خلاصۀ داستان طویله‌سوزی اثر فاکنر

داستان با توصیف یک طویله و دادخواهی یک کشاورز در محضر قاضی شروع می‌شود. از همان ابتدا می‌توان فهمید موضوعی که داستان حول آن شکل می‌گیرد از چه قرار است:

«آخر شما چه مدرکی دارید آقای هریس؟»

«گفتم که. خوک آمد تو محصول من. من گرفتمش و پس فرستادم پیش‌اش. او اصلاً حصاری نکشیده بود که جلوش را بگیرد. دفعۀ بعدش خوک را انداختم تو آغل خودم. وقتی آمد ببرش به‌ش سیم دادم سوراخ‌های آغلش را بندد. دفعۀ دیگرش به خوک جا دادم و نگهش داشتم. بعد سوار شدم رفتم خانه‌اش، دیدم سیمی که به‌ش داده بودم همان‌طور با قرقره‌اش افتاده تو حیاطش. به‌ش گفتم وقتی می‌تواند خوک را بگیرد که یک دلار خرج نگهداریش را به من بدهد. غروبش یک سیاه آمد و یک دلار را داد و خوک را برد. غریبه بود. گفت او گفته به‌ت بگم چوق و علف خوب می‌سوزن. همان شب طویله‌م آتش گرفت. حیوان‌ها را نجات دادم اما طویله‌م از دست رفت.» (یک درخت، یک صخره، یک ابر، ص 471)

مرد/ هریس برای حرف خود نمی‌تواند سندی بیاورد. پرونده مختومه اعلام می‌شود. داستان از زبان پسربچه‌ای به نام «کلنل سارتوریس اسنوپز»_یعنی کسی که پدرش مظنون به سوزاندن طویله است_نقل می‌شود. در خلال توصیف متوجه می‌شویم اسنوپزِ پدر یک خلافکار است:

«پدرش چرخید و او دنبال کت سیاه شق و رق و بدن باریک ورزیده‌ای که در ناحیۀ پاشنۀ پا به علت تیری که سی سال پیشتر به خاطر دزدیدن یک اسب از تفنگ گماشتۀ مباشر یک زمیندار ایالات مؤتلف خورده بود کمی شق و رق راه می‌رفت راه افتاد.»(همان: 473)

پس از اتمام دادگاه قاضی به مظنون می‌گوید بهتر است آن منطقه را ترک کند. او می‌گوید اتفاقا دارد همین کار را می‌کند. ادامۀ داستان شرح اسباب‌کشی این خانواده به جایی است که نمی‌دانند کجاست. بارها اتفاق افتاده پدر خانواده راه افتاده و اعضا به دنبالش و همیشه یک خانه برایشان بوده که در آن سکنی بگزینند و پدر کشت و کاری راه بیندازد.

«گاری جلو می‌رفت. و او نمی‌دانست دارند کجا می‌روند. هیچ کدامشان نمی‌دانستند و سؤال هم نمی‌کردند. چون همیشه جایی بود، همیشه یک جور خانه‌ای به فاصلۀ یکی دو روز یا حتی سه روز آن‌طرف‌تر انتظارشان را می‌کشید. حتماً پدرش ترتیبی داده بود که محصولی در مزرعۀ دیگری کشت و برداشت کند تا بعد … باز باید جلوی خودش را می‌گرفت. او (پدر) همیشه این کار را می‌کرد. استقلال و حتی شهامت گرگین او وقتی که سودی هم برایش نداشت غریبه‌ها را تحت تأثیر قرار می‌داد، انگار از حرص وحشیانۀ نهفتۀ او بیش از آنکه اتکاپذیری را نتیجه بگیرند به این احساس می‌رسیدند که ایمان وحشیانۀ او به درستی کارهایش به سود همۀ کسانی تمام می‌شود که منافعشان در گرو منافع اوست.»(همان: 474)

داستان دائما با واکاوی شخصیت این پدر مستبد که به قول پسر « در خونش حرص فطری ولخرجی کردن از مال دیگران وجود داشت» پیش می‌رود. پدر در جنگل آتش کوچکی برپا می‌کند و پسر سعی می‌کند درک کند چرا پدر آتش بزرگتری _علیرغم سرمای هوا_ درست نمی‌کند؟

«عنصر آتش با علت‌العللی در کنه وجود پدرش رابطه برقرار می‌کرد، چنان که با مردان دیگری ممکن بود شمشیر یا تفنگ رابطه برقرار کند، به عنوان تنها سلاح برای حفظ تمامیت، وگرنه زندگی بی‌ارزش می‌شد، از این‌رو باید آن را ارج می‌نهادند و عاقلانه به کار می‌بردند.» (همان: 475)

پس از کمی استراحت پدر مستبد، راویِ داستان را محکم و با خونسردی می‌زند. چون معتقد است پسرش می‌خواسته هرچیزی را که از طویله‌سوزی می‌دانسته به قاضی بگوید. پدر نصیحت‌وار به کلنلِ کوچک می‌گوید:

«تو داری مرد می‌شوی. باید یاد بگیری. باید یاد بگیری به هم‌خونت بچسبی، وگرنه هیچ هم‌خونی به‌ت نمی‌چسبد. فکر می‌کنی امروز صبح از آن‌هایی که آنجا بودند کسی این کار را می‌کرد؟ می‌دانی فقط دلشان می‌خواست دست‌شان به من برسد، چون پوز همه‌شان را به خاک مالیده بودم؟ هان؟» بعدها، بیست سال بعد، به خودش می‌گفت: «اگر گفته بودم آن‌ها فقط حقیقت را می‌خواستند، فقط عدالت را می‌خواستند، بازهم مرا زده بود.» ولی الان چیزی نگفت. گریه هم نمی‌کرد.»(همان)

در محل جدید متوجه می‌شویم که پدر از راه تعدی به اموال دیگران روزگار می‌گذراند و مدام جریمه می‌شود اما به جای پرداخت کردن آن جریمه‌ها و جلب رضایت شاکیان، یک اشتباه را با اشتباه بزرگتری همراه می‌کند و از این کار کوچکترین اظهار ندامتی ندارد. در جایی از داستان هم دیدیم که از نظر راوی او به درستی کارش «ایمانی وحشیانه» دارد! دریغ از آنکه انسان هرچه می‌کشد از همین ایمان‌های وحشیانه به باورها و رفتارهای غلطی است که تحت تأثیر القائات محیطی/ خانوادگی/ جامعه به آن رسیده است!

در این داستان فردی را می‌بینیم که علنا به دیگران و اموال ایشان آسیب می‌زند (تعمدی دیگران را عصبانی می‌کند و از خود رد به جا می‌گذارد) و وقتی به بن‌بست می‌رسد و محکوم می‌شود می‌کوشد به مال آن‌ها آسیب جدی‌تری وارد کند. اما از آنجا که شترسواری دولا دولا نمی‌شود! در طویله‌سوزی آخری که از آن سرگرد دسپین است گلوله می‌خورد:

علتش هم این است که کلنل کوچک به منزل سرگرد دسپین می‌دود تا خبر دهد طویله در خطر است! گفتنی است که دیگر اعضای خانواده هرچند می‌دانند رفتار پدر غیراخلاقی و پر خطر است اما با او در همکاری دائمند (شاید چون جرأت مخالفت ندارند) و تنها خطر همین کلنل کوچک است که هنوز آنچنان شکل نپذیرفته و گویا در خود نیروی عصیانی دارد.

نهایتاً پسر کوچک بین محیط و آموزه‌های خانوادگی با اخلاقِ فطری انسانی دومی را برمی‌گزیند. (البته انتخاب کردن نمی‌تواند فعل دقیقی برای رفتار او باشد. گویی خودجوش و یا شاید حتا برای نجات پدرش از این عمل است که اقدام می‌کند.) اما این مسئله عواقب هولناکی در پی دارد. پدر که گفتیم در جریان طویله‌سوزی آخری _که برای مالیدن پوزۀ شاکیان به زمین است _تیر می‌خورد؛ احتمالا می‌میرد. دقیقاً مشخص نمی‌شود زیرا داستان با کسی که دارد می‌دود تا فقط از آن محیط دور و دورتر شود تمام می‌شود. هرچند هنگامی که سارتی با خود تنها می‌شود سعی می‌کند از پدر چهرۀ خوبی بسازد اما گویی سارتیِ سال‌ها بعد که دارد به آن واقعه فکر می‌کند، اشتباهش را دربارۀ شناخت نادرستش از پدر اصلاح می‌کند:

«پدر. پدرم_ با خودش فکر می‌کرد. «او شجاع بود!» ناگهان فریاد زد، با صدای رسا نه بلند، نه بلندتر از زمزمه‌ای: « او هم بود! در جنگ بود! در سواره‌نظام سرهنگ ساتوریش بود!» نمی‌دانست که پدرش در آن جنگ فقط سرباز صفری به معنی ظریف اروپایی قدیم آن بود و اصلاً اونیفورمی نداشت و نسبت به هیچ‌کس یا ارتش یا پرچمی مقید به فرمانبری یا وفاداری نبود و مثل خود مالبروک به جنگ می‌رفت: «برای غنیمتش_ و برایش فرقی نمی‌کرد، هیچ فرقی نمی‌کرد، غنیمت را از دوست می‌گرفت یا دشمن.» (همان: 488)

 

منبع داستان

یک درخت، یک صخره، یک ابر

برجسته‌ترین داستان‌های کوتاه دو قرن اخیر

ترجمه حسن افشار

نشر مرکز

چاپ دهم

خلاصه‌ای از صص 471-488

 

مطالب بیشتر

  1. خلاصۀ داستان گور نوشتۀ کاترین آن پورتر
  2. خلاصۀ داستان نقش روی دیوار اثر وولف
  3. خلاصۀ داستان برف خاموش، برف ناپیدا از کنراد ایکن
  4. خلاصۀ داستان عربی از جیمز جویس
  5. خلاصۀ داستان تخم مرغ از شرود اندرسون
  6. خلاصۀ داستان آقای فریدمان کوچک از توماس مان
  7. خلاصۀ داستان قایق بی‌حفاظ از استفان کرین
  8. خلاصۀ داستان بارتلبی محرر از هرمان ملویل
  9. خلاصۀ داستان ساده‌دل از گوستاو فلوبر
  10. خلاصه و واکاوی داستان گربۀ سیاه از ادگار آلن‌پو

 

 

 

 

 

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

چگونه از «دادگاه بیست‌وچهار ساعتی ذهن» و «محکومیت‌های مداوم» رها بشویم؟

چگونه از «دادگاه بیست‌وچهار ساعتی ذهن» و «محکومیت‌های مداوم» رها بشویم؟

6 ساعت ago

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

3 روز ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

6 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

7 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

2 هفته ago