نگاهی به مجموعۀ «خاطرۀ سکوت» سرودۀ اشرف دالی با ترجمۀ دکتر نسرین شکیبیممتاز
اگر میخواستم سلیقۀ شخصی خود را مبنای داوری قرار دهم، باید هرگز دربارۀ شعرِ ترجمه سخن نمیگفتم. زیرا من شعر را در وهلۀ نخست «جادویِ زبان» میدانم و متنی که تنها حاوی ایده و تصویر و حتا عاطفه است را شعر نمیخوانم. به نظر من و با توجه به سابقۀ دیرسال این هنر ریشهدار در زبان فارسی، شعر وقتی معنا مییابد که هنرمندی در ساحتِ زبان رخ داده باشد. موسیقی و آهنگ، ایجاد تناسبات معنادار، ایهام و… بدون «سحرِ زبان» گویی داریم یک مطلب عاطفیِ صرف میخوانیم یا اندیشههایی والا را از نظر میگذرانیم، هرچه هست، ماحصل تلاشها شعر نیست بلکه «شاهزادهای عریان» است. زیرا لباس فاخری که باید اندیشهها، آمال و عواطف ما را در برگیرد «زبان» است.
اما، اگر این مطلب در زبانِ خودمان امری پذیرفتنی باشد و ما از «شعرهای فارسی» توقع هنرمندی در ساحت زبان داشته باشیم، باید بنابر مصالحی، دربارۀ شعر ترجمه توقعاتمان را کم کنیم، قناعت ورزیم و از خود بپرسیم: چرا باید شعر ترجمه بخوانیم؟ ما را به چه کار میآید؟ فکر میکنم بهترین جواب را به این پرسش، «ساموئل هازو» داده باشد که بخشی از آن را در اینجا میآورم:
«بعضی میپرسند چگونه میتوان عمق احساس و ادراک ظریف تنیده شده در تاروپود یک زبان را وفادارانه به زبانی دیگر برگرداند؟ همین گروه میگویند آیا چنین اقدامی ندیده گرفت حرمتِ حریم زبان مبدأ نیست؟ آنان که از چنین موضعی جانبداری میکنند از یک نظر کاملاً حق دارند. اما نتیجۀ منطقی این مطلقانگاری چیزی نیست جز محبوس ماندن در زندان بابل زبانِ خودمان و تبدیل شدن به ساکنان برج بابل، جایی که هیچکس قادر به درک زبان دیگری نیست و هرکس به زبان قوم خود سخن میگوید.»
بنابراین، برای احترام به واژههایی چون همدلی و تفاهم، تلاش برای فهم دیگری و نیز برای یافتن «وحدتی» در جهان اینهمه متکثر و «درد مشترکی» که ما را به مثابۀ یک منِ واحد مطرح کند، خواندن شعر ترجمه به یک ضرورت بدل میشود که ما را از آن گریزی نیست.
با این توضیحات، به سراغ کتاب «خاطرۀ سکوت» سرودۀ «اشرف دالی» میرویم. شاعری مصریتبار که تمام عمر خود را در هجرت گذرانده است. با خواندن سرودههای او، وی را «سرزمیناندیش» مییابیم. دغدغۀ اصلی او خاک و دوری از آن و وضعیت ناهنجار هموطنانش است. چون فرزندی است طرد شده از دامان مادر که دیگر در هیچکجای جهان جز خاک و یاد مادر و سرزمین را با خود ندارد.
تأمل در سرودههای «دالی» این امکان را فراهم میکند که به «تقدس خاک» و تأثیر روانی سنگینی که دوری از او به طور همیشگی بر قلب و روح انسان برجای میگذارد، بیشتر بیندیشیم. شعر او ما را به وادی حیرت میکشاند. و روبروی سوالهای اساسی قرار میدهد. دعوتی است برای به خود آمدن.
سرودههای «دالی» میخواهد رنجِ تعلق نداشتن و رهاشدگی را حس کنیم، برای ما فضای تجربهای هوشمندانه را فراهم میآورد تا مقابل «خارج خیالی» که در آن تمام مشکلات ابدی و ازلیمان حل میشود، بایستیم و بر سادهلوحی تصویرهایمان بخندیم. خانم دکتر «نسرین شکیبی ممتاز» بر این کتاب، مقدمۀ موجز و موثری نوشتهاند با عنوان«سنگی از سکوت بر سر میگذارم...» که برای آشنایی بیشتر با «اشرف دالی» آن را میآوریم:
«خاطرۀ سکوت، مجموعۀ اشعار اشرف دالی، شاعر همعصر مصریتبار است که در آن انسان با رنجی برآمده از ناممکنی بازگشت به زادگاهی در کرانۀ رود نیل و خیابانهایی پُر از ناشناختگی، هستی رو به زوال خود را سپری میسازد. شاعر در شهری که «شهر نیستیها»ست و در سایۀ هویتی که با ورقهای یک گذرنامه تعریف میشود، در «انبوه مه صبحگاهی» خود را پرتاب شده در میان حجمی از ممکنهایی میبیند که تنها حقیقت آنها آنگونه که هایدگر میگوید، بیوزنی مطلق تعلیق است. جهان تیرۀ او با انحطاط در تاریکی، اقتدار دروغ و حقیقتِ درماندگی بر خواننده آشکار میشود و از «شادی» مفهومی جز پژواکی پوچ ندارد. شهری که فاقد هرگونه تعیّن و دلالتهای مبتنی بر وجودِ جغرافیایی خاص به نام «وطن» و تنها مضمونمایۀ خاطرات ساکنان خانههای ناآباد آن، جنگ است.
در برخی سرودهها اصالت جایگاه «دیگری» به آن شکل که در نگاه امانوئل لویناس، فیلسوف فرانسوی، مفهوم «آینده» را در بر دارد، دیده میشود. در این شعرها با مفهوم «عشق سالهای دور» و عدم وضوح سیمای معشوقی مواجهیم که در ساحتی فراتر از زندگی اجتماعی شاعر، او را با نوعی بیکرانگی که دال بر قُدسیت مفهوم عشق است، گره میزند و به زندگی تهی او معنا میدهد، اما زیستن در جبر تاریخ و جغرافیایی که در سیطرۀ مترسکی پوشالی است و شاعر در آن بیگانهای بیش نیست، اندوهی در عمق روان او بر جای میگذارد که راهی جز جستوجوی مرگ نمییابد زیرا حتی «روشنایی پایان تونل» نیز نشانهای از رستن و رهایی نیست و بر رنج ملالتافزای او تأکید میکند.
شاعر در غالب سرودههای خویش با درد تسکین گریز ناشی از دغدغۀ اجتماعی درگیر است که در معرفتشناسی شاعرانۀ او همۀ جهان را دربرمیگیرد و اهل جهان را جز در گردش بر مدار لذتهای پوچ نمییابد. او در برزخ ناامنی و دردِ وجودی خویش، خواننده را با مسائل بنیادی هستی بشر روبهرو میکند و با بیان احساسات، رویاها و تجربههای خود به روایت تلخکامیهایش که حاصل فقدان عظیم آزادی و شور پر قوت زیستن است، میپردازد. در این دست از شعرها زمان و مکان آنچنان درهم میپیچد که او راهی جز سوار شدن بر اتوبوس و انتظار برای رسیدن به واپسین ایستگاه که مرگی نامنتظر است، نمیبیند.»
اینک سرودههایی چند از این کتاب را با هم میخوانیم:
1) خاطرۀ سکوت
دوستیهای شبانه
چیزی به یادت نمیآورد
مگر سری که در حال سوختن بود
و از آن
جز مشتی خاکستر
مملو از سکوت
باقی نمیماند.
زنان را
در تلاطم سفر
رها کردند
و دختران را
در گذرگاههای خاطرات؛
از قلب بیابانها بیرون جهیدند
و در شریان سکوتی شبگیر
غرق شدند.
گذشتند…
و از آنان
برای تو
نانی سرد
باقی ماند
در شبی سوزان.
آیا چیزی میخوانی؟
کتابها از تو دوری میکنند؛
هر عصر که دفتر شعری میگشایی
آن را نمیخوانی
بلکه به جستوجوی رویاهایت
در میان سطرهایش میروی.
چه میکنی
وقتی تمامی متنهای جهان
در اندیشهای سرگردانند
که از پلیدی و پلشتی سنگین است؟
به دیوارهای اتاق خیره میشوم
پسر بچهای در گوشۀ راست
تنهاییاش را گریه میکند
و دختربچهای آنسوتر
هق هق ناگزیرش را؛
و نقاش که هنوز نمیداند
چگونه میان آنها
راهی بکشد!
رویاهای دیروزها
دیگر به تو باز نمیگردند
بر بالش تو در نوسانند
و نگران
از بسترت
به سوی ایوان میروند.
چند فصل گذشته است
و هنوز کسی
نگاهی به این دریچه نگشوده است؟
چند سال گذشته است
و هنوز کسی این در را
به صدا درنیاورده است؟
کبوتر گریزانی که
بر نردههای همسایه
نشسته است
آوازی برایت نمیخواند.
مردی که در پنجره روبهروست
به رویت نمیخندد.
زنی که از پیادهرو میگذرد
منتظرت نمیماند.
گربهای که در مقابلت نشسته
دیگر به جمعیت موشها فکر نمیکند.
صبحی که میآید
جز قهوهای تلخ
و سیاههای از خبرهای بد
برایت نمیآورد.
از دیروز بالا میروم
تا ردّ رفتگان را بیابم
اما جز خیالاتی از
چهرهها و درختان برهنه
چیزی در آینه گذشتههای دور
نمییابم.
سکوت شبانه را
زیستم
چونان دیروزها و پیش از آن
_آیا چیزی به یاد میآوری؟
_آنهنگام که اندوه را فراموش کردم
شادی نیز از یادم رفت.
بر برگهای زردی
که از درخت
سرازیر میشوند
پا میفشاری
تا این سکوت
شکسته شود.
شاخه درخت
نایی میشود
تا در آن بدمی؛
شاید اینبار پرده این سکوت
دریده شود.
سنگهایی به سوی
برکه پرتاب میکنی
اما
روانی آب
پیکرِ بیجانِ سکوت ِ پیرامون تو را
غرق نمیکند.
به تنهایی میروی
و آینهای در دستانت
تا با کسی سخن بگویی
که بر روی اقیانوس شناور است
کسی که این سکوت را میشناسد.
تنهایی و هیچ نمیشنوی.
آتش و عصایی همچون موسی
آرزوی توست
تا رود سکوت
رود نکبت
رود خبرهای تلخ
رود آرزوهای بیرمق
شکافته شود…
چه کسی به تو
آتش مقدس را خواهد بخشید؟
هر صبح
تمامی جهان فریاد میکشد
مگر این شهر خاموش
که هرگز از خواب
بیدار نمیشود.
سکوت شبانه
به آرامی
از خیابانها
میگذرد
و حتی بوق ماشینها
کلمهای نمیگوید.
نگاهی به مجموعۀ «خاطرۀ سکوت» سرودۀ اشرف دالی با ترجمۀ دکتر نسرین شکیبیممتاز
_این چای قرمز چقدر تلخ است…
_تلخ؟
شکر میخواهد
_یک قاشق؟
_نه، شاید ده قاشق
_چای قرمز همیشه تلخ است،
_قند میخواهد
_چند قند؟
_ده قند
و طعم نمکزارها هم تلخ است.
این صبح
سکهای است
از جنسی نامعلوم
دو رویش را
پاک کردهاند
تا در همۀ زمانها و مکانها
خرج شود.
اگر از دل این کفن سرد
بیرون آیی
تمام این مقبره آفتابی را
فراخواهی گرفت.
زندگان بر مردگان
دست میکشند
و مردگان عطر زندگان را
میشنوند؛
من اما میان این دو
مُعلقم.
ورقهای سبز گذرنامه خشکیده
و من هنوز
به عبث ماندهام!
آن سرزمین
سرابی بیش نیست
و جز فاجعه
به بار نمیآورد
و در شهرهای متروکش
کودکان فردا
به جهان نخواهند آمد.
نمیدانم
باران
چگونه بر جسدی که
در ساحل رود
اندوه را برگزید
خواهد بارید!
جسدی که
همچون شبهای تابستان
تنها این سکوتِ سرخ
مجابش میکند.
صداهایی
سکوت این شب را
به آتش میکشند
سرم را به بیرون میکشم
و در را به رویشان
میبندم.
این زندگی
این اسباب بازیهای فراموش شدهای
که در دشتِ خاطرات
با آنها
بازی میکرد
این عروسک که
الههای اساطیری
بدون هیچ بند و رشتهای
در بیابانش افکند.
این زن که فریاد میزند:
_ من برای تو آماده هستم،
هیچگاه پیراهنی از تو
نخواهید درید.
این جمجمههای تلمبار
چونان تپهای
رودخانههای خشکیده را
فرومیبرند.
و این شورهزارها
که با مرارت خود
ما را میخشکانند.
این
هجرت
میان
دو تاریکی
این زندگی.
نگاهی به مجموعۀ «خاطرۀ سکوت» سرودۀ اشرف دالی با ترجمۀ دکتر نسرین شکیبیممتاز
در نهایت، «خاطرۀ سکوت» مرثیهواری است بر سرزمینی که آن را از دست دادهایم با جنگ، تعصبات کور و کوتهفکری آدمهایی که حرمت مادر را نگاه نداشتهاند. حالِ چنین «فقدان» دردناک و جای خالیِ «تعلق به جایی»، فضای فکری و روحی غالب این شعرها را میسازند. شعرهایی که عمیقاً در همسایگی ماست، بخشی از دغدغههایمان را مخصوصاً در این ایام، بازمیتاباند و به ما فرصت میدهد تجربههایی چون «مهاجرت» را با دیدی واقعگرایانهتر بنگریم. از دیگر سو، آلام ناشی از سرزمیناندیشی شاعر که خود را با ترسناکیِ هستی میآمیزد ما را به شنیدن و لمس یک «سمفونی تاریک» و درک جهان ِپس از فراموشی رنگها فرا میخواند. قدم زدن در این «شهر نیستی»ها مرا به یاد جملهای از «کاوه گلستان» انداخت که با آن کلامم را به آخر میرسانم:
«میخواهم صحنههایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشهدار کند و به خطر بیندازد. میتوانی نگاه نکنی، میتوانی خاموش کنی، میتوانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتلها، اما نمیتوانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچکس نمیتواند.»
نگاهی به مجموعۀ «خاطرۀ سکوت» سرودۀ اشرف دالی
مطالب بیشتر
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…