خلاصهی داستان صخره از مورگان فورستر
داستان «صخره» اثر «ادوارد مورگان فورستر» با وصف راوی از زنی که قرار است با آن صحبت کند شروع میشود.
«مدتی بود گرم صحبت بودیم و او آنقدر مهربان و دانا بود که عاقبت به خودم جرأت دادم از شوهرش بپرسم.»(افشار:363)
در ابتدای داستان میفهمیم شوهر همین زن دانا و خردمند به میان جمعی رفته که ابتدا او را نپذیرفتهاند بلکه کم کم آن تب افتاده و او را قبول کردهاند. راوی توضیح میدهد همه چیز از یک صخره شروع میشود و یک روز قایق سواری.
«در ساحل شمالی [جزیرهی] کورنوال، دماغهای هست بلند و باشکوه که نیممایل در دریا پیش رفته. در جاهایی تختهسنگهای بزرگی به سر دارد و جاهای دیگری تیرهی پشتش آنقدر باریک است که در هر دو دستش آب را میتوان دید، که در دامنههای سیاه صیقلیش کف میکند. خلنگزارهای بزرگی پشتش هست که پر از سنگچینهای یادگاری و دایرههای سنگی و دودکشهای معدنی متروک است. نزدیکتر از آنها سرزمین کشاورزان است، پهنهی حاصلخیزی که از دندانههای ساحل پیروی میکند. زیر خود دماغه هم یک دهکدهی ماهیگیرنشین هست. از این قرار، بسیاری از انواع تمدن، پربار یا بیبار را با یک نگاه میتوان دید. صخرهای که او حرفش را میزد دور از چشم همهی آنهاست، چون بیشترش زیر آب است حدود دویست یارد از منتهاالیه ساحل فاصله دارد و شبیه میز قهوهای چارگوشی است
با شیبی به سمت خشکی. موجها بالایش میشکنند و کفآلود از شیبش پایین میآیند و در آبی پیرامون میآمیزند تا دوباره پای دماغه بشکنند. یک روز در تعطیلاتشان او قایق را زیاد به این صخره نزدیک کرد قایق برگشت و پر از آب شد»(همان: 364-365)
زن مرد را میبیند و برای آن از میان بومیان آن محل کمک میآورد. این که چه مقدار به هر کدام آنها پول بدهند مسئله است و تصمیمی که میگیرند چالش داستان است. آنها در ابتدا تصمیم گرفتند پولی بسیار دندانگیر به آنها بدهند ولی بعد این سؤال در داستن مطرح میشود که نجات دادن جان او چقدر میارزد؟ در اینجا زن اشاره میکند بومیان را توریستها با همین پول دادنها خراب کردند. چون روح آنها را گرفتند و پول به جایش دادند.
«آنها هرچیزی را قبول میکردند و کمبودی نداشتند. تا وقتی ما توریستها آمدیم، خوشبخت و مستقل بودند. حرص پول را ما بهشان دادیم، پولی که میتوانستند با نیم مایل پارو زدن در دریای آرام به دست بیاورند.»(همان:365)
نهایتا مرد تصمیم خیلی عجیبی میگیرد. او تمام مال و اموالش را میبخشد، حق زنش را میدهد و به میان بومیان آنجا میرود و از آنها صدقه میگیرد.
«تا مدتی فقط علاقمند بود. با مسئله و احساسهایی که در او به وجود میآورد سرگرم بود. اما عاقبت فقط به راه حل توجه پیدا کرد. یک روز غروب آن را در این اتاق کوچک پیدا کرد، موقعی که آفتاب غروب، با شکوهتر از امروز، زیر درخت مَلَج میتابید. از من پرسید، همانطور که من از تو میپرسم، که ارزش این چیزها چقدر است و خودش جواب داد: هیچ؛ پاداش من به کسانی که نجاتم دادند هیچ است. من گفتم این تنها پاداش ممکن است ولی آنها هیچوقت این را درک نمیکنند. او گفت: من به موقعش کاری میکنم درک کنند، چون هیچ من همهی دارایی من در دنیاست.»(همان:365-366
یک درخت، یک صخره، یک ابر
برجستهترین داستانهای کوتاه دو قرن اخیر
ترجمه حسن افشار
نشر مرکز
چاپ دهم
صص: 366-363
خلاصهی داستان صخره از مورگان فورستر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…