بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب
که باغها همه بیدار و بارور گردند.
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانهی خونین دوباره برگردند.
بخوان به نام گل سرخ، در رواقِ سکوت،
که موج و اوج طنینش ز دشتها گذرد؛
پیام روشن باران،
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد.
ز خشکسال چه ترسی!
که سد بسی بستند:
نه در برابر آب،
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور…
در این زمانهی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقهی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرفتر از خواب
زلالتر از آب.
تو خامشی، که بخواند؟
تو میروی که بماند؟
که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار گذشته.
حریق شعلهی گوگردیِ بنفشه چه زیباست!
هزار آینه جاریست.
هزار آینه اینک
به همسرایی قلب تو میتپد با شوق.
زمین تهیست ز رندان؛
همین تویی تنها
که عاشقانهترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان:
«حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی»
ص 239-241
_«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
_«دل من گرفته زینجا،
هوسِ سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
_«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم…»
-«به کجا چنین شتابان؟»
_« به هرآن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
_«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفهها، به باران،
برسان سلامِ ما را.»
ص 243-242
دیروز،
_چون دو واژه به یک معنی_
از ما دوگانه،
هریک
سرشارِ دیگری
اوجِ یگانگی.
و امروز چون دو خط موازی
در امتداد یک راه
یک شهر
یک افق
بینقطهی تلاقی و دیدار
حتی
در جاودانگی
صص210-209
آخرین برگ سفرنامهی باران
این است:
که زمین چرکین است.
ص163
به جان جوشم که جویای تو باشم
خسی بر موج دریای تو باشم
تمام آرزوهای منی کاش
یکی از آرزوهای تو باشم
ص15
آسمان را بارها
با ابرهایی تیرهتر از این
دیدهام
اما بگو
ای برگ!
در افق این ابر شبگیران،
کاین چنین دلگیر و
بارانیست،
پاره اندوه کدامین یار ِ زندانیست؟
ص 438
با واژههای تو
من مرگ را محاصره کردم
در لحظهای که از شش سو میآمد.
آه این چه بود این نَفَسِ تازه،
باز،
در ریهی صبح.
با من بگو چراغ حروفت را
تو از کدام صاعقه روشن کردی؟
بردی مرا بدان سوی ملکوتِ زمین
وین زادن دوباره
بهاری بود.
امروز
احساس میکنم
که واژههای شعرم را
از روی سبزههای سحرگاهی
برداشتهام.
ص 342-441
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر،
زیباست.
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم باران
با خاک و ریشه
_میهن سیارشان_
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهی خیابان میآورند:
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد:
ای کاش…
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
(در جعبههای خاک)
یک روز میتوانست
همراه خویش ببرد هرکجا که خواست.
در روشنای باران،
در آفتابِ پاک.
ص 169-168
منبع
آیینهای برای صداها
محمدرضا شفیعی کدکنی
نشر سخن
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…