تولستوی و تمثیلِ مردِ آویزان در چاه
دکتر محسن احمدوندی: تولستوی (۱۸۲۸ ـ ۱۹۱۰) در بخشی از کتاب «اعتراف من»، وقتی به مرگ میاندیشد و خوشیهای زندگی را در مقابل تلخیِ مرگ، پوچ و بیارزش مییابد، مینویسد:
در دل میگفتم تمامی این ماجراها را همگان از سر میگذرانند. امروز یا فردا، درهرحال پیش خواهد آمد. آری، بیماری و مرگ به سراغ تو، ای انسان دوستداشتنی، خواهد آمد و هیچچیز جز تباهی و کرمهایی برجای نخواهد ماند. […] تنها به شرطی میتوان این زندگی را ادامه داد که مست باشی؛ امّا همینکه مستی از سر بپرد، باز هم چشم خواهی گشود و خواهی دید که این مستی نیز جز فریب، فریبی ابلهانه، نبودهاست؛ امّا پسِ پردۀ حقیقت هیچ هزل و طنزی نهفته نیست. آری، زندگی سراسر خشونت و آکنده از حماقت است (تولستوی، ۱۳۸۵: ۹۰ ـ ۹۱).
او در ادامه برای تأیید سخنش، تمثیلی نقل میکند که برای کسانی که آثار کلاسیک فارسی را خواندهاند تمثیلی آشناست:
آن حکایت کهن شرقی در یادم زنده میشود؛ حکایت آن مسافری که حیوان درندهای در بیابان در پی شکار او بود. مسافر برای رهایی از چنگال آن درنده در چاهی فرورفت، امّا بر کف چاه اژدهایی نشسته و دهان گشوده بود تا او را ببلعد. مسافر نگونبخت که از سرِ ترس از آن درنده، پروای بالا رفتن از چاه را نداشت و از فروافتادن به قعر چاه هم به دلیل اژدها بس میهراسید، به ریشههای درختی چنگ زد که از دیوارۀ چاه سر برآورده بود. دستانش دیگر تاب نمیآورد و خود نیز باور کرده بود که دیری نمیپاید تا به قعر چاه فروافتد. در همین حالِ زار، دید که دو موش، یکی سیاه و دیگری سپید، به آنجا آمدند و ریشۀ آن درخت را میجویدند. مسافر شاهد تمامی این ماجرا بود و خود نیک میدانست که دیگر نجاتی نیست. در این بین به برگهای آن درخت نگریست که از ریشههای آن روییده بودند. چند قطره شهد بر برگها دید و شادمانه آن شهد را با زبان لیسید. آری، من نیز چنین به زندگی چسبیده بودم و میدانستم که از اژدهای مرگ هیچ گریزی نیست. این اژدها دهان گشودهاست تا مرا در کام خویش کشد. خود نیز نمیفهمیدم چرا باید در چنین بلندایی یکسره رنج ببرم. میکوشیدم تا این شهد را بنوشم و از آن نیرویی دوباره گیرم، امّا دیگر این شهد برایم شیرین نبود و آن دو موش سپید و سیاه یکسره در پی جویدن آن ریشه بودند. تنها به اژدها که سرنوشت ناگزیرم بود و آن دو موش مینگریستم. آنچه بازگفتم حکایت نیست، حقیقتی ناب و خللناپذیر است و همگان از آن آگاهی دارند. دیگر فریفتۀ آن دامی نمیشوم که با شادکامیهای زندگی برایم گستردهاند و دیگر هیچگاه کام چنین اژدهایی خواب را به چشم من راه نخواهد داد (همان: ۹۱ـ۹۲).
این تمثیل همان تمثیلی است که برزویۀ طبیب در باب نخست کلیله و دمنه نقل میکند [۱]. برزویه نیز همچون تولستوی در مواجهه با مسئلۀ مرگ و ناپایداری دنیا به یاد این تمثیل میافتد:
هر که همّت در آن [= دنیا] بست و مُهمّات آخرت را مُهمَل گذاشت، همچون آن مرد است که از پیش اشتر مست بگریخت و بهضرورت خویشتن در چاهی آویخت و دست در دو شاخ زد که بر بالای آن روییده بود و پایهاش بر جایی قرار گرفت. در این میان بهتر بنگریست. هر دو پای بر سر چهار مار بود که سر از سوراخ بیرون گذاشته بودند. نظر به قعر چاه افگند. اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده و افتادن او را انتظار میکرد. به سر چاه التفات نمود. موشان سیاه و سپید بیخ آن شاخها دایم بیفتور میبریدند و او در اثنای این محنت تدبیری میاندیشید و خلاص خود را طریقی میجُست. پیش خویش زنبورخانهای و قدری شهد یافت. چیزی از آن به لب برد. از نوعی در حلاوت آن مشغول گشت که از کار خود غافل ماند و نهاندیشید که پای او بر سر چهار مار است و نتوان دانست که کدام وقت در حرکت آیند و موشان در بریدن شاخها جدّ بلیغ مینمایند و البتّه فتوری بدان راه نمییافت و چندانکه شاخ بگسست، در کام اژدها افتاد و آن لذّت حقیر بدو چنین غفلتی راه داد و حجاب تاریک در برابر نور عقل او بداشت تا موشان از بریدن شاخها بپرداختند و بیچارۀ حریص در دهان اژدها افتاد (نصرالله منشی، ۱۳۹۲: ۵۶-۵۷).
سپس برزویه از نمادهای این داستان رمزگشایی میکند. او چاه را نماد دنیا و موشان سپید و سیاه را نماد گذر روز و شب، چهار مار را نماد چهار طبع آدمی، که عدم تعادل در هر یکی موجب مرگ اوست، شهد را نماد لذّات زودگذر دنیا و اژدها را نماد مرگ میداند که آدمی را گریزی از آن نیست (همان: ۵۷).
چنانکه میدانیم کلیله و دمنه در دورۀ ساسانیان از هندوستان به ایران آورده و به زبان پهلوی ترجمه میشود. منبع اصلی کلیله و دمنه در زبان هندی کتابی با نام پنچهتنتره است. مهری باقری در پژوهشی نشان میدهد که این تمثیل در پنچهتنتره و روایات مختلفی که از آن به زبان هندی وجود دارد نیست؛ بلکه برزویۀ طبیب آن را از حماسۀ مهابهاراتا گرفته و به کلیله و دمنه افزودهاست [۲].
این تمثیل علاوهبر کلیله و دمنه در کتاب بلوهر و بوذاسف هم آمدهاست و گویا از طریق همین کتاب به ادبیّات غرب راه یافتهاست. «بعدها این داستان [بلوهر و بوذاسف] بهخاطر مقبولیّت عامی که یافته بود، از فارسی میانه به زبانهای مختلف ازجمله عربی، عبری، حبشی، ارمنی، گرجی، یونانی و لاتینی ترجمه و از روی ترجمۀ لاتینی به بقیّۀ زبانهای مهمّ اروپایی نیز برگردانده شدهاست» (باقری، ۱۳۷۹: ۷).
با توجّه به آنچه ذکر شد روشن میشود که منبع و مأخذ اصلی حکایت «مرد آویزان در چاه» حماسۀ مهابهاراتا است که بعداً در کتابهای کلیله و دمنه و بلوهر و بوذاسف به زبان پهلوی آمدهاست و از این طریق به اطراف و اکناف گیتی راه یافتهاست. بنابراین واسطۀ انتقال و انتشار این تمثیل از شرق به غرب عالم متون ایرانیِ میانهاند (همان: ۱۵-۱۶) و تولستوی هم این تمثیل را از همین رهگذر گرفتهاست.
پینوشتها
[۱] این تمثیل در حدیقهالحقیقه و الشریعهالطریقهٔ سنایی غزنوی هم آمده است.
[۲] دوست دانشورم، دکتر سعید کریمی مرا به این پژوهش رهنمون گشت، از ایشان سپاسگزارم.
منابع
ـ باقری، مهری. (۱۳۷۹). «حکایت مرد آویزان در چاه: بررسی پیشینۀ یکی از تمثیلات کلیله و دمنه». نشریۀ دانشکدۀ ادبیّات و علوم انسانی (تبریز). شمارهٔ ۱۷۵-۱۷۶. صفحات ۱-۲۳
ـ تولستوی، لیف نیکالایویچ. (۱۳۸۶). اعتراف من. ترجمۀ سعید فیروزآبادی. چاپ اول. تهران: جامی.
ـ نصرالله منشی، نصرالله بن محمّد. (۱۳۹۲). کلیله و دمنه. به تصحیح مجتبیٰ مینوی. چاپ دوم. تهران: ثالث.
[یادداشت بالا پیش از این در شمارهٔ بیستوچهارم فصلنامهٔ قلم در صفحات ۴۳-۴۵ منتشر شده است.]
@mohsenahmadvandi :کانال تلگرام
تولستوی و تمثیلِ مردِ آویزان در چاه
تولستوی و تمثیلِ مردِ آویزان در چاه
تولستوی و تمثیلِ مردِ آویزان در چاه