داستانِ کوتاه «ازدواج به سبک روز» نوشتهی «کاترین مَنسفیلد» حکایت مردی است عاشق همسرش که در شهری دور کار میکند و آخر هفته برای دیدن همسر و فرزندانش میآید. ابتدای داستان دغدغههای مردی را میبینیم که پیوندهای عاطفی عمیقی با همسر و فرزندانش دارد و در فکر خوشحال کردن آنهاست.
« در راه ایستگاه یکباره ویلیام با افسوس یادش آمد که چیزی برای بچهها نگرفته است. طفلکها! بیچارهها بد آورده بودند. همیشه اولین حرفشان، وقتی میدویدند تا به او سلام کنند، این بود که «برای من چی گرفتی بابا؟» و حالا او هیچ چیز نداشت. باید برایشان کمی شیرینی از ایستگاه میخرید. ولی این کاری بود که چهارشنبهی گذشته هم کرده بود. بار آخری که چشمشان دوباره به همان قوطیهای آشنا افتاده بود وارفته بودند.»(افشار: 417)
نویسنده توضیح میدهد ویلیام گناهی ندارد که نمیتواند چیزی برای بچهها انتخاب کند. همه چیز فرق کرده و حالا آنها دارای اسباببازیهای زیادی هستند که کار انتخاب یکی تازه را سخت میکند. تازه همسرش هم روی اسباببازیها به دلایلی سخنگیریهایی پیدا کرده است.
«آنوقتها یک تاکسی میگرفت و به یک اسباببازی فروشی درست و حسابی میرفت و چیزی در پنج دقیقه انتخاب میکرد. ولی امروزه، هم اسباببازی روسی داشتند، هم اسباببازی فرانسوی، هم اسباببازی صربستانی و هم خدا میداند از کجا و کجا. یک سال بیشتر نبود که ایزابل میمونها و لوکوموتیوها و چیزهای کهنهی دیگر را دور ریخته بود و گفته بود «زیادی احساساتیاند» و «برای شکلشناسی بچهها خیلی بد» هستند.
ایزابل تازه گفته بود: «خیلی مهم است که از همان اول به چیزهای درست علاقه پیدا کنند. این بعدا در وقت صرفهجویی میکند. واقعا اگر حیوانکها در بچگی مجبور باشند همهاش به این نکبتها زل بزنند، بعید نیست وقتی بزرگ شدند بخواهند ببریمشان آکادمی سلطنتی»
طوری حرف میزد که انگار رفتن به آکادمی سلطنتی مساوی مرگ آنی است»(همان)
ویلیام به این فکر میافتد که برای بچههایش میوه بخرد اما چیزی که او را مردد میکند این است که دوستان زنش که تمام وقت با او هستند میوهها را در زمانی که بچهها در مهد کودکند بخورند و چیزی برای فرزندانش نگذارند. در این افکار میوه را میخرد و سوار قطار میشود. در قطار تمام مدت احساساتی رمانتیک و عاشقانه نسبت به زنش احساس میکند.
« در راه دیدار ایزابل، دیدارهای خیالی بیشمار شروع میشد. در ایستگاه بود، و کمی جدا از دیگران میایستاد. بیرون هم بود و در تاکسی روباز مینشست. دم در باغ هم بود. روی علفهای برشته راه میرفت. دم دریا توی خود سرسرا هم بود.
صدای نازک صافش میگفت: «ویلیام است» یا «سلام، ویلیام» یا «پس ویلیام آمد» ویلیام به دست خنکش، به گونهی خنکش دست میزد.
طراوت لذتبخش ایزابل! وقتی ویلیام بچه بود لذت میبرد از اینکه بعد از باران به باغ بدود و بوتهی گل سرخ را روی سرش بتکاند. ایزابل آن بوتهی گل سرخ بود، با گلبرگهای لطیف، خنک و پرتلألو. ویلیام هم هنوز همان پسربچه بود؛ ولی دیگر به باغ دویدن و خنده سر دادن و گل تکان دادنی در کار نبود.»(همان:419)
مرد یادش میآید در خانهی جدیدشان به شدت احساس بیگانگی کرده و زنش طوری که بخواهد احساسات او را از سر باز کند حرف زده بود.
« عاشقانه گفت: «چی شده ایزابل؟ چی شده؟» توی اتاق خواب خانهی تازهشان بودند. ایزابل جلو میز آرایشی که رویش قوطیهای سیاه و سبز کوچکی بود روی چارپایهی رنگشدهای نشست.
« چی، چی شده ویلیام؟» به جلو خم شد و موهای روشن قشنگش روی گونههایش ریخت.
«اه، خودت که میدانی!» وسط اتاق غریب ایستاد و خودش را غریبه احساس کرد. او با لحن سرزنشآمیزی فریاد زد: «اُه، ویلیام!» بعد همانطور که برس مویش دستش بود گفت:«خواهش میکنم اینقدر کسل کننده و … مأیوسکننده نباش. همهش جوری حرف میزنی و نگاه میکنی و طعنه میزنی که انگار من عوض شدهام. فقط برای اینکه من لازم دیدهام آدمهای همسلیقهام را پیدا کنم و بیشتر بیرون بروم و واقعا به …به همه چیز علاقه پیدا کردهام، تو طوری رفتار میکنی که انگار من» موهایش را عقب ریخت و خندید «مثلا عشقمان را کشتهام. مسخره است» لبش را گاز گرفت. «دیوانهکننده است، ویلیام حتی غر این خانهی تازه و خدمتکارها را به من میزنی.» (همان:420-419)
وقتی به مقصد میرسد، زنش ایزابل برای بردن او به خانه با یک تاکسی آمده البته همراه با دوستانی که یک آن او را رها نمیکنند. به طوریکه حتا در تاکسی جا برای نشستن ندارند.
«تاکسی در آفتاب تندی منتظر بود. یک طرفش بیل هانت و دنیس گرین تکیه داده بودند و کلاههایشان را توی صورتشان کشیده بودند و طرف دیگرش مویرا ماریسون با کلاهبندداری شبیه یک توتفرنگی بزرگ بالا و پایین میپریدو»(همان:421)
همانطور که حدس زد میوه به بچهها نرسید و دوستان ایزابل آن را برای خودشان برداشتند. آنها در خانه باهمدیگر دستهجمعی چای خوردند و بعد ایزابل با دوستانش میرود آبتنی و ویلیام تنها پیش بچهها میماند تا از دلشان دربیاورد. آنها بعد از آبتنی باهم به کافه رفته بودند و حالا نوبت شام بود. سر میز شام صحبت از نقاشی شد. ایزابل با بیل حرف میزد. پس از شام هم جمع فقط خمیازه کشید و خوابیدند. ویلیام با ایزابل تنها نشد تا بعد از ظهر که خودش را منتظر تاکسی دید. و ایزابل چمدان ویلیام را تا ایستگاه برایش برد. رفتار او با ویلیام طوری است که گویا فقط دارد حفظ ظاهر میکند و هیچ دغدغهی او را ندارد.
«ویلیام احساس میکرد دیگر حرفی برای گفتن ندارد. ایزابل پیروزمندانه گفت: «رسیدیم» چمدان را زمین گذاشت و ناراحت به امتداد خیابان شنی نگاه کرد و نفسنفسزنان گفت: «ایندفعه انگار هیچ ندیدمت. خیلی کوتاه است نه؟ فکر میکنم الان تازه آمدی. دفعهی دیگر…» تاکسی پیدایش شد. «امیدوارم توی لندن خوب ازت مواظبت کنند. متأسفم که بچهها همهی روز بیرون بودند. برنامهاش را خانم نیل ریخته بود. ببینند رفتهای ناراحت میشوند. بیچاره ویلیام، برمیگردی لندن» تاکسی پیچید. با عجله بوسهای داد و برگشت.»(همان:424-425)
در آخر ویلیام طی نامهای عاشقانه جدایی از ایزابل را اعلام میکند. اما برخورد دوستان زن با این نامه چگونه است؟ آن را به باد استهزاء میگیرند و اسباب تفریح و خندهشان میشود و زن هم با آنها همراهی میکند. زن در آخر نامه را مچاله کرده بود و کمی هم گرفته به نظر آمد. لحظاتی. دو انتخاب داشت به اتاقش برود و جواب نامهی همسرش را بدهد یا جواب دوستانش را که او را برای آبتنی صدا میزدند. سطرهای آخر این داستان:
« ایزابل بلند شد و نشست. حالا وقتش بود. باید تصمیم خودش را میگرفت. با آنها میرفت، یا همانجا میماند و برای ویلیام نامه مینوشت. کدام، کدام راه؟ «باید تصمیم بگیرم.» عجب، این چه سؤالی بود. البته که میماند و مینوشت.
مویرا صدا زد: «جواهر!»
«ای…زا…بل؟»
نه، خیلی مشکل بود. ایزابل با عجله پیش خودش فکر کرد: « حالا باشان میروم، نامه را بعدا مینویسم. یک وقت دیگر. بعدا. حالا نه. ولی حتما مینویسم.»
خندان، به سبک تازه، از پلهها پایین دوید.»(همان:427)
منبع
یک درخت، یک صخره، یک ابر
برجستهترین داستانهای کوتاه دو قرن اخیر
ترجمه حسن افشار
نشر مرکز
چاپ دهم
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…