چند سروده از روپی کائور
همیشگی
میخواستند مجابم کنند
که فقط چند سال روی خوشی را میبینم
بعد دختر جوانتری جای مرا میگیرد
انگار مردها با بالا رفتن سن بیشتر قدرتنمایی میکنند
اما زنها هرچه از سنشان بگذرد بیارزش میشوند
بگذار دروغشان را برای خودشان نگه دارند
چون برای من تازه این شروع کار است
احساس میکنم تازه از شکم مادر به دنیا پا گذاشتهام
بیستسالگیام دستگرمی است
برای کارهایی که واقعاً میخواهم بکنم
حالا صبر کن تا سی سالگیام را ببینی
که مقدمهای خواهد بود مناسب
برای زن سرکش و شوریدۀ من
چطور میتوانم بروم قبل از اینکه ضیافت شروع شود
چهل سالگی تازه شروع تمرینهاست
با بالا رفتن سن پخته میشوم
من با تاریخ انقضا به دنیا نیامدهام
و برای اصل داستان، تازه
پردهها در پنجاه سالگی بالا میروند
بگذارید نمایش را آغاز کنیم
آموزههای مامان
وقتی نوبت گوش دادن شد
مادرم سکوت را به من آموخت
گفت اگر صدای دیگران را با صدای خودت خفه کنی
پس چگونه صدایشان را بشنوی
وقتی نوبت سخن گفتن شد
مامان گفت با تعهد حرف بزن
در قبال هر کلام که بگویی
مسئولیت داری
وقتی نوبت هستی شد
گفت در هر زمانی هم نرم باش و هم سخت
برای کامل زیستن آسیبپذیر باش
اما برای جان بهدر بردن سرسخت
وقتی نوبت انتخاب شد
او گفت
برای انتخابهایی که داشتی
و من محروم بودم از آنها
باید قدرشناس باشی
لهجه
صدای من
ثمرۀ دو کشور است در تصادم
شرمساری چرا
اگر انگلیسی
و زبان مادریام
به هم دل باختند
صدای من
کلمات پدرش است
و لهجۀ مادرش
چه اشکالی دارد
که دهانم حامل دو دنیاست؟
انگلیسی شکسته
به پدرم فکر میکنم که چگونه
خانوادهاش را از میان فقر بیرون کشید
بیآنکه یک کلمه انگلیسی بداند
و به مادرم که چهار فرزند بزرگ کرد
بیآنکه بتواند یک جملۀ انگلیسی کامل بسازد
یک زوج سرگشته
که در دنیای جدید قدم گذاشتند با هزار امید
که طعم تلخ طردشدن را در کام آنها گذاشت
نه خانوادهای
نه دوست و آشنایی
فقط زنی و شوهری
دو مدرک دانشگاهی که به کاهی نمیارزید
یک زبان مادری که حالا شکستهبسته بود با
شکمی بالاآمده که بچهای تویش بود
چون بههرحال آن بچه در راه بود
و آنها یک آن با خود فکر کردند که
آیا ارزشش را داشت که تمام دار و ندارشان را
به پای رؤیای کشوری بریزند که داشت
آنها را درسته میبلعید
بابا به چشمهای زنش نگاه میکند
و میبیند که تنهایی در مردمکهایش خانه کرده است
میخواهد برای او خانهای فراهم کند
در کشوری که او را به چشم مهمان میبیند
در روز عروسیشان
مادرم برای اینکه به پدرم برسد از کل روستایش گذشت
حالا از کل کشورش نیز گذشته بود تا یک مبارز شود
وقتی زمستان سر رسید
برای مقابله با سرما
آنها چیزی نداشتند جز گرمای وجودشان
مثل دو پرانتز در آغوش گرفتند بچههایشان را
آنها از یک چمدان پر از لباس یک زندگی ساختند
با حقوقهای منظم
تا اطمینان یابند که بچههای مهاجرشان
از اینکه بچههای مهاجرند، بیزار نشوند
آنها خیلی سخت کار کردند، این را
از دستهایشان میشود خواند
چشمهای آنها گشنۀ خواب است
اما دهانهای ما گشنۀ غذا خوردن
و این هنرمندانهترین چیزی است که تابهحال دیدهام
شعر است به گوش من
که هرگز صدای شور و شوق را نشنیده است
و هرگاه به شاهکارشان نگاه میکنم
زبانم به لکنت میافتد
آره شاهکار،
چون در زبان انگلیسی کلمهای نمیتوان یافت
که درست بتواند آن نوع زیبایی را توصیف کند
هستی آنها را نمیتوانم در بیست و شش حروف جمع کنم
و به آن بگویم توصیف
یک بار کوشیدم
اما صفتهایی که بتوانند آنها را وصف کنند
اصلاً وجود نداشتند
پس بهجای آن صفحههای پیدرپی نوشتم
پر از واژه و ویرگول
کلمه پشت کلمه، ویرگول پشت ویرگول
تا به این درک رسیدم که
در این دنیا چیزهای بینهایتی هستند که
هرگز نقطۀ پایانی برایشان نیست
پس چطور جرئت میکنی مادرت را مسخره کنی
وقتی دهانش را باز میکند و
انگلیسی شکستهبسته از آن بیرون میریزد
چه جای شرمندگی
او بین کشورها شکسته شده تا به اینجا رسیده
تا تو مجبور نباشی به دریاها پناه ببری
لهجهاش غلیظ است مثل عسل
با جان و دل نگهش دار
آن لهجه تنها چیزی است که از وطن برایش باقی مانده
مبادا غنایش را لگدمال کنی
بلکه باید روی دیوار موزهها نصبش کنی
کنار آثار دالی و ونگوگ
زندگی او درخشان و تراژیک است
بر گونۀ ظریفش بوسه بزن
خودش میداند چه حالی دارد
وقتی همۀ مردم به حرف زدنش بخندند
او فراتر از علائم دستوری و زبان ماست
ما شاید بتوانیم نقاشی بکشیم و قصه بنویسیم
او برای خود دنیای کاملی ساخته است
چه هنری بالاتر از این
من از خاکم
و به خاک برخواهم گشت
مرگ و زندگی دوستان قدیمیاند
و من گفتوگوی بینشان هستم
گپوگفت اواخر شبشان
اشکها و لبخندهایشان
پس چه جای هراس
که من هدیهای هستم که آنها به یکدیگر میدهند
اینجا بههرحال به من تعلق نداشته است
من همیشه از آنان بودهام
میراث
ایستادهام
بر فراز از خودگذشتگیهای
زنان بیشمار پیش از خود
در این اندیشه
که چه باید بکنم
تا این کوه بلندتر شود
تا زنان پس از من
افقهای دورتر را ببینند
منبع
خورشید و گلهایش
روپی کائور
ترجمه زیبا گنجی
نشر مروارید
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…