در سالهای پایانی سدهی سیزدهم خورشیدی که ما ایرانیان به هر زحمتی بود از دروازهی تنگ انقلاب مشروطه گذشتیم و خود را در جهانی یافتیم که هیچ با داشتهها و آموختههای ما جور درنمیآمد، چیزی به نام «ادبیات معاصر» هم پا گرفت. این تعبیر در آن روزها هنوز باب نشده بود؛ چیزی که بر سر زبانها بود و همهجا شنیده میشد واژهی وسوسهانگیز و در عینحال وحشتآور «تجدد» بود، تجدد از هر لحاظ و در همهچیز و از جمله در ادبیات.
همان بلایی که این روزها بر سر کلمهی «دموکراسی» آمده است آن روزها گریبان لفظ تجدّد را گرفته بود. ایرانی، که تازه از تجدد بویی شنیده بود و کم کم داشت با برخی جلوههای آن آشنا میشد، از سویی در برابر این نو رسیدهی پر غنج و دَلال و کرشمه کار دل از دست داده و از دیگر سو انگار صدایی مبهم از صندوق سینهاش به او نهیب میزد که این لقمه را نه به اندازهی گلوی او گرفتهاند.
در صد سال اخیر هر بار که ایرانی دست فرا کرد تا از درخت تجدد میوهای بچیند و به دهان بَرَد انگار دست و دهانی از غیب برآمد و آن میوه را ربود و جوید و تفالهاش را به روی ما تُف کرد! راستی را در این صد سال جز تفالهی مشروطه، جز تفالهی آزادی، جز تفالهی تجدد، و انبوهی از تفالههای دیگر از این همه تلاش بیوقفهی خود چه حاصلی بردهایم؟
تجدد ادبی هم، که حاصل آن را «ادبیات معاصر» نامیدهایم، به گمان من، تا حد زیادی گرفتار همین سرنوشت بیحاصل شده است. صد سال پیش عدهای گمان میکردند که اگر شاعران به جای قند لب معشوق از شیرینی قندی بگویند که در کارخانهای مدرن تولید میشود و به جای زلف سیاه او سیاهی ذغال سنگ را توصیف کنند که چرخهای آن کارخانه را میچرخاند حتما تجدد ادبی روی میدهد. عدهای دیگر با به کار بردن مشتی الفاظ و مفاهیم نوپدید در همان قالبهای معهود میخواستند ادبیات را متجدد کنند. برخی دیگر هم قالب را شکستند و هم کوشیدند که مفاهیم تازه را وارد شعر و بیان ادبی کنند. در کنار تغییر در رنگ و محتوای شعر، توجه به نثر هم فزونی یافت و شکلی از داستاننویسی مدرن، بیشتر در قالب رمان تاریخی و اجتماعی، و روایتهایی که به داستان کوتاه غربی نزدیک بود، آغاز شد. مقالهنویسی هم در انواع قالبهای پژوهشی و سیاسی و اجتماعی پا به عرصه نهاد. فن نمایش و نمایشنامهنویسی نیز که در ایران تقریبا بیسابقه بود یکباره ظهور کرد. در کنار همهی اینها، ترجمهی ادبیات غرب روز به روز فزونی گرفت و روزنی از جهان معاصر به روی ایرانیان گشود.
آنچه کم کم بدین سان پدید آمد و رشد کرد و تحول یافت، نام «ادبیات معاصر» به خود گرفت. پرسش مهم این است که ادبیات معاصر تا چه حد زادهی ضرورتها و نیازهای جامعهی ایرانی بود؟ هر ادبیاتی برای آنکه پا بگیر و ببالد میبایست در وهلهی اول مخاطبانی داشته باشد که آن را بخواهند و از خواندنش لذت ببرند و احساس کنند که پاسخگوی نیازها و آرزوهای آنهاست.
واقعیت این است که در ایران صد سال پیش چنین مخاطبانی بسیار اندک بودند. طبقهی متوسط شهری هنوز شکل نگرفته بودند و شهر همچنان مفهوم قرون وسطایی داشت: جایی که طبقهی حاکم با دم و دستگاه عریض و طویلش در آن میزیست و خیل رعیتی که انگار وجودش طفیل هستی آن طبقهی حاکم بود و میبایست چشم و گوش به دست و دهان حاکمان میداشت. شهر معمولا در حصار بارو و خندقی بود که آن را از دنیای بیرون، از جهان غیر، جدا میکرد و در امان نگه میداشت. دروازهها هر صبح و شام باز و بسته میشدند و رفت و آمدها به دقت زیر نظر بود.
مفاهیمی چون «فردیت»،«آزادی»، «حقوق بشر» و امثالهم که این روزها چون نقل و نبات بر سر ما ایرانیها میبارد، در آن روزها نه قابل تصور بود و نه اگر هم کسی تصورش را داشت میتوانست به آسانی بر زبان آورد و به دیگران بفهماند. شهر، به تعبیری، همچنان«شهر خدا» بود و کسانی که البته خود را نمایندهی خدا میدانستند و از رعیت چیزی جز انقیاد و طاعت نمیخواستند.
در چنین اوضاعی که «ممالک محروسهی» ایران مجموعهای از «شهرهای خدا» بود و بسیاری از شهرهای بزرگ آن القابی مانند «دارالایمان» و «دارالمؤمنین» داشتند، در آن سوی عالم، در فرنگستان افسانهای، شهرها هرچه بیشتر به «شهر انسان» بدل میشدند. بزودی، در گیر و دار احوال دگرگون روزگار، گذار عدهای از حاکمان و رعایای ممالک محروسه به بلاد فرنگ افتاد و دیدند که «شهرهای انسان» بسی آبادتر و بسامانتر از شهرهای منسوب به خدا و ایمان از هر سو سر برافراشتهاند.
ایرانیان که تا پیش از آن سرزمینشان را اُمالبلاد و مرکز هفت اقلیم، و پادشاهشان را قبلهی عالم میدانستند ناگهان چشم گشودند و ناباورانه دریافتند که اقلیمها و قبلهها بسیارند؛ دیدند که جهان با آنچه از دریچهی تنگ اندیشه و باور خود دیده بودند بسی تفاوت دارد؛ دیدند که در بلاد کفر آسایش و امن و امان بسی بیشتر از بلاد ایمان است. این ایرانیان در بازگشت به موطن خود چون گنگ خوابدیدهای که هیچ نمیدانستند رؤیای عجیبشان را چگونه برای هموطنانی بازگویند که چندان هم گوش شنوایی نداشتند.
حیرت ایرانیان در برابر این وضع جدید به واکنشهایی منجر شد که در تاریخ معاصر ایران به شکل زیر نمود یافته است.
ایرانیِ خو گرفته به عادتها و اعتقادات کهن نمیتوانست باور کند که همهی دار و ندار مادی و معنویاش بخشی است از جهانی بزرگتر که ساکنانش راه و رسمی دیگر دارند و برخی از آنها نیز، که اتفاقا ساکنان غربت غربیه یا همان فرنگان کافرکیش باشند، بسی خوشتر و آسودهتر از تو میزیند؛ پس در مقام انکار برآمد و به همان آموزههای کهن پناه برد که دنیا را زندان مؤمن( که در این موارد البته ایرانی بود) و بهشت کافز (که باز در وهلهی نخست فرنگی بود) میدانست. این نگرش برخی ایرانیان را به جانب بیگانهستیزی سوق داد که جلوهی عینی آن را میتوان در قتل گریبایدوف، سفیر روسیه، دید؛ پیشینهی آن هم جنگهای هولناک ایران و روس بود و نتایج شومی که برای ما ایرانیان داشت. این جنگها آخرین کوشش عملی و علنی ایرانیان برای به کرسی نشاندن منطق بیگانهستیزی بود که هرچند در مقام عمل به سختی شکست خورد در عالم نظر همچنان پایدار ماند و بخش مهمی از تاریخ معاصر ما را رقم زد.
حوادث تاریخی، بویژه پس از حملهی اعراب، ایرانیان را در برابر بیگانه دچار نوعی فوبیا یا ترس بیمارگون کرده است. کوشش نافرجام ایرانیان برای ستیز با بیگانه آنها را دچار یأس و سرخوردگی کرد و سرانجام به وحشت از بیگانه کشاند. از این دیدگاه بیگانه جانور درندهی بیآزرمی بود که کار و کردار او هیچ قاعدهی معینی نداشت و جز درندهخویی راه و رسمی نمیشناخت. پس بهترین راه این بود که تا حد امکان از رویارویی با او بپرهیزند. آخرین تلخ این بیگانهگریزی در تاریخ معاصر ما اشغال ایران در جنگ جهانی دوم بود. اگر قاعدهی بیگانهگریزی و بیگانهترسی حاکم نمیبود، دولت ایران به جای اعلام بیطرفی شاید میتوانست با متفقین همکاری فعالتری داشته باشد و به جای تن سپردن به اشغال بیحد و مرز ایران برای این کار حدودی معین کند و سرانجام چنان که در مضارّ جنگ سهیم شده بود، از منافع پیروزی هم نصیبی ببرد. اما ترس و انفعال به تسلیم محض انجامید و حالت سوم را پدید آورد که از آن میتوان به «بیگانهپرستی» تعبیر کرد.
شکست منطق بیگانهستیزی و نومیدی ناشی از آن در افراطیترین حالتش به بیگانهپرستی میانجامد که ما ایرانیان بدبختانه طی قرنهای بسیار و از جمله در دوران معاصر گرفتارش بودهایم. کوشش پی در پی برای دستیابی به هویتی ارجمند و مستقل اگر همواره به شکست بینجامد سرانجام موجب تنفر از خویش میشود، و آدمی را شیفتهی منش سرکوبگری میکند که او را از احراز هویت و حس اخترام به خود باز داشته است. میگویند صاحب بن عباد،وزیر ایرانی آل بویه، که از جملهی بلغا و نویسندگان بزرگ زبان عرب محسوب میشود، چنان از هویت ایرانی خود بیزار بود که میگفت: «در آینه نمینگرم تا چشمم به ایرانی نیفتد» این حس نفرت از خود، که ملازم بیگانهپرستی است، بدبختانه بخش مهمی از تاریخ معاصر ایران را رقم زده است.
گذشته از سه حالت مذکور که به طور همزمان یا جداگانه بر برهههای مختلف تاریخ معاصر ایران حاکم بوده است، حالت چهارمی را هم میتوان تصور کرد که اساس تفکر کعاصر است و متاسفانه، جز بارقههایی زودگذر، چندان اثری از آن در تاریخ و جامعهی معاصر دیده نمیشود. این حالت چهارم را «بیگانهنگری» مینامم.
بیگانهنگری، یعنی به رسمیت شناختن دیگران و دقت در احوال و اطوار آنان، مستلزم خودنگری است. تا خود و دیگران را همزمان به رسمیت نشناسیم و نپذیریم که میان ما و آنها به ناچار شباهتها و تفاوتهایی وجود دارد، نمیتوانیم از چرخهی بیحاصل بیگانهستیزی و بیگانهپرستی رها شویم.
مهمترین وجه انسان معاصر خودنگری، یعنی دقت در احوال خود و پی بردن به ضعفها و قوتهای خویش، در قیاس با دیگران است. اینجاست که مفهوم مشترک «انسان» به عنوان محکی برای سنجش «خود» و «دیگران» قد علم میکند. انسان معاصر از «شهر خدا» که همگون و یکپارچه و پابرجاست رخت بربسته و «در شهرهای انسان» ساکن شده است، شهرهایی که مبنای معماری آنها ناهمسانی و رنگارنگی و تنوّع و تحوّل و دگرگونی و پویایی است. جامعهی معاصر را چنین انسانی میسازد و ادبیات معاصر از دل چنین جامعهای پدید میآید و مخاطبان خود را هم در چنین جامعهای مییابد.
به گواهی تاریخ معاصر، پیکرهی اصلی جامعهی ایران هنوز ریشه در «شهر خدا» دارد و با «شهر انسان» بیگانه است. به این ترتیب، ما هنوز معاصر نشدهایم و اگر خوشبینانه بنگریم، حداکثر در راه معاصر شدنیم. چنین جامعهای کی میتواند بانی و مشوق و پدیدآورنده و خوانندهی ادبیات معاصر باشد؟ بر این اساس، بخش عمدهای از آنچه در کشور ما به «ادبیات معاصر» موسوم است اصلا معاصر نیست؛ بخشی از آن «شبه معاصر» است و تنها بخش کوچکی از آن را با تسامح میتوان ادبیات معاصر قلمداد کرد. پدیدآورندگان این مقدار قلیل از ادبیات معاصر را من «تبعیدیان» جامعهی ایران مینامم، کسانی که نه به جای دیگری خارج از ایران، بلکه از ایران به درون خود تبعید شدهاند و مصداق این شعر معروفاند که « من در میان جمع و دلم جای دیگر است.» احساس تبعید، احساس بیگانگی از جمع، البته چیزی است که در ایران سنتی طولانی دارد و یکی از مایههای اساسی ادبیات کهن و به ویژه ادبیات عرفانی ماست. با این تفاوت که شاعر یا نویسندهی قدیم خود را هنوز مقیم «شهر خدا» میدید و زیر سایهی دیوارهای امن آن به سر میبرد. اما پدیدآورندگان ادبیات معاصر به پشت دیوارهای شهر تبعید شدهاند و به نظر میرسد که دیگر نه جایی در شهر دارند و نه راهی به شهر انسان. بهترین بیان این حال را در بوف کور میبینیم که راوی آن پشت دیوارهای شهر در آن سوی خندق زندگی میکرد و اسیر عزلت خویش است. حس غربتی هم که در شعر فروغ فرخزاد میبینیم حاکی از همین احوال است. در دنیای او نیز « چراغهای رابطه خاموشاند»
به این ترتیب، حتا بهترین بخش ادبیات معاصر ما یا بهتر است بگوییم معاصرترین بخش ادبیات ما هم برزخ میان دیروز و امروز سرگردان مانده است. چنین ادبیاتی جز در میان همدردان خود، یعنی خیل ایرانیانی که میان دیروز و امروز سرگردانند، کمتر ممکن است مخاطب دیگری در جهان بیابد.
علاوه بر نکتهای که آمد و به گمانم در خور تأمل جدی است، ادبیات معاصر ما در راه جهانی شدن با مانع مهم دیگری هم روبروست. در غرب، ادبیات معاصر دنبالهی سنت ادبی دیرینهای بوده است که کم کم و بر حسب ضرورت روزگار تحول یافته و شکلی مدرن به خود گرفته است. از این روست که فهم مهمترین و بهترین بخشهای ادبیات معاصر غرب مستلزم اشراف بر ادبیات کلاسیک آن با همهی جوانب فکری و فرهنگیاش، اسطوره، تاریخ، فلسفه، هنر و دین و از این قبیل است. راستی مگر میتوان آثار فاکنر و جویس و کامو و کافکا و نظایر آنها را بیتوجه به سنت ادبی و فرهنگیای که از دل آن پدید آمدهاند خواند و بدرستی فهمید؟
برعکس، برای فهم بهترین و مهمترین بخشهای ادبیات معاصر خودمان کمتر لازم است به سنتهای ادبی و فکری و فرهنگی ایران رجوع کنیم، حال آنکه آگاهی از تفکر غرب یا سایر اقالیم جهان برای فهم دست کم بخشی از ادبیات معاصر فارسی گاه لازم است. ادبیاتی که تا بدین حد از سنتهای جامعهی خود فاصله گرفته و در عوض آبشخور عمدهی آن، در شعر و داستان و نقد ادبی_ جهان غرب با همهی جریانهای فکری و فرهنگی آن است البته شاید بتوان نظر عدهای از ایرانیان را جلب کرد، اما چون حال و هوایی در سر دارد که اکثر ایرانیان با آن بیگانهاند هرگز نمیتواند در دل آنان رسوخ کند و اثر مهمی از خود برجای گذارد. واضح است که این ادبیات در جهان غرب هم چندان خریداری ندارد، غربیان که خود امروز معمار و معیار «جهانی شدن»اند مگر ممکن است خریدار متاعی باشند که در بهترین حدش نوع دست دوم یا دست سوم همان کالایی است که خود تولید و تبلیغ میکنند؟
قویترین بخش ادبیات معاصر ما، به لحاظ مخاطبپذیری و تأثیر عام، همان شعر است که اتفاقا بیش از سایر بخشهای ادبیات معاصر ریشه در گذشتهی ما دارد. با اینحال، بزرگترین شاعران معاصر ما، از نیما به بعد، حتا نتوانستهاند به اندازهی یکی از شاعران میانهحال قرنهای هجدهم و نوزدهم غرب_ قرن بیستم که جای خود دارد_ در جهان جلوهای و جلایی داشته باشند و امروز اگر ادبیات ایران در جهان آبرویی دارد، از قضا آن را مدیون همان شعر کهن است و شاعرانی چون خیام و مولانا و حافظ که توانسته بودند در عین اقامت_یا اسارت_ در «شهر خدا» راهی به سوی «شهر انسان» بگشایند یا به تعبیر مولانا در روز روشن چراغ به دست بگیرند و در «شهر» به دنبال«انسان» بگردند. با کمال تأسف باید اذعان کرد که شعر معاصر ما با همهی مدعیات انسانمدارانهای که دارد انسانیتر از شعر سنتی ما نیست و از این روست که در اغلب موارد نمیتواند مخاطب عام و جهانی داشته باشد. بخش اعظم شعر معاصر ما هماره در بند سیاست و سیاستورزی بوده و جامعهی انسانی را بیشتر در «وجه سیاسی» آن دیده است. آفت سومی که موجب شده ادبیات معاصر ما قابلیت جهانی شدن نیابد همین «سیاستزدگی» آن است.
تنزل دادن انسان به «حیوان سیاسی» و همهی ظرایف و روابط جهان درون و بیرون او در حد سیاست و تنگناهای آن خلاصه کردن کاری است که ادبیات معاصر ما الحق به خوبی از عهدهی آن برآمده است، لیکن این کار نه به انسانیتر شدن جامعهی ما انجامیده و نه فهم ما را از سیاست و دسایس آن در جهان سوم و به ویژه ایران عمیقتر کرده است. بلکه به گمانم با روزانه و روزنامهای کردن فنِّ سیاست و تفسیرهای ساده از آن تنها به روانپریشی سیاسی جامعهی ما دامن زده است و حاصلش هم چیزی نبوده است جز دور باطل شورش و شکست و شیدایی. شعر و نقد ادبی دهههای 340-1350 را به خاطر آورید و شاعرانی را چون نادر نادرپور و سهراب سپهری که به گناه کنارگیری از سیاست عمدتا مورد نکوهش بودند و کمتر ترغیب و تشویق میشدند.
آفت دیگری که به گمانم دامنگیر ادبیات معاصر ما بوده و آن را از راه یافتن به خارج از مرزهای ایران بازداشته است «بومیگرایی» است. بومیگرایی، یعنی همه چیز را از منظر اقلیم و فرهنگ و زادبومِ خود دیدن و اینها را منشأ و مدار هستی پنداشتن. بومیگرایی در حقیقت جلوهی جمعی خودشیفتگی است. شعار مهمش «بازگشت به خود» است، «خود»ی که البته هیچ تعریف مشخصی از آن در دست نیست؛ هیچ هویت یگانه و معینی ندارد و بیشتر مفهومی اسطورهای است. عظمتی مبهم است که در گذشته گم شده یا از حرکت بازمانده است. نمود بارز این بومیگرایی را میتوان در آثار جلالآل احمد و اخوان ثالث دید، که اولی با لحنی غالبا طعنآمیز و دومی با بیانی حماسی، یکی در نثر و دیگری در شعر، کوشیدهاند تباهی ایران معاصر و شکوه پیشین آن را نشان دهند.
یکی از لوازم بومیگرایی سلب مسئولیت از خود و نسبت دادن همهی ویرانگریها و نارواییها به غیر خود است. خود، آن خود موهوم اسطورهای که معلوم نیست در کجای تاریخ و از چه رو پای در گل مانده یا به قول اخوان ثالث در «قصهی شهر سنگستان» سنگ شده است، همواره وجودی پاک و بیآلایش فرض میشود که بر اثر هجوم بیگانه و شومی و پلیدی اهریمنانهی او از یادها رفته و در غبار تاریخ گم شده است. در نفی همین بومیگرایی بیحاصل است که سپهری با لحنی دریغآمیز اما واقعنگرانه میگوید:
«پشت سر نیست فضای زنده
پشت سر مرغ نمیخواند
پشت سر باد نمیآید
پشت سر پنجرهی سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطرهی موج به ساحل، صدف سرد سکون میریزد»
شعر « ای مرز پر گهر» فروغ فرخزاد انتقادی گزنده و خشمآلود از همین ناسیونالیسم افراطی است. در مقابل، انترناسیونالیسم و جلوههای اومانیستی آن هم، که قویترین رگههایش را میتوان در اشعار نیما یوشیج و احمد شاملو یافت، نتوانسته است به جهانی شدن ادبیات معاصر ما کمکی بکند، زیرا باز در بهترین احوال نوع دست دوم همان چیزی بوده است که غربیها خود بهتر و اصیلترش را داشتهاند.
«مد پرستی» آفت کلی دیگری است که همواره گریبانگیر ادبیات معاصر ما بوده است. هربار که کتاب مهم پرسر و صدایی در اروپا و آمریکا خلق شده یا مکتب فلسفی و ادبی تازهای پا به عرصه نهاده است، بخشی از شاعران و نویسندگان ما بیدرنگ، یا با یکی دو دهه تأخیر، شیفته و پیرو آن شده و بیآن که عنایتی به مقدمات و ملزومات کار داشته باشند در آن باب دست به طبعآزمایی زدهاند. متأسفانه اغلب این نویسندگان و شاعران با منابع و مدلهای کار خود نه به شیوهای مستقیم و بیواسطه بلکه از طریق ترجمه آشنا شدهاند و از این روست که بخش مهمی از ادبیات معاصر ما همواره پیرو نهضت ترجمه بوده و یک دو گامی عقبتر از آن حرکت میکرده است. در همین سالهای اخیر از میان شاعران و نویسندگانی که مدعی شیوهی پستمدرنی بودهاند، راستی چند تن را میتوان یافت که غیر از زبان فارسی و فرهنگ ایرانی زبان و فرهنگ دیگری را بدانند و بشناسند و از مبانی فکری و فلسفی پستمدرنیسم در جهان غرب آگاه باشند؟ در حالیکه با خواندن چند کتاب و خفتن و خواب دیدن نمیتوان پستمدرنیسم شد، از سر طنز و تأسف باید گفت که دو بیت زیر حال بسیاری از پستمدرنیستهای وطنی است:
خواندم از مارکز و بورخس دو کتاب نیچه را دیدم یکبار به خواب
رفتم و پستمدرنیست شدم آنچه در کل جهان نیست شدم
باری با توجه به آنچه آمد ادبیات معاصر ما برای جهانی شدن هنوز راه درازی در پیش دارد. تقویت تفکر انتقادی، آشنایی هرچه بیشتر با زبانها و فرهنگهای دیگر، آشنایی عمیق با سنتهای ادبی و فکری و فرهنگی خودمان، و تأمل دقیق و دور از تعصب در احوال خود و دیگران شاید سرانجام به پدید آمدن ادبیاتی منجر شود که بتواند نظر مردم سایر نقاط جهان را هم به خود جلب کند.
از شهر خدا تا شهر انسان
دکتر محمد دهقانی
نشر مروارید
چاپ اول
صص247-237
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…