لذتِ کتاب‌بازی

نمایش‌نامۀ «زبان تمشک‌های وحشی» اثر نغمه ثمینی: جست‌وجوی زبانِ پیشابابلی اتصال!

نمایش‌نامۀ «زبان تمشک‌های وحشی» اثر نغمه ثمینی: جست‌وجوی زبانِ پیشابابلی اتصال!

آیدا گلنسایی:  نمایش‌نامه با صحنه‌ای غریب شروع می‌شود. یک پراید و مردم به‌ظاهر بی‌ربطی که پارچه روی سر آن ماشین گرفته‌اند. سالگرد عروسی دنیا و داوود است که می‌خواهند به واپسین سفر بروند، سفر خداحافظی پیش از طلاق. در این ماشین دانیال همراه آن‌هاست، پسری که می‌خواهد شرایط را دستکاری کند بلکه به قتل برسد!

 

معاصر کردن اسطورۀ برج بابل

تصویر خیالی از برج بابل اثر پیتر بروگل

 

در فصل یازدهم از سِفر پیدایش داستان برج بابل آمده است، کاخ بزرگی که انسان‌ها بعد از طوفان نوح ساختند تا به بهشت برسند. به موجب این روایت روزی خدا از نوک برج پایین آمد، با آدمیان سخن گفت، البته طبق عادت یَهُوه تهدیدآمیز و آلوده به کینه و نفرین، و به آن‌ها زبان‌های مختلفی داد تا یکدیگر را نفهمند!

 در نمایش‌نامۀ زبان تمشک‌های وحشی ثمینی سفری جز سفر طلاق پیش روی ماست، سفر اصلی این اثر جست‌وجو برای یافتن زبانی فراموش‌شده، زبانی مرده است که آدم‌ها همه آن را بفهمند و با آن به یگانگی و اتصال برسند. زبانی که دنیا و داوود (که هردو به‌نوعی متخصص زبان‌اند؛ دنیا زبان انگلیسی و داوود زبان‌های باستانی) شبی آن را در اوج سرخوردگی و ناامیدی و ویرانی زندگی‌شان، در متل بابل پیدا می‌کنند و خاکسترشان ققنوس می‌زاید، پسری که می‌خواهد سی‌وسه سال بعد در دانشگاه هاروارد تمام الفبای آن را کشف کند. زبانی که انسان‌ها را دوباره به پای اسطورۀ برج بابل می‌برد، گناه و نفرین ازلی را از روح‌شان می‌شوید و می‌گذارد آزاد از خباثت و بدخواهی افسانه‌ها چراغ‌های رابطه را روشن کنند و راهی به قلب‌های همدیگر بجویند. متل بابل که ثمینی در این نمایش‌نامه می‌آورد و جای نمادین و معنی‌داری است که آدم‌ها باز همدیگر را به‌خاطر می‌آورند و با زبان تمشک‌های وحشی با بدن و روح همدیگر حرف می‌زنند، نوعی دهن‌کجی و طنازی در برابر اسطوره‌هایی است که ما را هزاران سال است به بند کشیده‌اند. درواقع این نمایش‌نامه فقط به ارائۀ روایت امروزین از این اسطوره و معاصر کردن آن بسنده نمی‌کند، بلکه آن‌گونه که از پارۀ نامیرای روح آدمی یعنی عصیان برمی‌آید، جسورانه رودرروی آن می‌ایستد و به ما نشان می‌دهد زبانی هست که همه‌مان می‌توانیم آن را یاد بگیریم، زبانی که نمی‌گذارد حجم سکوت، از حجم کلمات بیشتر شود و آدم‌ها در کنار یکدیگر، هم را از یاد ببرند و فراموش کنند.

در این اثر چون دیگر نمایش‌نامۀ ثمینی، دیو جغرافی و دست‌های دکتر زمل وایس، جدال حافظه و فراموشی به تصویر کشیده می‌شود و می‌توان گفت ثمینی در هیئت الهۀ حافظه، منموزینه، ظاهر می‌شود و ما را به امکان راهیابی دوباره به ایالت مُنه (بهشت حافظه و هویت) بشارت می‌دهد. (جالب این‌که در اسطوره‌های یونانی کلمات و لغات از منموزینه، همسر زئوس و مادر موزهای نه‌گانه، در جهان پراکنده می‌شود. الهه‌ای که چهرۀ زمخت و بی‌لبخند یهوه را ندارد و به ما می‌فهماند زبان می‌تواند مایۀ شکوه و تعالی انسان شود، یا به‌قول هایدگر خانۀ هستی! اما در تورات چیزی که حُسن و قدرت است به نفرین آلوده می‌شود و مایۀ شکنجۀ انسان فرض می‌شود!)

نمایش‌نامۀ «زبان تمشک‌های وحشی» اثر نغمه ثمینی: جست‌وجوی زبانِ پیشابابلی اتصال!

من درد مشترکم، مرا فریاد کن…

داوود دانشجوی دکترای زبان‌های باستانی است که یک‌سال آزگار با زندان سروکار پیدا می‌کند. اتفاقی که شغل، رشد تحصیلی و حتی رابطۀ عاطفی با همسرش را تحت‌شعاع قرار می‌دهد. بازجوی داوود، که وظیفۀ اصلاح او را دارد، با لحنی مهربان و دلسوزانه به دنیا می‌گوید که شوهرش با شاگردان جوانش رابطه دارد! دنیا پس از این تهمت تأثیرگذار از زندگی‌شان دلسرد می‌شود و در دارالترجمه به سمت فرد دیگری گرایش پیدا می‌کند که ما نمی‌فهمیم رابطه چقدر جلو می‌رود. نمایش‌نامه با سکوت به ما می‌فهماند که این دو طلاق عاطفی می‌گیرند و هرکدام شادی و خورشید را در جایی بیرون از خانه می‌جویند. در این اثر سکوت و انفعال اجتماعی علت عصیان زن و شوهرها علیه یکدیگر فرض می‌شود. آدم‌هایی که مجبورند دائماً دهان‌شان را ببندند و سکوت اختیار کنند، به نزدیک‌ترین کسی که می‌توانند و از دست‌شان برمی‌آید، نه می‌گویند! از نظر ثمینی بالا رفتن آمار طلاق بی‌دلیل نیست و خشونت اجتماعی و سرخوردگی جمعی عاملی است که خانواده‌ را نشانه می‌گیرد و آدم‌ها را از هم دور می‌کند. بلایی به سرشان می‌آورد که نفرین خدایان بر آنان کارگر شود! آن‌ها را می‌کشاند به کنار برج بابل تا باز از ناخودآگاه قدرتمند جمعی بیانات یهوه را بشنوند و سرافکنده و خوار روزگار بگذرانند و در تنهایی و سرخوردگی بمیرند.

  «ما داریم طلاق می‌گیریم چون همه‌جا گرد طلاق پاشیدن. و این مثل یه مرض مسری همه رو به خودش مبتلا کرده. هر طلاقی، مقدمۀ طلاق بعدیه. و طلاق بعدی، مقدمۀ طلاق بعدی… عین دومینو می‌مونه. و این‌ها همه‌ش یه‌جور واکنشه…به این‌ همه سکوت، این همه انفعال، این همه خفه‌خون، اینم خودش یه کاریه واسه خودش. یه اعتراضیه واسه خودش. یه تغییریه واسه خودش. ته موندۀ گندیدۀ یه امید بیهوده که شاید اگر این نه رو بگی به نزدیک‌ترین آدم زندگی‌ت، به تنها کسی که می‌تونی بهش بگی نه، چون اصولاً نمی‌شه گفت نه، نه‌گفتن سخته شاید یه چیزی عوض شه توی این سکوت… نمی‌پرسی از خودت چرا یهو تو این چندسال این‌قدر طلاق؟… و این‌که تو شرایط انفعال، زبان‌ها بیگانه می‌شن… انفعال خون زبانو می‌گیره… جون زبانو می‌گیره… این‌که ما حرف نمی‌زنیم، همه‌ش مال عادت نیست، مال گذشتۀ من یا تو نیست… مال انفعال اون بیرونه… اون بیرونِ لعنتی… اون بیرونِ ساکت… یه سال پیش… وقتی بهت گفتم… طلاق… تنها… راه… تغییر… یه تغییرِ کوچیک… یه نۀ کوچیک… یه اع… ترا… ض…کو…چی….ک»

نمایش‌نامۀ «زبان تمشک‌های وحشی» اثر نغمه ثمینی: جست‌وجوی زبانِ پیشابابلی اتصال!

شعر، بی‌فایده‌ای که بیهوده نیست!

این جملۀ مارتین هایدگر است، فیلسوفی که به اهمیت و جایگاه شعر واقف بود و کتاب مفصلی دارد دربارۀ فریدریش هُلدَرلین شاعری که خود آن را کشف کرد، البته پنجاه سال پس از مرگش. (کتاب آنچه می‌ماند با ترجمۀ محمود حدادی در نشر نیلوفر منتشر شده است.) شعر که در طول تاریخ دل فیلسوفانی چون نیچه، ویتگنشتاین و جورجو آگامبن و دانشمندی چون گوته را برده است، مقابل خودکارشدن و از عرش به فرش آمدن زبان می‌ایستد، همواره می‌کوشد نگاه تازه‌ای از زندگی به دست دهد و کمک‌مان کند به فضیلت درنگ و تأمل بازگردیم و روبه‌روی مذهب مدرنِ شتاب بایستیم، مذهبی که ما را به آن نقطه رسانده که از کنار هم بگذریم، که هم را کنار بگذاریم و اسطورۀ سیزیف را زنده کنیم: هرروز سنگ رابطه را ببریم تا نزدیک قله و… از دست‌مان بیفتد. شعر زبانِ تمشک‌های وحشی است، زبانی برای به‌خاطر آوردن، زبانی برای به یاد سپردن، زبانی که روح احساسات می‌دمد به کالبد کلمات و یادمان می‌دهد چگونه عاطفی فکر کنیم. ربط این مقدمه به نمایش‌نامۀ پیش‌رو و دیگر نمایش‌نامه‌های ثمینی چون بچه این است که او همواره برای شعر احترام و اعتبار قائل است. در نمایش‌نامۀ بچه زن کرد با زبان شعر با مسئول امور پناهندگان حرف می‌زند و در این نمایش‌نامه داوود در برابر سؤال بازجوها شعری از بیژن الهی می‌نویسد.

کمی که جلوتر می‌رویم داوود  توضیح می‌دهد که این کار را کرده تا به بازجو بفهماند چقدر زبان‌ و کلماتش حقیر است، در برابر کلماتِ این شعر که به یاد می‌آورد زبان چقدر می‌توانند باشکوه و والا باشد، چقدر می‌تواند رشد کند و آدم‌ها را رشد دهد و به یادشان بیاورد که با آن بی‌بال بپرند و روح و زندگی و روابط‌‌شان را اوج دهند. این نمایش‌نامه زبانی را که باید فراموش بشود، زبان زور و سیاست، روبه‌روی زبان مرده‌ای می‌گذارد که باید دوباره بیدار شود تا در جان و جهان انسان‌ها رستاخیز به پا کند، زبانِ شعر، زبان احساسات، زبان همِ دیگر شدن، زبان پل و پیوند، زبانِ پیشابابلی اتصال! (زبانِ مولانا، حافظ، سعدی، عطار، شاملو و …)

با مطالعۀ این نمایش‌نامه متوجه می‌شویم زبانی وجود دارد که فراموشی می‌آورد و معمولی‌ها و تابناک‌ها و شگفتی‌ها را به امر عادی و مبتذل تقلیل می‌دهد. زبانی که بین آدم‌ها رواج یافته. اما همۀ قصه این نیست. زبان دیگری نیز وجود دارد، زبان غنی، شاعرانه، جاندار، پرحکمتی که در خدمت خرد و عشق و حافظه است، زبانی که البته به حاشیه رانده شده و وظیفۀ هنر این است که در چنین شرایطی متعهدانه به میدان بیاید و در خدمت برگرداندن روح به زندگی انسان‌هایی باشد که روزبه‌روز بیشتر دارند به مجسمه‌های آلبرتو جاکومتی شبیه می‌شوند!

‌در چنین شرایطی و با چنین درکی است که نغمه ثمینی دائماً بر شعر پافشاری می‌کند و در زبان تمشک‌های وحشی نیز به شعر اعتبار می‌دهد تا به یاد آوریم که کلمات چقدر می‌توانند باشکوه و دیریاب باشند، چقدر همه‌چیز را در مه ابهام فرو می‌برند، سخت می‌کنند تا به این جهان زیادی ساده‌سازی شده ژرفا بدهند:

به تصویر درختی که در حوض

زیر یخ زندانی است چه بگویم؟

من تنها سقف مطمئنم را پنداشته بودم خورشید است

که چتر سرگیجه‌هایم را همچنان که فرونشستن فواره‌ها

از ارتفاع پیشانی‌ام می‌کاهد

در حریق باز می‌کند

اما بر خورشید هم برف نشست

چه بگویم به آوای دور شدن کشتی‌ها؟

که کالاشان جز آب نیست

آبی که می‌خواست باران باشد

و بادبان‌هاشان را خدای تمام خداحافظی‌ها

با کبوتران از شانۀ خود رم داده‌ست.

این شعر بیژن الهی ضمن این‌که از یأس و ناامیدی حرف می‌زند، آن را تلطیف و ملایم می‌کند و خشونتش را می‌گیرد. کمک می‌کند درد را ببینیم اما زیبایی را نیز لمس کنیم. این شعر و نمایش‌نامۀ نغمه ثمینی دارند از امیدی بر باد رفته حرف می‌زنند، از پوچی، از کشتی‌ای که بارش آب است، از خورشید گرمابخشی که به فتح برف درآمده است. از هوایی که ناجوانمردانه سرد است، هم ادبیاتِ هشدار است، هم ادبیات تسلی. درواقع برخورد تز و آنتی‌تزی است که سنتز خود را می‌زاید. داود و دنیا و شرایط اجتماعی و نومیدکننده در رویارویی دردناک‌شان باهم سنتز به وجود می‌آورند: دانیال، امیدی که جوانه می‌زند تا کاری را انجام دهد که والدین و نیاکانش نتوانستند.

نمایش‌نامۀ «زبان تمشک‌های وحشی» اثر نغمه ثمینی: جست‌وجوی زبانِ پیشابابلی اتصال!

درهم‌تنیدگی موفق تکنیک و محتوا

تا این‌جا صحبت از چه‌گفت‌هایِ ثمینی بود در نمایش‌نامۀ زبان تمشک‌های وحشی، اما او چگونه‌گفتِ جذابی نیز دارد. نغمه ثمینی در ابتدای نمایش‌نامه صحنه‌ای می‌سازد که می‌توان نام آن را «سوررئالیسم هراس‌زده» گذاشت. آدم‌هایی که هستند و نیستند، بی‌ربط‌اند به هم اما کنار هم‌اند، عروسی‌ای که هست و نیست، نمی‌دانیم مجلس سوگواری یا شادی است؟ در چنین شرایطی مخاطب نمی‌داند باید بخندد یا بگرید، خوشحال باشد یا ناراحت؟ فضا شبیه نقاشی‌های پروانه اعتمادی است که جابه‌جایی را تصویر می‌کند، چیزهایی که سر جای خودشان نیستند، شبیه شخصیت‌های این نمایش‌نامه که نه زندگی‌شان سر جایش مانده، نه طلاق‌شان، نه شغل‌شان، نه ارتباط‌های عمیق‌شان. انگار در کابوسی هستیم که اتاق عقد و رستورانش فقط یک پراید قراضه است. پراید نمادینی که نفس‌های آخرش را می‌کشد و تهِ خوشحالی خانواده‌هاست، پرایدی که همه بر آن سواریم و ما را به سفر جدایی می‌برد، هرچند که ما در این سفر منفعلانه به شرایط تن نمی‌دهیم و سر راه متل بابل را پیدا می‌کنیم با همان پراید فکستنی!

جز محتوای غنی (معاصر کردن اسطوره‌ها، تکریم شعر، تعهد اجتماعی و واکاوی‌های روانشناسانه و جامعه‌شناسانۀ قوی)، صحنه‌های غریب و عادت‌زدایانه و تصاویر نمادین و لایه‌دار، ویژگی دیگر این اثر تعلیق‌های پیاپی است. نویسنده مدام صحنه‌ها را عوض می‌کند و تا پایان سفر اشتیاق ما را برای همراهی با شخصیت‌هایش شعله‌ور نگاه می‌دارد.

نمایش‌نامۀ «زبان تمشک‌های وحشی» اثر نغمه ثمینی: جست‌وجوی زبانِ پیشابابلی اتصال!

بریده‌هایی از این نمایش‌نامه

 

«من اگر باشم و بشم، مکانیک نمی‌شم قطعاً. متخصص زبان‌های مرده می‌شم. زبان بابِلی، زبان مقدس. زبان‌های فراموش‌شده. من اگر باشم و بشم تمام زندگیم می‌ره پی پیدا کردن زبان گم‌شدۀ آغازین و من در دانشگاه هاروارد، درست سی‌وسه سال بعد از این، زبون گم‌شده رو پیدا می‌کنم. نه پنج حرفش رو. تمام حروف اون زبون مشترک رو، قبل از اون‌که خدای زیگورات‌نشین، زبون همه رو از هم منفصل کنه کنار برج بابل. این یه عقوبته. خدای زیگورات‌نشین زبان‌ها رو باهم بیگانه می‌کنه که آدمیزاد، بدترین رنج‌ها رو بکشه…»

نمایش‌نامۀ «زبان تمشک‌های وحشی» اثر نغمه ثمینی: جست‌وجوی زبانِ پیشابابلی اتصا

« داوود   دیروز این حرف‌ها رو نمی‌زدی. یه چیزی شده نه؟

دنیا    آره چیزی شده، چیزی که برای تو می‌تونه بی‌اهمیت‌ترین موضوع دنیا باشه، ولی واسه من نیست.

داوود  بگو!

دنیا   نمی‌تونم بگم. چون وقتی یه آدم‌هایی تو زندونن که نباید باشن، منِ گُه چرا باید همچین دغدغۀ حقیر شخصی مزخرف بیخودی داشته باشم.

داوود   عزیز دل من، چه‌گوارا هم تو بحبوحۀ مبارزاتش یه دوست‌دختر داشته که واسش می‌مرده. راحت باش. حرفتو بزن…»

نمایش‌نامۀ «زبان تمشک‌های وحشی» اثر نغمه ثمینی: جست‌وجوی زبانِ پیشابابلی اتصال!

کوتاه کلام

چقدر درست گفت کارل گوستاو یونگ، در جهانی که دیگر دین جانِ گذشته است، هنرمندان پیامبر معنویت مدرن‌اند. آن‌هایند که به انسان امروز می‌فهمانند در درون‌شان سرزمینی است که اگر آن را بیابند و در آن مستقر شوند و از آن به آدم‌ها نگاه کنند دیگر برای خوشبختی به انتظار برای آمدن روزهای خوب یا واژگونی علت‌ومعلول‌ها نیازی ندارند، نیازی ندارند که کسی بیاید و برای‌شان دریچه و چراغ بیاورد تا از آن به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرند بلکه خود به دریچه و چراغ بدل می‌شوند و می‌توانند به زبانی سخن بگویند که قلب‌ها را لمس می‌کند، زبانِ حافظه نه زبانِ فراموشی! درواقع، ثمینی با دیالوگ‌های عمیقی که تا ژرفای روح ما را روشن می‌کند، از ناتوانی دست‌های سیمانی می‌گوید، از زبان گم‌شده، از داس‌های واژگون شدۀ بیکار، ولی او هم مثل خویشاوندش فروغ فکر می‌کند که می‌شود باغچه را به بیمارستان برد. او در نمایش‌نامه‌اش این ایده را اجرا می‌کند و باغچۀ روابط انسانی را به بیمارستان می‌برد. در آن‌جا طبیب روح می‌شود و دردهایی را نشان‌مان می‌دهد که ما را تحلیل می‌برند اما نامی برای‌شان نداریم. درواقع اگر روانکاو و روانپزشک به آدم قرص می‌دهند و او را به ترحم شیمیایی داروها می‌سپارند، هنرمند کمک می‌کند قوانین ناکارامد را ببینیم، بیماری فرهنگ را بشناسیم و در برابر همۀ آنچه که می‌خواهند به استیصال بیفتیم و در سکوت زنده‌به‌گور شویم، دست‌ها، قلب‌ها و چشم‌های‌مان را از نو کشف کنیم. کمک می‌کند زبان تازه‌ای بیافرینیم، زبانی سرشار از عاطفه و احساسات، زبانِ نیازهای عمیق، زبان لمس قلب یکدیگر و در یک کلام: زبانِ تمشک‌های وحشی

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

18 ساعت ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

7 روز ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago