تأملی در رمان شراب خام نوشتۀ اسماعیل فصیح

سینا دادخواه: اسماعیل فصیح را دیر کشف کردم. در همان برخورد اول شیفته قصه‌هایش شدم و خیلی زود در ذهنم به هیات یک آدم فضایی‌ درآمد. اسطوره‌ی بی‌ادعای ادبی که از فضای لایتناهی کائنات به زمین آمده و قرار است پیامبر نگاه دیگری به اقتضائات روشنفکری باشد. وقتی به موضوع فراگیر و چالش‌برانگیزی همچون “مهاجرت” نگاه می‌کنم، نمی‌توانم از میراث جاسنگین فصیح چشم بپوشم.

فصیح در تمام طول زندگی‌اش مثل یک سرگردان و مهاجر زندگی کرد. مردد میان “ماندن” و “رفتن” در معنی وسیعِ کلمه. از تهران به آمریکا رفت. از آمریکا به تهران بازگشت. چند دست میان محلات طاق‌وجفت تهران چرخید. سال‌ها در خوزستان زندگی کرد و سرانجام قرار را در شهر زادگاه و شهرک اکباتان یافت و تا آخر عمر همانجا زندگی کرد. فقط وجه بیوگرافیک و پرتلاطم زندگی فصیح نیست که رجوع به او را در موضوعی مثل “هجرت” جذاب می‌کند. فصیح در یکی دو تا از رمان‌هایش این مساله را “درونی” می‌کند و به شکلی جدی درباره آن می‌اندیشد.

از درونمایه‌ آثار فصیح برمی‌آید که وی میانه‌ای با انگارۀ “نویسنده-روشنفکر” ندارد و کارکرد ادبیات را چیز دیگری می‌داند؛ حل شدن در حال‌وهوای مردمی هر دوره و تماس نزدیک با واقعیت سیال اجتماعی. قبل از انقلاب با دقت نظاره‌گر سر برآوردن نظم مدرنیزۀ غربگرا از دل نظم کهن است و با سقوط سلطنت به تماشای همدلانۀ‌ جنگ و انقلاب می‌نشیند. سال‌های زندگی در ینگه‌ دنیا از او آدم دیگری می‌سازد. آمریکا را برایش نه کشوری غریبه که سرزمینی “خودی” می‌کند. آنجا با زنی نروژی ازدواج می‌کند. بعدِ مرگ همسر باردارش که مرگ بچه را نیز در پی دارد، دل‌شکسته به وطن برمی‌گردد و همزاد ابدی و قهرمان ازلی رمان هایش “جلال آریان” را خلق می‌کند.

هرچه زمان می‌گذرد، نسبت به ویژگی‌های شخصیتی جلال آریان و تفاوت‌های معنادارش با سایر رقبای داستانی‌اش بیشتر حساس می‌شوم. این مردِ غریبِ جذاب ربطی به ‌کهن‌الگوی زمخت ادبیات مدرن ‌ایرانی یعنی “مرد تنهای روشنفکر ضدزن بنگی همیشه‌ناراضی از شرایط” ندارد. شادمان و بی‌خیال است. “زنان” و “مشروب” جزء لاینفک زندگی‌‌اش هستند. خوش می‌گذراند اما دریغ از یک ذره‌ هرزگی. روشن‌بین و خوش‌قلب. مهربان و بذله‌گو. گاه ضعیف و پراشتباه، اما ماجراجو و سختکوش و مسئول در قبال انسان‌ها. اهل تساهل و تسامح است و از آن مهم‌تر اهل “گفتگو” و مکالمه. فکر نمی‌کند که حقیقت نزد اوست. بارها به “خنگی‌”اش اعتراف می‌کند. بی‌عرضگی و کج‌فهمی و هرچه از یک “اَبَرانسان” یک آدم معمولی می‌سازد. ضعف و ترس. احتیاط و جهل.

جلال، آمیختۀ‌ جذابی است از چندین و چند صفت متناقض. مردی است “آری‌گو” به زندگی. اگر این تعریف ریچارد رورتی از فرد لیبرال را قبول کنیم که «لیبرال‌ها کسانی هستند که قساوت و رنج رساندن به دیگران یا بی‌اعتنایی به رنج آنان را بدترین کار ممکن می‌دانند»، جلال آریان یک “لیبرال” تمام‌عیار است. لیبرالیسمی که عمیقاً با عناصر بومی و محلی پیوند خورده. رواداری. سازگاری با اعتقادات مذهبی و ملی. احترام به فردیت و آزادی و اختیار. طنازی و بازیگوشی و آسان‌گیری و در عین حال جدیت و مسئولیت‌پذیری و هوشیاری در برابر ظلم و شقاوت.
“کاپیتال” هم زمان به دو معناست: سرمایه و پایتخت. فصیح برخلاف نویسندگان هم‌نسل خود شهرگریز نیست. ایدئولوژی محبوب “بازگشت به روستا” که قلب و ذهن روشنکفران دهه‌ چهل را فتح کرده، در آثار اسماعیل فصیح تبدیل به یک شهرگرایی پیچیده و چندوجهی می‌شود. کافی است رمان‌های شراب خام یا دل کور را بخوانیم تا متوجه شهریت فزاینده‌ آن‌ها شویم. تهرانِ این دو رمان کجا و فضاهای خام و ابتدایی و روستایی دیگران کجا؟ علاوه بر این، مسالۀ‌ “پول” و نقش بی‌ر‌قیب آن در زندگی شهری از دغدغه‌های فصیح است. جلال آریان گاه به خود می‌بالد که پول درمی‌آورد و گاه از خود به خاطر این پول‌پرستی و تن دادن به قواعد سرمایه‌داری بیزار می‌شود. یادمان نرود که در تمام رمان‌های فصیح، جلال کارمند شرکت نفت باقی می‌ماند. یک پای او تهران است و پای دیگرش خوزستان. آمدن اسم خوزستان کافی است تا به یاد صنعت نفت بیفتیم و صادرات نفت و تاثیر نفت بر اقتصاد و سیاست جهانی و هزار چیز دیگر.

تأملی در شراب خام نوشتۀ اسماعیل فصیح

*

“آری” یا “نه” گفتن به روح پُرنوسان زندگی شهری و همراه شدن با امواج دائماً در حال تغییر زندگی معاصر از دغدغه‌های بنیادین فصیح بوده است. فصیح در دو رمان شراب خام (۱۳۴۷) و شهباز و جغدان (۱۳۶۹) نقیض قهرمان همیشگی‌اش، جلال آریان، را می‌سازد تا نقدش را بر روحیه‌ غالب آرتیست‌های ایرانی آشکار ‌کند. به هزار دلیل گرایش اصلی روشفکران ایرانی، کوبیدن بر طبل “نه” و نفی کردن رادیکال و ریشه‌ا‌ی دنیای محسوس و ملموس پیرامون‌شان بوده است.

ناصر تجددِ داستان شراب خام، دوست بچگی و هم‌پیالۀ‌ فعلی‌ جلال، شبیه بسیاری از نویسندگان معاصر است. تنها. دل‌زده. عاصی. دل‌زده و عصبانی. در “پاریس” درس خوانده. استعداد شگرف ادبی دارد و سودای نویسنده شدن در سر می‌پرورد. می‌خواهد به روستاها برود و مردم را بشناسد تا نویسنده‌ای “ملی” شود. جلال با روحیه‌ مخصوص ناصر خصومتی ندارد. گاه حتی افسوس می‌خورد که چرا مثل ناصر و امثال او “والا” و “اصیل” نیست و این قدر یِلخی و خوشگذران و بی‌دغدغه است. انگار زندگی در آمریکا برای ابد او را از عوالم رنج و غربت و بیگانگی اگزیستانسیالیستی این روشنفکران دور کرده. جلال هیچ وقت ناصر را محکوم یا سرزنش نمی‌کند. دوست دارد کمک‌حالش باشد که این قدر بیهوده رنج نکشد و خود را تباه نکند، ولی انگار همیشه دیر است‌. سایه‌ شوم نابودی در کمین ناصر است. هیچ کس نمی‌تواند به وجدانی ناشاد و پیوسته معذب یاری کند.

جلال می‌گوید: «ناصر در دام نویسندگی گیر کرده بود. حسابی هم گیر بود. مثل تمام قلم‌زنان واقعی آب‌وخاکش مغبون و سرخورده و در اوایل زندگی کاری‌اش سردرگم و گوشه‌نشین بود… به زودی تمام حواسش متوجه ادبیات شد. از اول مستعد بود. زندگی در پاریس هم خوب تحریک و آماده‌اش کرد. وقتی به ایران برگشت هدفش معلوم بود، ولی اشکال اینجا بود که سرِ سازش نداشت. آدمِ تنها و غُد و مغروری شده بود. می‌خواست تجربۀ وجود روحیۀ‌ شخصی خود را فریاد بزند و بد جوری روی عقیده‌اش ایستادگی می‌کرد…» ناصر از پاریس به تهران برگشته، در حالی که به قول جلال باید در پاریس می‌ماند و برنمی‌گشت. متعلق به “آنجا” بوده نه “اینجا”.

چهرۀ ناصر بیش از هرکس یادآور نویسندگانی همچون صادق هدایت و غلامحسین ساعدی است. نام فامیلی‌اش هم اسم رمز دیگری است بر این مُدعا. ناصر تجدد. انگار “تجدد” اشاره به نویسندگان جدید و مدرنیست ایرانی دارد. این دو نویسنده در غربت پاریس خودکشی کرده‌اند. در ایران که بودند به هر دری زدند تا شاید آگاهی جدیدی تولید کنند، اما برنگشتند تا در خاک “پدری” بمیرند و در انزوای پاریس جان دادند. در طول زندگی سایه‌ نحس یک نخبگی اصیل را با خود به دنبال ‌کشیدند و مرگی تلخ و خودخواسته سرانجام آن‌ها بود.

واقعیت این است که ناصر همچون این دو نابغه‌ ادبی، جهل و اسارت فکری توده‌ مردم را پیش‌فرض می‌گیرد و به زندگی روزمره‌ مردم با تردید و تحقیر نگاه می‌کند. به جای نگاهی مدرن و چند وجهی، آگاهی و نگاهی رمانتیک و پیشامدرن بر ذهنش حاکم است. ثنویتی جانکاه و بنیان‌کَن. در یک طرف اقلیتی کوچک و هوشمند که می‌فهمد و از این فهمیدن رنج می‌کشد و در طرف دیگر اکثریتی بی‌تفاوت و نادان و گاه سفاک که نمی‌فهمد و از آن بدتر خود به مانعی برای فهم تبدیل می‌شود. می‌توان شاهد مثال های فراوانی از آثار آن‌ها در تایید این نگاه “از بالا به پایین” آورد، ولی نیازی هم نیست. مرگ و پایان آن‌ها خود شاهدی عینی است برای بن‌بست و سیکل معیوب. ناصر تجدد اما خودش را نمی‌کشد. سرنوشتی بسیار مخوف‌تر در انتظار اوست. جلال پیش خود راز این مرگ زشت و کثیف را در یک جمله خلاصه می‌کند: « ناصر باید به پاریس برمی‌گشت، ولی برنگشت».
دل‌کندن از وضع موجود و نفی رادیکال آن خیلی وقت ها کارآمد است. منجر به تغییر می‌شود، اما در جایی که این مخالف‌خواندن خریدار و گوش شنوا داشته باشد. ناظرین حساس و دقیق وجود داشته باشند. آزادی بیان باشد و فرصت اظهارنظر و به چالش کشیدن وضع موجود و از همه مهم‌تر توان تاثیرگذاری بر افکار عمومی. در سرزمینی که ملت از دم در حال غُر زدن هستند و اعتمادی به دولت ندارند و برای روشنفکران تره هم خرد نمی‌کنند، معلوم نیست این نفی کردن راه به کجا می‌برد. مخالفت رادیکال زمانی به کار می‌آید که امکان ذهنی و عملی تغییر وجود داشته باشد. افکار عمومی، “شوک‌پذیر” باشد. بخواهد از رخوت بیرون بیاید و به جنب‌وجوش وادار شود. در کشوری که اُس‌واساس تاریخی‌اش “استبداد منور شرقی” است مطمئناً افکار عمومی چندان محلی از اعراب ندارد. اگر هم داشته باشد به شکلی شگفت‌انگیز و غریزی خودش پیش‌تاز “نفی” و “انکار” است و از این جهت فرسنگ‌ها فرسنگ از روشنفکری که سلاح اصلی‌ا‌ش مخالفت با وضع موجود است، جلوتر حرکت می‌کند. اتفاقاً شاید به همین دلیل “وظیفه”‌ی روشنفکر تشویق به “آری‌گویی” است، یعنی همان کاری که فصیح می‌کند.

تأملی در رمان شراب خام نوشتۀ اسماعیل فصیح

*

توصیه‌ چنین فلسفه‌ای این است که به باطن امور کار نداشته باش. دنبال حقیقتِ وجودی نگرد. به جای به چالش کشیدن و تلاشی “حماسی” و طاقت‌فرسا برای “تعریف” جهان، با جهان دوروبرت دوست باش و صرفاً آن را “ترسیم” کن. روشن‌بین باش. سعی کن درکی درست و مطابق با عقل سلیم نسبت به سرشت آدمیان و تغییرات و نوسانات زندگی اجتماعی داشته باشی. به “قدرت” کار نداشته باش. لازم نیست با زمین و زمان دربیفتی و خودت را اذیت کنی، اما در عین حال به “شقاوت” حساس باش. جامعه به قول جامعه‌شناس برجسته‌ معاصر، دکتر علی میرسپاسی با به سمت جامعه‌ای نیک و فضائل مدرن حرکت کند. قرار نیست جهان را کن‌فیکون کنیم، ولی می‌توانیم از آن جای بهتری برای زندگی بسازیم. “روشنفکر” فراتر از مرزهای ایدئولوژی، مُبلغ و ستایشگر روح زندگی است. بله. خطر ابتذال و لوسی و روزمرگی در کمین است؛ بی‌اثر و بی‌ثمر شدن حقایق و به بخشی از وضعیت موجود تبدیل شدن. چاره‌ای نیست. دیکتۀ نانوشته غلط ندارد. آدمی از خطا مبرا نیست. بهتر است علیرغم دشواری ها دریچه‌های روشن رو به جهانی نیک بجوییم و آهسته به سوی آن جهان حرکت کنیم.

مساله‌ کلیدی آن است که چنین آدمی و چنین روحیه‌ای نیازی به “رفتن” ندارد. از چیزی کلافه نمی‌شود. به تنگ نمی‌آید. جهان دیگری فراسوی آب‌ها تخیل نمی‌کند. می‌داند که بهشت و جهنم در درجه‌ اول نه در جهان وسیع بیرون که در اقیانوس کوچک درون به پا می‌شود. بله. شقاوت وجود دارد. استبداد بوده و هست و باید نسبت به تبعات آن حساس بود، ولی حساسیت یک چیز است و فرار یک چیز دیگر. “ماندن” و برداشتن باری از زمان حال یک چیز است و “رفتن” و نفی و انکار یک چیز دیگر. این آری گفتن است و آن نه گفتن.

مسلماً در نه گفتن و پشت پا زدن و رفتن حقیقتی نهفته است. هر ساله عده‌ بی‌شماری می‌روند. اکنون حدود شش میلیون ایرانی در بیش از هزار شهر دنیا زندگی می‌کنند، اما سوال اصلی این است که چه تعداد از اینها به چنان سطح رنجی رسیده‌اند که رفتن را به ماندن ترجیح داده‌اند؟ پیشاپیش می‌دانم در جایگاه قضاوت نیستم، فقط می‌خواهم از الگوهای متفاوت “رنج و تسلی” حرف بزنم. بی آنکه حکمی کلی صادر کنم، سعی می‌کنم در ذهنم شِمه و دورنمایی از حقیقت رفتن و ماندن تجسم کنم. به راستی چه کسی “واقعاً” باید برود و چه کسی باید بماند؟

بیست سال بعد از نوشتن رمان شراب خام، فصیح یک بار دیگر به کهن الگوی هنرمند “رنجور و منزوی” برمی‌گردد. انگار با فعل و انفعالات دهه‌ شصت دوباره چنین شخصیتی با چنین مختصاتی امکان بروز و تجلی پیدا کرده و بار دیگر باید بر آن نور انداخت. شخصیت سیروس روشن در رمان شهباز و جغدان از شخصیت ناصر در رمان شراب خام یک سر و گردن بالاتر است. ناصر صرفاً آرزوی نویسندگی و هنرمند شدن دارد، ولی سیروس بالفعل یک آرتیست است. او وِرژن تکامل‌یافتۀ‌ ناصر است، ولی شگفت اینجاست که سرنوشتی یکسان برای هر دوی اینها رقم می‌خورد.
سیروس روشن هنرمند برجسته و توانایی است که مثل ناصر از پاریس به تهران آمده و سودای تلفیق اشعار حافظ با هنر آبستره را دارد. سیروس در صناعتی بدیع از طرف فصیح، از ابتدای رمان “غایب” است. او پیشاپیش مُرده، ولی شخصیت های دیگرِ رمان گمان می‌کنند زنده است و هر کدام به سودایی دنبالش هستند. خواندن اصل داستان را به خواندن هر شرح و خلاصه‌ای از آن توصیه می‌کنم. به همین دلیل از تعقیب و گریزهای پرهیجان جلال آریان تا لحظه‌ رسیدن به حقیقت وجودی سیروس روشن چیزی نمی‌گویم.

سرگذشت‌های متفاوت ناصر و سیروس، این دو هنرمند ناسازگار و آشتی‌ناپذیر، در پایان سفری پرپیچ‌وخم به هم می‌رسد. ناصر که دنبال آمال و آرزوهایش برای شناخت واقعی مردم به روستایی دورافتاده‌ رفته است توسط همان مردم واقعی به علتی نامعلوم “زنده به گور” می‌شود. جلال بعد از کشف ماجرای قتل ناصر به آن روستا می‌رود و جنازه‌ ناصر را از خاک درآورده و با خود به تهران می‌آورد. این پایان هراس‌انگیز که با جزئیات تکان‌دهنده روایت شده در ابعادی مخوف‌تر در انتظار سیروس روشن نیز هست. سیروس توسط وکیلش ملک‌آبادی در باغچه‌ خانه‌ا‌ی نیمه‌مخروبه در محلۀ درخوگاه زنده‌زنده دفن می‌شود تا آقای وکیل بتواند ثروتی که طبق وصیت از آن فرزندان سیروس است به تدریج بالا بکشد. پایان هولناک و فاجعه‌بار این دو آرتیست نقد توامان و گزنده‌ای است بر سرشت هنرمندانی که از شناخت واقعی محیط و جامعه‌اش دور می‌افتند، و سرشت جامعۀ پست و بی‌فضیلتی که هنرمندانش را به مسلخ می‌کشاند.

تأملی در شراب خام نوشتۀ اسماعیل فصیح

*

اتفاقی نیست که در تقابل با این دو شخصیت ناسازگار، جلال آریان نه از فرانسه که از آمریکا می‌آید. از ابتدای مشروطه تا همین امروز میان متجددین ایرانی فرهنگ فرانسوی سوکسۀ‌ (محبوبیت) فراوان داشته. قانون اساسی ایران را از رو دست قانون اساسی فرانسه نوشته‌اند. از ایرج میرزا و آخوندزاده تا شریعتی و آل‌احمد و شایگان همه سنگ پاریس و فرانکوفیلی را به سینه می‌زنند. در مقابلِ فرهنگِ “عمیق” و “جدی” فرانسوی، فلسفه و داستان و سینمای آمریکا “اَخ” و “سطحی” محسوب می‌شود و این یکی از جنبه‌های غریب مواجهۀ‌ ایران و غرب است. ثریا در اغما شاهکار اسماعیل فصیح در سری داستان‌های جلال آریان این مواجهه‌ را در کانون خود قرار می‌دهد.

جلالِ داستانِ ثریا در اغما چند ماهی مانده به آغاز جنگ برای مراقبت از خواهرزادۀ به‌کُمارفته‌اش، ثریا، به پاریس می‌رود و در پاریس علاوه بر ملاقات و پی‌جویی دائم احوال ثریا طبق معمول با لیلا‌ی زیبارو و اغواگر و ثروتمند نرد عشق می‌بازد. لیلا نماد تمام‌نمای جذابیت‌های پاریس است. چه در تهران و چه در فرنگ ستاره‌ محافل روشنفکری بوده و هست و خاطرخواهان فراوان دارد. جلال در نهایت و بعد از کشمکش‌های فراوان در دوراهی ماندن در پاریس نزد لیلا و بازگشتن به تهران، دومی را انتخاب می‌کند. شهری که لیلاهایی چه بسا لیلاتر دارد. موهبت‌های ماندن برای آدمی با روحیات جلال کم نیست، اما باید حق داد که ظرفیت آدم‌ها برای رویارویی با شداید روزگار یکسان نیست.

روشنفکرانی همچون ناصر و سیروس از پاریس این دیار اگزیستانسیالیسم، به تهران می‌آیند تا تاریخ و هویت خود را با دستاوردهای مدرن هنری تلفیق کنند. دنیا همیشه رو به نقصان و کاستی می‌رود. بعد از خواندن ثریا در اغما همیشه به این فکر کرده‌ام که چرا روشنفکران این رمان، فرار را بر قرار ترجیح داده و از ایران گریخته‌ و در “پاریس” مأوا گزیده‌اند؟ از ترس توفان فراگیر انقلاب؟ مگر انقلاب تجلی تام و تمام همان بازگشت به خویشتن نبود؟ نقیضۀ‌ جذابی است که آن‌ها که زمانی دعوی بازگشت به خویشتن داشتند حالا کُنج کافه‌های پاریس بست نشسته‌اند که آب‌ها از آسیاب بیفتد و “رژیم” بر اثر “جنگ” ساقط شود تا با خیال راحت و سر فرصت به “اصل”شان برگردند.

جلال آریان مطابق شرح متعاقبی که در رمان زمستان ۶۲ می‌خوانیم، در بحبوحه‌ جنگ به اهواز می‌رود تا کمک‌حال خانواده‌ مظلومی شود که گرفتار مرد دیوصفت نوکیسه‌ای شده‌‌ که تو هیری‌ویری انقلاب به آلاف‌اولوف رسیده. ماندن و رفتن گاهی خیلی معنا دارد. پاریس و وسوسه‌هایش. اهواز و جنگ. قضاوت با ماست که معنای واقعی روشنفکری را در کدام قالب جستجو کنیم. مدل عملگرا و مثبت‌اندیش جلال آریان یا مدل اگزیستانسیالیستی انبوه منورالفکرانی که بهترین‌هایشان خود را به کشتن می‌دهند، بی‌بخارهایشان هم رفتنِ بی‌دردسر و از سرِ عافیت را به ماندنِ پرچالش ترجیح.

*

قضیه چیستی یا حتی چگونگی رفتن نیست، بلکه “چرایی” رفتن است. اگر دلیل موجهی وجود دارد، حتماً باید رفت. جلال با جان و دل ناصر و سیروس را درک می‌کند و دوستشان دارد. پای صحبت‌شان می‌نشیند. چیزی از رفاقت کم نمی‌گذارد. حتی گهگاه خودش را سرزنش می‌کند که چرا مثل آن‌ها پاک و اصیل و شورمند نیست و “آلوده” زندگی روزمره‌ شهری شده، اما هر بار به سرعت می‌فهمد “این‌کاره” نیست. همان بهتر که سرش گرم خوشگذرانی و سبکباری همیشگی باشد که: النجات فی الصدق. انعطاف‌پذیر است و می‌تواند در هر لحظه از زمان حال برای خودش اسباب سرگرمی فراهم بیاورد. ممکن دست به ماجراجویی خطرناکی بزند و یا ماجراهای کم‌اهمیت عشقی برایش رقم بخورد. ریتم زندگی شهری را می‌داند و به همین دلیل به مرحله‌ سقوط و وادادگی نمی‌رسد. مدت هاست تصمیم گرفته “ذهنی” زندگی نکند و از غم و حواشی‌اش دور باشد. طعم از دست دادن همسر و فرزند را کشیده و همین خاطره‌ تلخ برای تمام عمرش کافی‌ست. کیست که گریه نکند یا متاثر نشود؟ اما عقل سلیم به جلال حکم می‌کند زیاد در وادی غم سرگردان نشود، زیرا اندوه تباهی‌آور است.
در مرز میان رفتن و ماندن تنها سوال حقیقی این است: تباهی این سوی مرز است یا آن سو؟

منبع sinadadkhah.com

تأملی در رمان شراب خام نوشتۀ اسماعیل فصیح

تأملی در رمان شراب خام نوشتۀ اسماعیل فصیح

تأملی در رمان شراب خام نوشتۀ اسماعیل فصیح

تأملی در رمان شراب خام نوشتۀ اسماعیل فصیح

تأملی در رمان شراب خام نوشتۀ اسماعیل فصیح

تأملی در رمان شراب خام نوشتۀ اسماعیل فصیح

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

1 روز ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago