نگاهی به کتاب اگر گربهها نبودند نوشتۀ گنکی کاوامورا
مرد جوانی که با گربهاش کلم زندگی میکند، ناگهان میفهمد تنها چند ماه از عمرش باقی مانده است. اما قبل از آنکه بتواند برای آخرین روزهایش تصمیمی بگیرد، شیطان با پیشنهاد وسوسه کنندهای ظاهر میشود: در مقابل محو هر چیزی از صحنه روزگار، میتواند یک روز بیشتر زنده بماند. به این ترتیب هفتهای عجیب شروع میشود…
از کجا می فهمیم چه چیزهایی به زندگی ارزش زیستن میدهند؟ از چه چیزهایی میتوانیم بگذریم و زندگی بدون چه چیزهایی ارزش ندارد؟
اگر گربه ها نبودند، داستان مردی است که میفهمد در دنیای مدرن چه چیزهایی واقعا اهمیت دارند.
یک مقدمۀ کوتاه
اگر گربهها از صحنۀ روزگار محو میشدند، دنیا چه تغییری میکرد؟ زندگی من چه تغییری میکرد؟
و اگر من از صحنۀ روزگار محو میشدم؟ خوب، به گمانم اصلاً هیچ چیز تغییر نمیکرد. احتمالاً اوضاع به همین طریق پیش میرفت، روزی پس از روزی دیگر… مطابق معمول.
بسیار خوب، پس احتمالاً فکر میکنید همۀ اینها کمی احمقانه است، اما خواهش میکنم باورم کنید.
آنچه میخواهم برایتان تعریف کنم در سه روز گذشته اتفاق افتاد.
این چیزی است که به آن میگویید یک هفتۀ عجیب و غریب.
راستی _ من به زودی میمیرم.
حالا همۀ اینها چطور اتفاق افتاد؟
نامهام همه چیز را توضیح میدهد.
پس احتمالاً نامهای طولانی خواهد بود.
اما دلم میخواهد تا آخر تحملم کنید.
چون این اولین و آخرین نامهام به شما خواهد بود.
همچنین وصیتنامه و شهادتم خواهد بود.
دوشنبه: شیطان ظاهر میشود
من حتی ده کار نداشتم که بخواهم قبل از مرگ انجام بدهم.
یک بار در فیلمیدیدم قهرمان زن داشت میمرد و برای همین فهرستی از ده کار تهیه کرد که میخواست قبل از مردن انجام بدهد.
چه مزخرفات مفصلی.
بسیار خوب. شاید نباید آنقدر سخت میگرفتم. اما واقعاً، چه چیزی توی چنین فهرستی میآید؟ احتمالاً یک عالم چرندیات.
شاید بپرسید: «اما چطور میتوانی این را بگویی؟»
باشد، ببینید، نمیدانم، اما به هرحال امتحانش کردم و فقط مایۀ خجالت بود.
همه چیز هفت روز پیش شروع شد.
سرماخورده بودم و از دستش راحت نمیشدم، اما باز هم هر روز سر کار رفتم، نامهها را رساندم. اندکی تب داشتم که کم و زیاد نمیشد، و سمت راست سرم درد میکرد. با داروهایی که نسخه نمیخواستند به زحمت کمی آن را کاهش داده بودم (از دکتر رفتن بیزارم). اما بعد از آنکه دو هفته این وضع ادامه پیدا کرد تسلیم شدم و رفتم، _ بهتر نشده بودم.
بعد فهمیدم سرماخوردگی نبود.
در واقع یک تومور مغز بود، درجۀ ۴.
به هرحال این چیزی بود که دکتر به من گفت. همینطور به من گفت حداکثر شش ماه دیگر زنده میمانم. بعد انتخابهایم را برایم توضیح داد_ _شیمیدرمانی، داروهای ضد سرطان، مراقبت تسکینی… اما گوش نمیدادم.
وقتی کوچک بودم، عادت داشتم بروم و شنا کنم. چلپی میپریدم توی آب سرد آبی و بعد آهسته، فرو میرفتم.
«قبل از اینکه بپری توی آب، خودت را خوب گرم کن!» این صدای مادرم بود. اما زیر آب صدایش خفه بود و به سختی میشنیدم. این به دلایل دیگری هم فوراً به ذهنم رسید، این خاطرۀ عجیب و پر سر و صدا. چیزی که تا این زمان به کلی فراموش کرده بودم.
عاقبت ملاقات با دکتر تمام شد.
ساکم را که روی زمین انداختم و تلوتلوخوران از اتاق معاینه بیرون آمدم، حرفهای دکتر هنوز در هوا طنین داشت. به فریادهای دکتر که صدایم میزد تا بایستم توجه نکردم، و فریادزنان از بیمارستان بیرون دویدم. دویدم و دویدم، در راه به مردم تنه زدم، افتادم، روی زمین غلتیدم و دوباره بلند شدم، دیوانهوار دستوپا زدم تا پایین پلی رسیدم و آنجا دیدم دیگر نمیتوانم حرکت کنم و چهار دست و پا ماندم و زار زدم.
…خوب، نه، این دروغ است. دقیقاً اینطور اتفاق نیفتاد.
در حقیقت مردم وقتی چنین خبرهایی میشنوند به طرز حیرتانگیزی آراماند.
من هم وقتی متوجه شدم، اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که با دریافت یک پیغام مجانی روی کارت اشتراکم فقط یک مهر فاصله دارم، و نباید به خودم زحمت خرید آن همه کاغذ توالت و ضدعفونیکننده بدهم. چیزهای کوچکی به ذهنم رسید.
اما عاقبت، درکش کردم: نوعی اندوه بیانتها. فقط سی سال داشتم. خوب، معنیاش این بود که بیشتر از هندریکس یا باسکیات زندگی کرده بودم، اماانگار یک عالم کار ناتمام داشتم. میبایست چیزی باشد، نمیدانم چه چیزی، اما چیزی که روی این زمین تنها من بتوانم انجام بدهم.
اما در واقع از آن فراتر نرفتم. به جایش آنقدر گیج و منگ پرسه زدم تا به ایستگاه رسیدم. چند مرد جوان داشتند گیتار آکوستیک مینواختند و میخواندند.
«این زندگی روزی به پایان میرسد، پس تا رسیدن آن آخرین روز،
هرکاری که میخواهی بکن، انجامش بده، هرکاری که میتوانی،
اینطوری با فردا روبهرو میشوی.»
احمقها. این چیزی است که به آن میگویید فقدان کامل تخیل. مشغول باشید _ همینطور ادامه بدهید و زندگیهایتان را مقابل این ایستگاه افتضاح هدر کنید.
آن همه عصبانیت برایم قابل تحمل نبود. وضع خیلی دشوار بود و اصلاً نمیدانستم چه کار باید بکنم. سر فرصت به آپارتمان برگشتم. با سر و صدا از پلهها بالا رفتم و درِ قراضۀ فضای خفۀ کوچکی را باز کردم که آن را خانهام مینامیدم. آن موقع ناامیدکنندهبودن کل این ماجرا بهکلی بر من غلبه کرد. چشمانداز بد بود. منظورم به شکل واقعی است، نمیتوانستم چیزی ببینم _ درست در درگاه روی زمین افتادم.
وقتی بیدار شدم هنوز روی زمین افتاده بودم. خدا میداند چه مدت آنجا بودم. توپ سیاه و سفیدی با لکههای خاکستری مقابلم دیدم. توپ صدایی کرد، «میو». عاقبت متوجه شدم گربه است.
منبع: negahpub.com
داستان از زبان یک پستچی روایت میشود. روزهای پستچی جوان شمارهگذاری شدهاند. از خانوادهاش جدا شده و تنها با گربهاش کلم به تنهایی زندگی میکند تا او را همراه کند. پزشک برای او تشخیص داده است که او تنها چند ماه زنده است. اما او برای این اتفاق اصلا آماده نیست. اما قبل از اینکه او بتواند لیستی از کارهای نکردهاش آماده کند شیطان حاضر میشود تا به او پیشنهاد دهد: در ازای ناپدید شدن هر چیز در جهان، یک روز اضافه برای زندگی کردن به پستچی تعلق میگیرد. و بنابراین یک هفتهی بسیار عجیب آغاز میشود که پستچی جوان و گربهی محبوبش را به آستانه وجود میرساند.
با هر شیای که ناپدید میشود، پستچی در زندگی خود، شادیها و پشیمانیها و افرادی که دوستشان داشته و از دست داده است تأمل میکند.
این داستان بیانتها از گنکی کاوامورا یک داستان زنده و متحرک دربارهی از دست دادن و سازش است. اگر گربهها نبودند سفر یک مرد برای کشف آنچه واقعا بیشتر از همه در زندگی اهمیت دارد است. چه چیز واقعا در زندگی مدرن ما انسانها اهمیت دارد؟
این پرسشی است که نه فقط راوی بلکه همهی ما نیاز داریم تا پاسخش را بدانیم.
منبع iranketab
مطالب بیشتر
1. نگاهی به رمان انسانها هیچجا خانه نمیشود
2. نگاهی به کتاب خنده و فراموشی میلان کوندرا
3. نام من سرخ اورهان پاموک به چهار روایت
4. نگاهی به کتاب نه فرشته نه قدیس ایوان کلیما
5. نگاهی به رمان سیذارتا اثر هرمان هسه
نگاهی به کتاب اگر گربهها نبودند نوشتۀ گنکی کاوامورا
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…