«غراب» منوچهری و «کلاغ» آلنپو نوشتۀ دکتر محمد دهقانی
فغان از این غراب بین و وای او که در نوا فکندمان نوای او
غراب بین چیست جز پیمبری که مستجاب زود شد دعای او
غراببین نای زن شدهست و من سُتُه شدم ز استماعِ نای او
منوچهری
فرق بسیار است میان منوچهری، شاعر کامگار ایران کهن، و آلنپو، نویسنده و شاعر تیرهبخت «دنیای جدید». اما اندوه جدایی و مرگ به یکسان در دل همۀ آدمیزادگان، کامگار و ناکام، شاد و ناشاد، فرود میآید. منوچهری و پو نیز، هر دو غراب یا کلاغ، این پیامبر شوم مرگ و فراق را بر آستانۀ خویش دیدهاند و از نوای بد آهنگ او به فغان آمدهاند.
طنین افغان منوچهری در فریاد نومید پو نیز به گوش میرسد که با التماس از این پیامبر میخواهد تا به او بگوید آیا درد مرگ را درمانی هست؟ و پاسخ کلاغ بدین پرسش رازناک گویی نفرینی است که تا ابد مستجاب است:
هرگز دگر!
تفاوت میان «غراب» منوچهری و «کلاغ» پو به اندازۀ اختلاف میان روز و گذران این دو شاعر است. غراب منوچهری جز دَمی چند نمیپاید و باز در میان موجی از شادی و شیرینی و رنگ ناپدید میشود. اما کلاغ آلن پو، هر دم تیرهتر، تا ابد بر آستانۀ او مینشیند. کلاغ سایۀ سرنوشت شومی است که شاعر را از آن گریزی نیست، سرنوشتی آکنده از جدایی و مرگ و ناکامی.
ادگار پو هنوز شیرخواره بود که پدرِ شادخوارش او را با مادر و دو کودک دیگر رها کرد و پو هرگز پدر را ندید. تا دو سالگی در پناه مادرش، که بازیگری دورهگرد بود، به سر برد. اما مادر نیز، به مرگی بیهنگام، او را به خود نهاد و رفت. کودک را بازرگانی توانگر به فرزندی پذیرفت و نام خویش، آلن، را بر او نهاد. این نام را پو، به سپاسداریِ پدرخواندهاش، به نام خود پیوست و جاودان کرد. کودک اما تشنۀ مهر مادری بود که او را عاشقانه در آغوش گیرد. باری به مادر یکی از همبازیهایش دل بست. اما زن بیچاره به اندک زمانی پس از دیدار با پو جوانمرگ شد. دوستیهای بعدی او با زنان یا به مرگ معشوق انجامید یا به جدایی. طبع سرکشش او را از خانۀ پدرخوانده نیز گریزاند و تهیدستی و بیپناهی به مزدوریش در ارتش کشاند. در کسوت سربازی شایستگی نشان داد و پس از یک سال و نیم به درجۀ استواری ارتقا یافت. لیکن در این کار چندانی نپایید و پس از چهار سال، همچنان تهیدست، از ارتش استعفا داد و توانست مجموعۀ اشعارش را با عنوان اَلاَعراف، تیمورلنگ، و شعرهای دیگر منتشر کند. در همین دوران برادر جونش بر اثر بیماری سل درگذشت. آلنپو، سخت نومید و پریشان، به الکل روی آورد و به خیال خودکشی افتاد. چندی بعد با دخترعمّۀ چهاردهسالهاش ازدواج کرد. این ازدواج بیش از هرچیز برای آن بود که مادرزنش را نزد خود نگه دارد، زیرا چهرۀ مادرانهای را که سراسر عمر در جستجویش بود اینک در مادرزن خود یافته بود.
در این ضمن، با نوشتن داستانهای کوتاه شهرتی یافت و با نشریات و مجلههای مختلف به همکاری پرداخت و توانست چند گاهی از غم نان برهد. اما روزگار شادی او زود به پایان رسید. همسر بیست سالهاش دچار سکته شد. دو سال بعد، در 1844، آلنپو با همسر بیمارش به نیویورک رفت و در آنجا بود که شاهکار خود، «کلاغ» را سرود. این شعر بیش از همۀ نوشتههایش با استقبال روبرو شد.
در تابستان 1846 پو بیمار و همسرش در آستانۀ مرگ بود. حال و روز شاعر چنان نبود که بتواند چندان کار کند. پس درآمدش به سرعت کاهش یافت؛ چون زمستان رسید آنان حتا از عهدۀ خرید هیزم نیز برنمیآمدند. چندی بعد، همسرش، ویرجینیا، درگذشت و مرگ او شاعر را به مرز جنون و بدمستی کشاند.
یک سال بعد، از شاعرهای که شش سال از خودش بزرگتر بود خواستگاری کرد. اما خانوادۀ دختر سخت با این ازدواج مخالفت کردند و شاعر، آزرده و نومید، دست به خودکشی زد، لیکن جان به سلامت برد.
سرانجام در اواخر 1849 او را بیهوش و آلوده و نزدیک به مرگ در بندر بالتیمور یافتند و به بیمارستان بردند. چون به هوش آمد با تصاویر خیالیِ روی دیوارها سخن میگفت و هیچ چیز به یاد نمیآورد. چهار روز در گرداب مرگ دست و پا زد و به فرجام در روز هفتم اکتبر همان سال آرام گرفت. هنگام مرگ چهل ساله بود.
شعرها و نوشتههای پو، مثل زندگی او، پر از کابوس و تیرگی و وحشت است. مرداب، شب، سرما، مرگ، تنهایی و ترس، تصویرها و مضامین اصلی شعرها و بسیاری از داستانهی اوست. و اینهمه، با هم، در منظومۀ «کلاغ» نمود یافته است. از جملۀ رفتگان راه دراز مرگ، کلاغ چون پیامبری باز آمده است تا رازی تلخ را بر شاعر آشکار کند: مرگ همۀ عزیزان را با خود میبرد و دیگر هرگز امیدی به دیدارشان نیست و آنچه هماره بر جای میماند همانا مرگ است.
اندیشۀ اساطیری انسان کلاغ را با مرگ و تباهی پیوند داده است. نخستین بار کلاغ بود که به آدمی آموخت تا پیکر مردۀ برادرش را در خاک کند. همین کلاغ است که در شبی سرد و تاریک بر آستانۀ پو مینشیند و پیامی دهشتزای را بدو مینیوشاند: هرگز دگر! دیدار حتا به قیامت هم نخواهد بود!
کلاغ پو بر تندیس پالاس آتنا، بانوی خرد و زیبایی، فرود میآید و هرگز از آن برنمیخیزد، و این نمودار سیطرۀ ابدی مرگ است بر هرچه خرد و زیبایی.
شعر «کلاغ» دهها سال پیش به دست مترجم پرکار، شجاعالدین شفا، به نثر ترجمه و منتشر شده است. اما این ترجمه متاسفانه هم ناقص اس و هم نارس. مترجم سه بند از شعر را به کلی نادیده گرفته است و مابقی را نیز چنان ترجمه کرده که رنگ و آهنگی از شعر ندارد، و برخی لغزشهایش مایۀ شگفتی است. مثلا پلوتو (pluto) را که خدای مرگ است به جای افلاطون (plato) گرفته و «ساحل دوزخین شب» را «دیار افلاطونی شب» ترجمه کرده است. ترجمۀ مذکور به همراه اصل انگلیسی شعر در مجلۀ مترجم (سال دوم، شمارۀ پنجم، بهار سال 1371) مجدداً چاپ شده است.
تقریباً یک دهه پس از انتشار ترجمۀ شفا، صادق چوبک نیز شعر پو را با عنوان «غراب» ترجمه و منتشر کرد. ترجمۀ چوبک کامل و نسبتاً درست است، اما لحن فخیم و آرکائیک پو در آن رعایت نشده و مترجم گاه کلمات و ترکیبات عامیانه را، نظیر «پینکی زدن» در کنار تعبیرات ادیبانه به کار برده و صورت شعر را ناهموار و بیهنجار کرده است.
منبع
از شهر خدا تا شهر انسان
نقد و بررسی ادبیات کلاسیک و معاصر
محمد دهقانی
انتشارات مروارید
صص121-125
«غراب» منوچهری و «کلاغ» آلنپو نوشتۀ دکتر محمد دهقانی
مطالب بیشتر
«غراب» منوچهری و «کلاغ» آلنپو نوشتۀ دکتر محمد دهقانی
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…