بوی چوب سوخته همهجا پیچیده بود. همهجا، تمام دشت، حتی چاهی که بیژن در آن زندانی بود. بیژن عطر شاخههای شعلهور را حس میکرد. مثل نابینایی که چشمِ دیدن ندارد، دنیایش را با صداها و بوها معنا میبخشید. نمیدانست این آتش، روزگار تاریکش را روشن میکند یا نه؟ نمیدانست تا پیش از سپیدهدم دلدارش را در بر خواهد گرفت یا نه؟ هوا را با نفسی بلند به سینه داد. چاه از صدای آهش پُر شد. دلش برای زمینی که شب را در آغوش کشیده بود، تنگ شد. برای منیژه که ایستاده بود لبهی چاه و خیره بود به آتش.
کلبهی منیژه در آتش میسوخت. کلبه میسوخت و چهرهی زرد و سرد منیژه را به سرخی رنگ میزد. چند قدم از کلبه دور شد، چند قدم به چاه نزدیک شد. به آسمان نگاه کرد و ابرهایی که سوار اسب باد وحشیانه میتاختند. فکرش را زمزمه کرد: «بروید، بروید ای ابرهای وحشی. امشب فکر بارش را از سر به در کنید. امشب با تمام شبهای جهان فرق دارد. امشب باید این آتش روشن بماند.» دستهای مشتشدهاش را به هم کوبید: «کاش باران نبارد…» بلند گفت: «کاش باران نبارد.»
صدای بیژن از ته چاه آمده: «چیزی گفتی دلبرکم؟»
گفت: «کاش باران نبارد، وگرنه نقشههایمان نقش بر آب میشود.»
بیژن میدانست ولی پرسید: «اگر ببارد؟»
منیژه گفت: «آتشی که بهپا کردهام خاموش میشود.»
بیژن گفت: «اگر آتشی که به پا کردهای خاموش شود؟»
منیژه گفت: «آنان برای نجات تو نخواهند آمد و من… نمیدانم دیگر چه باید کرد.» و هقهق گریهاش را به درون چاه ریخت: «دیگر تاب دوریات را ندارم. تو نزدیک منی و از من دور. صدایت را، بویت را، وجودت را حس میکنم و دستم به تو نمیرسد. نفرین بر این سرنوشت!»
بیژن گفت: «آرام باش دلبرکم. آرام. این چاه نمور و سیاه است. نگذار با خیال چشمان سیاه و نمناکت، غم و اندوهم دوچندان شود. نگران نباش! میآیند و آتشی را که افروختهای خواهند دید. راستی، امشب برایم قصه نگفتی.»
منیژه نشست و صورتش را به روزن چاه نزدیک کرد. آهسته گفت: «قصه؟»
بیژن زمزمهوار گفت: «آری، قصه. من روز را به عشق شنیدن قصههای تو به شب میرسانم. اگر چه ته چاه همیشه شب است و آفتاب و مهتاب معنایی ندارد، اما قصههای شیرین تو، دنیای تاریک مرا روشن میکند.»
منیژه گونهاش را به روزن چاه چسباند. گوشش از موج صدای بیژن لبریز شد. امشب خیال قصه گفتن نداشت. خیال قصه شنیدن داشت. قصه هم اگر نبود، نبود. با زمزمهی شعری میتوانست دلخوش باشد، یا حرفی از هرجا. تنها دوست داشت گوش بسپارد و انتظار بکشد.
داستان بیژن آغاز شد.
فصلهایی از کتاب برف و آفتاب نوشتۀ فرهاد حسن زاده
2
در تالار بزرگ کاخ پادشاهی کیخسرو جشن و پایکوبی برقرار بود. در آن بزم بزرگ صدها نفر در رفتوآمد و شادی و سرور بودند. یکسوی تالار نوازندگان با نوای دلنشینی گوشها را نوازش میدادند و سویی دیگر بزرگان و بزرگزادگان سرگرم گفتوگو. جامهای رنگارنگ شربت و شراب دست به دست میگشت و سبدهای بزرگ میوه در دست خدمتکاران میچرخید و دمبهدم پُر و خالی میشد.
گوشهای از مجلس جوانها نشسته بودند و صدای شوخی و خندهشان بلند بود. به نوبت خاطرهای از رزمهایشان تعریف میکردند. بیژن هم میانشان بود و صدایش از همه رساتر: «سرباز را روی دست بلند کردم و بالای سر بردم و چرخاندم و چرخاندم. او با صدای نخراشیدهاش نعره میزد: مرا نکش! مرا نکش! رهایم کن! رهایم کن!… من هم رهایش کردم.»
یکی از دوستانش گفت: «رهایش کردی؟ به همین سادگی دشمن را رها کردی؟»
بیژن گفت: «آری. رهایش کردم. او را از بالای سرم پایین انداختم.»
یکی دیگر از جوانان گفت: «پایین چه بود؟»
بیژن با چهرهای سرد و بیاعتنا گفت: «پایین؟ تا آنجا که یادم میآید درهای عمیق بود که صخرههای تیز و ترسناکی داشت.» دوباره صدای قهقههشان بلند شد.
بیژن از جایی که نشسته بود پدرش را دید. به ستونی تکیه داده و با خود خلوت کرده بود. از دوستانش جدا شد و از لابهلای مهمانها خود را به او رساند. سر کنار گوشش برد و پرسید: «پدر، چرا اینگونه سرگشته و آشفتهاید؟»
گیو نفسی شبیه آه کشید و به چشمهای درشت و پرفروغ پسرش نگاه کرد: «هیچ نمیدانم پسرم. مانند سنگپشتی شدهام که کوهی از سنگهای اندوه بر پشت و شانه دارم. دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب فیلهای سیاهی که خرطوم و گوشهایی همچون بادبزن داشتند. اما تنشان مانند اسب بود و چون توفان میتاختند و از هر جا میگذشتند، به جای گرد و غبار بوتههای آتش از جای پایشان بیرون میزد.»
بیژن آهسته خندید و سعی کرد گیو را آرام کند: «اینکه خواب بدی نیست پدر. فیل نشانهی بزرگی و قدرت و آتش نشانهی گرمای زندگانی است.»
گیو پوزخندی زد و گفت: «بسکن! تو پهلوانی و خوابگذاری کار تو نیست. من خود میدانم که این خواب نشانهی چیست.»
بیژن خیره شد به چشمهای گیو و پرسید: «نشانهی چیست؟ شوم است یا شیرین؟»
گیو حرف را عوض کرد: «من دارم میروم و آرزو دارم پیش از مرگم عروس گرفتن تو را ببینم.»
بیژن با خنده گفت: «آی… آی… آی… شما هم هربار مرا میبینید به ترفندی از عروسی سخن میگویید. من نیز خواب دیدهام به زودی گمشدهام را پیدا میکنم.»
ابروهای گیو در هم گره خورد: «خواب دیدهای؟» نمیدانست جدی میگوید یا سربهسرش میگذارد. دندانهای سفید بیژن از خندهای کشدار درخشید و میان خنده گفت: «آری خواب دیدهام… دیدهام… گمشدهام پیدا میشود…»
ناگهان پردهدار به تخت شاه نزدیک شد. از کیخسرو اجازهی سخن گفتن خواست و پادشاه اجازه داد. پردهدار که پیدا بود خبری ناخوش دارد، آب دهانش را فرو داد و گفت: «سه تن از مردم ارمنستان برای دادخواهی آمدهاند و اجازهی ورود میخواهند.»
کیخسرو با ابروهای درهم گره خورده گفت: «امشب چه جای دادخواهی است؟»
پردهدار گفت: «همین. به آنان گفتیم امشب جشن پیروزی برپاست و زمان خوبی برای اینکار نیست. اما آنها از راه دور آمدهاند و برای گفتن و رفتن شتاب دارند.»
کیخسرو به نوازندگان اشاره کرد دست از نواختن بردارند و به مهمانهای ناخوانده اجازهی ورود داد. سه مرد میانسال، خسته و بیرمق، جلوی تخت شاه زانو زدند. زمین را بوسیدند و اجازهی سخن خواستند. به اشارهی شاه یکی از مردان گفت: «از اینکه ما را به حضور پذیرفتید سپاسگزارم. شهریارا! سرزمین ارمنستان بیشهزارانی سبز و باغهای پرمیوه و چشمههای جوشانی دارد که به لطف خداوند همواره دلمان به آنها گرم است. اما چه سود که چند روز است از بلایی خانمانسوز روزگارمان سیاه شده. لشگر بزرگی از …»
کیخسرو میان حرفش آمد: «هان؟! به شما حمله شده؟ از جانب تورانیان؟ دشمن به شما یورش آورده؟»
مرد سخنگو دستها را بالا برد و با لبخندی پاسخ شاه را داد: «دشمن… نه آن دشمنی که شما میپندارید. این بار گلهی بزرگی از صدها گراز وحشی به باغها و کشتزارهای ما حمله کرده و همه را تارومار و نابود ساخته. از درختان انگور و سیب و گلابی گرفته تا گندمزارها و یونجهزارها. کشاورزان نمیتوانند به کشتزار بروند و گلهداران گله به صحرا نمیبرند از بیم کشته شدن به دست گرازان.»
کیخسرو چهره در هم کشید و زمزمه کرد: «گرازها!… پارسال نیز به آذرآبادگان یورش برده بودند…» صدایش بالا رفت و با قدرتی که در کلامش نهفته بود، گفت: «اکنون که در جنگ با تورانیان پیروز شدهایم، هنگام آن رسیده که پوزهی این درندگان بدسرشت را بر خاک بمالیم و جهان را از لوث وجودشان پاک بگردانیم.»
همه با سر حرف شاه را تایید کردند. گیو گفت: «من میدانم راه چاره چیست.»
همهی سرها به سوی او چرخید. شاه اجازهی سخن داد و گیو با خسخس نفسهای کوتاهش گفت: «گره این کار فقط به دست رستم باز میشود. پیکی به زابلستان بفرستید و رستم را بخوانید. تنها اوست که حریف این آفت خانمانسوز است. تنها اوست که با زور بازو و گرز و خنجر و کمندش، همه را به کام مرگ میفرستد و از لاشهشان کوه و از خونشان رود جاری میسازد.»
همهی حرف او را تایید کردند و به دهان شاه خیره شدند. اما کیخسرو موافق نبود. میدانست که رستم تازه از جنگ آمده و خسته است. میدانست این راه دور او را خستهتر خواهد کرد. فرمان داد از خزانه چند کیسه زر و گوهر آوردند. همه را بر تختی چید و رو به سرداران و افسران گفت: «خوب گوش کنید! سرزمین ایران فقط رستم ندارد. این خاک پهلوانانی دارد که در جنگاوری نمونهاند و هر کدام لشگری را حریفند. اینک به این کیسههای زر و گوهر نگاه کنید! این گنجینه پاداش کسی است که به جنگ گرازها برود، سرشان را از تن جدا کند و شاخهایشان را برایمان بیاورد.»
ولولهای میان مهمانان بهپا شد. زمزه و پچپچه و هیاهو. جواهرها چشم همه را خیره کرده بود. کدام پهلوان حاضر بود پا به میدان این نبرد بگذارد؟ کیخسرو همه را به سکوت فراخواند و گفت: «بسیار خوب. همهی پهلوانان و جنگاوران اینک در این مجلس حاضرند. یکتا پهلوان بزرگ ما کیست تا این گنجینه را روانهی خانهاش کنیم؟» چشمها در هم خیره گشت و گشت تا مگر کسی سکوت را بشکند و پا پیش بگذارد.
ناگهان سکوت تالار شکست و کسی با سینهی سپرکرده و گردنی افراشته قدمی جلو نهاد و گفت: «من.»
چهرهی کیخسرو شکفته شد: «هان! بیژن پیشگام شده. پهلوانی از تبار رستم. چه خوب و چه نیکو. جوشش خون نیاکانت را در رگانت حس میکنم. بهراستی خود را برای این پیکار دشوار سزاوار میبینی؟»
بیژن در برابر شاه سر خَم کرد و گفت: «آری. اگر شهریار اجازه دهند، من به جنگ گرازان خواهم رفت.»
گیو کنارش آمد و دستش را گرفت و با صدای لرزانی گفت: «چه میگویی؟! مُشتی زر و گوهر چشمانت را کور کرده؟ میخواهی جانت را به خطر بیاندازی؟»
بیژن دست از دست پدر جدا کرد و گفت: «خطر کردن رسم جوانان است پدر گرامی. پای گوهر هم که در میان باشد، میتوان از جان گذشت.»
چشمان گود نشستهی گیو نگاهی خشمگین داشت و صدایش آشکارا میلرزید: «تو از قولی که میدهی آگاه نیستی. به سرت شور جوانی است، سرد و گرم روزگار نچشیدهای و نمیدانی راه و بیراه کدام است.»
بیژن دست بر شانههای پدر گذاشت. شانههایی که گذشت زمان لاغر و تکیدهاش کرده بود. «آرام باش پدر. من از رستم هیچ کم ندارم. خون دلیری و ماجراجویی او در رگهای من هم جاریاست. اکنون که فرصت آزمایش رسیده، بگذار بخت خویش بیازمایم.»
گیو گفت: «سخن از بخت مگوی. اینجا زور بازوست و تدبیر جنگ که تو را راه میبرد.»
بیژن گفت: «آنها را هم دارم. هم زور بازو و هم تدبیر مرد جنگی. هنوز پسرت را نشناختهای. من جوهر شجاعت و جانفشانی را از شما به ارث بردهام پدر.» و پیش از اینکه گیو او را پشیمان کند، رو به کیخسرو کرد. از او خواست که بهترین اسب و سلاحهای جنگی را برایش آماده سازند، تا صبح زود راهی شود.
شاه گفت: «همه را برایت مهیا خواهیم کرد و برای این که خیال پدرت آسوده گردد، دستور میدهیم گرگین نیز با تو همراه شود.»
دهان گیو از هراس و حیرت باز ماند: «گرگین؟!»
شاه گفت: «آری گرگین. اگر بیژن زور بازو دارد، گرگین عقل و درایت دارد. او کوهها و دشتها را همچون کف دست میشناسد. همانگونه که راهنمای سپاهیان ما در جنگهای بزرگ بوده، راهنمای بیژن نیز خواهد شد.»
گیو در مقابل سخن شاه چارهای جز سکوت نداشت. تنها زیر لب گفت: «نفرین بر این اهریمنِ انساننما!» و طوری که بیژن بشنود گفت: «پسرم، بیشتر از گرازهای وحشی از گرگین بترس که گرگی است در لباس میش.»
گرگین دورادور آنها را نگاه میکرد. بیژن نگاه از چشمهای درشت و بیرونزدهی گرگین گرفت و سعی کرد به برزو آرامش بدهد. «نگران نباش پدر. او را میشناسم. خوب هم میشناسم.»