آشنایی با لغت موران اثر سهروردی

این رساله مجموعۀ چند تمثیل است که هریک از آن‌ها نکته‌ای از عقاید عرفانی از طریق تمثیل بیان می‌شود. شخصیت تمثیل‌ها حیوانات یا انسان‌ها هستند. رساله، به التماس یکی از عزیزان در نهج سلوک نوشته شده است. نویسنده این رساله را به دنبال التماس این عزیز نوشته، به شرط آن‌که «از نااهل دریغ دارد.» در این رساله واقعه‌ای از زبان اول شخص بیان نمی‌شود و البته نمی‌توان آن را در شمار داستان‌های رمزی آورد، بلکه مجموعه‌ای است از تمثیل‌ها که در نهایت هر یک به عقیده‌ای عرفانی اشاره دارد و این اشاره‌ها با اشعار عرفانی و آیات و احادیث تأکید می‌گردد.

فصل اول:

حکایت مورانی است که از بهر ترتیب قوت از لانه رو به صحرا نهاده‌اند. صبح است و قطرات ژاله بر برگ گیاهان نشسته است. دربارۀ این که اصل قطره‌ها از زمین است یا دریا اختلاف پیدا می‌کنند. موری متصرف، آن‌ها را به صبر می‌خواند تا ببینند میل قطره به کدام سوست که هرکسی را زی جهت اصل خویش کششی باشد، چرا که قاعدۀ «کلُّ شیءٍ یَرجعُ الی اَصلهِ» ممهد است. آفتاب گرم می‌شود و شبنم از هیکل نباتی آهنگ بالا می‌کند و موران را معلوم می‌شود که از هواست که با هوا می‌رود.

 

فصل دوم:

حکایت سلحفاتی چند است که در ساحل دریا تفرّج می‌کنند. مرغی منقش بر سر آب به رسم طیور بازی می‌کند، گاه در آب می‌رود و گاه بیرون می‌آید. بر سر این که این مرغ آبی است یا هوایی اختلاف نظر پیدا می‌کنند. قاضی حاکم مخلص آن‌ها را به صبر و مراقبت حال مرغ می‌خواند. ناگاه بادی سخت می‌آید و مرغ در اوج هوا می‌نشیند و معلوم می‌گردد آبی نیست. لاک‌پشتان از حاکم می‌خواهند در این باره توضیحی دهد. وی سخن ابوطالب مکی را در حق پیغمبر (ص) که در حال وجد مکان از او برمی‌داشتند، بازمی‌گوید و شواهدی دیگر نیز ذکر می‌کند و این که بزرگان از جمله حُجُب عقل، هوا و مکان و جسم را ذکر کرده‌اند و حسین بن منصور در حق مصطفی علیه السلام می‌گوید: «الصُّوفیُّ وراءَ الکَونَینِ و فوقَ العالَمَین» و همه متفقند که تا حجاب برنخیزد شهود حاصل نشود، و این گوهر که در محل شهود می‌آید مخلوق و حادث است. سنگ‌پشتان که این سخن در حد فهمشان نیست بانگ برمی‌آورند که گوهری که در مکان باشد چون از مکان به در رود؟ از جهات چون منقطع شود؟ سپس حاکم را معزول کرده، بر او خاک می‌پاشند و سر در نشیمن فرو می‌برند.

 

فصل سوم:

حکایتی است راجع به سلیمان و عندلیب. سلیمان مرغی را نامزد می‌کند که به عندلیب پیغام دهد گه در جمع مرغان حاضر شود. عندلیب که هرگز از آشیان خود به درنیامده بود روی به یاران خود کرد که فرمان سلیمان چنین است اگر او بیرون باشد و ما درون، ملاقات میسر نشود و او در آشیانۀ ما نگنجد. یکی که سالخورده است با استناد به آیات قرآنی می‌گوید طریق آن است که چون ملک سلیمان در آشیانۀ ما نگنجد، ما نیز به ترک آشیانه بگوییم و به نزدیک او شویم و اگر نه ملاقات میسر نگردد. بعد اشاره‌ای به عقیدۀ عارفان می‌شود که از جُنید پرسیدند تصوف چیست؟ این بیت بگفت:

« و غنّی لیَ من القلب و غنّیتُ کما غنّی    و کنّا حیثُ ما کانوا و کانوا حیثُ ما کنّا»

 

فصل چهارم:

راجع به جام گیتی‌نمای کیخسرو است که دربارۀ آن توضیح می‌دهد و در واقع با تفسیری که از آن می‌کند به اشاره مقایسه‌ای میان آن و دل کرده و گویی آن را همان دل می‌شمارد: گویند جام را غلافی بود از ادیم بر شکل مخروط ساخته، ده بند گشاده بر آن جا نهاده بود. وقتی که خواستی از مغیبات چیزی بیند، آن غلاف را در خرطه انداختی. چون همه بندها گشوده بودی بدر نیامدی، چون همه ببستی در کارگاه خرّاط برآمدی، پس وقتی که آفتاب در استوی بودی، او آن جام را در برابر می‌داشت. چون ضوئ نیّر اکبر بر آن می‌آمد، همه نقوش و سطور عالم در آن‌جا ظاهر می‌شد.

 

فصل پنجم:

کسی را با یکی از ملوک جن مؤانست افتاد. او را گفت تو را کی بینم؟ گفت اگر خواهی که تو را فرصت التقای ما باشد قدری از کُندُر بر آتش نه، و در خانه هرچه آهن پاره است و از اجساد سبعه هرچه صریر و صدا دارد بینداز، «و الرُّجزَ فاهجُر» و به سکونت و رفق هرچه بانگ دارد دور کن، «فاصفَح عنهُم و قل سلامٌ» پس به دریچه بیرون نگر از آن که در دایره نشسته باشی، چون کندر سوخته مرا ببینی. و بعد شواهدی از سخنان عارفان به دنبال حکایت می‌آید.

 

فصل ششم:

حکایت خفاشی چند است که آن‌ها را با حربا خصومت می‌افتد و آن‌ها حربا را اسیر می‌کنند و به کاشانۀ ادبار خویش می‌کشند. دربارۀ کیفیت قتل او تدبیر می‌کنند و از آن‌جا که خود قادر به مشاهدت آفتاب نیستند، بهترین عذاب را در حق او مجاورۀ خورشید می‌دانند. حربا این خود از خدا می‌خواست و آرزوی این قتل می‌کرد. و بعد اشاره‌ای به حسین منصور می‌شود، که می‌گوید:

اُقتُلونی یا ثِقاتی         انَّ فی قَتلی حَیاتی

و حَیاتی فی مماتی    و مَماتی فی حَیاتی

آن‌گاه اشاراتی به آیات قرآنی می‌شود: « و لا تَحسبنَّ الَّذین قُتلُوا فی سَبیل الله اَمواتاً با احیاءُ عِند ربِّهم یُرزَقونَ، فَرحینَ بِما آتیهُمُ اللهُ من فَضلهِ»

و بعد نتیجه می‌گیرد اگر خفافیش بدانستندی که در حق حربا بدان تعذیب چه احسان کرده‌اند و چه نقصان است در ایشان به فوات لذت او از غصه بمردندی…

 

فصل هفتم:

حکایت هدهدی است که در میان بومان می‌افتد. هدهد به غایت حدّت بصر مشهور است و بومان، روز کور. هدهد شب را در آشیانه با ایشان می‌سازد و بامداد عزم رحیل می‌کند. بومان تعجب می‌کنند که این چه بدعت است که تو آورده‌ای به روز کسی حرکت کند؟ و هدهد می‌گوید که همه در روز و نور خورشید ببینند و من اینک می‌بینم، در عالم شهودم، در عیانم، حُجُب مرتفع گشته است، سطوح شارق را بی‌اعتوار ریبی بر سبیل کشف ادراک می‌کنم. بومان بانگ برمی‌آورند و به منقار و مخلب دست به چشم هدهد فرو می‌دارند و دشنام می‌دهند. آنان که روزکوری خود را هنر می‌پندارند، او را به روزبینی نکوهش می‌کنند. الهام «کَلِّمُوا النّاسَ علی قدر ِ عُقُولِهم» هدهد را متوجه می‌کند که برای گریز از کشته شدن باید مثل آن‌ها کور گردد، پس چشم می‌بندد و می‌گوید: اینک من نیز به درجۀ شما رسیدم و کور گشتم. بومان از ایذای او دست برمی‌دارند و هدهد آگاه می‌شود که «در میان بومان قضیۀ افشای سرّ ربوبیت کفر است و افشای سرّ قَدَر معصیت، و اعلان سرّ کفر مطرود است. تا وقت رحلت به هزار محنت کوری مزوّر می‌کرد و می‌گفت:

بارها گفته‌ام که فاش کنم     هرچه اندر زمانه اسرار است

لیکن از بیم تیغ و بیم قفا    بر زبانم هزار مسمار است

و بعد احادیث و آیاتی به مناسبت و تأکید موضوع ذکر می‌گردد.

 

فصل هشتم:

داستان طاووسی است، که در باغی که در فصول اربعه از ریاحین و خضرت و مواضع نزهت خالی نبودی وطن دارد. باغ از آن پادشاهی است. در این باغ از هر زینتی که در وهم نیاید وجود داشت و از جمله جماعتی طواویس. روزی پادشاه یکی از طاووس‌ها را می‌گیرد و دستور می‌دهد او را در چرمی بدوزند چنان که از نقوش اجنحۀ او هیچ ظاهر نماند و به جهد خویش مطالعۀ جمال خود نتواند کردن. و نیز فرمان داد سلّه‌ای بر سر او فرو کردند که جز یک سوراخ که در آن قدری ارزن از بهر قوت او می‌ریختند چیزی وجود نداشت. مدت‌ها برآمد، طاووس خود را و ملک را و باغ را و دیگر طواویس را فراموش کرد و چنان گمان می‌کرد که زمینی عظیم‌تر از آن مقعد سلّه نتوان بود و اگر کسی جز این اعتقاد داشته باشد کفر مطلق و جهل محض است. جز آن‌که «هر وقت که بادی خوش وزیدن گرفتی و بوی ازهار و اشجار و ریاحین بدو رسیدی از آن سوراخ لذتی عجب یافتی، اضطرابی در وی پدید آمدی و نشاط طیران در او حاصل گشتی و در خود شوقی یافتی و لیکن ندانستی که آن شوق از کجاست.» مدتی در تفکر بماند که این بوی خوش چیست و این اصوات خوش از کجاست؟ اما او را معلوم نمی‌شد و در این اوقات بی‌اختیار فرحی در او پدید می‌آمد. و این جهالت او از آن بود که خود را فراموش کرده بود و وطن را، «نَسُوا الله َ فَاَنساهُم اَنفُسَهُم» روزگاری در حیرت بماند تا پادشاه روزی فرمان داد او را بیاورند و از سلّه و چرم خلاص دهند… طاووس چون از آن حجب بیرون می‌آید خویشتن را در میان باغ می‌بیند و به نقوش خود و ازهار و اشکال باغ می‌نگرد و فضای عالم و مجال سیاحت و طیران و اصوات و الحان و امثال و اجناس.  در کیفیت حال فرومی‌ماند و حسرت‌ها می‌خورد. داستان در این‌جا پایان می‌گیرد و باز هم آیاتی از قرآن مجید به عنوان شاهد ذکر می‌شود که حال طاووس تأویلی از آن آیات، و آیات شاهدی بر حال طاووس است. از جمله: «یا حَسرَتی علی ما فَرَّطتُ فی جَنبِ الله. فَکَشَفنا عَنکَ غِطاءَکَ فَبصرُکَ الیومَ حَدیدٌ…»

 

فصل نهم:

گفت‌و گوی ادریس (ص) با ماه است. ادریس دربارۀ کاهش و افزایش نور ماه از وی سؤال می‌کند و ماه از جرم سیاه خود و نورانی شدنش در تقابل با خورشید سخن می‌گوید و سپس ادریس از حدّ دوستی وی با خورشید می‌پرسد. ماه می‌گوید: «به حدی که هر گه که در خود نگرم در هنگام تقابل، خورشید را بینم زیرا که مثال نور خورشید در من ظاهر است.» سپس برای ادریس مثال آیینه و خورشید را می‌زند که اگر آیینه هنگامی که در مقابل خورشید قرار می‌گیرد چشم می‌داشت و در خود می‌نگریست «انا الشمس» می‌گفت زیرا که در خود جز آفتاب نمی‌دید. و سپس اشاره می‌کند: «اگر «اَنا الحَق» یا «سُبحانی ما اَعظَم شَأنِی» گوید عذر او واجب باشد.»

 

فصول آخر

فصل دهم و یازدهم، صورت تمثیلی یا داستان‌گونه ندارد و فصل دوازدهم حکایت ابلهی است که چراغی در پیش آفتاب داشت و به مادر گفت که آفتاب چراغ ما را ناپدید کرد. و مادر می‌گوید: چشم چون چیزی عظیم را بیند کوچک را در مقابل آن حقیر بیند. کسی که از آفتاب در خانه رود اگرچه روشن باشد هیچ نتواند دید. و سپس به آیاتی از قرآن کریم اشاره شده است از جمله «کلُّ من عَلَیها فانٍ، و یَبقی وَجهُ رَبِّکَ ذوالجَلالِ و الِاکرام…»

منبع

رمز و داستان‌های رمزی در ادب فارسی

(تحلیلی از داستان‌های عرفانی_فلسفی ابن سینا و سهروردی)

دکتر تقی پورنامداریان

نشر علمی و فرهنگی

چاپ پنجم

صص457-460

 

مطالب بیشتر

  1. اساسی‌ترین مطلب حکمت سهروردی
  2. قلندر و قلعه (رمانی دربارۀ سهروردی)
  3. صلیب و صلابت (رمانی دربارۀ حلاج)
  4. آگاهی تازه از جام جمشید و کیخسرو
  5. قصۀ بط بچگان که مرغ خانگی، پروردشان
مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

1 روز ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago