تأملی در رمانِ هیچ دوستی به جز کوهستان
آیدا گلنسایی: «هیچ دوستی به جز کوهستان» روایت دردآلود و دلهرهآور خود تبعیدیِ انسانهایی ست که نه وطنی پشت سر دارند و نه «خاکی پذیرنده» در پیش رو. داستانِ غربت و ناچیزی و مرگ به زبان آدمی که نمیخواهد محقرانه پایان یابد و به آخرین روزنۀ رهایی انسانهای ستمدیده یعنی قدرت کلمات دل میبندد. جذابیت این کتاب از نخستین سطرهای آن آغاز میگردد تا زیبایی ِ ترسناک سرنوشتی تلخ و تجربهای دهشتناک را پیش رویِ مخاطبان قرار دهد:
مهتاب بود؛ در مسیری ناشناخته؛ آسمان رنگ دلهرۀ بزرگی به خود گرفته بود. دو کامیون جادۀ جنگلی پر پیچ و خم و پر سنگلاخی را با سرنشینانی مضطرب و هراسان و نعرههای اگزوزهایی ترسناک و سرعتی غیرعادی میپیمودند. دور تا دورِ ماشینها را چادرهایی مشکی بسته بودند و تنها میتوانستیم ستارههای درخشان آسمان را ببینیم؛ … سه ماه آزگار در به دری و گرسنگی در اندونزی کلافهمان کرده بود، تا اینکه قرار بود بالاخره، از طریق این جادۀ جنگلی، پایمان به اقیانوس برسد.
تأملی در رمانِ هیچ دوستی به جز کوهستان
مقصد این کامیونهای پر شتاب ساحلی دور افتاده در شمال اندونزی، نزدیک جاکارتاست تا این افراد را با قایقی به استرالیا ببرد. هرچند نویسنده از شروع سفری خطرناک سخن میگوید اما باوری به مرگ ندارد:
در آن سه ماهی که در شهر کالیباتا سیتیِ جاکارتا و جزیرۀ کِنداری بودم، مرتب خبر غرق شدن قایقها به گوشم میرسید، اما انسان گمان میکند که همیشه این اتفاقات مرگبار فقط برای دیگران میافتد و در آن شرایط باور به مرگ و نزدیکی به آن دشوار است؛ گمان میکند که همیشه مرگ خودش با دیگران متفاوت است. قادر نبودم تصور کنم این دو کامیون، که پشت به پشت در حال دویدن تا اقیانوساند، میتوانند قاصدان مرگ باشند… انگار مرگ من باید اتفاقی متفاوت باشد و در مکان آرامتری نازل شود؛… همیشه در این لحظات چیزی شبیه به نیرویی ماورایی درون آدم بیدار میشود و همۀ واقعیتهای مرگ را نادیده میگیرد. نه، قرار نیست من به همین راحتی تسلیم مرگ شوم. مرگ من در آیندهای دور رقم خواهد خورد، آن هم نه با غرق شدن یا چیزی مثل آن، در شرایطی خاص و در زمانی که ارادهای در کار باشد. در مرگ من حتماً باید ارادهای در کار باشد؛ ارادهای که از درونم و روحم شکل میگیرد. گویی مرگ آدم هم دست خودش است. نه، نمیخواستم بمیرم.
آدمهایی که همه از آب و غرق شدن و مرگ میترسند، آدمهای غریب افتاده در وطن چارهای جز دل به دریا زدن ندارند چرا که چیزی پشت سر خود نمیبینند، همه چیز پیش رو است. از این رو به زنده ماندن باوری نیرومند دارند. با این حال این امید روشن، مانع نوشتن صادقانۀ نویسنده از تاریکیها نمیشود:
یک روز گرم تابستان، پسر چشم آبی، که آنروزها کودک بود، همراه برادر بزرگش به سراغ تور ماهیگیریشان میرود که شب قبل در عمیقترین قسمت رودخانه انداخته بودند. برادرش شیرجه میزند توی رودخانه؛ مثل سقوط سنگی بزرگ خودش را شلیک میکند در دلِ آب. موجی غریب در پیاش میآید و لحظاتی بعد فقط تکانهای دست برادرش را میبیند که از او کمک میخواهد. پسر چشمآبی کم سن و سال و ناتوانتر از آن بود که دست برادر را بگیرد. تنها و تنها در انتظار بالا آمدن برادرش گریه کرده بود. ساعتها گریسته بود اما برادر دیگر از دست رفته بود و دو روز بعد جنازۀ بادکردهاش را در میان نواختن دهل از آب بیرون آورده بودند. آوای دهل رودخانه را متقاعد میکند جنازۀ بادکرده را پس بدهد؛ رابطهای موسیقایی میان مرگ و طبیعت…
روبروی اقیانوسِ بیتخفیف انسانهایی ایستادهاند که مرگشان برای هیچکس مهم نیست. زیرا به جایی تعلق ندارند و برای یافتن آن حاضرند دل هر خطری را بشکافند و راهی باز کنند. لذت ِ این رمان پر التهاب، صمیمانه و عمیق را نمیتوان با نوشتهای مختصر با خواننده در میان نهاد، بنابراین ما تنها به نقل بخشهایی از این کتاب که به نظر قابل تأمل میآید اکتفا میکنیم و امیدواریم سطرهای انتخابی گامی مؤثر در جهت ترغیب دوستان عزیز به تهیۀ کتاب و مطالعۀ آن برداشته باشد.
در همان اثنای دلهرهآوری که از ساحل دور و دورتر میشدیم و به سوی قلب اقیانوس و امواج کوبندهترش میشتافتیم، حادثهای نگران کننده پیش آمد: موتور آب کوچکی که در لبۀ سمت چپ قایق بود و آبِ داخل موتور خانه را به بیرون پمپاژ میکرد از کار افتاد؛ بدترین اتفاقِ ممکن برای قایق بیپناهی که آنهمه آدمِ از هوشرفته را حمل میکرد. کمک ناخدا بیدرنگ رفت سراغِ موتور خاموش. دستهاش را چندباری پشت سر هم با حداکثر شتاب و قدرت در بازوانش کشید، اما موتور شیههای میکشید و خاموش میشد.
به نظر روشنشدنی نمیآمد و کار از کار گذشته بود. ناخدا پیشنهاد کرد که برگردیم. تصور بازگشت به ساحلی که پُر بود از ترس گرسنگی و آوارگی دشوار بود، و احتمال بازداشت شدن به دست پلیسهای فاسد اندونزی و دیپورت شدن به جایی که از آن فرار کرده بودیم ما را به دامن خطر پرتاب میکرد. غرق این افکار بودم که ناگهان پسر چشمآبی رو به ناخدا فریاد کشید که ما هیچ راهی به جز پیش روی نداریم. پشت بندش جوان دماسبی هم عربدهای بر سر ناخدا کوبید که باید به ماجراجوییمان ادامه دهیم.
تأملی در رمانِ هیچ دوستی به جز کوهستان
ترسناکترین جاها لبهها بودند، یک موج بزرگ میتوانست هرکه را آن جا ایستاده بود به بیرون آن گردونه پرتاب کند. اوج تکانها زمانی بود که قایق بر بلندای یک موج میایستاد و با سر در چالۀ بین موجها فرود میآمد. لحظۀ فرود بود و حس شکستن و دو نیم و نیست شدن گردونهمان در میان قلههای موجهای حملهور؛ حسی که اعماق دل و جان آدم را به لرزه میانداخت، حسی شبیه سقوط از ارتفاع و انتظار برای متلاشی شدن.
تأملی در رمانِ هیچ دوستی به جز کوهستان
در دل تاریکی شب بلبشویی در گرفته بود به رنگ و بوی مرگ؛ گریهها، فریادها، عربدهها، کوبیدنها، و نالههای بچههای کوچک که دردناکترین صداها بود قایق آشوبزده را به جهنم تبدیل کرده بود. تعداد سطلها چند برابر شده بود و با سرعت پر و خالی میشدند. زنها با مرگ شجاعانهتر از مردها میجنگیدند. حس و غریزۀ مادری به ماده گرگهایی درنده بدلشان کرده بود که تیزیِ دندانهایشان را به سوی دریا نشانه رفته بودند.
تأملی در رمانِ هیچ دوستی به جز کوهستان
اما، هر اتفاقی که بیفتد، همیشه در دل تاریکی و در اوج سرخوردگی میتوان دل به امیدی هرچند کوچک بست، نوری ناچیز در حد یک نقطه، شبیه ستارهای دور در افق تاریک شب. حالا دیگر تمیم امید کسانی که برای بقا با آب و اقیانوس میجنگیدند بر آن نقطۀ نورانی کوچک متمرکز شده بود. ارادۀ جمعی شکل گرفته بود برای مقاومت و نمردن و رسیدن به آن نقطه که معلوم نبود چیست. مهم نوری بود در دوردست که سرنشینان را در حالت نبرد سر پا نگه میداشت.
در دل آن هیاهو و شیونهای آشکار و پنهان، برای من همه چیز در سکوت پیش میرفت. سرنوشتم به حضور مرگ گره خورده بود و هیچ راهی جز پذیرفتن و خوشآمدگوییاش نداشتم. یا بایست وامیدادم و در ورطۀ ترسی پر ابهت سقوط میکردم، یا شیرینی تلخ آن را میپذیرفتم. حضور مرگ هم شیرینِ شیرین بود و هم تلخِ تلخ. حرکت مرگ و حرکت زندگی در جسمی تهی و ویران جاری بود. خودم را از زاویۀ دیدی ناشناخته نظاره میکردم، فراتر و آن سوی انسانی که خودم بودم، جنازهای با چشمانی زنده و مقاومتی بیهوده در برابر قدرتی به نام مرگ.
تأملی در رمانِ هیچ دوستی به جز کوهستان
در آن لحظات همهچیز پوچِ پوچ بود. در ناخودآگاه و در اعماق وجود و ذهنم و هر آنچه مرا شکل داده بود، در پی نیرویی یا رگهای از خدا باوری یا نوعی نیرویی ماورایی میگشتم. اما هیچ چیز دستم را نمیگرفت. برای لحظاتی در عمیقترین جای وجودم دست به جست و جویی بزرگ زدم تا بلکه چیزی خداگونه بیابم و به آن چنگ بزنم، اما هیچ نیافتم جز خودم و یک احساس پوچی بزرگ و خوشایند. احساسی ناب از جنس بیهودگی؛ چیزی شبیه به خود زندگی و عین زندگی. شگفتی احساس تازهام به من شهامتی داد که سیگاری روشن کنم و آخرین پکها را روانۀ ریهها و رودهای کنم که بیاهمیتترین چیزهای تنم بودند. مرگ را پذیرفته بودم.
همهمۀ جماعتی ترسیده، شیونهایی دور، موجهایی کوبنده، فریادهایی هراسان و گنگ، و گهوارهای که جسدی فروپاشیده را در قلمرو مرگ و تاریکی تکان میداد. مادرم آنجا بود. تنها. روی اقیانوس سفر میکرد یا از دل موجها سر برآورده بود؟ کجا بود؟ نمیدانستم. فقط میدانستم مادرم آنجا بود. کنارم. میترسید، لبخند میزد، گریهای کهنه سر میداد. نمیدانستم چرا شاد بود. چرا شیون میکرد؟ عروسی بود و پایکوبی و عزا، سلطنت مرگ. کجا بود آنجا؟ کوهستانی مرتفع و پر از برف و یخ و سرما. آنجا عقابی بودم که پرواز میکردم بر فراز سرزمینی که کوهستان بود و کوهستان. دریایی آنجا نبود. در سرزمینی بودم که گرداگردش خشکی بود، بلوطهای پیر، و باز مادرم آنجا بود…
گرسنگی آنقدر قدرتمند هست که همه چیز را تحت تأثیر قرار دهد. اخلاق، وقتی که پای مرگ در میان باشد، به شدت کند و بیمصرف است. حتی یک دانه پسته قدرتی برای کشتن یک آدم داشت و این را یک هفته گرسنگی بر روی دریا به من ثابت کرده بود.
تأملی در رمانِ هیچ دوستی به جز کوهستان
سالها به کوهها فکر کرده بودم و جنگیدن با کسانی که میخواستند فرهنگ باستانی و هویت کُردها را نابود کنند. میخواستم نه در شهرها یا محیطهایی ساکت و بیدغدغه، بلکه در کوهها زندگی کنم. بارها تا نزدیکی انقلابها و طغیانهای درونی بزرگ پیش رفتم، اما هر بار چیزی از جنس ترس با پوششی از افکار صلحطلبانه مانعم شد. بارها تا دامنههای کوههای سر به فلک کشیدۀ کردستان رفتم، اما مدام این اندیشههای مبارزات مدنی و فرهنگی به شهرها کشاندم و قلم به دستم دادند. سالهای سال فکر کردم که به کوهها پناه ببرم و تفنگ به دست بگیرم و با کسانی که قلم را نمیفهمند به زبان خودشان بجنگم، اما هر بار به عظمت و قدرت قلم اندیشیدم و پاهایم سست شدند.
هنوز هم که هنوز است نمیدانم که روحم صلحطلب بود یا که میترسیدم. هنوز نمیدانم از جنگ در کوهها و با تفنگ میهراسیدم یا از تهِ وجود باور داشتم که راه نجات کُردستان از لولههای تفنگ نمیگذرد. شاید آدم ترسویی بودم و همین ترس بود که اندیشههایم را سوق میداد به سوی تکریم صلح و ارزش قلم و مبارزۀ فرهنگی.
شجاعت پیوند عمیقی با حماقت دارد. جنگ با موجها و ادامۀ سفر بدون داشتن نشانههایی از حماقت ممکن نبود. چندبار فرصت پیش آمده بود که تسلیم و منصرف شوم، اما هر بار به کمک رگههای حماقت درونم به پیش میرفتم. درک خطر خودش عامل بزرگی است برای خطر نکردن، و من مجبور بودم به حماقتم میدان بدهم تا به خطر فکر نکنم.
این را هم میدانم که شجاعت پیوند عمیقتری با ناامیدی دارد. انسان هرچهقدر ناامیدتر باشد، بیشتر قدرت انجام دادن کارهای خطرناک را دارد.
تأملی در رمانِ هیچ دوستی به جز کوهستان
اگر ضربۀ یک موج سرگردان قایق را دو نیم میکرد، بیشک ما میمردیم، مانند همۀ مردنهای پوچ دیگر. مرگ، با اینکه عظمتی به اندازۀ خود زندگی دارد، بسیار ساده اتفاق میافتد: پوچ و بیهوده؛ درست مثلِ خود زندگی. اشتباه است اگر خیال کنیم مردن ما با مردن میلیاردها انسان دیگری که تا به حال مردهاند و از این پس نیز خواهند مرد خیلی متفاوت است. نه، مرگ یک حادثۀ ساده است و همۀ مرگها پوچ و بیهودهاند. مردن در راه دفاع از یک سرزمین یا یک ارزش بزرگ با مردن برای یک بستنی چوبی هیچ تفاوتی ندارد. مرگ مرگ است: ساده و پوچ و ناگهانی، درست شبیه تولد.
تأملی در رمانِ هیچ دوستی به جز کوهستان
شاید آنچه نگاههای آن زن کُرد را سنگینتر میکرد، حس یک رنج مشترک در چشمان سیاهش بود؛ رنجی که مرا دور کرده بود از گذشته و سرزمینی که به آن تعلق داشتم. مطمئناً او هم مثل من یک کُرد رنجکشیده بود و یک موجود زیادهخواه تلقی میشد؛ کسی که همیشه موی دماغ است و حرفهای غریبی دربارۀ آزادی و دموکراسی میزند.
همیشه همین است: یک نیروی قدرتمند از درون آدم در برابر ضعفها و ناامیدیها طغیان میکند.
درگیریها بیشتر بین ایرانیها و افغانستانیها بود که البته ریشههای کینههای بینشان به گذشتههایی دور برمیگشتند و ریشههای تاریخی داشتند. رفتار ایرانیها از موضعی برتر بود و این را افغانستانیها نمیتوانستند تحمل کنند.
تحولات ماههای بعد آرام آرام ثابت کرد که سیستم حاکم بر زندان روی یک اصل استوار است: اینکه زندانیها را به همدیگر بدبین کنند و حس تنفر را بینشان عمق ببخشند، هرچند با گذر زمان درگیریها و دعواها آرام آرام به کناری رفتند و بیشترشان به این نتیجه رسیدند که مسیر صلح را در پیش بگیرند. زندان این قدرت را دارد که به مرور زمان هرکسی را سر جایش بنشاند. قدرت حصار حتی خشنترین انسانها را میتواند به صلح وا دارد چه برسد به زندانیهای زندان مانوس که همگی خود قربانی خشونت بودند. ما یک مشت انسان معمولی بودیم که بیهیچ جرمی زندانی شده بودیم. شاید کنترل کردنِ احساس تنفر از هم بزرگترین دستاورد زندان باشد
بدبینی زندانی به برادر زندانیاش خاصیت هر زندانی است، اما از طرفی این هدف اصلی سیستم حاکم بود تا زندانیها در اوج بدبینی تنها و تنهاتر شوند و در نهایت فروپاشی و سقوطشان را جشن بگیرد.
تأملی در رمانِ هیچ دوستی به جز کوهستان
من مانند گرگی بودم که موقتاً گرگ بودنش را فراموش کرده و بینشی یافته که آرامشی نوعدوستانه در وجودش شعلهور میکرد، هرچند رگههای تنفری قوی هم با خود داشتم از کسانی که تنهاییام را خط میانداختند.
تنهایی خود فلسفه است و تاریخ است، درست همچون زندگی که ساکت است و سرزنده و شکوهمند. شاید زندگیترین زندگی تنهایی است و زندگی چهقدر تلخ است، زندگی چهقدر شکوهمند است، و زندگی چقدر ترسناک است.
ترس قدرت عجیبی برای حرکت دادن آدمها دارد، اینکه آنها را به تکاپو وامیدارد و مسیرشان را تعیین میکند: کوهی از یخ که بیشترِ آن در زیر آب ناپدید شده است، مادرِ همۀ شکنجهها.
این خاصیت زندان است که کسی نمیتواند با کس دیگری به مدت طولانی احساس دشمنی کند. البته این قاعده برای دوستی هم صدق میکند. زندان محیطی نیست که بتوان یک احساس ناخوشایند، و حتی خوشایند، را برای مدتی طولانی تحمل کرد.
فضای زندان، با قوانین ریز و درشتش، طوری طراحی شده بود که زندانیها از یکدیگر متنفر شوند، چون از رهگذر همین احساس تنفر بود که فضای زندان زندانی را منزویتر میکرد و آنقدر سنگینی بار آن زیاد میشد که زندانی به یکباره، در یک شب تاریک، دچار فروپاشی میشد و مقاومتش پایان میگرفت. این هدف اصلی سیستم حاکم بر زندان بود: بازگشت زندانی به سرزمینی که از آنجا آمده بود. گویی قدرت حصارها تنها زمانی میتوانست زندانی را از پا دربیاورد که با آدمها دست به یکی میکرد: شکنجۀ زندانی به وسیلۀ زندانیهای دیگر؛ و این جزئی از روح زندان است.
من در پایین دست رودخانه بر روی تخته سنگی با بدنی لخت و سرد ایستاده بودم.جیژوان پر غرور از دور سوار بر مادیانش یورتمه میآمد. موی شرابیاش را به دست باد تند سپرده بود. چین دامنش میرقصید و همینطور گل و پولک از دامن و شال کمرش در بادها رها میشد. آسمان داشت پر از گل میشد و هزاران پروانه در هوا پاشیده بود. جیژوان حسم میکرد. قلبم را میفهمید. او با لبخندش به طرفم میآمد، لخت میشد، درست مثل من. ساقهای بلورینش را به سردی آب میسپرد. تا کمر فرو میرفت و بعد در خروش رودخانه ناپدید میشد. من از روی تخته سنگم عطرش را از نفس رودخانه میشنیدم. نگران میشدم. مشتی آب، که بوی او را میداد مینوشیدم و باز هم نگران میشدم. به کوههای اطراف نگاه میکردم و باز هم نگران میشدم و دست آخر این جیژوان بود که در هیئت یک شاهماهی آشکار میشد. رهای رها بود. چشمانش را بسته بود و آزاد بود. سبک بود. همیشه به موجها و رودخانه اعتمادی شگرف داشت. و دست آخر این من بودم که از تختهسنگم پایین میپریدم و لحظاتی بعد جیژوان در آغوشم بود. همچنان سبک. همچنان رها. همچنان زیبا. و لبخندهایی که به یک بوسه با طعم گردو ختم میشد…
رؤیاها زندگیاند؛ رؤیاها خود زندگیاند؛ رؤیاها شعرند. ناله، ضجه، گریه و عشق… چه ذهن سیال آشفتهای، چه پرواز بیمعنایی به گذشته! و چه احساس هولناکی به زندگی، به عشق، به آدمی!
رهبران واقعی، در رفتارشان گونهای از پروفسوری دارند؛ پروفسوریت…پروفسوریت… بله، این مفهومی است که یک رهبر را کاریزماتیک میکند. پروفسوریت یعنی گشودن راهی تازه، ایجاد فضایی نو با چاشنی شاعرانگی و احساس، ایجاد سبکی برای دوست داشتن. البته پروفسوریت مساوی با گونهای از تقدس نیست، وگرنه من همین جا، در حالی که روی صندلیم نشستهام، میتوانستم بایستم، سیگاری روشن کنم، شلوارم را پایین بکشم، و ادرار کنم روی همۀ عالم…
تأملی در رمانِ هیچ دوستی به جز کوهستان
«هیچ دوستی به جز کوهستان» قدرت قلم را به زیباترین وجه به رخ جهانیان میکشد. وصف دقیق بوچانی از زندان، رفتار زندانیان، احساسات درونی آنها، شادیها و ترسها و صفهای طولانی و حتا دستشوییهای زندان ما را به جهنمی میبرد تا از جهنمی بدتر آگاه کند! چرا این آدمها در مانوس اسیرند؟ چرا اینهمه حقارت و ظلم را به جان خریدهاند؟ چه بر آنها رفته است؟
یکی از ویژگیهای اصلی این اثر دقت، صراحت و صداقت در توصیف تلخترین حقایق زندگی است. نویسنده نمیکوشد واقعیات را بزک کند. او شرافتمندانه شاهد رنج انسان است و آن را بر ملا میکند. رنج در این اثر برهنه و عریان مقابل دید آدمی است. میتواند رو بگرداند و میتواند بایستد و آن را با حالتی معذب نگاه کند. وصف دقیق توالتها، حتا مشکلات ادرار کردن، وصف دقیق صف غذا، توی صف زدنها، سقوط به پستیها برای یک کیک خوشرنگ و میوه، رفتن برقها در آن گرمای استوایی، وصف دقیق بوهای گندیده و بدن زندانیان و در یک کلام وصف فلاکت انسانهایی که هرکدام به دلیلی امیدی به پشت سر ندارند در این کتاب بسیار متبحرانه آمده است. در این رمان رنج هیچگونه ناخالصی ندارد و رنج واقعی است بدون اینکه خیال و بازی با کلمات خواسته باشد از رنجهایی نزیسته صحبت کند و این نکتۀ بسیار مهمی است.
هیچ دوستی به جز کوهستان ما را هم به قلب تبعیدگاه مانوس و فضای پرتحقیر و وحشتناک آن میبرد، اجازه میدهد لحظاتی برج عاج سختیهای کوچک و متعارف را رها کنیم و به انسانهای دیگر و رنجهایی بزرگتر بنگریم. انسانهایی را ببینیم که با رنج تغییر ماهیت میدهند و تبدیل به «گوریل پشمالو» میشوند. علاوه بر نمایشنامۀ «یوجین اونیل»، این کتاب مرا یاد فیلم «مصایب مسیح» و نیز داستان کوتاه «قایق بیحفاظ» اثر استیون کرین انداخت.
در این اثر، ادبیات اعتراضی را میبینیم که از تمام جهان میخواهد به «زندان»، ظلم و تجاوز معطوف شوند و البته به تلاشی که انسانها در بدترین شرایط برای آزادی میکنند. با خواندن این اثر میتوان به «غریزۀ آزادی» در بشر معتقد شد. انسان توانایی آن را دارد که در برابر دیوارها عقبنشینی نکند و راهی بیابد. در جای جای کتاب میبینیم نویسندهای که مشمئزکنندهترین صحنهها را برای ما روایت میکند، توانسته بر دهشتناکترین شرایط محیطی غلبه کند و حتا در زندان مخوف جزیرۀ مانوس، آزادی خود را بازیابد.
برای همۀ ما در این داستان عجیب، صادقانه و مبارزۀ قلمی شگرف درسهایی است که باید به آنها فکر کنیم. به مانوسِ محیط و مانوسهای درونی خود بیندیشیم و بیاموزیم که در بدترین شرایط زندان، چگونه میتوان بود و به تمامی بود!
مطالب بیشتر
«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات آیدا گلنسایی: «دیروز خیلی…
گفتوگو با فروغ، شاملو، سهراب، اخوانثالث و... گفتوگو با فروغ، شاملو، سهراب، اخوانثالث و... گفتوگوی…
«نکاتی دربارۀ معناداری شعر»، دکتر تقی پورنامداریان
«بیتو به سر نمیشود»، مولوی با صدای فریدون فرحاندوز (بیشتر…)