چمدانش را گشوده بود و به سوی پنجره چرخانده بود تا این معجزۀ دیری خواسته و اکنون چنین روشن به تجسم درآمده را به چشم ببیند…آنچه دید، در عوض، آفتاب تابان بود بر بام خانهای؛ و چون شگفتزده از بستر بیرون پرید و به خیابان چشم فرو دوخت با توقع اینکه سنگفرش را پوشیده از برف ببیند، ندید مگر درخشش خود سنگفرش برهنه را.
عجیب بود تأثیری که این غافلگیری خارقالعاده در او گذاشته بود. آن روز صبح همواره احساس کرده بود در اطرافش برف میبارد و پردۀ ناپیدایی از برف تازه میان او و دنیا حایل میشود. اگر این را خواب ندیده بود_آخر چگونه امکان داشت در بیداری خواب دیده باشد؟_ دیگر چطور میشد آن را توضیح داد؟ به هرروی، وهمش از چنان وضوحی برخوردار بود که همۀ رفتار وی را متأثر ساخت.»(افشار: 433)
در ادامۀ داستان مادر پسرک متوجه غرابتی در رفتار پسرک میشود که البته او آن را انکار میکند اما روز به روز برف در او سنگینتر میشود.
«رفته رفته، اندک اندک، برف سنگینتر میشد و صدای جوش و خروشش بلندتر و سنگها پوشیدهتر. هنگامی که هر صبح، بعد از آیین گوش خواباندن، پای پنجره میرفت و بامها و سنگفرشها را مثل همیشه برهنه میدید، دیگر فرقی نمیکرد. آخر جز این هم انتظار نداشت. حتی خوشحالش میکرد، حتی پاداشش میداد: چون از آن خودش بود و به هیچ کس دیگر تعلق نداشت. هیچکس آن را نمیدانست، نه حتی مادر و پدرش. آنجا، بیرون، سنگها برهنه بودند و اینجا درون، برف بود. برف روز به روز سنگینتر میشد و دنیا را خفه میکرد و زشتی را میپوشاند و بالاتر از همه صدای قدمهای نامهرسان را میکشت.»(افشار:434)
در ادامۀ داستان دردسر و چالش جدید پسرک را میبینیم. او باید میان دو جهانی که همزمان در آنها حضور دارد نوعی توازن ایجاد کند تا حواس پرت یا احمق جلوه نکند. رسیدن همزمان به دو جهان چیزی است که او پیش روی خود دارد. اما آیا از پس آن برمیآمد؟
«راستش این تنها ویژگی ناراحتکنندۀ تجربۀ جدید بود: این حقیقت که چنان روز افزون او را دچار سوءتفاهم یا کشاکش خاموش با پدر و مادرش کرده بود. گویی او میکوشید زندگی دوگانهای را پیش ببرد. از یک سو ناچار بود پل هَزِلمَن باشد و قیافۀ آن شخص را به خود بگیرد_ یعنی مثل او لباس بپوشد و دست و رو بشوید و زیرکانه پاسخ بدهد_ و از سوی دیگر باید به اکتشاف در این دنیای جدیدی که به رویش باز شده بود میپرداخت. جای ذرهای تردید نبود_نه حتی ذرهای_ که این دنیای جدید از دیگری پهناورتر و شگفتانگیزتر بود. مقاومتناپذیر بود. معجزآسا بود. زیباییش از هرچیزی فراتر میرفت. به سخن درنمیآمد و در اندیشه نمیگنجید. مطلقا توصیفناپذیر بود. پس چگونه میبایست میان دو دنیا، که این گونه همواره از هردوشان آگاه بود، توازن را حفظ میکرد؟ باید از خواب برمیخاست، باید صبحانه میخورد، باید با مادر حرف میزد، به مدرسه میرفت و درس میخواند_ و در همه حال سعی میکرد زیاد احمق به نظر نرسد. اما اگر در این میان میکوشید از همۀ لذت آن هستی جداگانۀ دیگر نیز برخوردار شود، آن هستی دیگری که دستکم به آسانی در کلام نمیگنجید_ چگونه از عهدهاش برمیآمد؟ چگونه توضیحش میداد؟ توضیح دادنش خطر نداشت؟ مضحک نبود؟ دچار نوعی دردسر مبهم نمیکردش؟»(افشار:435)
هرچه میگذرد توازن بین این دو جهان سختتر میشود. پسر وقتی معلم از او سوال میپرسد تخته را از پشت بارش برف میبیند. هرچند این مسئله برایش مشکل است (دیدن تخته با وجود برف) اما لذت نیز دارد. او سعی میکند جلوی پدر و مادر طبیعی رفتار کند، ولی آنها متوجه میشوند که پسرشان خیلی دور از آنها زندگی میکند. پسر هم نمیخواهد رازش را فاش کند. بنابراین کار به دکتر میکشد و حالا باید بکوشد در برابر نگرانی پدر و مادر و دکتر مقاومت کند و از برف خاموش، برف ناپیدا سخن به میان نیاورد. وقتی دکتر از معاینات جسمی او فارغ میشود و به والدین او میگوید جسم وی هیچ ایرادی ندارد از او میپرسد سرحال هستی؟ پسر میداند که نباید رازش را برملا کند. در این قسمت او دوباره میبیند که برف دارد میبارد و با او حرف میزند:
«حتی اینجا، میان این حاضران دشمنخو، در این نور پرداخته، برف را میدید. صدایش را میشنید. در گوشههای اتاق بود، جایی که سایه بیشتر بود، زیر مبل، پشت در نیمهباز اتاق ناهارخوری. اینجا لطیفتر بود، سبکتر بود؛ جوش و خروشش به آهستهترین زمزمهها میمانست؛ گویی به احترام اتاق پذیرایی، کاملا سنجیده «مؤدب» شده بود. خود را از دید پنهان میکرد، محو میکرد، پیدا بود که میخواهد بگوید: «هان، فقط صبر داشته باش! صبر کن تا باهم تنها شویم! آنوقت چیز تازهای به تو خواهم گفت! چیزی سفید! چیزی سرد! چیزی خوابآور! چیزی از ایست، چیزی از آرامش، از منحنی درخشان طویل فضا! بگو آنها بروند. بیرونشان کن. حرف نزن، ترکشان کن، برو بالا به اتاق خودت، چراغ را خاموش کن و به رختخواب برو. من با تو میآیم، منتظرت میمانم، قصهای میگویم برایت بهتر از «کِی، یابوی کوچک» یا «روح برفی». بسترت را فرامیگیرم، پنجرهها را میبندم، پشتِ در برف تلنبار میکنم، تا دیگر هیچکس نتواند داخل شود. با آنها حرف بزن…!» انگار صدای خفیف هیس از مارپیچ سفید کُند دانههای ریزان برف در گوشۀ پنجرۀ جلویی میآمد_ ولی مطمئن نبود.»(افشار:443)
اما پسرک چرا نمیخواهد راز را به آن سه نفر (پدر، مادر و دکتر) بگوید اینگونه به این سؤال درونی که از خود میپرسد پاسخ میدهد:
«آن ذهنهای مبتذل، آن مغزهای کسلکنندۀ اسیر عادات، اسیر روزمرّگی، نمیشد به آنها بگوید! حتی اکنون، حتی اکنون با دلایلی چنان وافر، چنان هراسانگیز، چنان قریبالوقوع، چنان هولناکانه حاضر در همان اتاق، چگونه میتوانستند باور کنند؟ حتی مادرش باور میکرد؟ نه، قضیه به قدری ساده بود که کافی بود دهان باز کند و به آن اشارهای بکند تا ناباور شوند، بخندند، بگویند: «مضحک است!»، دربارۀ او فکرهایی بکنند که درست نبود…»(همان:444)
پسر پس از خلاص شدن از دست آن سه نفر و پاسخ ندادن به سؤالاتشان، در آن حدی که میخواستند، به اتاقش میرود و با برف سخنگو تنها میماند و لذتی عجیب را تجربه میکند. هرچند مادرش یکبار در اتاق را باز میکند و به طرز نفرتآوری به جهان جذاب او تجاوز میکند اما او میشنود که میگوید:
«مادر! مادر! گمشو من ازت متنفرم!»
با این تلاش و این حرف همه چیز روبراه میشود. و در اینجا داستان با عبارات زیر پایان مییابد:
« صدای هیس بیوقفه دوباره پیش آمد. خطهای لرزان سفید بلند همچون امواج کوهپیکر زمزمهگر دریا افت و خیز آغاز کردند، زمزمه بلندتر شد، خنده پر شمارتر.
صدا گفت: «گوش کن! آخرین، زیباترین، رازآمیزترین قصه را برایت میگوییم. چشمانت را ببند. قصۀ کوچکی است. قصهای که کوچکتر و کوچکتر میشود. درون میریزد، به جای آنکه مثل گلی باز شود. گُلی است که بذر میشود، بذر سرد کوچکی. میشنوی؟ ما به تو نزدیکتر میشویم…»
صدای هیس اکنون غرشی بلند میشد_ دنیا سراسر، جنبندۀ بزرگی از برف بود_ ولی باز میگفت آرامش، میگفت دوری، میگفت سرما، میگفت خواب.»
منبع
یک درخت، یک صخره، یک ابر
برجستهترین داستانهای کوتاه دو قرن اخیر
نشر مرکز
ترجمه حسن افشار
چاپ دهم
صص447-431
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…