لزلی جمیسون و فواید خیالپردازی
لزلی جمیسون، آسترا— بخشی قابلتوجهی از ساعات بیداری همۀ ما انسانها به خیالپردازی میگذرد. به مجسمکردن وضعیتهایی خیالی که در آنها اتفاقات دیگری میافتد و خودمان آدمهای دیگری هستیم. خیالپردازیها اشکال بسیار متنوعی دارند و برای هر کس خاصیت و کارکرد ویژۀ خود را پیدا میکنند. خیالپردازی نشانۀ چیست؟ خوب است یا بد؟ باید با آن مبارزه کرد یا به آن پر و بال داد؟ لزلی جمیسون، جستارنویس چیرهدست آمریکایی، در این مقالۀ بلند دربارۀ خیالپردازیهای خودش و اطرافیانش نوشته است.
۱. آرزو
روزی از روزها به دیدار غریبهای رفتم و در خیالم زندگی کاملی را با او زیستم. نه یک زندگی، که زندگیهای بسیار. نه یک بار، که چند بار.
این غریبه وکیلی اهل پورتلند بود. دلیل حضور من در دفتر او تظاهراتی بود که کسی گفته بود قرار است برپا شود. تظاهرات برگزار نشد. من و این وکیل، که جلیقهای به رنگ سبز مایل به خاکستری تن کرده بود، در اتاق جلسات نشستیم. دربارۀ خطلولهای حرف زدیم که بنا بود حوالی اراضی بومیان در استندینگ راک کشیده شود. از دلایلی که میآورد میتوانستم تأسف عمیق مردی سفیدپوست را بابت جنایتی که کشورش مرتکب میشود احساس کنم. من با آن بخش از وجودش که متأسف بود زندگی خیالیمان را ساختم.
گفتوگویم با این وکیل یک ساعت بیشتر نشد. اما پیش از آنکه با او خداحافظی کنم رؤیایی طول و دراز از دیدارمان بافتم مبنی بر اینکه اکنون همین یک گفتوگو چه دگرگونیها که در زندگیاش به وجود نخواهد آورد، او را به تسویهحساب با وجدانش مجبور خواهد کرد، یادش میآید که اصلاً چرا وارد کار قضاوت شده، وبسایتم را پیدا میکند! دفعۀ بعد که بیاید نیویورک در یکی از هتلهای مجلل میدتاون وعدۀ دیداری نهانی را میگذاریم، چهبسا در آن هتلی که پشت پردۀ مخملی کافهای ارزانقیمت دارد1، از همسرش جدا میشود (در اینترنت خوانده بودم که او متأهل است. اما چه اشکالی داشت! من هم متأهل بودم). جریان پرشتاب خیالبافیهایم از دو سویِ همسرانمان، که چون دو تختهسنگِ ساییده در رودخانه بودند، روان شد؛ در خانهای ویلایی، به سبک مستعمراتی که همان رنگ سبز مایل به خاکستریِ جلیقۀ پشمیاش را دارد، منزل میکنیم، او با مبارزه علیه بیعدالتیِ زیستمحیطی جهان را از نابودی نجات میدهد، من با نوشتن جستارهای ادبیْ جهان را از نابودی نجات میدهم، هفتهای یک بار سریالهای روشنفکری تماشا میکنیم و شبهای دیگر هم نیازی به تلویزیون نیست، خیلی حرف داریم که بزنیم.
قسمت عمدۀ پرواز برگشتم به نیویورک با این خیالات گذشت. در خانه هم همین فکرها فضاهای خالیِ میان کارهای روزانهام را پُر کردند. هفتهها همراهم بودند -وقتی در پیادهروهای خیس بروکلین راه میرفتم و از مقابل ساختمانهای سنگقهوهایاش میگذشتم. پنجرههای روشن این خانهها زندگیهای بینقص کسانی را به تماشا میگذاشت که نیازی نداشتند رؤیای زندگی در جایی دیگر را بپرورند. حد نهایت رؤیای من هم همین بود: تصور شکلی از زندگی که اثری از خیالپردازی در آن نیست.
من همۀ عمرم را به خیالپردازی گذراندهام. فکر حسابوکتابِ ساعتهای رفته عذابم میدهد. احساس میکنم کفران نعمت کردهام. احساس میکنم خیانت کردهام. موضوع بیشتر خیالبافیهایم خیانت بوده. هنگام پیادهروی خیالبافی کردهام، وقت دویدن، نوشیدن، سیگارکشیدن -هفده سالم بود که در سرمای بوستون مینشستم و رؤیاها، چون انبوه علفهای هرز، از پیادهروِ ترکدارِ قلبی شکسته سربرمیآوردند. در همۀ وسایل نقلیه خیالپردازی کردهام -انگار در این آمدوشُدها چیزی هست که عرصۀ خیالپردازی را میگشاید؛ خردهزمانهایی میان دو مشغله، و خودِ تنِ در حرکت، که نه اینجا، نه آنجا بلکه آمادۀ رفتن به جایی دیگر است. همراه موسیقی و در سکوت، تنها و با دیگران رؤیابافی کردهام. ابداً امری غیرمنتظره نیست. تحقیقات نشان داده که خیالبافیْ یکچهارم تا نیمی از ساعات بیداریمان را تشکیل میدهد و، هر چند دقیقه یکبار، میشود گفت ضمن هر فعالیتی جز معاشقه تخیل میکنیم. اریک کلینگر، استاد روانشناسی دانشگاه مینهسوتا، ادعا میکند که حدود نیمی از افکارِ هر انسان معمولی خیالپردازی است.
نخستین رؤیاپردازیهای من خاطرخواهیهایم بود. در یکی از آنها همکلاسی درس فیزیکمان، که پسرکی بور بود و بیسبال بازی میکرد، بعد از کلاس میآمد و، بر زمینۀ معادلات سرعت و اندازۀ حرکت، اعلام میکرد قصد دارد با من بیرون برود. او خطاب به کلاس میگفت «ساکتیاش را نبینید. اگر به او نزدیک شوید، خیلی هم خوشصحبت است». گاهی فیالمجلس حرفها را اصلاح میکردم: او نمیگوید خیلی هم خوشصحبت است. مادر میانسال من اینطور میگوید. او میگوید خیلی هم معرکه است.
زمان تحصیل در دانشگاه که مدتی بهصورت پارهوقت دستیار یکی از وکلای مهاجرت بودم، دربارۀ کشف بزرگی که منجر به اخذ پناهندگی برای یکی از موکلهایمان میشد خیالپردازی میکردم. شتابان، با تعدادی کاغذ که زیر نکات مهمشان خط کشیده بودم، وارد محل دادگاه میشدم. خانواده نجات پیدا میکردند. در دادگاه همهمهای برپا میشد که: این دخترک کی بود…؟
خوردنم را که کم کردم، خیالبافیهایم نیز محدودتر شد: کموبیش فقط گِرد غذا میگشتند. صورت غذای رستورانها را نگاه میکردم و در خیالم همۀ آنها را میخوردم: پودینگ نان شکلاتی با کاراملِ موز یا ماهی روغنِ بیسکویتی همراهِ سیبزمینی با سبزیجات معطر. گرسنگیام چنان عنانگسیخته بود که فقط در خیال رفع میشد.
به اواخر زندگی مشترکمان که نزدیک میشدیم، بیشازپیش خیالبافی میکردم. رؤیاپردازیهایم دربارۀ روابط نامشروعِ خیالی یا تفکراتِ خلاف واقع دربارۀ ازدواج با کسی دیگر بود. همانطور که ادم فیلیپسِ روانکاو میگوید «هر دنیایسِ روانکاو میگوید بر اینکه ما در چه دنیایی زندگی میکنیم که عالَم آرمانی مشکلات آن را حل میکند … و اگر درمانْ دنیای آرمانی است، چه مرضی عارض بر این دنیاست؟». خیالبافیهای من هم مایۀ تباهی بودند و هم مُمد حیات. هم درد بودند و هم حقیقتِ درمانگر.
بعد از آنکه بالاخره جدا شدیم، خاطرۀ خیالپردازیهای گذشتهام با آمیزهای از قدرشناسی و شرمساری همراه بود. آیا آنها گریزی مسمومکننده بودند و من، برای پرهیز از وظیفۀ دشوار نجات زندگیام، در خیالات گُم شده بودم؟ یا آیا صرفاً بیان اجتنابناپذیر آرزوهایم بودند -چیزی که بیشتر شبیه دستور احضار بود تا بزدلی؟
لزلی جمیسون و فواید خیالپردازی
۲. شرم
در راچستر سرِ میز ناهار با غریبهها –در طول سفری کاری، چند ماه بعد از آنکه بالاخره متارکه کردیم- به خیالبافی روی آوردم چون سخت محتاج تغییر موضوع بحث بودم. موضوع بحثْ زندگیهای حقیقیمان بود. میزبانان من جویای حال شوهر و دختر کوچکم میشدند. دلم نمیخواست بگویم در شُرف جدایی هستیم. دیگر خسته شده بودم از بس با لحنی حسابشده، که همزمان اندوه و آرامش را القا میکرد، گفته بودم «با توجه به شرایط چارهای نیست» یا «خیلی دشوار است».
میزبانان من دو استاد دانشگاه بودند که سالها از ازدواجشان میگذشت. خانم خیلی پرحرف بود. شوهرش پرحرف نبود. خیالبافیام را با تصور رابطۀ زناشویی شیرینِ این زوج آغاز کردم و، درعینحال، با خودم میگفتم اگر به من بود، تحمل زندگی مشترک با هیچکدامشان را نداشتم.
بعد از چند دقیقه بالاخره گفتم گور پدرش! و شروع کردم از رؤیاپردازیهایشان پرسیدم. خانمِ پرچانه خیلی سرسختانه میگفت خیالبافی نمیکند. من خیالبافی کنم؟ آخر وقتم کجا بود خیالبافی کنم؟ او بیتردید وقت نداشت. با لحنی تردیدآمیز گفتم «چه بگویم! من وقتی سوار مترو میشوم خیالبافی میکنم».
من در آن برهه از زندگیام مادر تنهایِ کودکی شانزدهماهه بودم که هم شغل تماموقتِ تدریس در دانشگاه را داشتم، هم شغل تماموقت نویسندگی و هم شغل تماموقتِ «کسی که درگیر روند طلاق است». پس، ناچاراً، فراغت چندانی نداشتم. اما به هر ترتیب زمانی را برای خیالپردازی پیدا میکردم. هرگز نشده زمانی را برای خیالبافی پیدا نکنم. خانمی که در راچستر ملاقات کردم درست روی همان احساس شرمساریام انگشت گذاشت. یا به بیان دقیقتر، روی یکی از شرمساریهایم: شرم از کاهلی، فراغت و اتلاف وقت. پرسید «دربارۀ چه رؤیاپردازی میکنی؟».
خیلی دلم میخواست گیجکنندهترین پاسخ را به او بدهم. گفتم گاهی خیال میکنم برندۀ جایزۀ پولیتزر شدهام. خانم پرحرف درآمد که «بفرمایید! من هیچوقت خیال نمیکنم شایستگی چنین جایزهای را داشته باشم». که همین، به طریقی کاملاً متفاوت، باعث شرمم شد. وسط سؤالوجوابهای پرحرارت ما، شوهر کمحرفِ زن زیرلب گفت «من همیشه خیالبافی میکنم».
او حرفش را چنان آرام گفت که من متوجه نشدم. ولی همسرش متوجه شد. خانم، همانطور که از من پرسیده بود، از آقا پرسید که دربارۀ چه خیالپردازی میکند. آقا پاسخ داد که هیچ. خانم گفت «بگو بابا! مانعی ندارد. من ناراحت نمیشوم». آقا با دستۀ فنجان قهوهاش ور میرفت. خانم گفت «جداً میگویم. اشکالی ندارد».
اما او بالاخره نگفت و من خوشحال شدم که نگفت. دلم میخواست رؤیاهایش را پیش خودش نگه دارد. دلم میخواست صاحب چیزی باشد که تنها به خودش تعلق داشت. شرم من از خیالبافی، شرم از خودمداری و خیالات خودبینانه است؛ شرم از رویبرتابیدن از ابتذال زندگی روزمره و توسل به تحقق آرزوهای محال است؛ شرم از ترجیح مفروضات بر واقعیات است.
در دوران دبیرستان احساس شرم از خاطرخواهیهایم بیشتر به دلیل بیقرینگیشان بود: پسری را میخواستم که چندان مرا نمیخواست. ولی بزرگتر که شدم مایۀ اصلی شرمساریام چند درجهای به چپ متمایل شد. آنچه بیشتر موجب شرمساریام میشد کیفیت تقلیلگرایانۀ خاطرخواهیهایم بود تا عدم تقارن ذاتیشان (آنها گاهی متقابل بودند): شالودۀ روابط خیالیْ رسوایی و بحران است و در آنها رکود و ایستایی جای خود را به تغییرات دائمی میدهد و از آن لحظات معمولی و غیرسینمایی که منجر به بروز صمیمیت میشود خبری نیست.
در تالار گفتوگوی اینترنتی وایلد مایندز، محلی برای تبادل نظرات افرادی که دچار خیالپردازی مفرط هستند، زنی سیساله که او هم از اوایل نوجوانی خیال رابطه با یکی از ستارگان موسیقیِ راک را در سر پرورانده بود پُستی را با عنوان «آیا شخصیت اصلیتان را میکُشید؟» به اشتراک گذاشت که میگفت:
گاهی احساس میکنم تصوراتم میخواهند از پسِ ذهنم کَنده شوند و جلو بیایند، پس من [اینبار] دستبهکار شدم و شخصیتم را کُشتم. او (من) مُرد و چندهفتهای خیالبافیهایم تعطیل شد … حالا «منِ» تازهای در تصوراتم دارم و … اکنون سه روز است در بستر ماندهام و فقط و فقط خیالبافی میکنم. میدانم اگر در سرم شخصیت دیگری را بکشم، یکی دیگر سبز خواهد شد.
شرم من همانقدر که از درونمایۀ خیالبافیهایم نشئت میگیرد، به استمرار و سرسختیِ موش و چکُشوارشان2 نیز مربوط میشود: هر چه هم که داشته باشم، همواره خیال چیزی دیگر را در ذهن میپرورم. عادت خیالپردازیام هوس هر خیال را با مجازات آن پیوند میدهد: آزادی بیحدومرزْ دوشادوشِ شرمساریِ خواستن آزادی. خودم را مجبور میکنم چند ساعتی خیالبافی را کنار بگذارم، بعد، دستآخر، سراغ یکیشان میروم و در بستر نرم و بههمریختهاش جای میگیرم؛ بعد دوباره خودم را از بستر میکَنم و به رتقوفتق امور واقعی مشغول میشوم.
خویشتنداری. ناپرهیزی. مجازات. این تابلوی سهلتهایِ تمایلاتِ هوسبازانه، مدتها، رابطۀ من را با آرزوهایم شکل داده است: با غذا، نوشیدنی و مردان. همیشه احساس کردهام که میان شرم از خیالبافی و کشش سیریناپذیرم به خوراکیهای شیرین شباهتی هست -اشتهایم به دسرِ پیش از دسر، دسر بعد از صبحانه، دسرهایی که از دسرهای دیگر درست میشوند: بستنی آبشدۀ کرۀ بادامزمینی همراه با بیسکویت مارپیچیِ کرۀ بادامزمینی. هیچوقت از پشمکِ خیالبافی سیر نمیشوید. همیشه انگار بسیار خوردهاید و هیچ نخوردهاید. شرم از خیالبافی نیز همینطور است: بسیار و هیچ.
لزلی جمیسون و فواید خیالپردازی
۳. نجات
چند هفته پس از آنکه من و همسرم جدا شدیم، دوستم اِما در آپارتمان تودرتو و تاریکی که با دخترم اجاره کرده بودیم به دیدنمان آمد. چلۀ زمستان بود. آپارتمان اصلاً نور نداشت. دراز و باریک بود و، به همین خاطر، دوست دیگری نامش را دهلیز تولد ما گذاشته بود: گرچه کمی تنگوتاریک بود ولی حکم آستانه را داشت.
اِما خودش هم در آستانه بود. پس از سالها زندگی در نیویورک میخواست به لسآنجلس نقلمکان کند. میگفت دربارۀ زندگی در کالیفرنیا چه خیالبافیها که نکرده. گرچه میدانست این خیالپردازیها عیناً بهوقوع نخواهند پیوست، جاپُرکنهای3سودمندی بودند که از فضای خالی کشش بیشتری داشتند. خیالبافیهایش کمک میکرد به زندگی تازه امیدوار باشد. آنها به زندگیاش قوام میدادند.
جنی هولزر هنرمند، بین سالهای ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۵، مجموعۀ نجات4 را آغاز کرد که عبارت بود از نمایش شعارهایی بر بیلبوردهای عظیمِ الکترونیکی در اماکن عمومی. جملۀ مورد علاقۀ من، که از آن زمانْ زینتبخشِ کارتپستالها، جلد کاندومها، کامیونهای اسبابکشی و نیمکتهای سنگی بوده، این یکی است: «در خواب راهی به رهایی دیدی و آکنده از شادمانی شدی».
ازجمله باورهای عمیق من دربارۀ زندگی این است که هرگز دقیقاً آنطور که تصور میکنیم پیش نمیرود. اگر اینطور باشد، پس خیال برادر مرگ است -طردِ امکان است نه احضار آن. ولی اِما برداشتی دیگر از موضوع ارائه داد: خیالْ مقصد نیست بلکه راهی است برای رسیدن به آن. خیالاتی که من در اواخر زندگی مشترکم بافته بودم نه پیشگویی که تنها پُلی بر لبۀ پرتگاه بودند.
لزلی جمیسون و فواید خیالپردازی
۴. تفاوتی
یک شب سر میز غذا -در آستانۀ تابستان و شش ماه پس از جداییام- دوستم تارا گفت که آدمها دو دستهاند: عدهای که دربارۀ امور ممکن رؤیاپردازی میکنند و کسانی که دربارۀ امور ناممکن خیالبافی میکنند. ما مهمانِ خانۀ او بودیم و در آشپزخانۀ بههمریختهاش گِرد میز چوبیِ صیقلنخوردهای نشسته بودیم. روی میز پُر بود از کاسههای خوراک گوشت بره و برنج زعفرانی، تکههای بزرگ نان چغندر و پنیرگاومیش و تارت هلو که غارتش کرده بودیم. شبِ افراط بود. گفتوگوهای تمامنشدنی. هشیاری من بخارات سمیِ مستی دیگران را استنشاق میکرد.
تارا در جریان خیالبافیهایم بود -که تقریباً همیشه حول روابط عاشقانه میگردند و از این بابت خجالت میکشم، چون انگار نوعی فقدان خلاقیت را نشان میدهند. وقتی از او پرسیدم که خیالپردازیهای خودش چهها هستند، با انگشت به سقف اشاره کرد. همسایۀ طبقۀ بالای او با خرگوشی زندگی میکرد که چند هفته قبلتر نجاتش داده بود. تارا گفت «من خیالات عشقوعاشقی ندارم. دربارۀ خرگوشِ طبقهبالایی رؤیاپردازی میکنم. تجسم میکنم اگر بهجای او بودم چه حسی داشتم».
وقتی از دیگران دربارۀ خیالاتشان پرسیدم، کمکم دستگیرم شد که رؤیا شبیه درد است و در بدن رؤیاپردازان مختلف یکجور نیست. رؤیاها از نظر بافت، شدت و میزانِ سرسختی متفاوتاند: کلمۀ «همیشه» ممکن است به نظر یک نفر ساعتی یکبار باشد و به نظر فردی دیگر دقیقهای یکبار. زندگی دورنی و خیالی ما معنای بینالمللی واحدی ندارد. چهبسا کسی بگوید «رد فلانی را در اینترنت زدم» و مقصودش این باشد که نگاهی به صفحۀ مربوطه در ویکیپدیا انداخته است، اما منظور من از این جمله مراجعه به پایین صفحۀ چهارم یا نهمِ نتایج گوگل و رسیدن به مطلبی است که مادرِ شخصِ مورد نظر روزگاری در یکی از روزنامههای محلی چاپ کرده و تعطیلات کودکیِ آن شخص را در جزیرهای نزدیکِ ساحل مِین شرح داده است.
بهتدریج دریافتم رؤیای هر فرد رازی است که مقابل چشم دیگران پنهانش کرده است. آنها همیشه جلوی من خیالبافی میکردند -در مترو و پیادهرو و در کلاسهایم- ولی من از آنچه در ذهنشان میگذشت یا زیر لب بر زبانشان جاری میشد و همواره ناگفته میماند هیچ نمیدانستم. بعضیها میگویند خیالبافی حالت زایندۀ خودشکوفایی است، به سبکِ کتاب راز -هر آنچه را که تصور کنی به دست میآوری دنیا به تو ارزانی خواهد کرد- اما بعضی دیگر آن را مثل نوعی خودکامبخشی مزمن مخفی میکنند. خیالپردازان در پیامهای وبسایتِ ردیت فهرستهای بلندبالایی از محتویات رؤیاهایشان ترتیب دادهاند: نواختن همۀ سازهای موسیقی و خواندن ترانۀ آهنگهای مورد علاقه؛ کشتن قاتل مسلح یک دبیرستان؛ برندهشدن در قرعهکشی و جمعآوری زبالههای فضایی؛ درازکشیدن و تصور حس راهرفتن روی سقفِ همهچیز؛ انتقامگرفتن از آن کسی که در جاده بدون راهنما جلویشان پیچیده.
وقتی از دیگران درمورد خیالاتشان پرسیدم، پاسخهایشان گویی معادل ذهنیِ کتابهای مصوری بود که در کودکی دوست میداشتم، کتابهایی پُر از عکسهای کسانی که جلوی خانههایشان ژست گرفته بودند و همۀ اسباباثاثیههایشان -قالی و صندلی و کاسه و بشقاب- را روی چمن یا لبۀ جدول یا زمینی پوشیده از یخ کپه کرده بودند. افرادْ رؤیاهایشان را مثل ماشین ریشتراش و ویبراتورِ کارکرده و تشکچۀ کهنۀ مبلْ مقابل من کپه کردند. یکی از دوستانم میگفت «قبلاً دربارۀ مردان خیالپردازی میکردم ولی الان دربارۀ کتابهایی که دوست دارم بنویسم خیالبافی میکنم». دوست دیگری میگفت خیالپردازیهایش اصلاً شبیه فیلم کوتاه نیستند. چشمِ ذهنش نمیتواند تصاویر را فرابخواند و، به همین دلیل، رؤیاهایش بیشتر گفتوگوهای خیالی هستند. میگفت «چیزی شبیه نمایشنامههای رادیوییاند». خیالبافیهای بعضی افراد حتی داستانی هم نیستند. بیشتر شبیه شعرند. یکی از دوستانم میگفت در نوجوانی که آکنده از افکار خودکشی بوده سرش را تجسم میکرده که با تیرهای جنگی پُر میشود و گلولههای نقرهای آرامآرام کاسۀ سرش را مثل ساعت شنی میپوشانند.
جروم ال. سینگر، استاد روانشناسی دانشگاه ییل، در سال ۱۹۶۶ در کتاب دورانساز خود با عنوان رؤیاپردازی: مقدمهای بر مطالعۀ تجربی تجربیات درونی5 میگوید رؤیاپردازی میتواند نقش انطباقی در زندگی افراد ایفا کند و به آنها کمک کند دقیقتر به زندگیهای دورنیشان توجه کنند، هیجاناتشان را مدیریت کنند و مشکلات آزاردهنده را رفع نمایند. او بههمراه جان انتروبس (که نخستین دانشجوی دورۀ دکتریاش بود)، در همان سال، پرسشنامۀ فرایندهای خیالی6 را منتشر کرد که متشکل از ۳۴۴ سؤال با محوریت بسامد و مضمون رؤیاهای افراد و نقش این رؤیاها در زندگی روزمرهشان بود. سینگر، طی سالها تحقیق، سه نوعِ کلی خیالپردازی را مشخص کرد: خیالپردازیِ مثبت-سازنده (که مشخصۀ بارز آن تفکر غیرجدی، آرزومندانه و «مبتنی بر اطلاعات» است)، خیالپردازیِ مقصر-ملول (که بخش اعظم آن را خیالات اضطرابآور، وسواسگونه و معمولاً مرتبط با شکست تشکیل میدهد) و کنترل-توجه ضعیف (که فرد نه میتواند کاملاً در رؤیای درون زندگی کند و نه تماماً در موقعیت بیرون به سر برد). بسیاری از روانشناسانِ قبل و بعد از سینگر وجوه منفی خیالپردازی (و اثرات زیانبخش «سرگردانی ذهنی»7) را مورد توجه قرار دادهاند ولی پژوهشهای سینگر، عمدتاً، بر ابعاد مثبت خیالپردازی -بخصوص ارتباط خیالپردازی با خلاقیت، حل مسئله، برنامهریزیِ مؤثر و کنجکاویِ بینفردی- متمرکز بوده است. خودِ دامنۀ سؤالات پرسشنامۀ فرایندهای خیالی بیانگر گسترۀ معانی همین اصطلاحِ «خیالبافی» در ذهن خیالپردازان مختلف است: خودم را تصور میکنم که عزیزانم را نادیده میگیرم و آنها را تنها میگذارم. صداهایی که در خیالپردازیهایم میشنوم واضح و مشخص هستند. خودم را مجسم میکنم که در سازمانی پذیرفته شدهام که ویژۀ افراد موفق است. در خیالاتم بهخاطر فرار از مجازات احساس عذاب وجدان میکنم. «تصاویر ذهنیام» مثل عکس واضح و روشن هستند.
خیالاتْ ممکن است در بعضی افراد ایدههای کلی و مبهم و در بعضی دیگر تصورات حسیِ دقیق باشند، مثل لهجۀ بریتانیاییِ غلیظِ معشوقِ کسی یا موج کُلردارِ حوضچۀ آبخنکی در مالدیو. من بههیچوجه نمیتوانم بهصورت کلی و مبهم خیالبافی کنم و هرگز هم دربارۀ ایدۀ بردن جایزۀ پولیتزر خیالپردازی نکردهام. بلکه در تصوراتم همراه دختر نوزادم که به سینهام بستهام بیرون از خانه بودهام، کارم دیر شده، میبینم که فراموش کردهام کدوی آبپزِ ناهار بچه را بردارم و در این حال تلفنم زنگ زده. در این خیالاتْ لحظۀ شگفتِ در هیئتِ چیزی دیگر دیدهشدن -هنرمند، نابغه یا هر چیز دیگر- همۀ پیشپاافتادگیِ مادربودن را، برای دقیقهای، دچار وقفه میکند. غیرممکن بوده آن تصورات را بدون بافت حسی -سرهمی بچه و لباسِ خیسِ عرق شدۀ خودم، رایحۀ بادام شیرین شامپوی بچه، حلقۀ موی او زیر چانۀ من و ازدحام صبحگاهیِ کالسکهها در پیادهرو- در ذهن بیاورم.
فیلیپس میگوید «زندگیهای ما بدل به مرثیهای برای نیازهای برآوردهنشده و خواهشهای نادیدهگرفتهشده، فرصتهای ازدسترفته و جادههای ناپیموده میشود». «تصور زندگی بدون زندگیهای نزیستۀ آن ناممکن است».
ولی من آنجا که فیلیپس میگوید «انتخاب درست آن است که موجب بیعلاقگی ما نسبت به [زندگیهای] جایگزین شود» با او مخالفم و گمان نمیکنم حتی خودش هم با این حرف کاملاً موافق باشد. تصور وجود راهی که بتواند کسی را از فکر راههای دیگر منصرف سازد خیال باطل -یا توهم قطعیت- است. دوستم آنا میگوید «مطمئنم افسردگی وقتی است که ندانی در چه مورد خیالبافی کنی». رؤیاها پرسشهایی هستند که نباید بهدنبال پاسخشان بود بلکه باید با آنها زندگی کرد و تنها زمانی خطرناک میشوند که راکد بمانند. حتی اگر بهترین زندگی را داشته باشیم، رؤیاها به ما مجال حفظ زندگیهای پنهانی را میدهند که هیچکسِ دیگر نمیتواند به آنها راه یابد یا در آنها دخالت کند. رؤیاها حد نهاییِ امور شخصیاند: چیزی که حتی در صمیمانهترین دوستیها مخفی میماند، شاید چیزی که اصلاً وجودش برای محرمانهماندن در آن دوستیهاست. کارهایی که در خیال انجام میدهیم محرمانهتر از هر آن کاری است که انجام دادهایم.
۵. بازی
بعدازظهر یکی از روزهای آخر تابستان، روی علفهای حاشیۀ ایست ریور، دخترم خودش را بهزور در لباسهایی با طرح اشباح جا میکرد. سهسالونیمه بود و یکجا بند نمیشد؛ دائم در حال جنبوجوش بود. آن روز در پارک با علف و سنگ و پلکان و جای پارکِ دوچرخه، شهربازی خیالی درست میکرد: روحسواری، خرسسواری و جاروبرقیسواری. یک ماه قبل از آن رفته بودیم شهربازیِ نیو پالتز و چرخوفلکْ ما را تا وسط آسمانِ بنفشِ کبودْ بالا برده بود. این وسایل ساختگی، مثل وسایلی که در شهربازی واقعی سوار شده بودیم، نکات ایمنی خودشان را داشتند که در صورت رعایتنکردن این نکات ممکن بود ترسناک باشند: سر جایتان بنشینید، زیپ را بکشید، کمربندهایتان را ببندید. دستورالعملهای گامبهگام برای هدایت وسایلْ آدم را گیج میکنند.
زیگموند فروید در نظریهای که دربارۀ خیالپردازی دارد بازیهای تخیلی دوران کودکی را نهتنها با خیالپردازیهای دورۀ بزرگسالی که با آثار هنرمندان نیز مرتبط میداند: آیا نمیتوان گفت کودکان هنگام بازی مثل نویسندگانِ خلاق عمل میکنند و دنیای خودشان را میسازند؛ یا، به بیان دقیقتر، اشیا این جهان را به طریقی که دلخواه خودشان است آرایشی تازه میبخشند؟ اگر تصور کنیم آنها عالَمشان را جدی قلمداد نمیکنند، خطا کردهایم؛ برعکس، آنها بازیهایشان را خیلی جدی میگیرند و احساسات فراوانی هم خرجشان میکنند. نقطۀ مقابل بازیْ امر واقعی است نه امر جدی.
نیمقرن بعد، دی. دبلیو. وینیکاتِ روانشناس هم میان بازیِ کودکی و خیالپردازی بزرگسالی ارتباط برقرار کرد -ولی آنجا که فروید عمیقاً به پیوندهای بازی و فکر خلاق معتقد است وینیکات خیالپردازی را امتداد اَعمال خودتسکینیِ دوران کودکی میداند. نظریۀ معروف وینیکات، موسوم به «مادر نسبتاً خوب»8، میگوید مادران بدواً خودشان را کمابیش با همۀ نیازهای فرزندشان سازگار میسازند ولی کودک، به مرور زمان، میتواند «قصور» مادر را در برآوردن کامل نیازیهای خود تحمل کند. این قابلیت بهشکل خودتسکینیِ فیزیکی (مکیدن انگشت شَست)، اُبژههای انتقالی9 و، درنهایت، «بهیادآوری، تسکین، خیالبافی و رؤیاپردازی»، که فرایندهای درونی پیچیدهتری هستند، بروز میکند. طبق این چهارچوب، رؤیاها ابتدا بهصورت مکانیسمی انطباقی عمل میکنند ولی -در بزرگسالی- میتوانند عوض آنکه راهی برای تحمل ناخرسندیهای دنیای واقعی باشند، بدل به روشی برای انقطاع از آنها گردند.
فروید و وینیکات با دو روش متفاوت خیالپردازی را تفسیر میکنند: خیالپردازی بهمثابۀ نمودِ هنرمندِ درون هر شخص -نوعی آفرینش خلاقۀ اتفاقی و روزمره- و خیالپردازی بهمنزلۀ گونهای کمک، حالت بزرگسالانۀ مکیدن شست و راهی برای فرار از فشارها، تردیدها یا استیلای زندگی هرروزه.
شاید بتوان گفت اینها نه دو شیوۀ مطلقاً متفاوتِ درک خیالپردازی بلکه روش واحدی برای طبقهبندی رؤیاها هستند: خیالپردازیهای مولد در مقابلِ بنبستِ مکانیسم سازش. آیا خیالپردازیهای ما چیزی را به وجود میآورند یا آنکه صرفاً از چیزی دیگر میگریزند؟ اگر پاسخ هر دو باشد، چطور میتوانیم بفهمیم در کدام حالت هستند؟ تمایلاتمان چه زمان ما را بهسوی اهداف سودمند هدایت میکنند و چه زمان ما را از جایی که هستیم جدا میکنند؟
لزلی جمیسون و فواید خیالپردازی
۶. آفرینش
فروید در ماه دسامبر سال ۱۹۰۷ سخنرانیایی را تحت عنوان «نویسندگان خلاق و رؤیاپردازی» در یکی از کتابفروشیهای شهر وین برای جمع کوچکی از مخاطبان -حدود نَود نفر- ایراد کرد. او پرسید که «آیا حقیقتاً ممکن نیست نویسندگان خلاق را با کسانی که در روشنایی روز خیالپردازی میکنند10، و آفرینشهایشان را با رؤیاها مقایسه کرد؟». پاسخ مثبت بود. فروید میگفت، درست همانگونه که میشود رمانهای عاشقانه و شرح ماجراها را با خیال راحت خواند و مطمئن بود که «تحت حمایت تقدیر خاص الهی» برای قهرمان داستان اتفاق ناگواری رخ نخواهد داد، رؤیاپردازان نیز با نوعی مصونیت عمل میکنند چراکه میدانند «تقدیر خاص الهی» بر آن است که مؤلفِ داستان و، درعینحال، نقش اصلی آن باشند. فروید اظهار کرد که «ما فوراً میتوانیم اعلیحضرتْ خود11، قهرمان همۀ رؤیاها و داستانها، را از طریق همین خاصیت افشاکنندۀ آسیبناپذیری تشخیص دهیم».
هر بار که بنا به پیشنهاد فروید به شباهت نویسندۀ خلاق با رؤیاپرداز حرفهای فکر میکنم یاد هارولد، قهرمان کارتون هارولد و مداد شمعی بنفش12، میافتم. او بالونها و تفریحاتش را با مداد شمعی میکشید و اگر خیالبافیهایش موجب دردسر میشد از خیالاتِ بیشتر برای حل آنها کمک میگرفت: اگر برای پیکنیکْ بیشازاندازه شیرینی پای میکشید، گوزن و جوجهتیغی هم میکشید تا آنها را تمام کنند. وقتی از خیالبافیاش خسته میشد تختخوابش را میکشید و میرفت میخوابید. یکجور خیالپردازی هست که نهتنها مناسبات جهان را تغییر میدهد، بلکه در واقع آنها را میسازد -یا بازسازی میکند. آن زمان که دبیرستانی بودم خیال میکردم خاطرخواه پسرها هستم، ولی الان که فکر میکنم میبینم که خاطرخواه دخترها بودهام: دوستانم، همکاران نویسندهام. پسرها صرفاً آلت دست و مستمسکِ همکاریهای پیچیدۀ ما بودند.
گروهی از زنان هنرمند به رهبری جودی شیکاگو و میریام شاپیرو در سال ۱۹۷۱ خانۀ زنان، که آنها «گنجینۀ رؤیاها» مینامیدند، را بنیان گذاشتند. آنها عمارتی متروکه در هالیوود را به مجموعهای از محیطهای شگفت، خیالی و بحثانگیز تبدیل کردند: توالت قاعدگی13 اثر شیکاگو (توالتی با کاشیهای سفیدرنگ پُر از کالاهای قاعدگی، سطل زبالهای لبریز از نوارهای بهداشتیِ خونآلود و طناب رختی که پدهای خونی به آن آویزان شده)؛ زهدانخانه14 اثر فیت وایلدینگ (تار عنکبوت قلاببافیشدۀ خیلی بزرگ) و گنجۀ ملافهها 15 اثر سندی اورگل (مانکن زنی که قفسۀ ملافههایش بدنش را قطعهقطعه کرده). آنطور که شیکاگو و شاپیرو در کاتالوگ نمایشگاه نوشتهاند «این نمایشگاه فعالیت دیرینهسال خانهداریِ زنان را در ابعاد رؤیا نمایش میدهد. خانۀ زنان گنجینۀ رؤیاهایی است که زنان همیشه در زندگیشان، هنگام شستوشو، پختوپز، دوزندگی، تمیزکاری و اتوکشی، در ذهن میپرورند».
خیالبافی معمولاً بار سیاسی نیز دارد: چون چیزی را «تولید» نمیکند اساساً ضدسرمایهداری محسوب میگردد -گرچه مضمون آن، که در بیشترِ موارد نشانۀ کلاس است، ساخته و پرداختۀ سرمایهداری است- باوجوداین فعالیتی است که کارگران میتوانند دوشادوشِ کارهای اجباری انجام دهند؛ خواه این کارها یدی یا خانگی، دفتری یا خدماتی باشند، خواه شامل کار پرستاری یا تولیدی شوند.
در تالار گفتوگوی وایلد مایندز، طراح گرافیک بازنشستهای که هفتادوچهار سال داشت گفته بود که از دوران کودکی «سریال درام مُفصلی» را در ذهن شکل داده است: «از چهارسالگی شخصیتهای متعدد خیالی ساختهام و هر روز ساعتهای متمادی را صرف پرداخت و افزایش تعداد این افراد کردهام … دنیای درونی پیچدهای متشکل از بیش از ۲۰۰ شخصیت». بعد از فرستادن او به مدرسۀ شبانهروزی در هشتسالگی و شوک روحیِ متعاقب آن، خیالبافیهایش شکل «بیمارگونهتری» به خود گرفت: «در خیالاتم انگار فیلمی را تماشا میکنم که خودم بازیگرش هستم ولی شکل و شمایل واقعیام را ندارم … محتوای فیلم کمکم جزئیتر شد، اعضای خانوادههایشان، قیافه، سن با تاریخ تولد، قد، علایق … تا آنجا پیش رفتم که حتی اسامی شخصی و خاص آنها را از حفظ میگفتم».
حتی کلماتی که او برای شرح خیالبافیهایش بهکار میبَرد حکایت از تردید او دارد: اینکه او «تا آنجا پیش رفت» که «اسامی شخصی و خاص» آنها را میگفت، «بیمارگونه» ولی نگهدارنده بود. او همواره در مرکز بوده -کارگردان خداگونۀ اثر- ولی هیچ نقشی در نمایش نداشته؛ کل زندگی او بهموازات این دنیای خیالی جریان داشته است. «بهخاطر لذت فراوان آن، هرگز نتوانستهام رهایش کنم».
بهواسطۀ شرح فروید از «خاصیت افشاکنندۀ آسیبناپذیری» بهعنوان جزء اصلی هر رؤیا، میتوان فهمید که چرا معمولاً در رؤیاها اینهمه تاریکی و خطر و گرفتاری هست: تا وقتی مشکلی بروز نکند، آسیبناپذیری معلوم نمیشود. تنها با نزدیکشدن به خطر و گریز از آن است که میتوانیم خود را مصون از آن احساس کنیم. یکی از کاربران وایلد مایندز گفتوگویی را دربارۀ خیالات منفی آغاز کرد و افرادْ تجربیاتشان را گفتند دربارۀ اینکه موقعیتهای ناراحتکنندهای را خیال کردهاند که در آنها کسی را نجات میدادهاند یا دیگری آنها را نجات میداده، یا حتی نمونههای معمولیتری مثل خیالبافی درمورد افراد رئیسمآب و بعد تصور امکان تشویق آنها به تغییر.
در گیرودار جدایی از همسرم یکی از خیالات مکرری که داشتم ازدواج با یک خبرنگار مناطق جنگی بود. من از او باردار شده بودم و داعش او را ربوده بود و چندین ماه به اسارت گرفته بود. در فیلمی که من دوباره و دوباره از اول پخش میکردم بدنم از باند فرودگاه میگذشت و به هواپیمای جنگیِ حامل او نزدیک میشد، باد موهایم را به هوا میبرد و من بدن نحیف او را که از پلههای هواپیما پایین میآمد تماشا میکردم، مقابلم زانو میزد و شکمم را میبوسید. این خیالات گاه بهصورت اولشخص بودند و من همهچیز را از دریچۀ چشم خودم میدیدم، گاه نیز سومشخص بودند و خودمان را از بالا تماشا میکردم.
اعتراف به خیالات اینچنینی مایۀ خجالت است، چون انگار سرقتی هستند -گرچه گمان میکنم خیلیها از اینجور خیالات دارند. انگار از داستانهای آبکیِ هالیوودی رنجی انتزاعی و تصنعی را بیرون کشیدهام، به رنج واقعی دیگران پیوند دادهام و، در تلاش برای گریززدن به احساسی واقعی، از آنِ خودم کردهام.
گرچه آن خیالات مایۀ شرمساری بودند، بیدلیل نبودند. یکبار رواندرمانگری به من گفته بود «نباید خیال کنی بیاشتهایی صرفاً کُشنده است. باید ببینی از بیاشتهایی چه چیزی عایدت میشود. چه چیزی از آن به دست میآوری».
ایجاد نسخۀ فرضی از خودم و مواجهه با اسارت همسرِ خبرنگارم تسکینی بود برای رنجِ بهمراتب پیشپاافتادهتری که روزهایم را انباشته بود: یعنی جستوجوی «طلاق در دوران بارداری» در گوگل، تا ببینم کسی پیش از من این کار را کرده یا نه. رنج واقعیِ من معمولی و لاینحل بود. ساختارِ بحران و تسکین نداشت. در داستان اسارت و بازگشت، دیدار در باند فرودگاه و غرش موتور هواپیما که صداهایمان را در خود خفه میکرد، خلوص تسلّابخشِ موقعیتهای احساسیِ بدون ابهام را یافتم: ترس و عشق. خیالبافی من داستان سادگی احساسی بود: ملودرام بهمثابۀ چارۀ تناقضات احساسیِ موجود در واقعیت. در داستانی که مسئلۀ مرگ و زندگی است تردید عشقی محلی از اعراب ندارد. مسئله زندهماندن است. مسئله دوباره باهمبودن است. بخشهای دشوارترِ دوباره باهمبودن -ملال، ترس از فضای بسته، رایحۀ نامطبوعِ آسیبپذیری- در تقابلِ محضِ خطر و رهایی جایی ندارد.
در پیرنگهای متهورانۀ خیالاتِ منفیْ خطر تماماً بیرونی است. روابط را نه مشکلات درونیِ خشم، تنفر و سردی بلکه تروریستها تهدید میکنند! تهدید دیگر درونی نیست. اما خیانت ناگزیرِ رؤیاپردازی این است که حتی وقتی مشکل را برونسپاری میکنی، تهدید همواره درونی است.
لزلی جمیسون و فواید خیالپردازی
۷. اینترنت
بعد از آنکه از همسرم جدا شدم خیلی وقتها در وبسایت زیلو میگشتم تا از شکل کلیِ زندگی دیگران سر در بیاورم: خانهای چوبی در حوالی انکوریج با پذیراییِ دوازدهگوشه یا خانهباغی سفیدرنگ در مِین با حیاط شنیِ پُر از گلهای ادریسی و استخر لوزیشکلی به رنگ تمشکِ آبی در پشت خانه. در همۀ این خانهها همیشه دنبال پنجرهها میگشتم -انگار همیشه خیالم جایی دیگر را میجُست، مثل آن پسری که درخواست آخرش از غول چراغ جادو آرزوی هزار آرزوی دیگر بود.
اینترنت شرایط رؤیاپردازیهایمان را دگرگون کرده است. در وبسایت زیلو، هزارجور خانۀ مختلفْ هزارجور «خود» مختلف را عرضه میکند. حسابهای اینستاگرامِ دیگران رؤیاهایمان را میسازند. اپلیکیشن تیکتاک خیالبافیهایمان را آشکار میکند. اینترنت خوراک رؤیاپردازیهایمان را تأمین میکند ولی مجال نفسکشیدنشان را هم میگیرد. همۀ شکافها را پُر میکند. وقتی در فیسبوک از پسری که برای نشریۀ دانشگاه کار میکرده صدها عکس با پسر نوزادش میبینید، دیگر دشوار بتوانید مراسم عروسی خودتان را با او در دماغۀ کاد تصور کنید. اینترنت حائلی را که میان خاطرخواهی کسی و تعقیبِ سایهبهسایۀ او وجود دارد از بین میبرد. باعث میشود احساس کنید آن شب ششبار از جلوی خانهاش رد شدهاید.
وقتی از پادیا، دستیار پژوهشیِ بیستوششسالهام، دربارۀ خیالپردازیهایش پرسیدم، گفت دوست دارد نوجوانی در بنگلادش باشد -او بهشدت تحتتأثیر بحثهایی بود که در وبسایت تامبلر دربارۀ داستان سریالهای تلویزیونی مورد علاقۀ افراد جریان داشت. پادیا شروع کرد به تجسم بحثهایی که، اگر او موضوع یکی از برنامههای تلویزیونی بود، غریبهها دربارۀ زندگیاش میکردند: مردم کدام شخصیتها را دوست میداشتند و از کدامها متنفر میبودند؛ به کدام پیچش داستانی علاقه نشان میدادند و از کدام بدشان میآمد. پادیا بیش از آنکه خودِ برنامۀ تلویزیونی را تجسم کند، نظراتی را که دربارۀ برنامه مطرح میشد تصور میکرد. تجسم زندگی در قالب برنامۀ تلویزیونی مورد عجیبی نبود، اما ظاهراً تصور این فراگفتمان16 دربارۀ برنامه، بهطور خاص، زادۀ عصر دیجیتال بود -عصری که واکنشها به برنامههای تلویزیونی بهاندازۀ خودِ برنامه اهمیت دارند.
اینستاگرام را میشود به رستوران سرپاییِ رؤیاها تشبیه کرد: همۀ غذاها را میتوانید بخورید، ولی هیچکدامشان مال شما نیست. زنی زیبارو همراه پسرانِ آفتابخوردهاش در قایقی بادبانی دنیا را سفر میکند. یک موجسوار عکسهای فیلترشدۀ غروب ساحل، تیوبسواری و اسموتیهای صبحانه را به اشتراک میگذارد. در صفحۀ اینستاگرامیِ @dumpedwifesrevenge خانم مطلقهای اهل استرالیا عکسهایی را از خودش به اشتراک میگذارد که نشان میدهد زندگی دلخواهش را دارد -لباسهای کِشی طرح حیوانات میپوشد و خورشید دمِ مغرب را با نوک انگشتانش نگه میدارد- ولی او این رؤیا را حاصل «صدماتش» میداند. در قسمت «بیو»ی اینستاگرامش میخوانیم: «کسی که بعد از ۲۶ سال زندگی بهخاطر زنی جوانتر رها شد. انتقام من: فوقالعاده باش و ظاهرت را فوقالعاده کن». او صفحۀ اینستاگرامش را پاسخ به «چالشی» میداند که شوهر سابقش در اواخر زندگی مشترکشان مطرح کرده بود: «همیشه وقتی دو نفر که مدتی طولانی با هم زندگی کردهاند جدا میشوند، یکی شکوفا میشود و یکی نمیشود». به نظر این زنِ رهاشده، تبدیل زندگی به رؤیا -و عکاسی حرفهای از آن- نوعی طغیان و راهی برای بقاست.
چاه اینترنت سرگردانی ذهنی را به چیزی پُر از کلیک و تصویر بدل میگرداند و از این طریق ضربآهنگهای تفکر یادآور را خشک و بیروح میکند: دنبال صفحۀ اینستاگرامِ «انتقام زنِ رهاشده» میگردید؛ نام او را در گوگل جستوجو میکنید؛ مطلبی را دربارۀ زندگیاش پیدا میکنید و میبینید که شهر ساحلیِ محل زندگی او در جنوب غربی استرالیا «استراحتگاه دنجِ پولدارهای استرالیایی است»؛ عبارت «گرانترین هتلِ خلیج ایگل» را جستوجو میکنید؛ خودتان را تجسم میکنید که در ویلای ساحلیِ چهارخوابهای با چشمانداز یکپارچۀ اقیانوس فیروزهایِ هند اقامت کردهاید؛ در گوگل «درختان جنوب غرب استرالیا» را جستوجو میکنید تا ببینید نام درختی که در کنج تصویر قرار گرفته چیست -اوکالیپتوس! یا شاید بانکسیا- و بعد زنِ رهاشده + «دوستپسرِ جوانتر» را جستوجو میکنید. خودتان را در هتل تجسم میکنید. خودتان را در خانۀ آن زن تجسم میکنید. خودتان را هنگام نگارش مطلبی دربارۀ زندگی او تجسم میکنید. خودتان را هنگام معاشقه با دوستپسری جوانتر که نه چهرهاش را دیدهاید و نه وجودش را تأیید کردهاید تجسم میکنید. از تصور (تجسم زندگی او) به فرافکنی (تجسم خودتان در زندگی او) میروید و دوباره بازمیگردید. اینها جابهجاییهایی هستند که هر ذهن خیالپردازی تجربه میکند، ولی امروزه میتوان تصاویری را یافت که به آنها حیات بدهند. این رؤیای انتزاعی در بالای مرورگرتان شش صفحه ایجاد میکند -مثل ردِ خردهنانهایی که مسیر برگشت به هزارتوی آرزوهایتان را نشان میدهد. شما، شما، شما. ضمیر دومشخص مثل کوس شرمساری. مرورگر من، آرزوهای من.
میتوان گفت هیچ یک از شبکههای اجتماعی کاملتر از تیکتاک تجسمبخش رؤیاهایمان نیست. در تیکتاک افراد رؤیاهایشان را ابراز میکنند، همدیگر را وقتی خیالپردازی میکنند دست میاندازند و محتویات خیالپردازیهایشان را در قالب میکرودرامهایی بیمعنی و مقامهوار بازتولید میکنند: غذای بیپایانْ بدون کالری، توهم پرواز. اما آن پدیدۀ تیکتاکی که این موارد را به دقیقترین شکل نشان میدهد ویدئوهای پیاُوی هستند -کلیپهایی که از مخاطبان میخواهند در سناریویی خاص قرار بگیرند، سناریوهایی که معمولاً شرایط عاطفی سخت نوجوانان را نشان میدهند. بعضی از آنها شبیه درمان از طریق مواجهه هستند: دختر بانمکی که بلوز گلدار زردرنگ و گشادی پوشیده از شما میخواهد تصور کنید «معلمتان اجازه میدهد از بین همکلاسیهایتان یاری انتخاب کنید، ولی دو تا دوستی که در کلاس دارید با هم یار شدهاند» یا «امروز دورِ میز غذاخوری صندلی به تعداد کافی نیست و شما جا ندارید بنشینید». این شرایط تا حدی نزدیک به ایدۀ «والایی»17ادموند برک است: مواجهه با خطر از موقعیتی امن.
ویدئوهای پیاُویِ دیگر بیشتر به تحقق آرزو شباهت دارند: در یکی از ویدئوها که بیش از دومیلیون لایک خورده پسر عینکی خوشچهرهای با لباس راهراهِ گلوگشاد نوشته «شما در مدرسه ناهار ندارید بخورید و من کل ناهارم را میدهم شما، چون میخواهم خوشحال باشید». @idrinkvapejuice روی ویدئویی که بیش از ششصدهزار بار لایک شده نوشته: «من کراشِ ورزشکارِ درسنخوان شما هستم. شما به من میگویید ناراحتید. من سعی میکنم حالتان را بهتر کنم». دختری که در ویدئو صحبت میکند ادای کسی را درمیآورد که درک درستی از ناراحتی ندارد ولی همدردیکردن را خوب بلد است -یا حداقل همدردی با دختری را که باسن خوبی دارد بلد است: او خیلی آرام میگوید «ناراحتی؟ ناراحت. نباش. تو خیلی خوشگوشتی».
تماشای این ویدئو، حتی صرفاً خواندنِ عنوان آن، مثل خواندن توضیحات وبسایت کلیفسنوتز دربارۀ عمیقترین تمایلات و آرزوهایم است که به اینترنت سپرده شدهاند. تاکنون چند بار این رؤیا را که اندوه من ممکن است جذابم کند یا عشقِ کسی یا، دستکم، توجه کسی را برانگیزد اجرا کردهام؟ یکی از جاذبههای فریبندۀ شبکههای اجتماعی این است که میبینیم آرزوهایمان را، حتی پیش از آنکه خودمان شکلی به آنها بدهیم، شکل میدهند، فرد دیگری بهجای ما آرزو میکند و ما میتوانیم این وظیفه را، مثل بسیاری از وظایف دیگر، برونسپاری کنیم.
لزلی جمیسون و فواید خیالپردازی
۸. گریز
سر میز ناهار، یکی از دوستانم به اسم آدریان دربارۀ خیالاتی صحبت میکرد که سابقاً، وقتی در کانون اصلاح و تربیت بوده، دائم به سراغش میآمده. کانون اصلاح و تربیت مدرسهای شبانهروزی بوده که او را در نوجوانی، برخلاف میلش و بهطرزی وحشتناک، به آنجا برده بودند -یکعده آدم غریبه در تاریکی شب وارد اتاق خوابش شده بودند و او را داخل ماشینی که بیرون منتظر بوده کشانده بودند. این طرز رفتار برای آن بوده که آدریان احساس کند اختیار بدنش را ندارد. پس تعجبی نداشت که خیالاتش حول گریز فیزیکی دور بزند.
در جلسات اجباری گروهدرمانی که برایشان برگزار میشده او به پنجرۀ بزرگی که درست مقابل صندلیاش بوده خیره میشده و فکر میکرده که مستقیم به دلِ پنجره بزند و فرار کند. این رؤیا که حکم تسکینی در هنگامۀ ملالی مستمر را داشت، رؤیای گسستی ناگهانی بود. فکر او دربارۀ فرار نه انتزاعی بلکه با جزئیات تمام و، میشود گفت، عملیاتی بوده: او باید از کدام گوشه فرار کند و برای آنکه شیشۀ شکسته زخمیاش نکند بدنش را در چه زاویهای قرار دهد. او حس شکستهشدن شیشه در اطراف بدنش را تجسم میکرده -فشار و خلاصی، تیزی و ترقترقِ خردهشیشهها.
با توجه به اینکه ازجمله مزایای رؤیاها امکان فرارفتن از عملگرایی است، شاید چندان معقول نباشد که در بندِ ملاحظات عملیشان گرفتار شویم. دوست من میتوانسته در رؤیایش خود را از شیشۀ شکسته در امان نگه دارد. من هم میتوانستم وکیل پورتلندی را مجرد فرض کنم، ولی این کار انگار یکجور تقلب است. رؤیایی که هیچ برخورد و اصطکاکی نداشته باشد، خیال خام است. اما اگر بگذارید واقعیت وارد رؤیا شود -مثل تراشهای از رگههای چوب که در دست فرو میرود- درگیری بیشتر میشود. به دوستم گفتم «خیلی جالب است که ما هنوز میخواهیم قوانین جاذبه در رؤیاهایمان اِعمال شوند. دلمان نمیخواهد خیالاتمان روی کرۀ ماه بگذرند».
او هم گفت «ما میخواهیم روی کرۀ ماه زندگی واقعی رخ بدهد. میخواهیم رؤیاهایمان اینجا، روی زمین، اتفاق بیفتند».
۹. ناگزیری
یک روز غروب بیماری با رواندرمانگرش، که کسی نبوده جز دونالد وینیکات، ملاقات کرده و گفته حتی همان هنگام که دربارۀ بیاختیاریِ رؤیاپردازیهایش صحبت میکنند هم او خیالپردازی میکند. بیمار، با اشاره به تکهای از آسمان که از پنجرۀ مطب میتوانسته ببیند، به رواندرمانگر میگوید «من الان روی آن ابرهای صورتیرنگ راه میروم» و سپس از او میپرسد که فکر میکند رؤیاپردازی او مولد است یا سمی: «وقتی من روی آن ابر صورتیرنگ راه میروم آیا تخیلم به زندگیام غنا میبخشد یا تصوراتم آن چیزی است که شما خیالبافی مینامید و زمانی رخ میدهد که من هیچ کاری نمیکنم و باعث میشود احساس کنم وجود ندارم؟». طی جلساتی که آنها با هم داشتند، وینیکات تمایزی قائل شده بود میان تخیل -نوعی تصورِ مرتبط با زندگیِ واقعی، مثل انتظار مشتاقانه برای فرارسیدن تعطیلات- و «خیالبافی» -وضعیت گسستیتری که در آن بعضی فعالیتهای فیزیکیِ صوری، مثل سیگارکشیدنِ بیاختیار یا ساعتها مشغولِ بازیشدن، بدل به پوششی برای خیالپردازی ناخواسته میشود. او مینویسد «در خیالبافی آنچه رخ میدهد بیدرنگ رخ میدهد، مگر آنکه اصلاً رخ ندهد». او نوشت که بیمارش طی دههها زندگی با این خیالبافیها «توانسته نوعی زندگی بسازد که در آن امور واقعی چندان اهمیتی برایش ندارند».
اصطلاح «خیالبافی ناسازگار»18را نخستینبار دکتر ایلی سامر، استاد روانشناسی بالینی دانشگاه حیفا، در سال ۲۰۰۲ ساخت و آن را «فعالیت گستردۀ تخیل که جایگزین تعاملات انسانی میشود و/یا در عملکرد تحصیلی، میانفردی یا شغلی فرد مانعتراشی میکند» تعریف کرد. سامر در سال ۲۰۱۷ «کنسرسیوم بینالمللیِ پژوهشهای خیالبافی ناسازگار» را بنیان گذاشت و جدول شانزدهسؤالۀ موسوم به امدیاس-۱۶ را طراحی کرد که پرسشهایی نظیر «وقتی دنیای واقعی مزاحمِ خیالبافیهایتان میشود چقدر عصبانی میشوید؟» را در خود داشت.
جین بیگلسن و سینتیا شوپاک در سال ۲۰۱۱ مطالعهای را بر روی نَود «رؤیاپردازِ ناهنجاریِ خودخوانده» انجام دادند و الگوهای نشئگی و ضعف، مشابه دیگر انواع اعتیاد، را یافتند. یکی از مشارکتکنندگان گفته بود «فرورفتن در خیالات خیلی هیجانانگیز است». «حالی شبیه نوعی سرخوشی است … مدتی که میگذرد، فوراً احساس میکنم گرفتارش شدهام، طوری که نمیتوانم رهایش کنم. وقتی در خیالات هستم یا سعی میکنم از آن خلاص شوم، همیشه مواجهه با واقعیت به نظر دشوارتر میشود». یکی دیگر از مشارکتکنندگان مینویسد «میزان وقتی که تصور میکنید صرفِ افراد خیالی کردهاید، درحالیکه عزیزانتان را در دنیای واقعی نادیده گرفتهاید شما را سخت دچار عذاب وجدان میکند». نفر سوم بیتکلف میگوید « فقط دلم میخواهد یک روز را، بدون آنکه در ذهنم کس دیگری باشم یا مجبور باشم این داستان را بازی کنم، بگذرانم».
۱۰.مرگ
در نانواییِ کنار ایست ریور، نزدیکِ پیشدبستانی دخترم، از مادرم دربارۀ رؤیاهایش پرسیدم. درست نمیدانم منتظر چه پاسخی بودم، جز اینکه خیلی وقتها مادرم را تصویر آرمانیِ خودم میدانستم: نزدیک اما بهتر. هر دو از نظر احساسی تیزفهم هستیم، ولی او فداکارتر است. هر دو مادرانی شاغل بودهایم، ولی من جستارهای ادبی مینویسم و او روی سلامت مادران در کشورهای درحال توسعه کار کرده است. من دهۀ بیست زندگیام را تماموقت وقفِ بیثباتی عاطفی کرده بودم و او دهۀ شصت عمرش را در جامۀ روحانیت به دستگیری در اعتصابهای اتحادیهایِ مرکز شهر گذرانده بود. او در کل دوران کودکیام من را با نان تازه تغذیه کرده بود، من دخترم را با غذاهای بیرونبرِ تایلندی سیر میکنم.
او میگفت دشوار بتواند آنجور رؤیاهای «بنیادی و سازنده» را که سابقاً فراوان داشته اکنون داشته باشد: تصور آیندهای که با اَعمال آن روزهایش ساخته میشده -گمانهزنی دربارۀ کاروبار بچهها وقتی بزرگ شدند یا شغل آیندۀ دانشآموزانش. اکنون که هفتادوهفتساله شده بود زندگیاش جهتِ روبهآیندۀ سابق را نداشت. مادرم گفت حالا؟ او گاهی دربارۀ همخانگی با خالهام خیالبافی میکرده -خواهر کوچکتر و بهترین رفیق او طی هفتادوسه سال گذشته- و فکر میکرده که حتی اگر هم محقق نشود، خیال این همخانگی پُلی را پیش پای او میگذارد: راهی برای آنکه پایان زندگیاش را در تنهایی یا در آسایشگاه تصور نکند.
احتمالاً زیستبوم طبیعی رؤیاها جوانی است: هرچه آیندههای محتمل بیشتری پیش رو داشته باشید، زمین بیشتری هم برای ریشهدواندن رؤیاهایتان دارید. پیرتر که میشویم رؤیاهایمان شکل نوستالژی یا خلاف واقعیت بهخود میگیرند.
مادرم در ادامه گفت که «این روزها بعضی از خیالاتم دربارۀ مرگاند». منظورش این نبود میخواهد بمیرد، بلکه فقط گاهی تجسم میکرد مرگ چگونه چیزی است. این رؤیاپردازیها او را یاد کودکیاش میانداخت که مصمم بوده بفهمد جهان چطور به وجود آمده و با جوابهای پدرش هم قانع نمیشده. دستآخر به او گفته «اگر فقط بگویی چطور همهچیز آغاز شد، خودم بقیهاش را میفهمم».
ما معمولاً منتظر نتیجۀ داستانها هستیم ولی، وقتی داستانْ خودِ ما باشد، پایان به معنی مرگ روانی یا فیزیکی خواهد بود. رؤیاها با طولانیترکردن داستانْ علیه این پایان میجنگند. آنها داستان را حلنشده باقی میگذارند. تصور شکلی از زندگی که در آن رؤیاپردازی وجود نداشته باشد یعنی تجسم مرگ بخشی از خودم که از آن متنفرم ولی، درعینحال، بخشی از من است که من را زنده نگه میدارد. ضربانِ شگفتی. پایانههای عصبیِ جایگزینها. اگر رؤیاها مدام پایان داستان را به تعویق میاندازند -دائم سماجت میکنند که هنوز کار این زندگی تمام نشده- پس چطور پایان داستان را تصور میکنید؟
مادرم میگفت در رؤیاهایش دربارۀ مرگ بیشتر میکوشیده وضعیتهایی را تجسم کند که مرگ با حیاتی که او میشناخته به نحوی پیوستگی داشته باشد -درعینحال که میداند مرگ تجربهای است که بارزترین ویژگیاش گسستگی است. بسیاری از خیالبافیهای ما دربارۀ گریز و زندگیهای جایگزین هستند -دربارۀ تصور تغییر و تجسمِ خروج از زندگی- اما این نوع خیالپردازی که مادرم شرح میداد نقطۀ مقابل آنها بود. تصورِ ثباتِ امور است. تصور بخشهایی از خودمان است که، باوجود ترک جهان، چهبسا در پی میآیند -یا تصور نسخهای از ماست که چهبسا در جایی انتظار میکشد.
این مطلب را لزلی جمیسون نوشته و در تاریخ ۷ آوریل ۲۰۲۲ با عنوان « Dreamers in broad daylight: ten conversations» در وبسایت آسترا منتشر شده است و برای نخستینبار با عنوان «خیالپردازان در روز روشن: ده گفتوگو» در بیستوششمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.
لزلی جمیسون (Leslie Jamison) جستارنویس تحسینشدۀ آمریکایی است که عمدتاً دربارۀ زنان مینویسد. آزمونهای همدردی (The Empathy Exams) عنوان مجموعهای از جستارهای اوست که در سال 2014 منتشر شده است.
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…