خاطرات احمدرضا احمدی از فروغ
دخترعمویی داشتم به اسم «سلطنت احمدی» که در مدرسه «عصمت» معلم بود. من با فروغ دوست بودم اما نمیتوانستم از پادگان برایش نامه بفرستم، چون میترسیدم که بازش کنند. پنجشنبهها که مرخص میشدم دخترعمویم نامههای فروغ را به من میداد، چون من آدرس دخترعمویم را داده بودم و من هم نامههایم را به او میدادم و او برایم پست میکرد. بعد به تهران آمدیم و قرعهکشی کردند که برای ادامه سربازی کجا بروم. من خیلی دوست داشتم که قرعهام خدمت در روستاهای مازندران باشد.
آن زمان شاملو به شیرگاه مازندران رفته بود که جای خیلی زیبایی بود و من هم دوست داشتم به آنجا بروم؛ جایی که قطار از آنجا رد میشد. من و فروغ اصولاً در نامههایمان شعر مینوشتیم یا من از سربازی میگفتم. یکی از کسانی که من را به سربازی رفتن تشویق میکرد فروغ بود. میگفت اینجا زندگی یکنواخت و احمقانه است؛ به چه دردی میخورد. در یکی از نامههایش هم برایم نوشت: «مرا فراموش نکن و…»
اولین دیدار من و فروغ دقیقاً یادم هست. وقتی به دبیرستان دارالفنون میرفتم با آقایی به اسم امیرعباس حامد که الآن در امریکاست و کار سینما میکند، همکلاس بودم. او دوست مهرداد صمدی بود. کتاب من که درآمد مهرداد گفت امیرعباس حامد از کتاب تو خیلی خوشش آمده. یک شب با حامد به کانون فیلم رفته بودیم و فروغ هم آمده بود. امیر رفت سلام و علیک کرد و آشنایی داد. فروغ آدرس خانهاش را داد. خانهاش خیابان بهار، مزینالدوله بود. بالایش هم جایی بود که خانه فرخ تمیمی شد. من و مهرداد صمدی و حامد رفتیم. فروغ تازه آنجا را اجاره کرده بود و تابلویی از سپهری به دیوار زده بود و یک گلیم، خیلی ساده. من کتاب را به او دادم و خواند و خیلی خوشش آمد.
آخرین باری که فروغ را دیدم هم خانه بهمن محصص بود که با ابراهیم گلستان آمده بودند تابلو ببینند و مرگ پدرم را به من تسلیت گفت. سه روز قبل از فوتش هم شب خانه مهرداد صمدی بودیم و با آن جیپ معروفش من را که آن زمان خانهمان «ژاله» بود رساند و دیگر ندیدمش. تا اینکه به کتابفروشی نیل رفته بودم که همه آنجا جمع میشدیم و خبر آوردند که فروغ دیشب تصادف کرده و مرده است. این آخرین دیدارها بود.
دوستان نزدیک و آنهایی که فروغ را میدیدند، من و مهرداد صمدی و فریده فرجام بودیم. بیژن صفاری و گلستان هم از دوستانش بودند. سیروس طاهباز و زنش هم جزو دوستان فروغ به حساب میآمدند. شبهای جمعه هم آنهایی که در خانهاش جمع میشدند و من میدیدم، یدالله رویایی، ایرج پزشکزاد، جلال خسروشاهی، بیوک مصطفوی، آقایی به اسم سپهری که پسرعموی سهراب بود، خود سهراب، فریده فرجام و خانم بهجت صحت بودند.
این جلسهها همراه با جدال و دعوا بود و یک جا هم آوردهام. مثلاً یک شب «میم. آزاد» به بیژن جلالی پیله کرد و گفت که تو شعرت اجتماعی نیست و…. خلاصه برعکس جلساتی که در خانه گلستان برگزار میشد، جلسات خانه فروغ پر از جنجال و بزنبزن و… بود. بههر صورت مرگ فروغ مسیر زندگی من را عوض کرد. همیشه قدردان او هستم. حدود 21-22 سالم بود و فروغ با جسارت شعر من را در کتاب «از نیما تا بعد» در کتاب کنار شاملو، نادرپور و اخوان گذاشت.
مردم ما همیشه با شایعه زنده هستند و چیزهایی هم که درباره مرگش گفتهاند همه چرت و پرت است. فروغ بد رانندگی میکرد. عصبی بود. مثل داستانهایی که درباره گلستان از خودشان درمیآوردند. گلستان هم به دلیل اینکه نسبت به روشنفکرها یک مقدار زندگی اشرافی داشت از او کینه به دل داشتند. مردم ما آدم بدبخت دوست دارند، مریض و بیچاره باشی دوستت دارند، تمیز و شیک باشی و سرت بالا باشد دوستت ندارند و با تو دشمن هستند. همین دشمنی را در یک حد دیگر من هم داشتهام. گلستان نیز اینگونه بود.
(منبع: ion.ir)
مطالب بیشتر
- سرودههایی از احمدرضا احمدی
- دربارۀ روزنامۀ شیشهای احمدرضا احمدی
- با شاعر وقت خوب مصائب
- چند شعر که برای فروغ سروده شدند
- فروغ به روایت فریدون فرخزاد