هر 3 روز یک کتاب

لحظاتی با یک «ابله» دوست‌داشتنی

لحظاتی با یک «ابله» دوست‌داشتنی

(ژنرال یپانچین) «معتقد بود که زمان آبستن بسیار چیزهاست و وقت بسیار است و همۀ کارها دیر یا زود در وقت خود درست می‌شود.»

 

«در زندگی چه چیز مهم‌تر و کدام هدف مقدس‌تر از هدف‌های پدرانه؟ به چه‌چیز غیر از خانواده می‌توان دل بست؟»

 

«یا پرنس ولگردی‌ست که به گدایی آمده یا ابلهی‌ست و بویی از غرور نبرده، زیرا پرنسی که عقلش سر جایش باشد و قدر خود را بشناسد حاضر نیست در سراسرا بنشیند و برای یک پیشخدمت از کار و بارش حرف بزند.»

 

«وقتی کسی را با شکنجه می‌کشند رنج و درد جسمانی است. و این عذاب جسمانی آدم را از عذاب روحی غافل می‌کند، به‌طوری‌که تنها عذابی که می‌کشد از همان زخم‌هاست تا بمیرد. حال آن‌که چه بسا درد بزرگ، رنجی که به‌راستی تحمل‌ناپذیر است از زخم نیست بلکه در اینست که می‌دانی و به یقین می‌دانی که یک ساعت دیگر، بعد ده دقیقۀ دیگر، بعد نیم‌دقیقۀ دیگر، بعد همین حالا، در همین آن روحت از تنت جدا می‌شود و دیگر انسان نیستی و ابداً چون‌وچرایی هم ندارد. بزرگ‌ترین درد همین است  که چون‌وچرایی ندارد. در اینست که سرت را می‌گذاری درست زیر تیغ و صدای غژغژ فرود آمدن آن را می‌شنوی و همین ربع ثانیه از همه وحشتناک‌ترست. می‌دانید، این حرف‌ها از خیال‌پردازی من نیست. خیلی‌ها همین حرف‌ها را زده‌اند، من به این اعتقاد دارم، به‌قدری که رک و راست می‌گویم: مجازات اعدام به گناه آدمکشی، به‌مراتب هولناک‌تر از خود آدمکشی است. کشته شدن به حکم دادگاه به‌قدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشته شدن به دست تبهکاران ندارد. آن‌کسی که مثلاً شب، در جنگل یا به هر کیفیتی به دست دزدان کشته می‌شود تا آخرین لحظه امیدوار است که به طریقی نجات یابد، هیچ حرفی در این نیست…حال آن‌که اینجا همین امیدی که تا آخرین دم دل را گرم می‌دارد و مرگ را ده‌بار آسان‌تر می‌کند بی‌چون و چرا از محکوم گرفته می‌شود. اینجا حکم صادر شده و همین که حکم است و قطعی است و اجباری‌ست هولناک‌ترین عذاب است و بدتر از آن چیزی نیست. سربازی را در میدان جنگ جلو توپ بگذارید و شلیک کنید. او تا آخرین لحظه امیدوار است ولی حکم قطعی اعدام همین سرباز را برایش بخوانید، از وحشت ناامیدی دیوانه می‌شود یا به گریه می‌افتد. چه کسی گفته است که انسان قادر است چنین عذابی را تحمل کند و دیوانه نشود…. نه، انسان را نباید این‌طور شکنجه کرد.»

 

«حتی در کنج زندان هم می‌شود زندگی عمیق و پرشوری داشت.»

 

«هیچ‌چیز را نباید از بچه‌ها پنهان کرد، به این بهانه که بچه‌اند و باید صبر کرد تا بزرگ شوند. چه فکر غم‌انگیز و نابجایی!… روح آدم با بچه‌ها از هر پلیدی پاک می‌شود و شفا می‌یابد.»

 

«من نمی‌توانستم فکر کنم که یک آدم بزرگ، کسی که هیچ‌وقت گریه نکرده، یک مرد چهل‌وپنج‌ساله از وحشت گریه کند. به فکر آدم نمی‌گنجد که روح آدمی در این چند دقیقه چه می‌کشد. تشنجش به کجا می‌رسد؟ این اهانت است به روح انسان، و غیر از این هیچ نیست! دین به ما می‌گوید: «نکش!» ولی انسانی را می‌کشند چون آدم کشته است! این که نمی‌شود!»

 

«همدردی بزرگ‌ترین و شاید یگانه قانون وجود برای تمامی بشریت است.»

 

«ناگهان اشتیاق عجیبی احساس کرد که همه چیز را همین جا رها کند و خود به همان‌جایی برود که از آن آمده بود، و برود به جایی، هر چه دورتر بهتر، جایی دورافتاده و فورا برود، بی‌خداحافظی با کسی. احساس می‌کرد که اگر، ولو چند روز دیگر، آنجا بماند به داخل این دنیا کشیده می‌شود و بی‌بازگشت. و از این به بعد جز همین دنیا نصیبی نخواهد داشت. اما فکر نکرد و ده دقیقه که گذشت فورا تصمیم گفت که فرار از این دنیا «ناممکن» است و فرار از جبن است و مسائلی در پیش رو دارد که به هیچ روی حق ندارد از حل آن‌ها شانه خالی کند یا دست‌کم تمام نیروهای خود را برای حل آن‌ها به کار نگیرد.»

 

«اطمینان داشته باشید که خوشبختی کریستف کلمب زمانی نبود که امریکا را کشف کرد بلکه زمانی خوشبخت بود که می‌کوشید آن را کشف کند. »

 

«من اغلب حیرانم که آیا می‌شود انسان همه انسان‌ها، همه همنوعانِ خود را دوست داشته باشد؟ البته نمی‌تواند. چنین چیزی طبیعی نیست. عشق انسان به دیگران، که نوع‌دوستی نامیده می‌شود، چیزی است ذهنی و تقریبا همیشه بر پایه خودپرستی استوار است. عشق آزاد از خودپسندی برای ما ممکن نیست.»

 

«به عقیده من بهتر است آدم تلخکام باشد ولی بداند، تا اینکه خوشحال باشد و… فریب‌خورده.»

 

«مقام رنج به همه کس داده نمی‌شود!»

 

«نمی‌فهمم چطور ممکن است از کنار درختی گذشت و از دیدن آن شیرینکام نشد! چطور می‌شود انسانی را دید و از دوست داشتن او احساس سعادت نکرد! وای که زبانم کوتاه است و بیان افکارم دشوار… وای که ما در هر قدم چه بسیار چیزهای زیبا می‌بینیم! به قدری زیبا که حتی نگون‌بخت‌ترین آدم‌ها نمی‌تواند زیبایی‌شان را بینند. کودکی را نگاه کنید، سپیده صبح را تماشا کنید، علفی را که رشد می‌کند و چشمانی که شما را می‌نگردند و پیام دوستی دارند ببینید…»

 

«همه چیز را نمی‌شود یکباره فهمید و تکامل را نمی‌شود از کمال شروع کرد.»

 

منبع

ابله

فئودور داستایفسکی

ترجمۀ سروش حبیبی

نشر چشمه

 

مطالب بیشتر

  1. معنای انسان بودن در آثار داستایفسکی
  2. خشایار دیهیمی: نثر داستایفسکی تغزلی نیست
  3. باختین: داستایفسکی و رمان چندصدایی
  4. نقد رمان زن صاحب‌خانه اثر داستایفسکی

 

لحظاتی با یک «ابله» دوست‌داشتنی

 

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

چگونه از «دادگاه بیست‌وچهار ساعتی ذهن» و «محکومیت‌های مداوم» رها بشویم؟

چگونه از «دادگاه بیست‌وچهار ساعتی ذهن» و «محکومیت‌های مداوم» رها بشویم؟

20 ساعت ago

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

3 روز ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

6 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

1 هفته ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

2 هفته ago