خلاصهی داستانِ جانور در جنگل
شخصیت اصلی این داستان مردی است به نام «جان مارچر» که برای دیدار از تئاتر و متعاقبا یک مکان پر از تاریخ،ادبیات و هنر به جایی مانند یک موزه رفته است. در آنجا زنی را ملاقات میکند که با او به سالها قبل برمیگردد و به اولین دیدارشان، زمانی که زن بیست ساله و خودش بیست و پنج ساله بود. داستان با این عبارات شروع میشود: «چه تصمیمی انگیزهی سخنی شد که او را در دیدارشان چنان غافلگیر ساخت مهم نیست. یحتمل کلماتی بود بدون هیچ منظوری بر زبان آمده در هنگامی که به دنبال از سر گرفتن دوستیشان در حال قدم زدن و وقتگذرانی با یکدیگر بودند. او را دوستانش یکی دو ساعت پیش به تئاتری برده بودند که زن در آنجا بود.»(افشار:214)
نویسنده مکانی را که داستان در آن اتفاق میافتد چنین توصیف میکند، مکانی شلوغ پر از اشیاء قیمتی و افرادی که محو زیبایی و عظمت آنند: «پس از نهار، هرکس به سویی رفته بود، برای برآورده ساختن منظور اصلی که تماشای خود وِدِرِند بود و اشیای زیبا و دیدنیهای داخلی و پردههای نقاشی و یادگاریهای خانوادگی و گنجینههای همهی هنرها، که آنجا را کمابیش پر آوازه ساخته بود. اتاقهای بزرگ چندان پر شمار بودند که مهمانان به خواست خود میتوانستند گردش کنند و از گروه اصلی جدا شوند…اتاقهای بزرگ چندان شعر و تاریخ بر سرش هوار میکردند که نیاز به گسلیدنی داشت تا دوباره ارتباط درستی با آنها برقرار کند.»(همان)
پس از این مقدمات نویسنده به سراغ توصیف دیدار جان مارچر و مِی بارترام میرود که اصل داستان ماجرای رابطهی عاطفی ایشان است: « در آن بعد از ظهر ماه اکتبر به دیدار کوتاه اما صمیمانهتر وی با مِی بارترام انجامید که چهرهاش- که بیشتر یک یادآوری بود تا خاطره- همچنان که دور از هم بر سر میز بلندی نشسته بودند، شروع به آزردن هرچند دلچسب او کرده بود. مانند دنبالهی چیزی که وی آغازش را گم کرده بود اندوهگینش میساخت.»(همان:215)
مرد که زن را در گذشته دیده بود جذب او شده اما دارد اهمیت او را پیش خودش انکار میکند. همانطور که این دور در جای دوری از هم قرار دارند مرد هم به سمت او کشش دارد و هم آن را به رسمیت نمیشناسد و فکر میکند مهم نیست: « اکنون که آنها را یک گروهبندی تصادفی رودررو ساخته بود، هنوز سرگرم کلنجار رفتن با ایناندیشه بود که هر تماسی میان آنها در گذشته بیاهمیت بوده است. پس اگر بیاهمیت بود، نمیدانست چرا تصور کنونیاش از وی باید چنین پررنگ باشد.»(همان)
احساس مرد هنگامی که زن با او در یکی از اتاقها خلوت میکند اینگونه توصیف میشود: «چهره و صدای زن، که اکنون کاملا در خدمت او بودند، معجزه میکردند و تأثیرشان چون مشعل چراغچیای عمل میکرد که ردیف درازی چراغ گازی را یک به یک روشن کند.»(همان:216)
در آن دیدار زن چیز زیادی از دیدار ده سال پیششان به خاطر نمیآورد و تقریبا حرفی بینشان نمیماند آن دیدار بذری در اعماق بوده که هیچگاه جوانه نزده و مدفون شده است مرد دنبال این بود که چیزی از خود دربیاورد. «دوست داشت چیزی از خود درآورد؛ او را بر آن دارد که وانمود کند اتفاق عاشقانه یا مهمی قبلا افتاده است. در عالم خیال-برخلاف جریان زمان- در جستجوی چیز مناسبی بود و به خود میگفت اگر پیدا نشود، طرحش دربارهی یک آغاز تازهی پاک نقش برآب خواهد شد. از هم جدا میشدند و این بار بدون امکان وجود بار دوم یا سوم.»(همان:218) در همین گیرودار فکری ناگهان زن کار مرد را راحت میکند و خاطرهای نقل میکند که پاک از یاد مرد رفته است اما او به روی خودش نمیآورد فراموش کرده ولی زن احتمال میدهد مرد از یاد برده باشد:
«میدانید شما چیزی به من گفتید که هرگز از یادم نرفته… مطمئن نیستم به یاد بیاورید و مطمئن نیستم بخواهم که به یاد بیاورید. برگرداندن انسان به چیزی که ده سال قبل بوده است، همیشه تلخ است. اگر از آن دور شدهاید.»(همان:219)
نویسنده بیاینکه اشارهای بکند که چه حرفی میان آنها بوده فقط اشاره میکند به اینکه مرد ده سال پیش رازش را به زن گفته است و الان خوشحال بود جز خودش یک نفر دیگر نیز از رازش مطلع است. در ادامهی داستان پردههایی دیگر از رابطهی مبهم زن و مرد برایمان آشکار میشود. مرد چیزی از زن خواسته بود اینکه زن در عوض رازی که دانسته به وی نخندد و زن در تمام ده سال هرگز به او نخندیده بود بنابراین مرد احساس میکرد یک سپاسگزاری بزرگ به او بدهکار است.
زن راز را برملا میکند تا مخاطب هم بداند: «خوب، خیلی ساده بود. گفتید از دوران بچگی در عمق وجودتان این احساس را داشتهاید که برای چیز نادر و عجیبی کنار گذاشته شدهاید، احتمالا بهتآور و هولناک، که دیر یا زود برایتان اتفاق میافتد، که از شگون بد و عزم جزم آن قلبتان گواهی میدهد، که شاید شما را نابود کند.»(همان:221-220)
زن میگوید اما ظاهرا هنوز آن اتفاق نیفتاده، مرد میگوید میدانم اتفاق میافتد و همه چیز را بهم میریزد. این عبارات نوعی آگاهی است که دل مخاطب را آشوب میکند. این چه رازی است؟ شاید عشق… عشقیی که به سرانجام نمیرسد، عشقی که از دست میرود اما همه چیز بعد آن تغییر میکند. زن هم درست همین را میگوید. میگوید به نظرم این خطر عاشق شدن است. توصیفات نویسنده به سمتی نمیرود که فکر کنیم قرار است یک داستان بیدستانداز از عشق بخوانیم و حتی شاید این پیش درآمد یک تراژدی است. مرد حرفهای مبهمی از عاشقی میزند و از دلشوره و از در فاجعه افتادن زن که گویا دستپاچگیاش را میفهمد به او میگوید: من با شما منتظر میشوم. روز به روز دیدارهای مرد و زن ییشتر میشود و زن خانهای نیز به ارث میبرد. اما احساس مرد به زن در هالهای از ابهام است. زن همراه و مصاحب اوست ولی مرد… « ارزش زن برای وی تنها در آن است که این احساس مداوم مورد ترحم بودن را در وی پدیدمیآورد.»(همان:225)
تصویری که نویسنده از مرد میدهد تصویر فردی بیعلاقه،سرد و خنثاست. هرچه جلوتر میرویم میبینیم تمایل زن به ازدواج زیادتر میشود و این مسئله برای مرد نشدنی است. « مشکل اینجا بود که ازدواج را خود همان شالوده ناشدنی میساخت. محکومیت او، دلشورهی او، دلمشغولی او، دریک کلام، امتیازی نبود که او بتواند زنی را به شریک شدن در آن فراخواند؛ چیزی در چم و خم سالها و ماهها همچون جانوری کمین کرده در جنگل انتظارش را میکشید. چندان مهم نبود که جانور کمین کرده او را میکشت یا خود کشته میشد. قدر مسلم اینکه حیوان برمیجهید و درس مسلم آنکه مرد دانا در شکار ببر زنی را با خود همراه نمیکرد.»(همان:226)
نویسنده احساسات زن را نسبت به مرد اینگونه توصیف میکند: « از نظر زن او عقل درستی نداشت، با وجود این دوستش میداشت و عملا، به کوری چشم همه، پرستار مهربان و دانای او بود، پاداش نگرفته اما سرگرم شده بود و در نبود پیوندهای نزدیک دیگر بدون آبروریزی وقت خود را پر کرده بود.»(همان:227)
زن بدون ازدواج و هیچ درخواستی کنار او انتظار میکشید و پیر میشد. مرد این علاقه را از بالا نگاه میکند و همیشه مانند کسی است که دارد احساسات زن را از بیرون مانیتور میکند نه اینکه در آن دخیل باشد. «شما واقعا با من مهربانید…احترام زیادی برای شما قائلم و کاملا متوجه هستم که چه زحمتهایی برای من کشیدهاید. گاهی از خودم میپرسم این انصاف است؟ یعنی انصاف است که اینطور شما را علاقمند کردهام؟ تقریبا احساس میکنم که انگار شما برای هیچچیز دیگری وقت نداشتهاید. او پرسید: چیزی به جز علاقمند بودن؟ مگر انسان چه چیز دیگری میخواهد باشد؟ اگر من مشغول انتظار کشیدن با شما بودهام، چنان که مدتها پیش توافق کردیم، خود انتظار کشیدن همیشه عین علاقمندی است.»(همان:229)
زن با مرد عاشقانه رفتار میکند اما مرد حس میکند زن دارد چیزی را از او مخفی میکند. زن با تمام وجود سعی میکند به او امنیت دهد. حتی وقتی مرد ضعیف جلوه میکند: « شما موفقیت تقریبا بیسابقهای به دست آوردهاید و به خطر خو کردهاید. آنقدر نزدیک آن زندگی کردهاید که دیگر احساسش نمیکنید. میدانید هست، ولی اعتنایی نمیکنید و برخلاف گذشته حتی نمیکوشید بر آن غلبه کنید. با توجه به خطری که هست»(همان:231)
رابطهی آنها طولانی میشود اما تردیدی به دل مرد راه مییابد. نکند زن چیزی میداند و از او پنهان کرده است. این حس دائما در او زیاد میشود. «مرد در آن هنگام گمان کرده بود که او چیزی میداند و آنچه میداند چیز بدی است. آنقدر بد که نمیتواند به وی بگوید. هنگامی که گفته بود ظاهرا آنقدر بد نیست که زن میترسد او پی ببرد،پاسخ وی مطلب را از یکسو چنان در پهلو گذاشته بود که نمیشد آن را رها کرد و از سوی دیگر چنان هیبتی بخشیده بود که مارچر با حساسیت خاص خود میترسید آن را لمس کند»(همان:234)
در اینجا احساسات مرد حالت دیگری به خود میگیرد، پس از سالهای طولانی دیگری را وقف راز خود کردن و در انتظار گذاشتن. «این روزها احساس عجیبی داشت که پیشتر هرگز به سراغش نیامده بود، احساس ترس روزافزون از دست دادن او در یک فاجعه، که تازه هنوز آن فاجعه نبود، هم از این روی که تقریبا یکباره به نظرش آمده بود او از همیشه برایش باارزشتر شده است و هم به دلیل تردیدی دربارهی سلامتش همزمان با آن و به همان اندازه تازه.»(همان:234)
زن دچار بیماری خونی خطرناکی شده بود و داشت از بین میرفت حادثه و جانور در جنگل که به زندگی مرد حمله میکرد گویا فقدان او بود ولی مرد خودخواه بیشتر به این میاندیشید که فرسوده شده است. گویا نه اتفاقی که برای زن افتاد بلکه این آگاهی او را میآزرد او هم دارد پیر میشود. حالا فهمیده بود جانور در جنگل و آن فاجعه چیست؟ «راز خدایان رنگ باخته و چه بسا شاید یکسره بر باد رفته بود، آن-تنها آن- شکست بود. ورشکست شدن، بیآبرو شدن، غل و زنجیر شدن، حلقآویز شدن شکست نبود؛شکست این بود که چیزی نباشی.»(همان:237)
مرد هربار که به دیدن زن میآید او ضعیفتر شده اما نزدی مرگ زن آرامش عجیبی یافته و مرد بازهم از او که در بستر مرگ است میپرسد آیا او میداند که خطری که مرد را تهدید میکند چیست؟ و باز میانشان حرفهایی مبهم در مورد ترس زده میشود. مرد همچنان اصرار میکند زن درحال مرگ چیزی میداند که به او نمیگوید. چیزی که مرد زن در حال مرگ را به خاطرش سوال پیچ میکرد ترس از بیاهمیت بودن بود. او همیشه فکر میکرد جانوری در جنگل یک اتفاق خارق العاده در زندگیاش خواهد افتاد که ممکن است او را به کشتن هم بدهد. میترسید زن به او بگوید خیلی عادی است. و هیچ چیز خاصی نیست جز یک ابله. زن حالش بد میشود و نمیتواند صحبت را ادامه بدهد اما مرد ناراحت نگرفتنِ جوابش است فردایش به دیدن زن میآید، زنِ رو به مرگ که او را نمیپذیرد.
نویسنده حالات مرد را چنین توصیف میکند: «فردای آن روز دوباره آمد ولی او نمیتوانست بپذیردش و چون به راستی نخستین بار در مدت دراز آشناییشان بود که او نپذیرفته بودش برگشت، سرخورده و رنجیده، بیش و کم خشمگین یا دستکم با این احساس که این سنت شکنی همانا آغاز پایان است.»(همان:243)
مرد پس از اینکه زن او را دیگر نپذیرفت با خود فکر کرد جانور در جنگل جز مرگ زن چه میتواند باشد؟ «زن با مشارکت در دلشورهی او و وقف کامل خود، دادن زندگانی خود، برای پایان بخشیدن بدان، راه را گام به گام با وی پیموده بود. مرد با کمک او زندگی کرده بود و جا گذاشتن او عین از دست دادن ننگبار و دردناک او بود. مقهور کنندهتر از این چه میتوانست باشد؟»(همان:244)
مرد در هفته بارها به خانهی زن رجوع میکند و زن باز او را میپذیرد زیرا میخواهد تا لحظهی آخر مایهی آسایش روح او باشد. حال زن رو به وخامت میگذارد و دیگر او را به اتاق زن راه نمیدهند زیرا هیچکس او نیست. چند فامیل آنهم برای ارث دور او را گرفتهاند و بعد مرگ هم کسی به وی حق نمیداد داغدار او باشد. مگر چه نسبتی با او داشت جز یک دوست؟ پس از مرگ زن او میفهمد نه جنگلی وجود داشته نه جانوری. و مسئلهی وقوع اتفاقی در آینده دیگر مطرح نبود.
حالا هرچه داشت گذشته بود. مرد تصمیم به سفر گرفت اما پس از یکسال دید دلش برای آن تخته سنگ در گور لندن تنگ شده و حالا آن را پارهی روح خود میدانست. نویسنده بازگشت او به سر مزار زن را چنین وصف میکند: «قطعهی زمین و سنگ تراشیده و گلهای پرورده را چنان از آن خود انگاشت که ساعتی به مالک خرسندی سرگرم باز دید از ملکش همانند گشت.»(همان:251) دیگر هرچه باید به سر مرد آمده بود و او دیگر بابت آینده نگرانی نداشت. او که برای هیچکس و حتی برای خودش چیزی نبود برای آن چند وجب خاک کسی بود و در آنجا همه چیز بود. پس از مدتی او در گور کناری مردی را میبیند که خون گریه میکند ولی خودش را میدید که نه بعد فهمید چه فرجام کسالتباری داشته زیرا او هرگز عشق نداشته و عشقی به دلش راه نیافته بود!در آخر پیام دردناک تمام زندگیاش را دریافت: «حقیقت تلخ و روشن این بود که در همهی مدتی که او انتظار کشیده بود، انتظار کشیدن تقدیرش بود.»(همان:255)
مرد در پایان داستان فهمید که بزرگترین باخت زندگیاش را داده است: «راه گریز، عشق ورزیدن به زن بود. آنگاه، آنگاه مرد میتوانست زندگی کند. زن زندگی کرده بود- خدا میدانست با چه شوری! زیرا به او به خاطر خود او عشق ورزیده بود. حال آنکه او هرگز به وی نیندیشیده بود. مگر در تاریکی خودپسندیش و پرتو سودمندی وی.»(همان)
درنهایت او آگاه میشود که چیزی که از آن میترسید همیشه روبرویش بوده و هیچگاه نگران از دست دادنش نبوده است.
یک درخت، یک صخره، یک ابر
ترجمهی حسن افشار
صص214-255
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…