از لیسبون تا تهران (فرناندو پسوآ و ناصر وثوقی)
الف) فرناندو آنتونیو نوگوئریا پسوآ (Fernando António Nogueria Pèssoa) در لیسبونِ پرتغال زاده شد. هنگامی که پنج ساله بود، پدرش را از دست داد. همراه مادر، و ناپدریاش رهسپار دوربانِ افریقای جنوبی شد. ناپدری او کاردار سفارت پرتغال در این شهر بود. پسوآ در دوربان در مدرسهای انگلیسی درس خواند. در سیزدهسالگی دیداری یکساله از میهنش داشت. امّا از هفدهسالگی اقامت دائم وی در پرتغال آغاز شد.
ب) تحصیلات دانشگاهی مختصر پسوآ در دانشگاه لیسبون انجام پذیرفت. بسیار زود به عنوان مترجم امور بازرگانی شروع به کار کرد. در همین دوره، آثاری از خود را به صورتهای شعر، نثر و نقد ادبی به نشر سپرد. البتّه، جز سه دفتر از شعرهای انگلیسی و یک دفتر از شعرهای پرتغالی، در زمان حیاتش، دیگر آثار آفرینشگرانهاش فقط در نشریهها منتشر شد.
پ) او از سال 1914، یعنی سالی که نخستین سرودهاش نشر یافت، سه نقاب / صورتک / چهره (Persona) ادبیِ اصلی، یا آنگونه که خود تأکید میکرد، «نام دیگر» (heteronym) پیدا کرد. پسوآ در ضمن تکاپوهای ذهنی، به این نقابها بر میگشت: آلبرتو کاییرو (Caeiro Alberto)، شاعری درس نخوانده و عامی / روستایی که با آرایی عظیم در سر، شعر آزاد میسرود)، ریکاردو رِیس (Ricardo Reis، پزشکی که با تأثیر از هوراس، قصیده / چکامه: ode میسرود)، آلوارو دوکامپوس (Álvaro de Campos، مهندس نیروی دریاییِ مستقّر در لندن، شاعری ماجراجو که از سرودههای والت ویتمن (1892 – 1819) و فوتوریستهای ایتالیایی تأثیر پذیرفته است).
ت) پسوآ، البتّه، در ذیل نام واقعیاش هم آثاری را منتشر میکرد. امّا وی آثار در ذیل نام دقیق (Orthonym) خود را نقاب ادبی دیگری در نظر میآورد. قلمزنان برجسته همنسلش نیز برای خویش، نقابهایی داشتند. در مَثَل، میتوان به اِزرا پاوند (1972 – 1885؛ با نقابِ ماوبرلی Mauberley) و راینر ماریا ریلکه (1926 – 1875؛ با نقاب مالته لاوریدز بریگه Malte Laurids Brigge) اشاره کرد. امّا پسوآ، به انفراد، به نقابهایش، حیاتی جدا از خود بخشیده بود. همچنین، برای یکیک آنان، از نظر روانشناسی، زیباییشناسی و سیاست، عقایدی خاصّ خودِ این نقابها تعیین کرده بود.
ث) پافشاری پسوآ بر موضوع هویت در مقام ساختاری پویا و درخور انعطاف، و نپذیرفتن برآیند تصوّر سنّتی از نویسندگی و خصوصیات فردی، او را از نظر علایق پسامدرن پیشگام جلوه داده است. وی، بعدها یک نیمنقاب به نام برناردو سوآرِس (Bernardo Soares) هم درست کرد: او یادداشتهای روزانه تخیّلی و گسترش یافتهای را در فراتر از بیست سال برایش نوشت. این یادداشتها پس از مرگ پسوآ به صورت کتاب اضطراب (Book of Disquietude) تدوین شد.
ج) نامهای دیگر یا نقابهای وی، فقط به موارد پیشگفته منحصر نمیشود: آنتونیو مورا (António Mora، جامعهشناس و فیلسوف)، بارون تیو (Baron of Teive، مقاله / جستارنویس)، رافائل بالدایا (Raphael Baldaya، طالعبین) و دستکم، هفتاد نقاب دیگر. پسوآ، خود، در نیمه دهه 1930 به سبب بیماری تشمُّع کبدی درگذشت. پس از درگذشتش، آثار وی از انتشار و تشویق گستردهای بهرهیاب شد. هارولد بلوم، منتقد ادبی معتبر در ایالات متّحده امریکا، در یکی از آثارش (The Western Canon)، پسوآ را در شمارِ 26 نویسنده پُراهمیّت، که معیارهای ادبیات غربی را به وجود آوردهاند، قرار داده است.1
چ) نکته درخور ملاحظه، برای ما ایرانیان، توجّه خاصّ پسوآ به خیّامِ حکیم و شاعر (سده 6 ﻫ . ق) است. در ضمن یادداشتهای پسامرگِ (Posthumons) او، از جمله، میتوانیم این تعبیرها را درباره خیّام بیابیم:
«بیاشتیاقی خیّام به زندگی بیاشتیاقی کسی نیست که نمیداند چه باید بکند. چرا که در اصل، هیچ کاری نمیتواند بکند یا سر در نمیآورد. این، اندوه کسانیست که مرده به دنیا آمدهاند و کسانی که به طور مجاز، [زندگی] خود را با مورفین یا کوکایین تنظیم میکنند. [امّا] اندوه خرد ایرانی عمیقتر و اصیلترست. این، اندوه کسیست که شفّاف اندیشیده و نتیجه گرفته است که همه چیز سیاه است […] نسیمی ملایم، گفتوگویی بیمنظور و برنامه، جامی از شراب و گل: اوج آرزوی نهایی حکیم ایرانی همینست و بس. عشق وجدآورست و ملالآور، اقدام [= عمل] آزرده میکند و [به] کژراهه میرود، کسی موفّق نمیشود بداند، و اندیشیدن همه چیز را مکدّر میسازد. بنابراین، بهترست امید و آرزویمان را به وقت دیگری موکول کنیم، و ادّعای مجنونانهای که [با آن] میخواهیم جهان را تعریف و اصلاح و [بر آن] حکومت کنیم، به حال خود رها سازیم. همه چیز هیچست».2
ح) نمونهای از سرودههای ریکاردو رِیس، یکی از نقابهای سهگانه عمده پسوآ، که در آن، موضوع «من»های درونی، خود، موضوع شعر شده، از این قرارست:
«افراد بیشماری در ما زندگی میکنند
من میاندیشم یا احساس میکنم
و نمیدانم کدامشانست که میاندیشد یا احساس میکند
من تنها
صحنه اندیشیدن و احساس کردنام
من بیش از یک روح دارم
تعداد منهایم از من بیشترست
و هنوز هستم
بیتفاوت به همهشان
آنها را ساکت میکنم:
من سخن میگویم
چیزهایی که احساس میکنم
یا نه،
با همه چندگانگیشان
در منی که منام جرّ و بحث میکنند:
ناشناخته
آنها چیزی به منی که من بشناسمش
دیکته نمیکنند:
من مینویسم».3
خ) منتقدان و محقّقان ادبی، بیشتر علاقهمندند تا موضوعی مانند نقاب یا به تعبیر پسوآ، «نام دیگر» را در چهارچوب علاقه شاعر / نویسنده برای رسیدن به محتوا و شکل ادبی تازه، و شخصیّتبخشی به هویت ادبی نو تحلیل و تبیین کنند. امّا بیشک، از منظری روانشناختی هم میتوان به نقاب ادبی نگریست: صرفنظر از تمایل شاعر / نویسنده به پنهان ماندن، و سخن گفتن از زبان دیگری، انزوا و تنهاییِ خود خواسته یا ناگزیر وی، شاید از جمله دلیلهایی باشد که وی را به سوی نامهای دیگر پیش بَرَد. در واقع، از این منظر، نقاب همچون شیوه / راهیست به جبران تک افتادگی، یا سازوکاری برای پایداری و تداوم در گستره قلم، فکر و زندگی.
د) زندگی قلمیِ ناصر وثوقی، دانشوری واژهورز و مترجمی مجلّهنگار، که نشریهای روشنفکرانه و ویژه را به نام اندیشه و هنر تدوین، تألیف و ویراستاری میکرد،4 از نظر بهرهیابی از نقابها یا «نامهای دیگر» شباهت غریبی به حیات ادبی پسوآ دارد. او این مجلّه را با وقفههای کوتاه و گاه بسیار بلند، در سالهای 1388 – 1333 منتشر کرد. شمار نامهای مستعار در ادوار مختلف اندیشه و هنر بسیار زیاد است. بخش اندکی از این نامها از آن همکاران وی بود (در مَثَل، به احتمال زیاد، فرامرز خبیری همان آیدین آغداشلو، فرهاد سامان همان بیژن الهی: 1389 – 1324، و م. یزردوگ همان محمّد گودرزی هستند). امّا بخش اعظم نامهای مستعار نشریه مورد بحث، از آنِ خود وثوقی بود. شمار آنها شاید از سی هم درگذرد.
ذ) با این همه، نکته پُراهمیّتتر آن است که وثوقی به چند نام از میان این نامها، نه به عنوان نام مستعار، بلکه در مقام نقاب یا «نام دیگر»، هویت و شخصیّت عطا کرده بود. او از نیمه دوم دهه 1340 به بعد، اندک اندک به سوی تنهایی و لاجرم، بهرهیابی از نقابها یا «نامهای دیگر» گرایش یافت. این گرایش در حدّی بود که وثوقی، اغلب، خود را به مثابه ناشر، ویراستار و مقدّمهنویسِ آنان در نظر میآورد و میشناساند. وی در مواردی از زندگی، شخصیّت، و تکاپوی این نقابها و نامها یاد کرده است. میکوشم تا چکیدهای از این اشارهها را، از سال 1347 تا 1386، به دست دهم:
○ وثوقی در سال 1347 برگردان رساله «آینده چپ»، نوشته سی. اِی. آر. کراسلند ((C.A.R.Crosland ، عضو حزب کارگر بریتانیا) را به ایرج فزونکاو منتسب میکند. وی در مقدّمه بر این برگردان، علاوه بر فزونکاو، از دو همکار دیگر اندیشه و هنر، یعنی فرّخ سیمابسا و همسرش، پروین گرانسایه یاد کرده است. مینویسد:
«آشنایی من با آن دو [فزونکاو، سیمابسا] از روزهای روشن و اندیشهپرور دبستان آغاز میشود. جدایی نسبتاً دراز روزگار بعد، یادبودهای کودکی را از یاد نزدود و سپس سالهای دشوار و پُررویداد دانشگاه و تکاپوی گرمی، که به دنبال باورداشتها و سرابها داشتیم، آشنایی قدیم را به دریافتی استوار و دوستی جوشان بدل کرد. در هر دو راهپیمایی با هم بودیم. از حادثهها و آدمها، دیدها و دریافتهای نزدیک به هم میرساندیم و پیش از آن که جامه شکست را در پایان هر دو تلاش بر پیکر همگان بیارایند، همچنان پیشبینی کرده بودیم…
[…] در پانزده سال گذشته، غیر از آن کسان، که نام خود را پیوسته زیر کارشان گذاردند، این دو ـ و گاه همگام با خانم گرانسایه ـ سختکوشترین یاران ا. و ﻫ [اندیشه و هنر] بودهاند، چه در زمینه جستارگری و آفرینش و چه در کار رفتن به چاپخانه و پرداختن چیدهها. برگردان فزونکاو در این دفتر نیز دقیق، برابرشده و آفرینشگر است […] فزونکاو […] تاب بدرود با زبان مادری را ندارد، بل با این باوری، و چه استوار باوری که زبان فارسی توان سفر به اقلیمهای اندیشه را با همه دشواریهای آب و هوا و ویژگیهای اقلیمی گوناگون دارد».5
○ وثوقی در سال 1349 در مقدّمه بر ترجمه فزونکاو از رساله «انقلاب پایان نیافته» نوشته ایزاک دویچر (1967-1907) و Issac Deutscher) از نوع برگردان این سه تن، به تفصیل یاد کرده است. از جمله این که
«زبان فزونکاوِ ــ و آن دو دیگر ــ هنگامی که با از آنِ بسیاری از نویسندگان امروز سنجیده شود، دشوارست. دریافتنش تأمّل و آمادگی میخواهد و گاه نیازی هست به گشودن فرهنگی. این زبان ابزاریست برای رساندن اندیشه، و هر ابزارمند ناگزیر باید پیش از پرداختن به کار، ابزار خود را بشناسد و چهگونگی کاربرد آن را فرا گیرد.
فزونکاو در این برگردان با اندیشههای تازه، واژگان تازه، و همکردهای تازهای درگیر بوده. حتّی در کلام دویچر ــ زبان دامن کشیده و بسیار دارنده انگلیسی ــ با ساختهایی برخورد کرده که از دیدگاه فارسی یک باره ناشدنی مینموده و فزونکاو همه اینها را ــ به چیم [= معنای] واژگان ــ به فارسی گردانده است».6
○ وثوقی در سال 1351 در مقدّمه بر مجموعه مقالههای «تماشای ک . م [= کشورهای متّحد = ایالات متحدّه امریکا] از درون» از پنج همکار خود در ترجمه این مجموعه یاد کرده است: پیکان (همکار اندیشه و هنر از سال 1333 و در همه برگردانها «دستیار و رایزنی سخت آماده»)، ایرج فزونکاو («پچواک پُرکار»)، وازگن آناستاس («دوست ارمنی ا. و ﻫ، همکاری افزون خودپوش، گرمکار و بیادّعا»)، فرّخ سیمابسا («سامانبخش نوشتههای اقتصادی ا. وﻫ)، م. یزردوگ («دوستیست با گرفتاریهای بسیار و فراغتی اندک». تنها قلمزن واقعی این مجموعه، نام مستعار محمّد گودرزی). وثوقی تأکید کرده که «کارکرد» این پنج تن «با دیدها، دریافتها و داوریهای مختلف، در مرزی از همآهنگی و همساختی جایگرفتهاند». دلیل را چنین توضیح میدهد:
«این، به سادگی از آنست که چشم پوشیده از همآهنگیهای پچواکان [= مترجمان] در کار ترجمه، پس از پایان هر برگردان، به خواهش مترجم یا برای فراز آوردن یکدستی و همساختی بیشتر، پیکان نگاهی انداخته است به برگردان و متن، و به احتمالی دور، واژهای را از یک گوشه برگرفته یا در گوشهای دیگر نشانده است، با آگهی و خوشنودی پچواک [= مترجم] نخستین و بی اینکه در چهارچوب کار تغییری چندان پدید آورد».7
○ وثوقی در سال 1353 در مقدّمه بر مجموعه «انقلاب فرهنگی» [چین] اشاره میکند که بیشتر برگردانها به قلم فریدون چکادفرست و قدری هم به قلم فزونکاو و سیمابسا. این سه تن، «از دستیاری بیدریغِ» پیکان برخوردار بودهاند. همکاری چکادفر از سال 1351 با اندیشه و هنر آغاز شد. او
«در علوم اجتماعی، اقتصاد و ریاضی پژوهش میکند. تازه به ما پیوسته، و ما که میگوییم همان سه نفر و خُردهای را میگویم، کوبندگان آهن سرد در کارگاهی چول و بیابزار که امامزاده بیمعجز ا. و ﻫ. را تاشیدند [= شکل دادند]. […] آشنایی او [چکادفر] با خواندن مجلّه آغاز شد، در گفتوگوها شکوفان گردید و چندی بعد به همکاری انجامید. کار فریدون […] یکدست و دقیقست با چاشنی سختکوشی، کارسازی و تردیدگرایی افزونش»8.
○ وثوقی در همان سال، در مقدّمه بر نمایشنامه «تروتسکی در تبعید» به قلم پیتر وایس (1982 – 1916. Peter Weiss) پیش از اشاره به مترجم و ویراستار (چکادفر، پیکان)، به صورتی مبهم از یک کتاب و مولّف آن در دهه 1320، یاد کرده است:
«دور و بر سی سال پیش، در روزگاری که ”خودکار“ هنوز به بازار نیامده بود و مردم با قلم مینوشتند، دوستی، که دیرترها دانسته شد، او نیز فقط آشناییست همگام در چند گام یا بیشینه یکی ـ دو منزل، دفتری پرداخت و چیزهای تلخ و شیرین، بسیار به هم آمیخت. اگر حافظه درست یاری کند، بر پیشانی کتاب نوشته بود، مانند نیاکان سرگشته خویش در دنیایی که تراداد [= سنّت]های عتیق بر آن مسلّط و Homo Homini Lupus [انسان میش انسان ست]، میزیایم. با آن که آخرین لحظات یلدای تیرهروزی انسان فرا میرسد، هنوز در تاریکی یأسانگیز، آرزومندانه، چشم به راه آمدن فجر صادقم… کتاب، البتّه، مانند خود نویسنده ”شق“ راه میرفت و ”غبغب“ میگرفت. آخرین لحظات یلدای تیرهروزی انسان که فرا نرسید هیچ، در همان روزها همچون نویدی از نویدهای گوبلز در چشم مینشست، چندین پیمانه آب و هیچ چمچه دوغ. باز انسانها ماندند و چشم به راهیِ فجر».9
به نظر میرسد که مقصود وثوقی از این عبارتها، کتاب شکنجه و امید (1326) نوشته احسان طبری (1368 – 1295) است. طبری در این کتاب، با نثری تصویری و رومانتیک، سیر و چهارچوب مبارزه تاریخی در راه سوسیالیسم و مارکسیسم را واگویی و مؤکّد کرده بود. تألیف طبری در نیمه دوم دهه 1320 و تا حدّی در دهه بعد، بر بخشی از فضای چپ رسمی ایران تأثیر گذاشت. وثوقی عبارتهای بالا را به شناخت بیشتری از مترجم و ویراستار «تروتسکی در تبعید» پیوند داده است:
«امروز هم فریدون چکادفر، بی این که آشنای قدیم مرا دیده باشد، همچنان چشم به راه برآمدن فجر صادق ست، که اگر نبود شاید از پذیرفتن ترجمه یا تمام کردنش سرباز میزد […] چکادفر پُرکار و تیزنگرست. با متن نوشته وابستگی مطلق دارد و از این موهبت آسمانی، که چیمهای [= معنیهای] تقریبی یا تراوشهای ذهنی را برابر کلام دیگران بگذارد، دریغ، یک باره بینصیب مانده. دیگر ترجمهها ارمغان پیکانست. در دو برگردان گذشته چکادفر هم دستی در کار داشت و یاری او چشمگیر. امّا نمایشنامه تروتسکی از این همکاری بینیاز ماند، مگر نگاهی از سر احتیاط، مبادا چیزی از چشم گریخته باشد».10
○ وثوقی در حدود آغاز واپسین دوره اندیشه و هنر، یعنی سال 1381 در ذیل ترجمه داستانی فرنگی به قلم وازگن آناستاس درباره وی چنین گفته است:
«وازگن از همکلاسهای کالج [امریکایی البرز]ست که پس از پایان آن، آشنایی را حفظ کردیم تا در درازای دههها به دوستی تراتاشید [= شکل یافت]. وازگن با این که رشته علمی را در سیکل دوم متوسّطه به پایان بُرده بود، از بدِ حادثه، مثل خود من، نتوانست دنبال رشتههای علمی برود. وازگن از کودکی ذوق و استعداد ادبی فراوان داشت. به ارمنی و فارسی چامهسرایی میکرد، و در همان روزگار چند داستان کوتاه هم نوشته بود. او سپس به دانشکده ادبیّات وارد شد و رشته را تا فوق لیسانس پی گرفت. وازگن در این دوره نیز همّت کرده است و با ا. و ﻫ.. همکاری خود را ادامه میدهد. میگوید: “ا. ﻫ.. رنگ شخصی و خصوصی ندارد. از آن همگانست”. برای او عمر دراز امّا شادمانانه و در آمیخته با تندرستی آرزو میکنم».11
○ وثوقی در اواخر زندگی خود و اندیشه و هنرش، سه همکار نخستین خود، یعنی ایرج فزونکاو، فرّخ سیمابسا و پروین گرانسایه را چنین میشناساند: «ایرج در زمینه جامعهشناسی ــ که رشته تحصیلی اوست ــ کار میکند؛ مردی آرام، سر به زیر و بسیار فروتن. فرّخ اقتصاددانیست بسیار دقیق و تند مزاج، و پروین، نیشخندزنان به آن دو، که یکیشان همسر اوست، یکسره شیفته هنر و ادبیّات است». این سوسیالیستِ پیر، سه همکار مورد اشاره را، به همراه همکار دوره میانی (وازگن آناستاس)، دوره متأخر (بهدیس کتایون)، همکاران واقعی (م. یزردوگ، و فرنگیس شریعتزاده، همسر وثوقی) و خود را در «نگاه انسانی» شریک میداند و «ستاینده کار و کوشش این دوستان» یا «خوشه چین از کار و هنر دیگران». به طور خلاصه:
«ما سه تا و نصفی آدمیزاد تنها و ناتوان، زیر این گنبد کبود، میان میلیونها آدمیزاد دیگر، به رغم تلاش و پرهیز افزون از هماندیشی و جداسری و دریافت یکسان، در زیِ یکی از شگفتیهای روزگار، همانند هم میاندیشیم، همانند هم برداشت داریم. اینهاست چسبهایی که ما را به هم پیوسته […] همه در یک راستا یا تلاش سخت همگامیم: شیفتگی افزون به سرزمین، زبان و تاریخ ستمبارِ ایران».12
ر) چنان که میدانیم، در ادبیّاتِ زبانهای یونانی، عربی و فارسیِ کهن برای شاعران، سروش (Muse) الهامدهنده، جِنّ، تابعه، همزاد و مانند آنها تصوّر شده است. گاه، برخی شاعران هم از دو «من» در خود یاد کردهاند. در مَثَل، در سرودههای عُرفی شیرازی (سده 10 ﻫ . ق) چنین آمده است:
«هرگاه که چشم من و عرفی به هم افتاد
درهم نِگَرِستیم و گِرِستیم و گذشتیم»
«هرگه که گذارِ من و عرفی به هم افتاد
دادیم به هم تحفه دردی و گذشتیم»13
بهرهیابی از نام / نامهای مستعار نیز نکتهای است متعارف در میان شاعران، نویسندگان و قلمزنان دوره تجدّد. علاوه بر این، در همین دوره، در نمونههایی چند، کسانی از این گروه، گاه، در جلدِ انسانهایی دیگر با مخاطب سخن گفتهاند. امّا ساختن شخصیّتهای مختلف، با هویت، زندگی و آراء خاصّ، و از ورای آنان در سراسر حیات ادبی خود، سخن گفتن، ویژگی بسیار نادری است. فرناندو پسوآی پرتغالی، به وسعت، به این ویژگی تمایل داشت. در کشور خودِ ما، ناصر وثوقی، قلمزنی که در قلمروهای اجتماع، فرهنگ، اقتصاد و تاریخ، گاه، تألیف و اغلب، ترجمه میکرد، به نحو شگفتآوری در سراسر زندگی قلمی و فکری خود، از نیمه سده بیستم میلادی تا آغاز سده بعد، چنین رویهای در پیش گرفت.
یکم مهر 1393، تهران
یادداشتها و مراجع:
http:// ww. poetryfoundation. org/ bio/ fernando – pessoa
علاقهمندان به آگاهیهای دقیقتر درباره پسوآ، میتوانند به تارنمای رسمی دوزبانه (پرتغالی ــ انگلیسی) او مراجعه کنند:
http:// casafernandopessoa.cm-lisboa.pt
صرف نظر از ترجمههای پراکنده از پسوآ (و درباره وی) در نشریهها، این دفترها و مجموعهها از او به زبان فارسی برگردانده شده است: دکّان سیگار فروشی (حمید فرازنده، اصفهان، 1380)، بانکدار آنارشیست و شاعر (علیرضا زارعی، 1384؛ سپس همراه با دریانورد، 1392)، کتاب دلواپسی (جاهد جهانشاهی، 1384)، فاوست (علی عبداللهی و علیرضا زارعی، 1386)، رؤیا دیدن در بیداری (علیرضا زارعی، 1388).
ــ اندیشه و هنر (واپسین شماره، آذر 1390، 135 ص)؛
ــ تروتسکی در تبعید (پیتز وایس و دیگران، ترجمه وثوقی، اُلکا، 1392، صص 19 – 9).
نویسنده: کامیار عابدی
منبع: جهان کتاب
از لیسبون تا تهران (فرناندو پسوآ و ناصر وثوقی)
مطالب بیشتر
از لیسبون تا تهران (فرناندو پسوآ و ناصر وثوقی)
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…