هربرت مارکوزه در ۱۹ جولای ۱۸۹۸ در برلین چشم به جهان گشود. مادر وی گرترود کرسلاوسکی و پدرش کارل مارکوزه، یک تاجر موفق بود. طبق گفته ی مارکوزه، دوران کورکی اش را در یک خانواده یهودی از طبقه کارگر گذراند که در جامعه آن زمان آلمان به راحتی روزگار می گذراند. تحصیلاتش را از سال ۱۹۱۱ تا ۱۹۱۶ در مومسن جیمناسیوم و کایسرین آگوستا جیمناسیوم در شارلوتنبرگ گذراند. در سال ۱۹۱۶، مارکوزه به خدمت وظیفه فرا خوانده شد. در طول زمان خدمت سربازی اش بود که تحصیلات سیاسی اش آغاز شد؛ هر چند که در این مدت هم به طور خیلی مختصر درگیر سیاست بود.
تجربه ی جنگ و انقلاب آلمان باعث شد تا مارکوزه درباره ی مارکسیسم مطالعه کند؛ زیرا در تلاش بود تا محرکه های نظام سرمایه داری و امپریالیسم و همچنین علل شکست انقلاب آلمان را بشناسد. همچنین سعی داشت تا درباره ی نظام سوسیالیسم بخواند، نظریه مارکسیسم درباره انقلاب را بفهمد و بداند چرا با هیچکدام از چپی های آن زمان ارتباط برقرار نمی کند.
با این وجود مطالعات مارکسیستی اش بسیار محدود بود. در سال ۱۹۱۸ خدمت سربازی اش را به پایان رساند و وارد دانشگاه هامبولت در برلین شد و چهار ترم را در آنجا سپری کرد. پس از آن به فرایبورگ رفت تا بر روی ادبیات آلمانی تمرکز کرده و در دوره های فلسفه، سیاست و اقتصاد شرکت کند. حاصل این دوره از زندگی اش رساله ی دکترایی با نام رمان-هنرمند آلمانی بود که در سال ۱۹۲۲ مورد قبول واقع شد. این اولین قدم مارکوزه در زمینه ی زیبایی شناسی بود. پس از تصویب رساله اش، مارکوزه به برلین بازگشت. در آنجا پدرش برای او آپارتمانی اجاره کرد و سهمی در انتشاراتش برای او در نظر گرفت. این حرفه باعث شد تا بتواند در سال ۱۹۲۵ زندگینامه ی شیلر را بنویسد و در سال ۱۹۲۴ او با همسرش سوفی ازدواج کند.
در طول مدت اقامتش در برلین، مارکوزه شروع به خواندن جدیدترین اثر مارتین هایدگر با نام وجود و زمان کرد. اگرچه او دانشجوی فلسفه بود ولی علاقه ی شدیدی به ادبیات آلمانی داشت. با این وجود پس از خواندن وجود و زمان چنان هیجان زده شد که بعد از آن همیشه درگیر فلسفه بود. همانطور که داگلاس کلنر بیان می کند، چون مارکوزه نسبت به هنر به عنوان وسیله ای برای تغییر جامعه و آزادی مطمئن نبود به سمت فلسفه کشیده شد. تاثیر هایدگر بر او به قدری زیاد بود که در سال ۱۹۲۸ دوباره به فرایبورگ بازگشت تا فقط بر روی هایدگر و ادموند هوسرل مطالعه کند. وقتی که در فرایبورگ بود همکار هایدگر شد و بر روی دومین رساله اش با نام هستی شناسی هگل و نظریه ی تاریخ گرایی کار کرد. اگرچه این رساله هیچوقت مورد تصویب قرار نگرفت (یا طبق گفته ی خود مارکوزه هیچ کس آن را نخواند) ولی در سال ۱۹۳۲ به چاپ رسید. در آن سال به دلیل شرکت در انجمن های نازی، راه هایدگر و مارکوزه از هم جدا شد. زمانی که نظام نازیسم کم کم به قدرت رسید و رفتارهای ضد یهودیت افزایش یافت، مارکوزه می دانست که تحت چنین نظامی نمی تواند به عنوان استاد در دانشگاه مشغول به تدریس شود.
با توجه به شرایط سعی کرد تا به استخدام مکتب فرانکفورت (انجمن مطالعات اجتماعی) در آید. پس از مصاحبه و ارائه ی یک توصیه نامه از ادموند هوسرل و لئو لونتال، در نهایت او به استخدام انجمن در آمد. به علت قدرت گرفتن نازیسم، مارکوزه قادر نبود در فراکفورت مشغول به کار شود. با پیش بینی هایی که از بوجود آمدن فاشیسم داشتند، اعضای انجمن به هلند رفتند. یک شاخه از این انجمن هم در ژنو مستقر شد، که در آنجا مارکوزه کارش را برای اولین بار با انجمن شروع کرد. پس از آن برای مدتی به پاریس و سپس در جولای ۱۹۳۴ به نیویورک رفت. از سال ۱۹۳۴ تا ۱۹۴۲ در شاخه ای از این انجمن در دانشگاه کلمبیا مشغول به کار شد. پس از آن در دانشگاه های برندایس ، کالیفرنیا و سن دیگو تدریس کرد. در سال ۱۹۴۰ تابعیت ایالات متحده را کسب کرد و تا زمان مرگش در سال ۱۹۷۹ در آنجا ماند. در دهه ی ۵۰ مارکوزه به بالاترین شهرت خود رسید و تبدیل شد به یکی از بهترین فلاسفه و نظریه پردازان در جهان.
در اواخر دهه ی ۹۰ محبوبیت مارکوزه رو به کاهش نمود. زیرا دومین و سومین نسل نظریه پردازان انتقادی، پست مدرنیسم و همچنین همکاران سابق او از قبیل تئودور آدورنو و والتر بنجامین جای وی را گرفتند؛ هرچند که در اواخر عمرش توجه ها دوباره معطوف به او و نظریاتش شد. آثار وی با بررسی تاریخی و اجتماعی، دیدگاهی منتقدانه نسبت به نظام سرمایه داری و مدرنیته ی اواسط قرن بیستم ارائه می دهد. از آثار برجسته ی او می توان به انسان تک بعدی، بعد زیبایی شناسی: نقد زیبایی شناسی مارکسیسم، اروس و تمدن:
بررسی ای فلسفی بر روی فروید و خرد و انقلاب: هگل و خیزش نظریه ی اجتماعی اشاره نمود.
مکتب فرانکفورت، نظریه انتقادی و مارکوزه مکتب فرانکفورت در اوایل سال ۱۹۲۲ شکل گرفت و در اواخر دهه ی ۳۰ به آمریکا تبعید شد. اعضای این گروه (مکس هورخایمر، تئودور آدورنو، هربرت مارکوزه، فردریک پولوک، اریک فروم، لئو لونتال، فرانتز لئوپولد نیومن، والتر بنجامین، یورگن هبرماس) بر روی فلسفه و همچنین نظریه های سیاسی و اجتماعی ایالات متحده و همچنین جهان تاثیر به سزایی گذاشتند. “نظریه انتقادی” جامعه عبارتی است که اعضای مکتب فرانکفورت برای مطالعات اجتماعی خود که در سال ۱۹۳۷ حول محور خوانش جدید آنها از مارکسیسم هگلی به آن داده اند. اگرچه برخی از اعضای جمع داخلی به ویژه آدورنو و هورخایمر عقایدشان در رابطه با مفهوم “نظریه انتقادی” که در دهه ی ۳۰ میلادی اتخاذ کرده بودند را تغییر دادند، با این وجود این عبارت را برای دستاوردهای خود در دهه های آینده نیز برگزیدند.
در دهه ی ۳۰ “نظریه انتقادی” به گرایش ها، پروژه ها و برنامه های بین رشته ای این انجمن گفته می شد که الویت آن رسیدن به نظریه ای برای بررسی جامعه با رویه ای جامع و بین رشته ای به جای علوم و فلسفه ی جامعه به تنهایی بود. پایه ی اصلی “نظریه ی انتقادی” مارکوزه همان عقاید مارکس است که در ابتدا سعی دارد بیگانگی و انزوای فرد ، بهره برداری از وی، پذیرش ارزش های اضافی و جمع آوری سرمایه در جامعه سرمایه داری را توصیف کند. وی چنین جامعه ای را به شدت مورد نقد قرار می دهد و در انتها تصویری از جامعه ای رها از جنبه های سرکوب کننده نظام سرمایه داری را به نمایش در می آورد. وی معتقد است که نظریه انتقادی نه تنها باید نیروی محرکه جامعه، بلکه خود را هم مورد نقد قرار دهد، تا پایه های خود را بسازد. همچنین باید نظام اقتصادی جدید را مورد نقد قرار دهد. مهم است که خود را هم مورد نقد قرار دهد؛ که چرا نظریه های خود را محدود به انتقاد از جنبه ی اقتصادی کرده است. از این رو، وی مارکس را که این شیوه را در پیش گرفته بود رد می کند.
در تمام فعالیت هایش، مارکوزه با الهام گرفتن از کارهای اولیه ی مارکس در تلفیق فلسفه با اقتصاد سیاسی سعی کرده است تا فلسفه را با نظریه جامعه و اقتصاد سیاسی ترکیب کند و ابعاد روان شناسی، فرهنگی، زیبایی شناسی و جامعه شناسی را به عقاید مارکس اضافه کند. مارکوزه در کتاب خود با نام انسان تک بعدی، به محرکه هایی از قبیل تکنولوژی و خردگرایی و تاثیر آنها بر جامعه اشاره می کند و سعی بر اضافه کردن توضیحاتی به عقاید مکس وبر دارد. طبق عقیده ی مارکوزه خرد تحمیل شده جای خردی عمیق تر را گرفته است.
با بررسی ای منطقی، مارکوزه بیان می دارد که جامعه ی سرمایه داری پیشرفته، تک بعدی شده است. جامعه ای بدون اپوزیسیون که توسط نیروهای درونی ای کنترل می شوند که با مخالفت ها، حق انتخاب و انتقاد مقابله می کنند.
این چنین جامعه ای در ظاهر دیکتاتوری نیستند (در آن آزادی و دموکراسی وجود دارد) ولی مخالفت های واقعی و تغییرات اساسی به خاطر ساختار آن جامعه محدود شده است. در ظاهر آن جامعه پذیرای انتقاد ها است ولی به شیوه ای آن انتقادها را جذب و در خود حل می کند که در نهایت بی فایده می باشد.
مکانیزه و متمرکز شدگی و تناسب موجود در جامعه ی مدرن باعث به وجود آمدن نوعی فرد گرایی و بیگانگی شده است. چنین جامعه ای به نظر آزاد و دموکراتیک می آید ولی در واقع تحت سلطه ی تکنولوژی ها، فردیت مورد سرکوب قرار گرفته است. مارکوزه معتقد است که دیگر طبقه ی کارگر نمی تواند جامعه و قدرت را مورد نقد قرار دهد. بر خلاف مارکس، او معتقد نیست که تغییرات را باید طبقه ی کارگر ایجاد کند، بلکه امید او به گروه هایی در خارج از محدوده ی جامعه است، گروه هایی از قبیل داشجویان، طرد شده های جامعه و احزاب کوچک.
آشنایی با نگاه انتقادی هربرت مارکوزه
کالهون معتقد است که در این قسمت از نظریاتش، مارکوزه “کاملا طبق گرایش های کلی مکتب فرانکفورت عمل کرده است؛ اینکه او معتقد است تغییرات را گروه هایی ایجاد می کنند که کاملا توسط جامعه طرد شده و سلب قدرت شده اند و با آن نظام به طور کامل مخالف اند”. طبق دیدگاه مارکوزه، انسانی که خود را به طور کامل درگیر کالاهای انبوه تولید شده در نظامی مانند نظام سرمایه داری می کند، در واقع خود را به نوعی دیگر برده انسانها و تجهیزات تولید شده توسط آنها شده و آزادی خود را تسلیم این امکانات کرده است. دارایی ها و خوشبختی وی با خواست شخصی خود او بدست نیامده، بلکه با تجهیزاتی به او تحمیل شده است.
از این رو انسان خود را تحت سلطه ی چیزی خارج از وجود خود در آورده است. وی معتقد است که تکنولوژی می تواند محیطی بوجود آورد که لذت زیبایی شناختی و ارضای نیاز های انسان را به ارمغان آورد. دلیل آنکه در حال حاضر تکنولوژی این عملکرد را ندارد نشان از ضعف اجتماعی است که سعی دارد نهایت بهره را از انسان ببرد. تکنولوژی و رهبری ابزارها و دستگاه ها که در مجموع تشکیل دهنده ی عصر ماشینی هستند، در واقع متدی برای هدایت و شکل دهی به روابط اجتماعی و الگوی رفتاری هستند که در نهایت به رهبران نظام سرمایه داری کمک می کنند تا جامعه را کنترل کرده و بر آن مسلط شوند.
تکنولوژی می تواند هم باعث گسترش دیکتاتوری شود و هم آزادی، هم کمبود و هم وفور، هم باعث ادامه کار مشقت بار شود و هم از بین بردن آن. نظام سوسیالیسم ملی یکی از نظام هایی است که در آن، اقتصاد ماشینی توجیه شده با تولیدات انبوه اش در دست سرکوب کنندگان است. از دیدگاه مارکوزه در جامعه کنونی رضایت حقیقی انسان تقریبا غیر ممکن است. و این نه به علت وجود موانعی برای رسیدن به آزادی و شادی است که لذت های اصلی در چنین نظامی غیر واقعی است.
به عقیده ی مارکوزه، روح انسان (به صورت استعاره ای) از دو بخش پایینی (حقیر) و بالایی (والا) تشکیل شده است. در طول تاریخ، روح انسان بین دو قطب لذت گرایی جنسی و خرد در تناوب بوده است. بی اهمیت پنداری لذایذ جنسی بر گرفته شده از همان دلیلی است که این جهان مادی را بی اهمیت می شمارد، به دلیل آنکه لذایذ شهوانی از دنیایی پرهرج و مرج، بی ثبات و عاری از آزادی حقیقی سرچشمه می گیرد. طبق تعریف مارکوزه، لذت گرایی جنسی از آن نظر مورد نقد است که از قسمت پایینی روح سرچشمه می گیرد. این قسمت از روح انسان همان بخشی است که از او می خواهد تا از تولیدات انبوه و ثروت جامعه سرمایه داری استقبال کند و آن را مورد تحسین قرار دهد.
سپس مارکوزه به افلاطون اشاره دارد که قسمت نفسانی روح را “عاشق سرمایه” می نامد. زیرا به وسیله سرمایه می تواند این گونه لذایذ را پاسخ داد. تمام مکاتب باستانی، جامعه ای که در آن دانش درباره ی هستی انسان مورد مکاشفه و استفاده قرار نمی گیرد را نقد کرده اند. طبق عقیده ی مارکوزه، جهان حقیقی و والا در واقع چیزی فراتر از جهان مادی است که در آن اکثر انسان ها یا برده ی اقتصاد و تکنولوژی هستند و یا عمر خود را در تجارت تلف می کنند؛ ولی در همان جامعه انسان های محدودی هم هستند که درگیر دغدغه ای فراتر از نیازهای مادی هستند. او معتقد است که باید به انسان ها برای خودشناسی و تعیین اهداف خود وقت و فضا داده شود. تحت نظامی مانند نظام سرمایه داری در حال توسعه، اطراف انسان با تولیدات انبوه که هرکدام می خواهد به نحوی در صورت امکان او را ارضا کند، پر شده است.
طبق دیدگاه مارکوزه تنها راه نجات جامعه ای که خود را توسط اقتصاد و سرمایه انبوهش بازتولید می کند، قیام کردن است. این به دلیل آن است که اگر در چنین جامعه ای انسان ها به دنبال لذت های دنیوی هستند، مطمئنا قدرت بررسی کردن مسایل، شیوه ی زندگی سودگرایی و مادی گرایی و درک قدرت تاثیر گذار اقتصاد برای پایداری این چنین نظامی را ندارند. مارکوزه به شدت با مارکسیسم علمی و مکانیکی مخالف بود. مارکسیسم علمی جزئی غیر فلسفی و مکانیکی از نظریه های مارکس بود که افول خود به خودی و ناگزیر جامعه سرمایه داری را بشارت می داد.
این نوع نظریه ماهیت غیر انقلابی داشت و دیگر تاکیدی بر تفکر، خرد و آگاهی طبقاتی نداشت. بدین ترتیب فردیت انسان به هیچ وجه در نظر گرفته نمی شد. از این رو، اگر فروپاشی نظام سرمایه داری ناگزیر به بار می نشست، دیگر احتیاجی به تلاش های طبقه کارگر و تقویت ذهنیت انقلابی جامعه نبود. مارکوزه ولی معتقد بود که برای غلبه آمدن بر ساختار سرکوب کننده و محدود کننده جامعه صنعتی پیشرفته، لازم است تا طبقه کارگر رویکردی رادیکالی در پیش گیرد. به هر حال او سعی داشت تا با پیدا کردن حد وسطی بین مارکس و هایدگر ساختار سرکوب کننده جامعه صنعتی را از سه لنز حس بیگانگی مارکسیستی، ماهیت مادی لوکاچی و بی اعتباری هایدگری بررسی کند.
از طرف دیگر مانند هورخایمر و آدورنو، مارکوزه هم جامعه غرب را به عنوان یک جامعه ای هدایت و کنترل شده می شناخت که در آن جایگاه انسان درست مانند دیگر اشیای آن جامعه است.
مطالعات او بر روی مارکس، هایدگر، لوکاچ، کورش و حتی مکس وبر با هدف شکل دهی به الگوی فردیت رادیکالی انقلابی اش انجام شده بود. یکی از مشکلات فلسفه وی آن بود که راهکاری سیاسی و یا اجتماعی دقیقی برای آنها که در تلاش برای مقابله با کسانی که سعی در کنترل شهروندان داشتند (و مانع دستیابی به آزادی حقیقی که او تعریف می کند، می بودند) ارائه نداد.
با وجود این کاستی، وی به طور جامع در رابطه با کم و کاستی ها، مشکلات و نواقص جامعه ی مدرن توضیح داده است. علاوه بر آن مارکوزه با جریان های اجتماعی جدید (از قبیل جریان های ضد جنگ، جنبش های دانشجویی و حقوق مدنی) همزادپنداری می کرد و هرچند که ایجاد تغییر در آن جامعه را دور از انتظار می دید، این جریان ها را شروعی برای آن می دانست.