داستان مرگ ایوان ایلیچِ تولستوی به روایت دکتر امیرعلی نجومیان و شیده احمدزاده
گزارش نشستِ «اندیشه نگاری ادبی در داستان مرگ ایوان ایلیچ»
دکتر امیرعلی نجومیان: نویسنده، نظریهپرداز و مترجم. فارغالتحصیل دکترای ادبیات انگلیسی از دانشگاه لستر انگلستان. دانشیار ادبیات انگلیسی و نظریه ادبی دانشگاه شهید بهشتی. عضویت و فعالیت علمی در «حلقه نشانهشناسی تهران». نویسندهی آثاری چون: درآمدی بر مدرنیسم در ادبیات، درآمدی بر پستمدرنیسم در ادبیات، مقالات هماندیشی بارت و دریدا، خوانشی پساساختگرا از آثار عباس کیارستمی، نشانهشناسی فرهنگ، نشانه در آستانه و…
دکتر شیده احمدزاده: دانشیار دانشکده ادبیات و علوم انسانیِ دانشگاه شهید بهشتی. فارغالتحصیل دکترای ادبیات انگلیسی از انگلستان. نویسنده و مترجم آثاری چون: دگرگونی نوستالژیا در ادبیات مهاجرت ایران، دانشنامهی زیبایی شناسی، تاریخ نقد ادبی و…
تمام آثار ادبی به گونهای فلسفی هستند
در ابتدای نشست، دکتر نجومیان به ارائهی توضیح کوتاهی در مورد سلسله نشستهای اندیشه و قلم پرداخت و بیان کرد که، هدف از برگزاری این نشستها، بررسی آثار ادبی است که بار پرسشهای فلسفی آنها بالاست، اگرچه در واقع تمام آثار ادبی به گونهای فلسفی هم هستند و به هرحال ادبیات راجع به تعریف انسان، زندگی او و غیره صحبت میکند. ولی برخی آثار به طور خیلی روشن و مشخص، مجموعهای از پرسشهای فلسفی را مطرح میکنند.
نجومیان گفت: به گمان من، آثار فلسفی خوب آنهایی هستند که پرسشهای خوبی مطرح میکنند و لزوماً پاسخ دادن یا ندادن به آنها چندان اهمیتی ندارد. به طور کلی فلسفه بیشتر پرسش کردن است تا پاسخ دادن.
در ادامه، نجومیان، دلیل دعوت از خانم احمدزاده را تدریس شاهکارهای ادبیات جهان در دانشگاه، توسط ایشان و اطلاع از علاقهی وی به «مرگ ایوان ایلیچ» بیان کرد.
داستان مرگ ایوان ایلیچِ تولستوی به روایت دکتر امیرعلی نجومیان و شیده احمدزاده
موتیف مرگ در زندگی شخصی تولستوی
نجومیان سخنان خود را در مورد اثر تولستوی، با ارائهی شرح کوتاهی از زندگی او و به ویژه رویاروییاش با مرگ اطرافیان آغاز کرد و آن را اینگونه شرح داد: تولستوی، سال ۱۸۲۸ در یک خانوادهی اشرافی متولد شد. زادگاه او شهری در جنوب صد کیلومتری مسکو بود. در سن دو سالگی مادر و در نه سالگی، پدر خود را از دست داد. مرگ در زندگی خود او یک موتیف است. تعداد زیادی از خواهر وبرادرهای خود را پیش از ده سالگی از دست میدهد. تا سال ۱۸۴۸ یعنی بیست سالگی با بستگانش زندگی میکند و برای تحصیل به دانشگاه معروف کازان در روسیه میرود. پس از چند سال تحصیل را رها کرده و به زادگاهش بازمیگردد و به مرور در صدد جدایی از موقعیت اشرافی خود برمیآید. در ۱۸۵۱ به ارتش ملحق میشود. دوران خدمت در ارتش شاهد وقایع خیلی بدی است، در یک سفر برادر خود را از دست میدهد، در موقعیتی در فرانسه شاهد مراسم گردنزنی با گیوتین است که تأثیر زیادی روی او میگذارد. در همان سالها یعنی در سن حدود ۲۶-۲۵ سالگی، اولین اثر خود «Childhood» و پس از آن «Boyhood» و نهایتاً «Youth» را مینویسد که با نوشتن این آثار که به ترتیب با عنوان کودکی، پسربچهگی و جوانی است، انگار میخواهد یک تریلوژی (سهگانه) از زندگی انسان ارائه دهد. که با همینها کم و بیش شناخته میشود.
تولستوی در جستوجوی معنا
نجومیان در شرح بیوگرافی نویسندۀ «مرگ ایوان ایلیچ» گفت: تولستوی پس از نوشتن «جنگ و صلح» در ۱۸۶۹ و «آناکارنینا» در ۱۸۷۷ و حدوداً در همان سال، دچار یک بحران فکری روحی ـ روانی میشود. در این سال، او حدوداً پنجاه ساله است. دچار افسردگی میشود و بسیاری اعتقاد دارندکه از این زمان، او وارد دوران جدیدی از زندگی میشود. تولستوی نود سال عمر میکند و ما میتوانیم زندگی او را به دو دوره تقسیم کنیم: تا سنین ۴۵ ـ ۴۷ سالگی، یک دوره و پس از آن، دورهی دیگری که تولستوی جدیدی متولد میشود. در دورهی جدید کتاب «یک اعتراف» را مینویسد که شرح زندگی خودنوشت اوست. در این کتاب سعی میکند، تعریف خود را از زندگی و اخلاق مطرح کند. به معنویات بسیار علاقهمند میشود، ولی مسائل دینی او لزوماً در خط کلیسا نیست. در واقع یکجور خوانش شخصی از مسیحیت است.
نجومیان در مورد دیدگاه خودش دربارهی آنچه که در «مرگ ایوان ایلیچ»، با آن روبهرو هستیم، اینگونه بیان کرد: ما در این اثر یک فلسفهی شخصی را میبینیم که دین در آن نقش مهمی دارد. تولستوی، در کتاب «یک اعتراف» مینویسد، شاید دلیل افسردگی، نداشتن تعریفی پذیرفتنی از زندگی باشد. ما انسانها وقتی از زندگی تعریف درستی نداریم، دچار افسردگی میشویم. ما باید بپذیریم مرگ امری گریزناپذیر است و در عین حال باید بتوانیم در زندگی برای خود یک تعریف ویژه داشته باشیم.
داستان مرگ ایوان ایلیچِ تولستوی به روایت دکتر امیرعلی نجومیان و شیده احمدزاده
درک معنای زندگی در طبقۀ دهقان
نجومیان ادامه داد: تولستوی از سن پنجاه سالگی به بعد، به طبقهی فرودست جامعه و سبک زندگی آنها علاقهمند شد. به طوری که تقریباً املاک و امور مالی خود را کنار میگذارد و زندگی سادهای را آغاز میکند و لباس دهقانی میپوشد، اگرچه گفته میشود منشش همچنان اشرافی باقی میماند. به طبقهی دهقانان و کسانی که درس نخواندهاند، علاقهمند میشود و به این نتیجه میرسد که آنها کسانی هستند که توانستهاند معنای ویژهای در زندگی خود بسازند که لزوماً در اطاعت بیچون و چرا از دگماتیک کلیسا نیست، اما در عین حال یک ایمان دینی است. اصطلاح خود تولستوی در مورد ایمان، یک دانش غیرمنطقی دربارۀ خداست. دانشی که باعث رسیدن انسان به آرامش و امنیت است. از همینجاست که او به ایمان پناه میآورد و سعی میکند، یک نظام فکری و دینی ویژهی خودش را پایهریزی کند. بهتدریج نه تنها یک ادیب، بلکه یک فیلسوف شخصی میشود؛ به این معنا که سعی میکند یک تعریف شخصی از دنیا ارائه دهد. لقب کنت را کنار میگذارد. لباس دهقانی میپوشد. شروع به کمکهای خیریه برای مردم فقیر میکند. آشپزخانههایی را برای تغذیهی رایگان فقرا و مدارسی برای سوادآموزی آنها راهاندازی میکند.
مرگ ایوان ایلیچ بیشتر از جنگ و صلح و آناکارنینا خوانده شده است
نویسندهی کتاب «نشانه در آستانه» ادامه داد: پس از گذشت حدود ۱۰ ـ ۱۲ سال و بعد از بحران فکری و روحی تولستوی و ورود به دوران جدید است که مرگ ایوان ایلیچ نوشته میشود. این اثر از نظر ساختار داستانی یک Novella محسوب میشود. Novella به رمانهای کوتاهی گفته میشود که دارای فشردگی معنایی بسیار زیادی هستند و بنمایهی فلسفی بسیار قوی دارند.
به زعم بسیاری، این اثر یک شاهکار بسیار بزرگ است. اگرچه ما تولستوی را با «جنگ و صلح» و «آناکارنیا» میشناسیم، مرگ ایوان ایلیچ را بیشتر خواندهاند. به این دلیل که کوتاهتر، موجزتر و بسیار تأثیرگذار است. اگر شما به آنتولوژیهای کتبی که متون ادبی را جمعآوری میکنند، مراجعه کنید، خواهید دید که مرگ ایوان ایلیچ یکی از آثاری است که به قول معروف آنتولوجایز (anthologize) شده است.
داستان مرگ ایوان ایلیچِ تولستوی به روایت دکتر امیرعلی نجومیان و شیده احمدزاده
پاسخی به بحران فکری و روحی تولستوی
نجومیان گفت: مرگ ایوان ایلیچ، پس از بحران فکری و روحی او نوشته شده است. اما علاوه بر آن پاسخی به بحران فکری و روحی تولستوی است. او در واقع سعی میکند در این داستان، پاسخی به پرسشهای ده دوازده سالهی خود بدهد و به نوعی یک فلسفهی دینی را وضع کند. فلسفهی دینی که مجموعهای از شاخصها یا موتیفها در آن دیده میشود که برخی از آنها این موارد است: عشق برادرانه، به معنای همان رابطهی برادری که در انقلاب فرانسه هم مورد نظر است؛ حمایت متقابل انسانها نسبت به هم؛ بخششی که از مسیحیت مایه میگیرد؛ پذیرش مرگ و در عین حال، داشتن نوعی سبک زندگی برای چنین فلسفهای که تولستوی آن را وضع میکند: گیاهخوار میشود. علیه مالکیت خصوصی میجنگد، در فعالیتهای صلح و صلحگرایی مشارکت میکند، علیه حکومت تزاری و کلیسای ارتودوکس مینویسد، علیه حکم اعدام مطلب و مقاله مینویسد و اعتقاد دارد که اگر میخواهید مسیحی باشید، خیلی کار سختی نیست. یک تعلیم ساده از زندگی مسیح بدون توجه به آنچه تا کنون کلیسای ارتودوکس با تمام تشکیلات خود در صدد آن بوده است، کفایت میکند. نهایتاً تولستوی در سال ۱۹۱۰ از دنیا میرود.
خلاصهی رمان مرگ ایوان ایلیچ
نجومیان در پایان بخش اول سخنرانی خود، به شرح کوتاهی از خلاصهی رمان پرداخت و گفت: مرگ ایوان ایلیچ داستان یک کارمند دولتی است که در نظام بوروکراسی به یک قاضی عالیرتبه ارتقا مییابد. مسیر ارتقا در یک جامعهی مادیگرا، در چهار فصل اول روایت میشود. این چهار فصل، شرح چهل سال از زندگی ایوان ایلیچ است. چهار فصلِ دومِ روایت، چند ماه از زندگی شخصیت اصلی داستان است که تقریباً با زمان شروع بیماری آغاز میشود. در چهار فصل آخر، چند هفتهی آخر عمر ایوان ایلیچ روایت میشود. از این رو این را میگویم که از نظر روایت، زمان فشردهتر و فشردهتر میشود تا به نقطهی نهایی برسد.
پس از آغاز بیماری، او روابطِ اطرافیان را تحلیل میکند، کسانی مثل همسرش، دوستانش و خدمتکارش.
داستان مرگ ایوان ایلیچِ تولستوی به روایت دکتر امیرعلی نجومیان و شیده احمدزاده
لایهی اجتماعی داستان
در ادامهی نشست، دکتر شیده احمدزاده، به ایراد سخنان خود پرداخت. احمدزاده در آغاز سخنرانی خود به ذکر مقدمهای از لایههای مهم داستان پرداخت و گفت: نام داستان با «مرگ» ایوان ایلیچ شروع میشود و خود داستان هم با یک فلشبک به زمان مرگ ایوان ایلیچ آغاز میشود و شاید به نظر برسد که این داستان به نوعی خاستگاه فلسفی تولستوی نسبت به مرگ است. به نظر من داستان یک لایهی سطحی دارد که لایهی اجتماعی آن است. در این لایه، فرهنگ و جامعهی قرن نوزده روسیه به شکلی دقیق مورد انتقاد قرار میگیرد. جامعهای که در آن دروغ، تظاهر، تضادهای مختلف، آرمانهای غیرواقعی، پوچی، فریب، مرگ و نیستی تا پایان، کنار هم چیده شدهاند. از آنجا که افراد مختلفی کنار هم تصویر شدهاند، اینها خیلی خوب فرهنگ متظاهر جامعهی قرن نوزده روسیه را تصویر میکنند.
لایهی فلسفی یا روایت خودشناسی
احمدزاده ادامه داد: شاید نباید لایهی دوم را فلسفی نامید. چرا که داستان بیشتر دربارهی خودشناسی است تا اینکه بخواهد یک تئوری فلسفی را به خود تحمیل کند. هایدگر در کتاب «هستی و زمان» اشارهای به همین داستان دارد و در آن برخورد اطرافیان را با کسی که در مواجهه با رنج مرگ است، مورد بحث قرار میدهد. میتوان از بعد اگزیستانسالیست آن را نگاه کرد: تولد دوبارهی انسان. میشود تعریف مرگ بلانشو را در آن دید. اما احساس کردم، اینکه من بخواهم فلسفهای را به آن تحمیل کنم، ناصادقانه است. بلکه باید فلسفه را از خود داستان بیرون بکشیم.
در لایهی فلسفی، تولستوی به مرگ از لایهی متافیزیکی نگاه نمیکند. سؤال اصلی او هیچ وقت این نیست که «تعریف مرگ چیست؟» جواب این سؤال را هم هیچوقت به ما نمیدهد. اینکه مرگ گریزپذیر است یا نه؟ دنیای بعد از مرگ چیست؟ او درد جاودانگی ندارد. برخورد ذهنی نسبت به آن ندارد، بلکه برعکس، چون لایههای داستان تولستوی زاییدهی تجربههای خیلی تلخ زندگی تولستوی است، فلسفهی آن غیرتجریدی و عینی خواهد بود. من وقتی دنبال فلسفهای میگشتم، احساس کردم فلسفهی اخلاق، که در انگلیسی Ethics یا Moral Philosophy میگوییم، مناسب است. خود Ethics انواع و اقسام دارد. از سقراط و افلاطون شروع میشود تا همین حالا که ما اخلاق سیاسی، اخلاق کاربردی، اخلاق علم وغیره داریم و همچنان این سؤالات مطرح هستند.
سؤالی که همیشه در حوزهی فلسفهی اخلاق، مطرح میشود و به نظر من با دغدغههای خود تولستوی هم شباهت دارد، این است که اساساً، وقتی ما دنیای بعد از مرگ را حذف کنیم، یعنی الوهیت را برداریم، اگر جامعه و مدینهی فاضله را از انسان بگیریم، یعنی بگوییم چنین چیزی وجود ندارد، اگر آرمانهای اخلاقی را از انسان بگیریم، آنچنانکه در قرن بیستم بعد از دو تا جنگ جهانی، خیلی از آنها از بین رفت، اگر که بحث پوچی را، آنچنانکه پوچگراهای ابتدای قرن بیستم مطرح میکردند، بگیریم، اگر تمام اینها را از انسان بگیریم، Ethic همیشه به این سؤال میرسد که اگر دنیایی بعد از دنیای مرگ وجود نداشته باشد، چه چیزی باعث میشود، من یک انسان اخلاقی باقی بمانم؟ چه چیزی معنای خیر و شر را تعیین میکند؟ اگر هیچ فاکتوری برای محک زدن اعمال ما وجود نداشته باشد، حتی آرمانهای انسانی، بنابراین هیچ توجیهی ندارد که ما حتماً اخلاقی یا غیراخلاقی رفتار کنیم.
چیزی که در Ethics مطرح میشود، این است که احساس میشود دیگر کسی به ذات اخلاق کار ندارد. به نظر نمیرسد یک تعریف مشخصی وجود داشته باشد. بنابراین به نظر میرسد در حال حاضر درEthics ذات اخلاق یک چیز مشخصی نیست و اخلاق کاملاً نسبی است و اینکه چه چیزی اخلاقی هست یا نیست، باید در بافت آن مشخص شود. به هرحال، به نظر من، کار تولستوی، یک بحث خودشناسانه در فلسفهی اخلاق است و من میخواهم از همین زاویه وارد داستان شوم و به این نتیجه برسم که مرگ از نظر تولستوی صرفاً یک بهانه است.
نقطهی اوج رمان از فصل ۶ است. با سؤالات شاعرانه و در عین حال منطقی وارد بحثی میشود که به نظر، نقطهنظرات خود تولستوی است. یک پرانتز باز کنم، تولستوی، نه تنها ضد کلیسای ارتودوکس بود، بلکه ضد جامعهی حاکم سیاسی، ضد استابلیشمنت، ضد فلسفه، ضد علم، ضد مالکیت خصوصی بود. شاید چیزی نباشد که تولستوی ضد آن نباشد.
داستان مرگ ایوان ایلیچِ تولستوی به روایت دکتر امیرعلی نجومیان و شیده احمدزاده
تولستوی، نویسندهای ضد فلسفه
احمد زاده در ادامه سخنان خود دربارهی لایهی فلسفی مرگ ایوان ایلیچ ادامه داد: تولستوی در کتاب «اعتراف» خودش میگوید، سؤال اصلی فلسفه این است که ما چه باید بکنیم. کنش ما، که در فلسفهی اخلاق هم حرف اصلی هست، باید چگونه باشد؟ به نظر تولستوی، به جز برخی از فیلسوفان قرن هجدهم که نسبتاً به آن پاسخی دادهاند، سایر فیلسوفان به جای پاسخ به این سؤال، به حواشی پرداختهاند. از نظر او، فلسفهی اخلاق فراموش شده است.
احمدزاده ادامه داد: افکار ایوان نسبت به مرگ در فصل شش، با یک قیاس شروع میشود. در این قسمت، تولستوی خیلی قشنگ توضیح میدهد که فلسفه و منطق را باید دور ریخت، زیرا در مواجهه با بزرگترین دغدغههای انسانی، نه جوابی دارد و نه راهحلی. فلسفه عموماً فقط تز و آنتیتز و گاهی سنتز را کنار هم قرار میدهد و ما هم باید آن را بپذیریم. در حالی که این امکانپذیر نیست.
احمد زاده پس از خوانش و ترجمهی این قسمت از فصل ششم، ادامه داد: در همینجاست که او به قیاس حمله میکند. همانطور که گفته شد، برخورد ایوان با مرگ، یک برخورد متافیزیکی و ذهنی نیست، بلکه عینی است. به هرحال، هر چه زمان میگذرد، حضور مرگ در داستان، پررنگتر میشود و تکنیک جالبی که او برای این کار در فصل ششم استفاده میکند، استفاده از ضمیر «آن» به جای مرگ است. به طوری که هرچه میگذرد، او احساس میکند که مرگ دیگر حالت سایه ندارد که پشت سر آدم حرکت میکند یا چیزی که در اعماق ذهنمان وجود دارد و حالا گاهی به آن فکر میکنیم باشد. بلکه حضور مرگ، نزدیک و نزدیکتر میشود. به حدی که هویت زنده پیدا میکند، من فکر میکنم در فارسی به آن تشخیص گفته میشود که به معنای هویت دادن به یک ابژه است. مرگ به صورت یک ضمیر وجود دارد. این ضمیر در تمام ترجمههای انگلیسی با حروف ایتالیک نوشته شده است. تا شما ببینید و حس کنید که این کلمه چند بار در متن حضور دارد.
در ضمنِ این توضیحاتِ احمدزاده، نجومیان این مطلب را عنوان کرد که، در ترجمهی اثر توسط سروش حبیبی نیز این کار انجام شده است.
تولستوی در کسوت یک روانکاو
احمدزاده ادامه داد: این حضور زندهی مرگ، بسیار زیباست. زیرا رویارویی ایوان را با مرگ نشان میدهد. از متافورهای قشنگ دیگر، کاربرد «نگاه» در داستان است، وقتی میگوید، مرگ آنجا ایستاده و به من نگاه میکند. مثل اینکه رویهاش را برمیداشت، مرا نگاه میکرد و میخواست که من هم او را نگاه کنم. از این فصل که میگذریم، به نظر میرسد که تولستوی یک روانکاو بسیار خوب است. مراحلی را که اکثر انسانها در مواجهه با یک تروما طی میکنند، دقیق و با جزئیات خیلی علمی به کار برده است. از انکار بیماری و مرگ تا خشم، ترس و فرافکنی آن به دیگران.
داستان مرگ ایوان ایلیچِ تولستوی به روایت دکتر امیرعلی نجومیان و شیده احمدزاده
بنبستهای اخلاقی و نمونهی کلاسیک آن، «هملت»
احمدزاده ادامه داد: از سؤالات دیگری که در فلسفهی اخلاق بسیار مهم است و در فصل نه به آن میپردازیم، بنبستهای اخلاقی است. این بنبستها سؤالاتی هستند که جوابی برای آنها نداریم. از آنجا که تعریف اخلاق از طرف انسان ارائه شده و از آنجایی که انسان پر از تضادهای مختلف است، ما خیلی وقتها این بنبستها را نمیبینیم و فقط وقتی که در چاله میافتیم، متوجه وجود آن میشویم. یکی از نمونههای خیلی ساده در Ethics این است که فرض کنید، پدری با دو بچه درون یک قایق است. قایق در حال غرق شدن است. یکی از دو بچه فرزند خودش است و دیگری، نه. اگر مجبور باشد یکی از این دو بچه را نجات دهد، در هر دوحالت محکوم به بیاخلاقی است. اگر کودک خود را نجات دهد، محکوم است که فرزند خود را ترجیح داده و اگر دیگری را، محکوم به نابودی فرزند خود است. از این بنبستها زیاد است و هر عمل شما ممکن است به نوعی منجربه خوردن برچسب ضداخلاقی باشد. نمونهی کلاسیک آن هملت است. چه انتقام بگیرد و چه نگیرد، محکوم است.
هگل: معصومیت، در عدم کنش است
احمدزاده ادامه داد: هگل جملهای دارد که میگوید، «معصومیت در عدم کنش است.» شاید واقعاً همینطور است. شاید بهترین راه برای نجات از این بنبستهای اخلاقی آن است که هیچ عملی انجام ندهیم. در ادامهی داستان از این بنبستها زیاد داریم، به خاطر اینکه بعد از فصل ششم، ایلیچ دچار یک سری تردیدها میشود. این شک و تردیدها در پروسهی مواجهه با مرگ رخ میدهد. از فصل نه، سناریوهایی داریم که ایوان، گذشتهاش را مثل یک فیلم کنار هم میچیند. در همین تصاویر، دائماً با خودش کلنجار میرود. آیا من زندگی بدی داشتم؟ آیا کار اشتباهی کردم؟ این سؤالی است که هرکس وقتی تحت فشار قرار میگیرد، از خودش ناخودآگاه میپرسد. من چه کاری کردهام که سزاوار این وضعیت هستم؟ در همین فصل داد میزند و خشم خودش را نسبت به خشونت انسان و خشونت خدا و نبود خدا ابراز میکند. چرا باید اینطور شود؟ بر اثر این فشارها و شک و تردیدها، تمام گذشتهی خود را مورد سؤال قرار میدهد. این سؤالات یکی از کنایههای داستان است، این کاراکتر خودش قاضی است و عمری را به اخلاق و بیاخلاقی سایر آدمها برچسب زده است. این قضاوت برای خودش خیلی سخت است.
داستان مرگ ایوان ایلیچِ تولستوی به روایت دکتر امیرعلی نجومیان و شیده احمدزاده
شعار قرن ۱۹ روسیه در جوامع سرمایهداری
احمدزاده ادامه داد: یکی از محورهای اصلی اخلاق، رابطهی خود و دیگری است. این آدم هیچوقت خودش نبوده، همیشه یک تصویر خیلی ایدهآل از خودش داشته است. این تصویر را هم خودش از خودش نداشته است، بلکه جامعه بر او دیکته کرده است و گفته که موفیقت و خوشبختی در آن است. او هم گوسفندوار و مثل دیگران به دنبال آن رفته است. این شعار جامعهی قرن نوزدهم روسیه هفتهشت بار در داستان تکرار میشود، «زندگی باید همیشه صحیح باشد. بر اساس یکسری آداب و رسوم باشد و لذتبخش باشد.»
احمدزاده گفت: معمولاً در جوامع سرمایهداری این شعارها خیلی بیشتر تصویر میشود و همه باید در آن شرکت کنند. چون جامعه اصلاً اجازه نمیدهد که کسی از آن عقب بماند. چون هر کس عقب بماند، در واقع شکست خورده است. اگر کسی به درجات بالا برسد، همچنان باید رقابت کند تا همانجا بماند. اگر یک لحظه غفلت کند، سقوط میکند و پایین میافتد. ایلیچ هیچ وقت این شعارها را برای خودش مورد تردید قرار نداده است. چون هیچوقت نه دزدی کرده، نه آدم کشته و خطایی نکرده است. همیشه یک وجههی قابل قبول برای جامعه داشته است.
وی افزود: در فصل نهم پاراگرافی هست که در آن ایوان ایلیچ به گذشته فکر میکند. به نظر ایوان، به جز دوران کودکی و دوران کوتاهی که در صدد جاهطلبی بوده است، مابقی زندگیاش همیشه تکراری بوده است. هر چقدر جلوتر میآید، به نظرش میرسد که همه چیز چقدر سطحی بوده و به نظرش پوچ میرسد. این سؤالات را در فصلهای قبل هم از خود میپرسید ولی نهایتاً فکر میکرد که کار اشتباهی نکرده است. ولی حالا احساس میکند که از زندگی لذت نبرده و اگر حالا از او بپرسند که از زندگی چه میخواهی؟ میگوید، اینکه زندگی خوبی داشته باشم و لذت ببرم. سپس از خودش میپرسد، یعنی همان زندگی که داشتی و پاسخ میدهد، نه مطمئن نیستم، دقیقاً همان زندگی. و اینجاست که باز تکرار میکند که من در واقع داشتم سقوط میکردم، در حالی که همه فکر میکردند در حال صعود هستم. در حالی که به همان نسبت زندگی از من دور میشد.
داستان مرگ ایوان ایلیچِ تولستوی به روایت دکتر امیرعلی نجومیان و شیده احمدزاده
خود و دیگری
احمد زاده در ارائهی سخنان خود دربارهی فصل دهم، گفت: در یک رابطهی صحیح اجتماعی، هم خود باید در جای خود وجود داشته باشد و هم دیگری. اگر قرار باشد ایدهآلهای فرد از بیرون به او داده شود و در درون ما حک شود، پس آن دیگر من نیستم، که از خودم میلی داشته باشم. این میل در ایوان ایلیچ از بین رفته است. چون همه چیز را جامعه به او دیکته کرده است که چه چیزی خوشبختی است، چه چیزی شادی است، با فرهنگ جامعه بزرگ شده و در نتیجه هیچ تصویر دیگری از خوشبختی ندارد و ما چیزی به نام خود یا میل شخصی نداریم. این قضیه باعث میشود وقتی که این تصویر شکسته میشود، بلافاصله بر دیگری فرافکنی میکند و او را مسئول شکستهای خود میداند چون تعامل دوجانبه بین خود و دیگری از بین رفته، دیگری هم یک نقش متظاهر و دروغگو در داستان دارد.
احمدزاده ادامه داد: در فصل یازدهم، مکاشفهی اصلی صورت میگیرد، این مکاشفه در قالب یک اعتراف درونی و قبل از اعتراف به کشیش صورت میپذیرد. خود تولستوی معتقد است که اعترافهای شخصی در اثر حضور یک انسان اتفاق نمیافتد، بلکه حاصل سالها کلنجار رفتن با خود است. کاویدن و رویارویی با دروغهایی که سالها آن را قایم کرده است. در همین فصل، ایلیچ شب خیلی دردناکی دارد. پس از این شبِ پر از درد با این سؤال از خواب بیدار میشود که شاید زندگی من هم خیلی درست نبوده است. در اطراف او هرکسی کار خودش را میکند. اتفاقی که یک لحظه احساس میکند خودش را در دیگران میبیند. کسانی که هر کدام دارند کارهایی را انجام میدهند و احساس میکند آنها خودش هستند و خودش، آنها.
پایان کلیشهای مرگ ایوان ایلیچ
احمدزاده پس از بیان نکاتی دربارۀ فصل دوازدهم کتاب، به پایان رمان مرگ ایوان ایلیچ اشاره کرد و گفت: پایان داستان خیلی آرمانی و قابل پیشبینی است. یکی از تناقضهای تولستوی، علیرغم ضد مذهب بودن، پایبندی به یک سری اصول مذهبی است. به هرحال، رمان بسیار مذهبی تمام میشود و این پایان برای یک مخاطب قرن بیستمی، به نظر خیلی کلیشهای میآید که در انتهای یک دالان سیاه، نوری وجود دارد و ببخشید لابد چند فرشته هم اینور و آنور آن هستند و لابد میرود خودش را در اختیار آنها قرار میدهد. به نظر من چنین پایانی ناراحت کننده است که چرا اینطور میشود! با این حال، اتفاق قشنگی که در این فصل میافتد، یک مکاشفه یا تجربهی شهودی است که داستان با آن تمام میشود. اگر کسی در راه زندگی آنقدر کلنجار رود و دنبال جواب سؤالی باشد، مطمئناً این مکاشفه برای او اتفاق میافتد. این مکاشفه خیلی زیباست و با یک تعبیر زیبای تولستوی از مذهب مسیحیت هم تمام میشود.
آن هم زمانی است که وقتی خودش را آماده میبیند برای رهایی و رسیدن به مرگ، همه دورش جمع شدهاند. سه روز است که فقط دارد درد میکشد. در حالی که چشمان ایوان بسته است، احساس میکند که کسی دستش را میبوسد که پسر اوست. برای لحظهای از درد بیرون میآید، لبهای پسر را بر دستش احساس میکند و گریهاش میگیرد. همانجاست که این مکاشفه صورت میگیرد و با خود میگوید، الان من به این آگاهی رسیدم. اینکه من یک دروغگوی بزرگم. حالا که این را جامعه برای من ساخته است و فکر میکردم که خوشبختی این است حالا که میداند یک تصویر خیلی پوچ از زندگی ساخته و به آن چسبیده، الان احساس میکند تمام آن کارها بیمعنی بودهاند. همهی آنها در واقع یک جوری وقت تلف کردن است. حالا احساس میکند نه کسی را میتواند محکوم کند و نه احساس نفرت به کسی دارد. چرا که این حس نفرت از خودش را اول از بین برده و توانسته نسبت به دیگری هم از بین ببرد. دنبال یک جواب است، حالا چهطور میتوانم آن را درست کنم. باز بحث فلسفهی اخلاق است که به کنشها برمیگردد. الان چهطور میتوانم همه چیز را پاک کنم؟ وقتی که پسرش دستش را میبوسد و برای لحظهای چشمهاش را باز میکند، نهایتاً احساس تأسف میکند برای تمام درد و رنجهایی که به افراد خانوادهاش داده است.
دکتر احمدزاده گفت: در یازده فصل داستان «من» هست و حالا این منیت کنار میرود و حالا برای لحظهای دیگری جلو میآید و احساس میکند چقدر آنها را عذاب داده است. فقط به فکر آنها و محبتی است که نسبت به آنها دارد. حتی زنش را علیرغم آنکه از او خیلی متنفر است، میبخشد. آخرین کلمهای که به کار میبرد، بخشش است، تعبیر مسیح که در واقع بازشناسی است که تولستوی همیشه از مسیحیت به ما میدهد. خدایا ببخش آنها را چون نمیدانند که چه میکنند. با این تعبیر داستان تمام میشود. من را ببخش. اول آنها را میبخشد و معتقد است که اگر بقیه او را ببخشند، در واقع خودش بخشیده شده است. اگر کسی او را نبخشد، امکان ندارد که خودش بتواند خودش را ببخشد.
بارها در اعترافات تولستوی این قضیه وجود دارد که، کاری را بکن که حاضری دیگران با تو انجام دهند. خیلی جالب است که تولستوی اینجا یک بازی با کلمهی Forgive میکند. ایلیچ کلمهی Forgive به معنای بخشش را نمیتواند کامل تلفظ کند و چون نمیتواند کامل آن را ادا کند، بلافاصله راوی داستان میگوید، اما «او» و او را با حرف بزرگ (کپیتال)مینویسد، یعنی خدا، که باید میشنید، شنید و مهم نیست که آن را چهطور ادا کرده است.
داستان مرگ ایوان ایلیچِ تولستوی به روایت دکتر امیرعلی نجومیان و شیده احمدزاده
داستانی که دربارهی مرگ نیست
احمدزاده سخنان خود را با ذکر یک جمعبندی خاتمه داد و پس از آن، نجومیان، نکات تکمیلی صحبتهای خود را در بخش دوم ارائه کرد و گفت: این داستان دربارهی مرگ نیست، دربارهی آن است که چگونه به زندگی نگاه کنیم. گلدمن میگوید، وجود مرگ و اینکه مرگ گریزناپذیر است، فلسفه را ضروری میکند. اینکه ما میفلسفیم به خاطر همین است. اگر مرگ در پایان زندگی نبود، انسان اصلاً در مورد زندگی فلسفه نمیبافت. این را فقط گلدمن نمیگوید. در طی تاریخ فلسفه، خیلی راجع به این صحبت شده که مرگ انگیزهی فکر کردن است. در واقع، مرگ انگیزهی پیدا کردن پاسخهاست.
داستان مرگ ایوان ایلیچِ تولستوی به روایت دکتر امیرعلی نجومیان و شیده احمدزاده
فرمول ناباکوف برای داستان مرگ ایوان ایلیچ
نجومیان ادامه داد: اشارهای به ناباکوف میکنم، او درمورد همین داستان بحثی دارد و میگوید، این داستان دربارهی آن است که چگونه یک زندگی به مرگ اخلاقی میانجامد. انگار که در واقع کسی که از نظر اخلاقی درست زندگی نمیکند، مرده است. ناباکوف که به فرمولسازی معروف است، میگوید، فرمول تولستوی در داستان این است: ایوان زندگی بدی داشت، از آنجا که زندگی بد چیزی جز مرگ روح نیست، پس زندگی ایوان نوعی مرگ بود. از آنجا که آن سوی مرگ، نور زندهی خداست، پس مرگ ایوان، حرکت به درون یک زندگی نو بود. زندگی به معنای واقعی آن.
نجومیان افزود: فراموش نکنید که آخرین جملهی کتاب این است که، یک نفر بالای سر او گفت، تمام کرد، ایلیچ این جملهی او را بالای سرش شنید و آن را در روح خود تکرار کرد؛ در دل گفت، مرگ هم تمام شد. این یک پارادوکس است، چون درست لحظهی مردن اوست. میگوید، مرگ هم تمام شد، دیگر از مرگ اثری نیست. انگار تولستوی میخواهد بگوید، مرگ اصلی ایوان ایلیچ به پایان رسید، مرگ اخلاقیای که داشت.
از ناتورالیسم زولا تا اگزیستانسیالیسم هایدگر
اشاره به نام بردن از کتاب زولا در داستان، نکتهی دیگری بود که نجومیان به آن اشاره کرد و گفت: شروع صحبت داستان دربارهی مرگ، با اشارههای مشخص به پزشکی است. یعنی اول بحث بر سر کلیه است، بعد آپاندیس. خیلی جالب است که در همان قسمتی که به این قضیه میپردازد، میگوید، کتاب زولا را در دست داشت و میخواند. اینجا، نقش ناتورالیسم و اینکه این زندگی ناتورالیستی است که همهی ما در این عالم داریم و در واقع مجموعهای از حیوانات هستیم، نشان داده میشود. از فصل شش به بعد است که صحبت از مرگ به یک گفتمان بیشتر درونی، روانشناختی و ذهنی تبدیل میشود. داستان در واقع دو تکه است. تولستوی خیلی زیبا توانسته است، دو گفتمان دربارهی مرگ را تعریف کند.
نجومیان ادامه داد: نقل قولی از تولستوی از کتاب اعترافاتش بیاوررم: «هرچه به من بگویند، تو معنای زندگی را نخواهی فهمید، پس دربارهاش فکر نکن و فقط زندگی کن، نمیتوانم چنین کنم. سالها چنین کردهام، دیگر نمیتوانم. دیگر نمیتوانم حرکت روز و شب را به سوی مرگ نادیده بگیرم. این تمام چیزی است که میبینم. چون تنها این حقیقت است و باقی همه کذب است.»
هایدگر در «هستی و زمان» به این داستان اشاره میکند و میگوید، داستان «مرگ ایوان ایلیچ» نمایش حرکت ذهنی به سوی مرگ است. هایدگر بحثی دارد که در آن میگوید، ما وقتی به دنیا میآییم، آمادهی مرگ هستیم. اصطلاح خود هایدگر این است، «Being towards the death» هستی به سوی مرگ و خیلی جالب است که از این زاویه هم میتوان به داستان نگاه کرد. پرسش دیگری که در داستان، مرتب به آن اشاره میشود: اگر قرار است بمیریم، دلیل زندگی کردن چیست؟ و حالا اگر قرار نباشد ما بمیریم، شاید دیگر هیچوقت پرسشی در مورد دلیل زندگی کردن هم نداشته باشیم و در نتیجه فلسفه بیمعنا میشود. در کتاب «اعتراف» میپرسد، آیا معنیای در زندگی هست که مرگ گریز ناپذیر نتواند آن را از بین ببرد؟
چیز دیگری که در داستان مهم است و ما کمتر به آن اشاره کردیم، درد و رنج است. ما در بکت هم این را میبینیم، که انگار هر وقت درد هست، ما تازه میفهمیم که انگار زنده هستیم. انگار درد، زنده بودن را به شخصیتهای داستان بکتی یادآوری میکند.
تکنیک تولستوی در روایت داستان مرگ ایوان ایلیچ
نجومیان در بخش پرسش و پاسخ، در مورد تکنیک دیگری که تولستوی به کار برده، گفت: داستان، دوازه فصل دارد که از نظر حجمی، تقریباً کوچکتر و کوچکتر میشوند. این رمان، به سه قسمت تقسیم میشود. قسمت اول،به روایت چهل سال از زندگی ایلیچ میپردازد. قسمت دوم، چند ماه و قسمت آخر، چند هفته. جویس هم به نوعی همین کار را در «مردگان» انجام داده است. البته زمان را فشرده نمیکند، طول اپیزودها را کم میکند. این چه احساسی ایجاد میکند؟ اینکه انگار قرار است، شما به نقطهی مهمی برسید که قرار است، یک اتفاق مهم در آن بیفتد. این همان اتفاقی است که در دو فصل آخر میافتد و ما میبینیم، رمان با یک تکنیک روایتی خیلی جالب، ما را برای مکاشفه آماده میکند.
گزارشگر: معصومه فرید
منبع: aghalliat.com
مطالب بیشتر
1. سامرست موام: لئو تولستوی و جنگ و صلح
2. جواب جورج اورول بر نقد تند تولستوی علیه شکسپیر
3. اروین یالوم: تجربهای بیدارکننده
4. دکتر نجومیان: رواج داستانهای مستند در جهان
6. دکتر نجومیان: تحلیل کاندید اثر ولتر
7. نام من سرخ اورهان پاموک به چهار روایت
8. دکتر نجومیان: تحلیل رمان عقاید یک دلقک
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…