اواخر پاییز 1951 پلیس ایتالیا رسما پابلو نرودا را که چند ماهی بود در این کشور به عنوان تبعیدی سیاسی زندگی میکرد فراخواند و از او خواست که ایتالیا را ترک کند. نرودا در 1948 مجبور شده بود مخفیانه خاک شیلی را ترک کند و در کشورهای گوناگون سرگردان شود. اما محبوبیت و شهرت جهانی نرودا بیشتر از او یک چهرهی ادبی و سیاسی مهم ساخته بود تا تبعیدی. در این سالها او با نهرو، مائوتسه تونگ، سران شوروی سابق دیدار کرده بود و بارها در محافل بزرگ هنری و ادبی شرکت کرده و جوایز زیادی را دریافت داشته بود.
نرودا به کشورهای بسیاری سفر کرد، اما ایتالیا محبوبترین کشور او بود. «همه چیز در این کشور به نظر من بینظیر بود. به ویژه سادگی ایتالیایی، روغن زیتون، نان و شراب، حتی پلیس، پلیسی که هرگز با من بد رفتاری نکرد، اما تنهایم هم نگذاشت. همه جا با من بود، حتی در سوپی که میخوردم.
یک روز صبح، صبح زود، در ناپل، پلیس ضربهای به در اتاق نرودا در هتل نواخت و او را به بهانهی بازرسی پاسپورت به مرکز پلیس برد. در آنجا پس از تعارف قهوهی بسیار خوشمزهی ایتالیایی از او خواسته شد که همان روز ایتالیا را ترک کند.
«حتما سوءتفاهمی شده است»
اصلا. ما احترام بسیار زیادی برای شما قائلیم. اما شما باید کشور را ترک کنید.
پلیس به صورتی فهماند که در این میان تقصیری ندارد و این دولت شیلی است که ایتالیا را تحت فشار قرار داده است. نرودا همان روز جایی در قطار مقصد رم گرفت. با خیل عظیم دوستان نویسندهاش خداحافظی کرد و به سوی رم حرکت کرد.
« در رم باید توقف میکردیم و قطار را به مقصد مرز عوض میکردیم. از پنجره جمعیت عظیمی را دیدم که در ایستگاه جمع شدهاند. صدای فریادشان به گوش میرسید. دستههای گل به طرف قطار هجوم آورد و بالای رودخانهای از سرها قرار گرفت. پابلو، پابلو.
«وقتی از پلههای واگن که از هر سو تحت محافظت بود پائین رفتم، ناگهان خود را در میان گرداب عظیم جمعیت دیدم. در چند ثانیه نزدیک به هزار نفر از دوستان نویسنده و شاعر و خبرنگارم مرا از دست پلیس قاپیدند. پلیس هم بلافاصله با حرکتی سریع مرا دوباره از دست جمعیت گرفت. در این کش و قوس بود که توانستم میان جمعیت چهرهی آلبرتو موراویا و زنش السا مورانته، نقاش معروف گوتوزو و … را تشخیص دهم. در اوج شلوغی که گلها همه جا پخش میشد و ضربات مشت و چتر حوالهی پلیس میشد، من یک بار دیگر در دست دوستانم قرار گرفتم…یکی از پلیسها با فریاد به من گفت: با دوستانت صحبت کن، آرامشان کن…جمعیت فریاد میزد نرودا در رم میماند. بگذارید شاعر بماند. بگذارید شیلیایی بماند. اتریشی گورش را گم کند( اشاره به دِ گاپری نخست وزیر ایتالیا بود)
«نیم ساعت بعد مقامات عالی رتبه پلیس اعلام کردند که دولت ایتالیا ویزای اقامت مرا صادر کرده است. دوستانم فریادی از شادی کشیدند. در آغوشم کشیدند و بوسه بارانم کردند.»
مردم ایتالیا به این طریق برای شاعر محبوبشان ویزا صادر کردند. او همان شب به خانه یکی از دولتمردان رفت. اما دوستان از آنجایی که هنوز اعتمادی به دولت نداشتند سعی کردند او را به جای امنی ببرند. فردای آن روز نرودا یادداشتی از ادوین سریو مورخ معروف ایتالیایی دریافت کرد. در این یادداشت سریو از رفتار دولت اظهار تأسف کرده بود و ویلای خود را در جزیرهی کاپری در اختیار شاعر گذاشته بود که تا هر زمانی که میخواهد در آنجا اقامت کند.
« به نظر یک رؤیا میرسید. وقتی با ماتیلده، ماتیلدهی خودم، وارد جزیره شدیم حس رؤیا بیشتر شد.»
به خاطر داری
در زمستان
روزی را که به جزیره رسیدیم؟
تاکهای رونده
در گذر ما
به نجوا درآمدند
و برگهای تیره بر سر راهمان ریختند.
تو نیز برگ کوچکی بودی
لرزان بر سینهام.
بادِ زندگی تو را آنجا آورده بود.
روزهای شوریدگی و دیوانگی برای پابلو نرودا، که عاشق دریا بود، و ماتیلده آغاز شد.
« من در خلوتی عظیم به کشف این جزیرهی رؤیایی برآمدم، که تنها در کتابها دربارهاش خوانده بودم. لحظههای فراموشنشدنی! هر روز صبح من روی اشعارم کار میکردم و بعد از ظهرها ماتیلده آنها را تایپ میکرد.»
نرودا به دور از تلخیهای غربت، از هیجانهای دیدار دوستان هنرمند و نویسنده در این جزیرهی زیبا و افسانهای ایتالیا سرودهای عاشقانه مینوشت و آنها را نثار جنگل و دریا و ماتیلده میکرد.
باد اسب است:
گوش کن چگونه میتازد
از میان دریا، از میان آسمان.
…گوش کن
چگونه دنیا را به زیر سم دارد
برای بردن من.
مرا در میان بازوانت پنهان کن
…
این رؤیا چند ماهی بیشتر نمیپاید. نرودا بار دیگر سر آن دارد که به زندگی و نبرد بازگردد.
در کشور من کوهی است.
در سرزمین من رودخانهای است
با من بیا.
شب از کوه بالا میرود
گرسنگی با رودخانه سرازیر میشود
با من بیا.
آنان که رنج میبرند کیانند؟
نمیدانم، اما مردمِ مناند
با من بیا.
…به من میگویند «مردم تو،
مردم شوربخت تو
میان کوه و رود
با اندوه و گرسنگی
نمیخواهند تنها پیکار کنند
آنان در انتظار تواند…
و شاعر پس از رؤیایی چند ماهه بار دیگر به هیاهوی زندگی بازمیگردد. حاصل روزهای مهآلود و شیرین جزیرهی کاپری در کتابی به نام «آوازهای ناخدا» گرد میآید که سالها بدون نام شاعر در تیراژهای بالایی چاپ میشود تا اینکه سرانجام منتقدی از راز کتاب پرده برمیدارد و نرودا در مصاحبهای سرودن اشعار کتاب را تأیید میکند.
منبع
هوا را از من بگیر خندهات را نه
پابلو نرودا
ترجمه و مقدمه از احمد پوری
صص12-7
نشر چشمه
چاپ بیست و چهارم
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…