نامهای سرگشاده به بختیار علی
آیدا گلنسایی: روزی را به خاطر میآورم در دانشگاه الزهرا که استاد یگانهام دکتر مریم حسینی با حالتی منقلب وارد کلاس شد. در او مستیِ تمام تاکهای عالم بود آنقدر که نمیتوانست حرف بزند و درس را آغاز کند. کمی که زمینیتر شد، گفت: امروز نمایشنامۀ «نوای اسرارآمیز» اثرِ اریک امانوئل اشمیت را خواندهام. حال او عجیب و ناگفتنی بود. حال کسی را داشت که با قدرت ادبیات، صاحب بالهایی جادویی شده و به قلعهای افسانهای و شناور در باغهای معلق وارد شده است. از آن بالا نمیتوانست بگوید که جهانِ تخیل و توانایی سحرآمیز یک انسان چقدر شگفتآور است و برای دنیایِ دیگران چه میکند. کلمات از بیکرانگی حالش میکاستند. روی ابرها بود. خودِ ابرها بود. و فکر کنید ابر چگونه باید بتواند به زمین بیاید و مِه و پراکنده نشود… ابر نمیتواند بگوید، تنها میتواند از شادی بمویَد. و امروز پس از گذشت سالها من توانستهام حالِ آن روز دکتر مریم حسینی را بفهمم و ابرهایی را که او بود، لمس و تجربه کنم. اما نه با نمایشنامهای از اریک امانوئل اشمیت که با خواندنِ رمانِ شهر موسیقیدانهای سپید بختیار علی.
از اینجا باید موسیقی باریدن بگیرد:
بختیار علی با رمانِ «آخرین انار دنیا» به زندگیام تابید و به من گفت حتا در گودترین بحرانها، جایی هست پاک و دورمانده از چشمِ ظلمت که روی آن آخرین درخت انار دنیا روییده است. او از رنج، جنگ، بحران و سیاهی ترانهای عاشقانه ساخت. ترانهای آنچنان عظیم که تارهای روح من را به لرزه درآورد. وقتی نوشت:
«خیلی وقتها از ناامیدی فریاد زدهام. من هم بارها شکست خوردهام و درهم خمیده شدهام…اما من از نوری میگویم که پس از ناامیدیها میآید. چه شبهایی که دیوانهوار به تمام اجزای این زندگی لعنت فرستادهام و صبحها باز زیبایی را احساس کردهام. گزینش دردها و تقدیر سیاهمان، یگانه نیروهایی هستند که ما را به زندگی وصل میکنند. بگذار زندگی خود را به آهنگ جهان وصل نکنیم. اگر زندگی ما سازی ناکوک است، این به آن مفهوم نیست که تمام قوانین هستی را زیر سؤال ببریم. من توی زندان به صدای ساز ناکوک زندگیام گوش نسپردم، بلکه به نوای بیابان اندیشیدم. درک میکنم که شما با چه حسرتی سوار بر این کشتی شدهاید تا به مقصد برسید. شما به هیچوجه به ندای غمانگیز گم شدن توی این دریا فکر نکنید، بلکه به ملودی عظیم جهان گوش فرا دهید.»
وقتی اینها را گفت، چیزی در وجود من به وجد آمد و برای همیشه هندسۀ بیتخفیف و ناهماهنگ جهانم را تغییر داد. او به ترانهاش ادامه داد:
«دوستان همراه من بیایید و به دریا نگاه کنید. به این موجهای دریا نگاه کنید که انگار تاابد همدم ما هستند. ستارهها دارند ما را تماشا میکنند آنها هم به ما میگویند ایستادگی کنید. ما از این بازی دریا که مدام تویش پیچ میخوریم، خسته نمیشویم… امواج سهمناک دریا میآیند و به کشتی کوچک ما برخورد میکنند. گردبادها در راهاند… انگار دریا حرفهامان را نمیشنود…باد مرگ به دور ما میچرخد و آبها ما را بیشتر به عمق دریا سوق میدهند، ولی ای دریا گوش کن… من از تو هیچ هراسی ندارم! گوش کن ای دریا، من از تو خسته نمیشوم!… اگر اینجا هم بمیرم صدایم میرود و در دوردستها به صداهای دیگر میآمیزد… داستان من تا آن سوی اقیانوسها خواهد رفت…»
او از رقص بازنایستاد و صدای فلوتاش اینبار از دهانِ جلادت کفتر و از شهر موسیقیدانهای سپید به من رسید تا یادم نرود وظیفۀ من و او شعله و شرابزیستی است. ما نباید بنشینیم و بیتفاوت و عادی شویم. اگر رفتار خورشید سرد بود که چیزی از جهان نمیماند. او دوباره مرا از شهرِ سرد و از میانِ آدمهایی که تنها افتخارشان شبیه مرگ بودن است، برخیزاند و به رقصی دوباره دعوت کرد. رمانِ شهر موسیقیدانهای سپید نه تنها شعور مرا راضی کرد، بلکه تعادلم را یکسره برهم زد. آنقدر که پیش از نقد آن، برآن شدم به خودم به خاطر این خوشبختی و به تمام آدمهایی که این کتاب را میخوانند و قدرتِ درک آن را دارند، تبریک بگویم.
بختیار علیِ بیکران، ترانهتان چون آبی فراسویی از اقیانوسها و صخرهها گذشت و به گوشِ قلب من رسید. شما راست میگویید و این راستگویی به نحو عجیبی سکرآور است: ما میمیریم ولی جاودانگی، آدمِ خودش را پیدا میکند و به دنیا میآید. مهم هم همین است، مگر نه؟
«چیزی هست که در لحظۀ مرگ نمیخواهد با تو بمیرد، جدی میگویم؛ مانند متنی زیبا، مثل پارهای شعر که در دلت نطفه بسته و میخواهد به دنیا بیاید، مثل تابلویی که سالها منتظرت بوده تا آن را بکشی و نکشیدهای…. چیز زیبایی در روح همۀ ما هست که از آن استفاده نکردهایم، قدرتی که به کار نبردهایم، شاهکاری در دستها و انگشتهایمان وجود دارد که در لحظۀ مرگ از بین میرود…. اما ما میمیریم و زیباییهای درونمان ناامیدانه تنهایمان میگذارند و دنبال کس دیگری میگردند، کسی بهتر. ما میمیریم، اما آنها تا زمانی که به دنیا نیایند، تا روح جنونآمیز را پیدا نکنند و آنها را به شکل هنر درنیاورند، آرام نمیگیرند.»
شما راست میگویید که ما هرچند جاودانه نیستیم اما میتوانیم در فرصت نادرِ هستی خویش، به امر جاودانه مجال بدهیم. اقیانوسی بشویم که نامیرایی مدتی روی صخرههای ما بنشیند و فلوت جادوییاش را بنوازد. شما در جهان جادوییتان بهزیبایی، اعتبار را به واژههایی مثل عدالت برگرداندید.
«عدالت این نیست که دشمنت را بکشی، عدالت این است که دشمنت با شنیدن موسیقی تو به گریه بیفتد، تو را بشنود و انسانِ خفتۀ درون روحش بیدار شود. عدالت این است که دست تو قبل از دشمنت به زمینها و زمانهای دیگر برسد. عدالت این است که تو روح یک قربانی را به زندگی برگردانی تا او بتواند حرفهای خودش را بر زبان آورد، حرفهای ذهن و خیالش را بزند و تو بتوانی آهنگ موسیقی درونش را بنوازی و شعرِ محوشدۀ قلبش را بیابی….عدالت این نیست که ظالمان را بکُشی، عدالت این است که چیزی متفاوت را به جای ظلم بنشانی. عدالت یک موسیقی است که جای مرگ را میگیرد، آوازی است که جای ترس را میگیرد، تصویری است که جای درد را میگیرد…عدالت حکمی نیست که قاضی فرتوتی از پشت میز قضاوت صادر میکند، بلکه حکمی است که یک قطعه موسیقی یا یک شعر زیبا بیان میکند، حکمی که یک تابلوی نقاشی پنهانی در رنگها و نقشهایش به نمایش میگذارد؛ این تنها عدالت و آخرین عدالتی است که روی این سیاره وجود دارد.»
دیگر آتش، پیش آمده و دارد کلماتم را میسوزاند. بگذارید من با فرشتههای دالیا سراجالدین بروم. بروم به آرمانشهر درونِ ماسهها و به یاد جلادت کفتر بیندازم هیچگاه اهریمن شدن او و رقصیدنش با بدریه رحمن را باور نکردم همانگونه که احمد شاملو هرگز شب را باور نکرد و همیشه در فراسوی دهلیزش به وقوع پنجرهای مومن ماند.
بگذارید حالا که از خورشید جملات شما تبخیر میشوم و خودِ ابرها هستم، کلامم را به شعری از شارل بودلر پیوند بزنم:
«چه کسی را بیشتر دوست داری، بگو ای مرد معمایی؟
پدرت، مادرت، خواهرت یا برادرت را؟
نه پدری دارم، نه مادری، نه خواهری و نه برادری.
دوستانت را؟
واژهای را به کار میبری که تا به امروز برایم گنگ مانده.
وطنت را؟
نمیدانم کجای زمین است.
زیبایی را؟
دوستش میداشتم اگر که الهه و جاودان بود.
طلا را؟
آنگونه از آن بیزارم که شما از خدایان بیزارید.
پس دلبستۀ چه چیزی هستی ای غریبۀ عجیب؟
دلبستۀ ابرهایم…
ابرهایی که در گذرند، آنجا، آن بالا…
ابرهای شگفتانگیز»
(ترجمۀ شعر بودلر: داریوش شایگان)
در پایان، کلامم ناقص میماند اگر به مترجم محترم این رمان یعنی جناب مریوان حلبچهای نگویم نقشِ او در این جهان جادویی همانند نقشِ امفضل و سروان سامر بابلی است که در غبار بیابان و از دلِ مرگ، زیبایی را نجات میدهند و کمکش میکنند جای امنی پیدا کند و ببالد. خودشان میدانند که از چه حرف میزنم.
عاشقانهای برای بختیار علی
مطالب بیشتر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…