شعر بلند اسماعیل سرودۀ رضا براهنی تقدیم به خاطرهی مخدوش دوستم اسماعیل شاهرودی [آینده] که در پاییز شصت در تهران مُرد به جای مقدمه رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصَّالِحِینَ فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِیمٍ فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قَالَ یَا بُنَیَّ إِنِّی أَرَى فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِن شَاء اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ [ای پروردگار من، مرا فرزندی صالح عطا کن پس او را به پسری بردبار مژده دادیم چون با پدر به جایی رسید که باید به کار بپردازند، گفت: ای پسرکم، در خواب دیده ام که تو را ذبح می کنم بنگر که چه می اندیشی گفت: ای پدر، به هر چه مامور شده ای عمل کن، که اگر خدا بخواهد مرا از صابران خواهی یافت چون هر دو تسلیم شدند و او را به پیشانی افکند،] قرآن کریم «سوره ی الصافت»، آیه ی ۱۰۰تا ۱۰۳ . ************************************************ [و واقع شد بعد از این وقایع که خدا خواست ابراهیم را امتحان کند. پس او را ندا داد: «ای ابراهیم!» ابراهیم جواب داد: «بلی، خداوندا!» خدا فرمود: «یگانه پسرت یعنی اسحاق را که بسیار دوستش می داری برداشته، به سرزمین موریا برو و در آنجا وی را بر یکی از کوه هایی که به تو نشان خواهم داد بعنوان هدیه سوختنی، قربانی کن!» ابراهیم صبح زود برخاست و مقداری هیزم جهت آتش قربانی تهیه نمود، الاغ خود را پالان کرد و پسرش اسحاق و دو نفر از نوکرانش را برداشته، بسوی مکانی که خدا به او فرموده بود، روانه شد.] تورات «سفر پیدایش»، باب بیست و دوم، ۱ تا ۴ [همچو اسماعیل پیشش سر بنه! شاد و خندان پیش تیغش جان بده!] مثنوی [روزی روزگاری، مردی بود که در کودکی این داستان زیبا را شنیده بود که چگونه خدا ابراهیم را امتحان کرد، و چگونه ابراهیم این امتحان را تحمُل کرد، ایمان را حفظ کرد و بار دوم برخلاف انتظار پسری به دست آورد.] ************************************************ ۱ – در تورات گفته شده است که به ابراهیم امر شد اسحق را برای قربانی کردن ببرد، نه اسماعیل را. ولی عالی ترین شور در یک انسان ایمان است، و از این بابت هیچ نسلی از جایی غیر از آن جایی که نسل قبلی کار خود را شروع کرد، شروع نمی کند، هر نسلی از نو همه چیز را آغاز می کند، نسل بعدی، تا آن جا که به وظیفۀ خود مؤمن باشد و وظیفۀ خود را زمین نگذارد، از نسل قبل جلوتر نم یرود.] [«آدم باید جلوتر برود، آدم باید جلوتر برود.» انگیزۀ جلوتر رفتن در جهان چیزی قدیمی است. هراکلیتوس پیچیده گو… گفته است: «آدم دو بار از یک رودخانه عبور نمی کند.» هراکلیتوس پیچیده گو شاگردی داشت که به این گفته بسنده نکرد، جلوتر رفت و افزود: «آدم حتی یک بار هم نمی تواند این کار را بکند.»] ترس و لرز، سورن کی یر ک هگور. [و هیچ کس نمی دانست که نام آن کبوتر غمگین کز قلبها گریخته، ایمانست.] تولدی دیگر، فروغ فرخزاد اسماعیل قسم به چشمهای سُرخات اسماعیل عزیزم، که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه! ای دراز کشیده بر روی تختخواب فنری بیمارستان «مهرگان»! ای آزادی خوان فقیر بر روی پلههای مهربان! ای اشکهای تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان! ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما! ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما! ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد و «رفقایت» برای معالجهی شاش بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد! ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»، «هوش یمینه» زنی رنگینچشم، و «سیاوش کسرایی»، با هم!، ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی! ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی! ای که از خانهی اجارهایات در «امیرآباد» خواب جایزهی، «لنین» را میدیدی! از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید، صلای آزادی در میدادی! و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»! ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید، و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند! ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر! ای اسماعیل! ای ایستاده در صف آزمایشگاههای شهر، با شیشهای بلند در دست، و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر! ای خوابگرد شرق و غرب! ای خیانت شده! ای بی حافظه شده پس از نوبتها شوک برقی! ای ناشتای عشق! ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه! دکمههای نیمه سیاه و نیمه قهوهای پستانهای ورم کردهات بوی بوسیدن میدهند دو شانهی برهنهات به دو غول یک چشم میمانند که از پشت پوستِ مرده، جهان را مینگرند تماشا میکنی نمیتوانی حرف بزنی، به جای حرف زدن بوسه میزنی بلند نشو از رختخوابت، بلند نشو اسماعیل! حرف که میزنی گریهام میگیرد که چرا حرف نمیتوانی بزنی ای بهار فقید کلمات بر گلستان مخدوشی از دهانی افسرده، ای اسماعیل بلند نشو از رختخوابت! ای همسنِ شاه، معاصرِ اختناق، ای شهروند شکنجه! ای گنجشک دربهدر در خانههای اجارهای! ای پسر واقعیِ «ابراهیم» و «نیما» با هم ای بیخانه، ای بیآسمان، ای بیسقف، ای بیزمین! ای سایهنشینِ تنگ دستِ این عصرِ تنگدل ای شاعر نسلی تهیدست گورت کجاست تا که به مدد عشق تو را از اعماق آن بیرون کشم؟ ای اسماعیل! ای برادر من، بلند نشو از رختخوابت! یادت صبحانهای است که در روز اول انقلاب خوردم خاطرهی مرگت، آب غسلی است که شهیدی سوراخسوراخ شده در انقلاب را دادم بلند نشو از رختخوابت! ای که واژهها را هم یکیک و هم دستهدسته فراموش کردی، تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت! – مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش میکند مثل شبی که ستارگانش را فراموش میکند- بلند نشو از رختخوابت! ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران! ای شعر خوان جوان سیسال پیش برای کارگران! وقتی که باید از آنها امضاء میگرفتی که شعرت را میفهمند، که شعری هست که کارگران هم میفهمند- ای تبعید شده از شانهی سوختهی کویر به روسپیخانه تهران! تهران، تو را، پیش از آن که بمیری به گوری گمنام بدل کرد بلند نشو از رختخوابت، اما به من بگو: گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم! مرده باد شاعری که راز سنگر و ستاره را نداند! زنده باشی تو که این راز را میدانستی! و از ورای سینهای سفید که بر آن خیل حوریان خفته بودند چشمهای مورب آهوان باکره را شیر میدادی ای نهان گشته از چشم منِ بییار! ای تنها مردی که جنونِ «اوفیلیا»ی «هملت» را داشتی! ای غرقه در مردابهای ساکت، در برگهای پائیز، در شبه جزایر متروک در بهمنهای فروریخته، در دریاچههای نمک، در تپههای طاسیده در آشیانههای پرنده، در آسمانهای بیستاره، در خورشیدهای بی مدار، در مهتابیهای مشرف به خالی، در کوچههای تهی از قدمهای عاشق! به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید! مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند! زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی! نخستین بار که تو را دیدم، گُمت کردم؛ باز دیدمت، باز گمت کردم؛ وقتی یافتمت دیوانه بودی. شعر، شعر، شعر میخواندی شعرها را دوباره میخواندی، و با یک قیچی تیز و بلند دنبال حنجرهی یک غول میگشتی. هرگز معلوم نشد که چرا میخواستی «رؤیایی» را چاقو بزنی. شاید میخواستی بدانی «رؤیا» چه معنی میدهد و یک بار هم به زنی «فاحشه» گفتی، خانم بفرمائید، من اینکاره نیستم. یکبار هم میخواستی از دهنهی یک توپ منفجرشوی، چرا که زنی را که خودکشی کرده بود از مسافر خانه بیرون کشیده بودند و باران روی صورتش میریخت و تو میگفتی، نمیر! نمیر! و زن؟ ساعتها قبل مرده بود. و بعد مرا به بیماران دیگر تیمارستان معرفی میکردی. من و «سیمین دانشور» را به خواستگاری زنی رنگینچشم فرستادی که در تیمارستان عاشقش شده بودی. «ساعدی» میگفت، دو دیوانه؟ که چی؟ و انگار ما همه عاقل بودیم! – و آن شب ای بدعتگزارِ شاعران زبانپریشیِ عالم! – به گوش آن زن رنگین چشم چه میخواندی؟ دلدادهی هاج و واج موهای سرخت را تماشا میکرد. آیا او زنده است تا سراغ حال عاشقانهی چهرهی تو را از رنگ نگاه او بگیرم؟ و یکبار هم گفتی: «زُهَری» مرد خوبی است و یک نفر پرسید، شاعر خوبی هم هست؟ و تو به سکسکه افتادی و من باز گمت کردم، بازیافتمت. مسلول بودی؟ دیوانه بودی؟ سکته کرده بودی؟ از هند برگشته بودی و من و تو و دخترم و پسرت، رفتیم، «دربند» یا «درکه». و باهم عکس گرفتیم. عکسها افسردهاند اسماعیل! انگار چشمهای زمان بر آنها گریستهاند! عکسهای بعد از مرگ هستند اسماعیل! انگار عکسهایی هستند در دست مادرهای پسر مرده. به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید! به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید! به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید! مرده باد شاعری که راز عشق و مرگ را نداند! زنده باشی تو که راز نیزه و خون را هم میدانستی! سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابانها میتاخت! و بنفش آسمان، چه زیبا، چه بهت انگیز، قیقاج چشمهایت را میشست همیشه من آسمان را جیغ خواهم کشید، بگذار متوسطها هرچه میخواهند بگویند پنجره را باز کردم باز کردم تا بادبادکی را که هوا کرده بودی تماشا کنم اولین شاعری بودی که پای «بادبادک» را به شعر باز کردی «فروغ» نیز کنار پنجره ایستاده بود او هم دید که بادبادک بال درآورده است و میرود متوسطها ندیدند، که صفای جنون، چشم تماشا میخواست عینکت را بردار، اسماعیل عزیزم تا ببینی که راست میگویم از پلهها هولهولکی پایین دویدم مسیر بادبادک را تعقیب کردم از تهران بیرون آمدم همانطور داشت میرفت. من به دنبال او رفتم. او به دنبال چه چیز؟ کویر تمام شد. از بالاسرِ تنگهی هرمز پریدم، میرفت، از بالای جزایر گل مانند، میرفتم شیوخ عرب را دیدم در کاخهاشان که طلاهاشان را مثل شپش میشمردند از روی موجها میرفتم، بیخیال، و به فرمان بادها و ابرها بادبادکی که تو هوا کرده بودی میرفت از بالا سر کشتیهای نفتکش، از کنار ماه، آفتاب، ستاره و از بالاسر قارههای خیالی، پرندههای نورانی، اقمار مصنوعی کراتِ ارتجالی حرکت میکرد میرفت. میرفتم. پایم را از این کره روی کرهی دیگری میگذاشتم آزاد شده از تنم، از چشمها، گوشها، شانهها، قلب و ششها و زانوها و پاشنهها رها شده از مَنِ بیدارم آه، ای جنون! ای مرگ! ای شعر! اسماعیل! عینکت را بردار تا ببینی که راست میگویم میرفتم. میرفت. میرفتم. اسماعیل! ای کسی که گذشته را این همه دوست داشتی، چرا به سوی آینده رفتی و مرگ را چون خنجری تصادفی بر گلوگاه بادبادکی پذیرا شدی؟ من و تو اینک بر گوش ابوالهولی نشستهایم و خدایان را تماشا میکنیم و رنگها همه شادند! تو نمردهای، تو دیوانهتر شدهای، باورکن تو فقط دیوانهتر شدهای و ما بر دوش ابوالهولی به تماشا نشستهایم و سازهای آسمان قطعهی قلبهای ما را مینوازند تو دیوانهتر شدی! ای دل سپرده بوده به درناها! تو زیباتر از آنی که بر شانههایت تنها ملیلهدوزی موریانهها بیفتد پرواز کن! پرواز کن از قفس خاک! تو زیباتر از آنی که بر شانهی آسمان ننشینی و کهکشانها را مثل تخمه نشکنی به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید تو نمردهای، فقط دیوانهتر شدی و من و تو بر دوش ابوالهولی نشستهایم قسم به چشم حیوانها در تنهاییِ نیمهشبانِ جنگل که با معصومیت، مازندران را مینگرند که من در زیر خاک سفر میکردم که تو را به خاک سپردند وقتی که در زیر خاک سفر میکردم در معصومیت جهان را مینگریستم چرا من در زیر خاک بوده باشم، و تو مرده باشی؟ در کابوسهایم موشهایی بودند درشتتر از روباهها و به سرعت انگشتهای «پاگانینی» از این سوراخ به آن سوراخ سفر میکردند من آن شکنجه را میشناختم از پلکان گورها پائین میرفتم، در جایی، در کجا؟ بلخ؟ ری؟ تروی؟ قم؟ رم؟ آتن؟ پکن؟ اصفهان؟ بخارا؟ هیچ! و چه زندگیهایی داشتم اسماعیل! تنها دیوانگان میدانند که چه زندگیهایی داشتم زجر روانم بود که این چنین مرا شطح خوان کرد فهمیدم که به برادری تو برگزیده شدم باید با بال مشترک جنون پرواز کنیم بیهوده نیست که بر دوش ابوالهولی نشستهایم و خدایان را تماشا میکنیم زجر روانم بود اسماعیل که مرا شطح خوان کرد به گورستانها و سنگرها و بیمارستانها بگذر! بیرون باغ نیست، زندگی نیست، مرگ هم در باغ نیست! از اهواز تا سرخس پچپچهی شهدا با نمنمِ باران و چهچهی چلچلهها میآمیزد ارههای تیز در پای زخمیها فرو میرود و خمپارهها خانهها و خاکها را با هم به بالا میپرانند و آدمها به پشت بامهای دورتر پرتاب میشوند {«سه تا از بچهها مردند. خودش؟ دکتر میگوید سرش ضربه دیده. بدجوری. پایگاه مغزش تکان خورده. گلویش را سوراخ کردند، از آنجا بهش اکسیژن میدهند. شش روز است سقف را نگاه میکند. باقی، سلامت شما. به خانم سلام برسانید. سایه تان… حتماً. حتماً»} و سایهای از اعماق برمیخیزد و مسلسلها جهان را ناگهان مرس میزنند جنگ است اسماعیل، جنگ است، و اسماعیلها براستی ذبح میشوند و ستارهای در آسمان زمین ما نیست که نیفتاده باشد به یاد شبی میافتم که پسرم دو روزه بود با گونههایی مثل حباب نارنج چه نیمهشبی بود در بیمارستان! زنم از کنار پرده ماه را میپایید که در آسمان بولوار شناکنان میرفت تو ناگهان کنار در اتاق با آغوشی از گل ظاهر شدی «چگونه آمدی؟ ساعتها از وقت ملاقات گذشته است اسماعیل!» گفتی: «بیمارستانها و تیمارستانها به روی آینده بازند!» و حالا بلند شو، اسماعیل! به بیمارستانها و تیمارستانها و آیندهها بگذر! و به گورستانها و اردوگاهها، جنگ است اسماعیل، جنگ است و اسماعیلها براستی ذبح میشوند زجر روانم بود که مرا این چنین شطح خوان کرد ای دیوانه، دیوانهتر از خود، چرا مرده باشی و من ندانسته باشم؟ چرا من زنده باشم و تو مرده باشی؟ جنگ است اسماعیل، جنگ! بین همسایه و همسایه، پدر و پسر، مادر و دختر و بیمارستانها و تیمارستانها به روی آینده بازند و این را تو گفته بودی عینکت را بردار اسماعیل، این جهان قیقاج را با چشمهای قیقاجت ببین مواظب باش روی مینها پا نگذاری جنگ است اسماعیل، جنگ و کوسهها از خلیج فارس عقب نشستهاند ماهیها کشته شدهاند و از قشقرق موزون موسیقی الکترونیکی نهنگها خبری نیست موشک زمین و موج را با هم میدرد ولی هنوز نفتکشها دست نخورده باقی ماندهاند -مثل عروسکهای پولدار که به رغم دستمالیِ نوکر، گماشته، برادر، حتی پدر و دوستان پدر شب زفاف متاعی از معجزه دارند تا تقدیم شاه- داماد تاریخ – بکنند جنگ است اسماعیل، و همنامهای تو ذبح میشوند تا شهرهای دوردست جهان چراغان باقی بماند راهها بستهاند دهان سنگرها را با تل جسدها قفل کردهاند زمین به آسمان پریده، اسماعیل! خونین شهر نفتکشی است بمباران شده که در موزهای به تماشایش گذاشتهاند نفتکشها میغلتند و میروند و از بالاسر نهنگهای هراسان عمان به سوی اقیانوس سوت میکشند جهان صبحانهی رنگینی است که به رغم میل تو، سرمایهی آن را با اشتها میبلعد جنگ است اسماعیل، جنگ است! با جنون همیشه جوان تو همرنگ است! پس مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی گاهی برای شاعر شدن باید جای ازل را با ابد عوض کنی از دوزخ باید عبور کنی قرار بود بعداً عبور کنی، حالا باید اول عبور کنی –مثل دانته- در کنار بقبقوی کف کردهی موج به جدار لولههای نفت حفرهای هست که شیطان آن را کنده از حفره که پایین برویم، در حجرهها، پشت میلههای ابلیسی، شاعرها را خواهیم دید که نمیدانند که شاعر هستند، اما هستند، زیرا شاعر کسی است که دوزخ را تجربه کرده باشد، حتی اگر شعری هم نگفته باشد و دوزخ تجربی است تو آن را تجربه کردهای، حتی اگر شعرهای چندان عالی هم نگفته باشی گفتم که شاعرتر از شعرهای خودت هستی. و انسان باید این طور باشد شعرهایی هستند که شاعرتر از شاعرهاشان هستند –مثل شعرهای احمد و شاعرهایی هستند شاعرتر از شعرهاشان- مثل تو از آن حفره پایین میرویم موهای سرخ تو و ریش سفید من در چشم ساکنان حجرهها منعکس است عینکت را بردار اسماعیل عزیزم، بگذار دوزخ از چشمهای قیقاجت فرو بلغزد! چه جوانانی! اسماعیل، میبینی؟ چه جوانانی! بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشردهاند و موهای صورت پسرها هنوز درنیامده. و دخترها را میبینی؟ چه پاهای لطیفی دارند! جنگ است، اینجا هم جنگ است اسماعیل! گریه نکن! فریاد نکن! دهنش را ببندید، قوانین را به هم زده است! گریه نکن اسماعیل، جنگ است! نفت از کنار حجرهها بالا میرود چه معجون عجیبی! چاههای نفت در کنار حجرههاست و در حجرهها جوانان نشستهاند! آه، چه نفتی! شیرظلمت است این نفت! و نفتکشها در سکوت پر میشوند و جوانان در سکوت پیر میشوند و در اعماق زمین، و در بالاسر، و بین دست یک بدن، جنگ است اسماعیل، جنگ است! مرده باد شاعری که راز حجره و چاه را نداند زنده باشی تو که این راز را میدانستی هر تاریخی لایهای از ناخودآگاهی دارد با هر دگرگونی من و تو از ناخودآگاهی بیرون میپریم -مثل دختران طناب باز که به سرعت طناب را از بالا سر و زیر پاشان میگذرانند- در آن سو که پایین آمدیم، احساس میکنیم در، آگاهی، هستیم ولی هیچ آگاهیای کامل نیست موجی بلند – مثل دیوار بتونآرمهای که انفجار شدید کجش کرده باشد- میآید و ما را در خود فرو میبرد در حجرههای کنار چاهها، چشمهامان را باز میکنیم عینکهامان را برمیداریم، به میخ آویزان میکنیم و منتظر پرش بعدی میمانیم برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست! کسی که دوزخ را تجربه نکرده باشد، مصداق «یقولون مالا یفعلون» خواهد بود دوزخ باید تو را بطلبد تو هم باید دوزخ را طلبیده باشی این، آن کشمکش اعماق است زجر روانم مرا شطح خوان کرد {دوزخ از هر نوع: دوزخ رانده شدن از بهشت، دوزخ جدا شدن از معشوق، دوزخ قهر ابدی پسر، دوزخ تفرعن حاکمان، دوزخ غارت زیبایی از معابر، دوزخ بی نوازشی زندگی، دوزخ بدگمانی، دوزخ سین جیم درونی در کابوسهای بی انتها، وقتی که موشها به بزرگی روباهها هستند و گورستانهای «رم» از «قم»، «بلخ» از «ری» و «تروی» و «بخارا» از «اصفهان» قابل تمیز نیستند، دوزخ حجرههای نشانده شده در کنار لولههای نفت} زجر روانم مرا شطح خوان کرد برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست تجربهی دوزخ به اضافهی کلمه یعنی شاعر وقتی از پشت پنجرهی تیمارستان خیابان را میدیدی و برگها میریختند و حافظهات یاری نمیکرد که برگها را کجا دیدهای وقتی میخواستی رهگذران برگردند و تو را ببینند، ولی همه سر در گریبان عبور میکردند -و تازه یک عده میگفتند چرا شعر اینها فصیح نیست!- آه، ای مجنونِ پشت میلههای درون! صورتت را که میدیدم، انگار به ته چاه عمیقی نگاه میکردیم و فصیحتر از آن صورت دیگری نداریم آه، ای اسماعیل، ای دوزخیِ سر سرخ کرده در تابهی وحشت! دوزخ به اضافهی کلمه یعنی شاعر! زجر روانم بود که مرا شطح خوان کرد ای بدگمان به پزشک و پرستار، به زن و معشوق و پسر، ای بدگمان به خویشتن! ای مفتش عقاید خود چند لحظه پیش از شُکِ برقی! ای خوابگرد، ای بیخواب، ای چشم دوخته به قرصهای خواب! و قرصهایی که قرار بود بخش چپ مغزت را راه بیندازند! ای بدگمان به قلب، به کلیه، به مثانه! آموخته بودی که هر عضو بدن حافظهای مخصوص دارند «حافظهی کلیهام مخدوش شده است!» -انگار کلیه کامپیوتر است- ای تجسّد زجر رگ و پی! سر هیولاییات را از پشت پنجرهی تیمارستان به سوی خیابان برگردان! فصل دارد تکرار میشود و برف از پارو بالا میرود وخروسهای کز کرده زیر طاقی بقالی ایستادهاند و لنگهای حمام پایین تیمارستان در پشت بام یخ بستهاند و ماشینها با زنجیر چرخهاشان زمین را بیرحمانه کتک میزنند برق از نوک موهای سرخت فرو میرود و به یک چشم زدن از ناخن پایت بیرون میجهد و حافظهی اندامهایت مخدوش میشود و تو حافظه نداری و حتی مرا که لبهایت را میبوسم، نمیشناسی برای شاعر شدن تنها حافظه کافی نیست دوزخ به اضافهی کلمه یعنی شاعر زجر روانم مرا شطح خوان کرد دانستن این نکته «حافظ» را «حافظ» کرد ، «سعدی» را «حافظ» نکرد «سعدی» دوزخ و فردوس نداشت مثل اسبی که برآمدگی کفلش را داغ کرده باشند تا صاحب پِیدا کند، ما از آنِ عصرِ خویش شدهایم ما آن داغ را نمیبینیم، اما تماشاگرانِ ما آن را میبینند ولی علامت ما از آن داغ، بالاتر و عمیقتر بود مثل مسی که به هنگام سکه خوردن چنان تند و عمیق سوختیم که مسخ شدیم ما با صدای مشترک مسخ شدهای آواز میخوانیم دوزخ در آواز ماست، نیاز به فردوس در آواز ماست ولی نشانیِ فردوس را نمیدانیم، تنها نیازش را میدانیم من نیاز به فردوس دیگری دارم فردوس تو در گامهای استالینی است که زمانی در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد فردوس من فردوس تو نیست من «استالین» و «چرچیل» را نابود شده میخواهم، اسماعیل! دوای چپ فلج تو در جیب آن«رفقا» نیست شاشبندِ تو تلمبهای دیگر میخواهد اسماعیل، اسماعیل! چشمبندت را از روی چشمت بردار، اسماعیل! شعر تو مشتی است که در سینهی تو گره شده است ازل و ابد آنجاست دوزخ و فردوس آنجاست سینه را گشاده کن آن مشت را به جهان هدیه کن، اسماعیل! -مثل گلولهای که به هنگام فرورفتن یک سرانگشت اثر میگذارد ولی در آن سو، خندقی متلاشی از گوشت و عصب و استخوان میسازد- این است معاملهای که عصر ما با ما کرده است! از روی خندق متلاشی لباس مرتبی پوشیدهایم راه میرویم، دوستانمان را میبوسیم، در جلسات مربوط به دموکراسی مینشینیم در حالی که، مسئله اصلاً این نیست! چیزی در درون ما مدام میسوزد و میپوسد پیها، مویرگها، سرخرگها پاره میشوند، خونریزی ادامه دارد خندق دارد درشت تر از تن ما میشود. ما خود همان خندق دهان بازکرده هستیم و آنوقت، یکیمان میشود اسماعیل، دیوانهای دوقبضه، که هم «استالین» را خدا میداند، و هم زنش، به پسرش، به برادرش، به دوستانش بدگمان است و میخواهد استالین بیاید و او را از دست همه نجات دهد خندق درشت تر از تن تو میشود اسماعیل، ای چهره بر خاک نرم جهان نهاده تا پایان ابدیت! حقیقت تو چیزی جز این نیست من نباید حرفی از گل نازکتر به تو میزدم، ولی حقیقتِ تو چیزی جز این نیست چشمبندت را برداری میفهمی، چشمبندت را بردار! از حجرههای تو در توی کنار چاههای نفت که بالا خزیدم، به لبهی چاه رسیدم کابوسهایم با من آمدند و در کنار کابوسهای بیرون صف کشیدند کابوسهای بیرون بهتر از کابوسهای درون نیستند هوشنگ میگوید، چرا چیزی جز تفسیر طبری میخوانم؟ رسیدهام وسط جلد دوم، نثر خوبی است. دختر هفده سالهی «نون» را مجبور کردهاند که راجع به پدرش به «رفقا» گزارش بدهد وسعت خندق را می بینی؟ «پدرم مرد خوبی است! از مادرم جدا شده. گاهی با آدمهای مشکوک قهوه میخورد اگر لازم باشد، به خاطر حزب میکشمش!» و بعضیها معلوم نیست کجا هستند. احمد در یک چاه درون چاه، درون چاه فرو رفته. میگویند غلام سر و سبیلش را تراشیده. تا حال بی گیس و سبیل ندیدمش و جنگ ادامه دارد. در همه جا. و دختر «نون» گزارش میدهد: «میکشمش!» و این است خندق! ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه! ای اسماعیل! ای چشم بند به چشم تا کنار مذبح رفته، ای سربریده! عینکت را از روی چشمهای قیقاجت بردار عینک زدههای دیگر میآیند و زنان اشباحی هستند که فقط لبهای کبود و چانههای تبخال زدهشان را میبینی از گیسوهای زیباشان خبری نیست صورتهای بی سرِ یک بُعدی دارند و از شب و روز آفاق بیخبرند دست بر شانهی نفر جلویی گذاشتهاند و از کنار چاه نفت بالا میآیند و هیچ کس چیزی نمیگوید و چیزی هم نیست که بگوید و فقط از سنگرهای پدر و پسر، پدر و دختر، از سنگرهای همسایه و همسایه، صدای تیر شنیده میشود و بدنهای راست در بارانهای خونین به زمین میخورند و باران که بند میآید، ماهی خائن را میبینی که از پشت دکلهای نفت بالا آمده است چه مهتابی اسماعیل، چه مهتابی! با نورش نیمه جانها را لو میدهد و بعد، مسلسلها، ستاره ها را مُرس میزنند و موشک، خانهها را مثل اسباب بازی به هوا میپراند و آ نچه در بازگشت به سوی زمین برمیگردد به خرمن افشان میماند که سریعتر از یک خرمن پایین میآید آفتاب که میزند، نخلها در برابر دکل نفت به کودکان دبستانی صف بسته در برابر ناظمی سخت گیر میمانند جنگ است، اسماعیل، جنگ است، و بعضی از جسدها را بینام و نشان دفن میکنند و بعضیها را با نام و نشان و موش و موریانه چه میدانند که مردگان شناسنامهی تاریخی دارند یا نه آفتاب بر گورستان و گلستان یکسان میتابد و باران خادم و خائن نمیشناسد اسماعیل! برویم از بالای نخلها موهای زنهای اهواز را جمع کنیم چه چشمهایی داشتید شما پیش از شروع شلوغی میتوانستیم از کودکی عاشق شما شده باشیم بی آنکه از قانون یا شرع ترسی داشته باشیم و حالا کجایید؟ غلطکها از روی استخوانهای شما زمین را صاف میکنند خیل موریانهها مردمک چشمتان را به نیش میکشد و شما مرده خواهید بود تا روزی که دیگر بار زنده شوید! خوزستان! هشتاد سال جهان شیر سیاه تو را نوشید حق داری که حالا خون سرخ بخواهی اما فروشندگان تو اینان نبودند ویلاهای آنان در سواحل کالیفرنیا و جنوب فرانسه در آفتاب برق میزند انگار سپیدهدمان ماهیها از آب بیرون میآیند از درختهای بلند و پیر باغ بالا میآیند و زمانی که پیرمردها در کنار پیرزنها یا مردهای جوان در خواب بیاختیار غلت میخوردند و صورت مرد در حلقهی بازوی زن میافتد ماهیها پنجرهها را میلیسند، شیشهها را میلیسند، ستونها را میلیسند صبحانه را در آلاچیق خواهند خورد، بعد از شنای مختصر، و به حال نیمه تحریک و بعد از ظهر، از دریا، ویلا را مثل تخم مرغی اتمی یا ئیدوژنی خواهند یافت که قرار است روزی مثل ستارهای گمنام منفجر شود قطعاتی از سنگهای آن ستاره بر سر ما هم خواهد بارید و وقتی که اندام برهنهی آمریکایی را در آب تماشا میکنند بیآنکه بخواهند به یاد رعیتهای به خط ایستادهی خود در گرگان و مازندران میافتند و مطمئن میشوند:«ایرونی جماعت آدم بشو نیست!» در غروب به انتظار هواپیماهایی هستند که تتمهی دوشندگان خوزستان را میآورند کسانی که برلیانها را در احشاء زنانه از مرز خارج کردهاند و یا کنج بکارت طاول زدهی دختران تازه قاعده شده و یا در اپولهای کلفت پالتوهای زمستانی و یا در گچ ساق مصنوعاً شکسته شان با نامههایی که نشان میدهند مرضهای خیالی آنان در ایران علاج پذیر نیست و میخندند، از ته دل وقتی که در «اوین» بودند، روزانه پانصد رکعت نماز میخواندند اول بلد نبودند، بعداً یاد گرفتند و فقط یک نیت داشتند: از جنوب فرانسه و کالفرنیا محروم نمانند و حالا میگویند: «داشتم به خاله جون میگفتم: اگه پشت گوشم را دیدم، ایران را هم میبینم. پدر سوختهها لیاقت ما را نداشتند.» و پول خوزستان، به شکل دیگری در زمین، بانک، صنعت، عیش، دورگردن و انگشت زنهای خواب آلوده ریشه میاندازد خوزستان! دوشندگان تو جوانان ما نبودند دارندگان باغهای سبز بودند کسانی که هوسهاشان هنوز هم به بلندیِ البرز است، و حتی به بلندی ابرهای بالاسرِ البرز و صبح که میشود از کوه بالا میروند، پشت به جهان مرگ و جنگ و با جلدی از «خاطرات و خطرات»، یا «گلستان سعدی» «مونتسکیو» و یا دیوان بغلی حافظ و برای احتیاط، تقویم کوچکی که چاپ «ناصرخسرو» یا «قم» باشد و از آن بالا تهران را نگاه میکنند: گودالی از خاک و دود و ابهام انگار شهر را کامیونی هیولایی با صدایی شوم در زیر پای البرز و بالای شانهی کویر خالی کرده اطمینان دارند که در بازگشت، باغها و ویلاهاشان سر جاشان خواهند بود و نیز همهی قبالههای داخل صندوقهای قدیمی با آن خطهای پیچیده، اثر انگشتها و امضاها و مهرها از کوه بالا میروند تا آن بالا پیپی چاق کنند آخرین اخبار «بورس» «نیویورک» را از مردان دیگری که رادیو به دست، تازه به بالای کوه رسیدهاند، بگیرند مینشینند، صفای کوه را در سینه فرو میدهند، فال حافظ میگیرند و حافظ، که نه فقیر را ناامید میکند و نه غنی را اینان را هم به شیوههای خاص خود گول میزند چرا که هنگام پایین آمدن از کوه رؤیای سقوط حکومت چنان مستشان میکند که لبخند زنان سرازیر میشوند و میخواهند به سرعت به فرودگاه برسند تا اخبار جدید را از مسافران چند روزه بگیرند و البته آمریکاییها دارند میآیند مرگ شاه هم شایعهای بیش نبوده: «به شما گفته بودم که روزی پشیمان خواهید شد که گذاشتید مرا بیرون کنند!» و به خانه میرسند سینههای رگ کردهی دخترهاشان -نوکرها و گماشتهها در غیاب پدرها چه خدمتی به شوهرهای آیندهی این دخترها کردهاند!- شوهرهای قباله دار میطلبند شوهرهایی که سبیل پرپشت انقلابی دارند و خیلی هم «درویش» هستند و آنهایی که در ادارهای کار میکنند، آبخورهاشان را قیچی کردهاند تا گمان نرود نماز نمیخوانند و شوهرها منتظر مرگ پدرها هستند -چرا که اینجا هم نسل بعدی به وظیفهی خود مؤمن است و قرار است از نو شروع کند- و پدرها، پس از «انفارکتوس» دوم، آرام، در زیر آلاچیق، از پشت سبیلِ سفید یا حنابسته خرناسه میکشند و اگر بیدار باشند، از پشت پشهبند، اندام تُردِ کلفت رعیتی را میپایند و دست به سوی قرص مبهمی میبرند تا شاید فرجی دست دهد و با نوستالژی به مشتمال دهاتی جوانی میاندیشند که در همان نوبت اول میآموزد چه چیزی ارباب پیر را سرحال میآورد و نسل سوم فرزندان شعرهای «سپهری» را میخوانند چرا که جایی را نمیکوبد و شعرهای «شاملو» را میخوانند چرا که نفهمیدن آنها برایشان آسان تر است و همینها هستند که پس از فرار از ایران، موقع پرواز بر فراز آمریکا میگویند: «چه ملّتی! آه، چه ملّتی! همه جا سرسبز است! ساختمان، شهر، مزرعه، کارخانه! ملت ایران بیغیرت است! لوله هنگش هم ساخت خارجی است!» خوزستان! دوشندگان تو اینان بودند! جوانان ما نبودند اینان بودند و آنانی که اصلاً هوا و آسمان و شعر و ستاره را نمیفهمند و تنها با احتکار پنیر و مرغ و پودر ظرفشویی حالت نعوظ پیدا میکنند و مثل موش ودام فضله میاندازند و یکی دو دندان افتاده، نفسی متعفن و شکمهایی به درشتیِ بشکههای نفت تو دارند و شب و روز میآشامند و میخورند و با جیبهای پر از دلار از میدانهای «زندهباد و مرگبر…» میگذرند و با زبانِ بیزبانی میفهمانند که مرگ بر آمریکای شعاردهندگان مشکلی را حل نمیکند که بعد از انقلاب هم پول از پاروی تاجرها بالا میرود و کله پاچه، سیر و سیرابی و ودکای قاچاق یا خانگی میخورند در «ویدئو» فیلمهای هندی، «رنگارنگ»، و فیلم «پاگنده به آفریقا میرود» میبینند دلشان میگیرد یا غشغش میخندند و هر دو سه ساعت از حجره به شمیران تلفن میکنند مبادا عیال با معمار خانهی نوساز روهم ریخته باشد و فشار خون را هنوز هم به کمک آبغوره پایین میآورند و غم اصیلشان این است که چرا کابارهها و کافههای ساز و ضربی را بستهاند -وآخر آدم پولش را کجا خرج کند؟- و اگر گرفتار شوند ثابت میکنند که همیشه خمس و زکاتشان را دادهاند و به فکر پولهایی هستند که در تیغهی پشت فریز پنهان کردهاند خوزستان! دوشندگان تو جوانان ما نبودند اینان بودند و آنانی که جنگها را میسازند، ولی هرگز آن ها را نمیجنگند آدمهای بسیار بسیار شیک، مبادی آداب و با کراوات که از پلههای هواپیما با پیام مودت از سوی رئیس جمهریشان پایین میآیند و چه لبخندی و چه دست دادنی! و صورت بعضی از زنها را هم میبوسند و خطاب به دهها دوربین، چشمهای حیران مردهای گرمازده و زنهای نیمهلخت -آخر جنگها همیشه در مناطق گرمسیری درمیگیرند- از صلح صحبت میکنند و دگمهی کراواتشان در گرمای خاورمیانه، «ریو» ، «ال سالوادور»، «سواتو» و «بنگلادش» بر غبغبشان فشار میآورند اینان عاشقِ شعرِ «رابرت فراست» صدای، «فرانک سیناترا» و فیلمهای قدیمی «جان وین» هستند و معتقدند «باب دیلن» و «جان بائز» فقط جیغ میکشند و «گینزبرگ» و «فرلینگتی» و «بلای» مشتی عوام فریب هستند و «نوام چامسکی» و «دنیل الزبرگ» در همان زمان «نیکسون» باید ترور میشدند اینان حتی نمیفهمند که «نیما» و «فروغ »ی هم در کار هستند و سالی چهار بار هم میروند «چکآپ» همراه نگهبانان امنیتی مستراحها، پشت«فنکویل»ها و پشت اسکلت تشریح را با مین یاب وارسی کردهاند و به اطبای معالج لبخند نمیزنند چرا که ممکن است از لبخند سوء استفاده شود و فشارسنج، ناگهان ماری یا بمبی از آب درآید این قبیل وقایع در فیلمهای آمریکایی اتفاق میافتد، چرا در واقعیّت اتفاق نیافتد؟ و مردان محترمی هستند که از موزهی هنری پدرسالار «راکفلر» بارها دیدار کردهاند و از او برای هر مملکتی عینک مخصوص گرفتهاند بهترین کلکسیون پروانه و شاپرک را در اختیار دارند و به انگلیسی به آنان میگویند: «Beautiful people!» و گرچه همهی کودتاهای جهان را آنان به راه انداختهاند جنایتکار شناخته نمیشوند، مگر عکسش ثابت شود و شب و روز نفت میدوشند و مینوشند خوزستان! گوشَت را باز کن! دوشندگان واقعی تو اینان هستند! جوانان ما نبودند، نیستند! شعری را که در خانهی اجارهای گفته شده باشد از صد فرسخی میشناسیم «خانم شهلا مختاری»، از نسل «سرتیپ مختاری» «مینیژوپ»پوشِ دوران شاه، روسری به سر عصر انقلاب حاضر است حتی حجابی از سنگ و ساروج هم سرش بکشد تا مبادا آب از آب تکان بخورد چهار کلاس سواد، چهار خانهی چهار طبقهی چند میلیون تومانی «قبلاً هر طبقه را دوازده هزار تومان به آمریکاییها اجاره داده بودم ماه بودند! بعد از انقلاب؟ خوب میدانید دیگر…» و ما لبخند میزنیم. آپارتمان را میخواهیم اجارهها که بالا رفت، قانون به او اجازه میدهد که ما را بیرون بریزد «این همه کتاب! به قرآنهاشان نگاه نکنید! حتماً کمونیست هستند فردا اگر گفتند هرکسی در هر آپارتمانی که نشسته است، مال او، چه خاکی به سرم بریزم؟ هزار دلار فریدون، هزار دلار مرجان، هزار دلار طوس میخواهند میدانید دلار چنده؟ بریزید پایین! همه چیزشان را! ثبت دستور تخلیه داده!» خوزستان! دوشندگان تو اینان بودند و هستند شعری را که در خانهی اجارهای گفته شده باشد، از صد فرسخی میشناسیم از کنار توتستان راه میافتند دوتا دوتا، سه تا سه تا، و گاهی تنها، و پشت سرشان زنها و پیرمردها و بچهها به فاصله میآیند تمشک دندانها و انگشتهای پسرها را رنگ کرده اتوبوسهای سر کوچه در میان گرد و خاک پر میشود و گرچه از زیر قرآن رد شدهاند، قلبهاشان میطپد آخرین بوسهی مادر زیر چادر نرم مادر – چنان مرغی که باشد نیم بسمل – بعدها در طول راه، خاطرهاش از قلب بالا میجوشد و لبالب با چشم میایستد چشمهای جوان اشکها را قورت میدهند و ناگهان کلمات، بوسهها، تنور و تپاله و کاهگل واسب، و کامیونهایی که فقط صداشان از جادهی دور میآمد، معنی پیدا میکنند و اتویوس، بوی نا، عرق، بوسه و بوی «آه، جوان نمیدانی به کجا میروی» میدهد و این تفنگها! پس اینها تفنگ هستند؟ انگار قلمهایی هستند برای رقم زدن نامههای عاشقانه ناشیانه به دستهاشان نگاه میکنند واقعاً هم قرار است تیراندازی کنند؟ باورشان نمیشود «کی جنگ را شروع کرد ؟» بوی خیس صورت مادر از حافظه میجوشد، لبالب با چشم میایستد «مهم این نیست. مهم این است که جنگ هست!» و این قدم اول است در شناسایی زمین، تاریخ، محبت مادر، عشق آن چشمهای دخترانه به «من» روستاییای که پشت سر مانده است و مفهوم جوان معادل مرگ میشود و از قطار که پیاده میشوند، و به ستون یک، و بعد به صف که میایستند تازه یادشان میآید که در شهرهای پشت سر پاییز بود و سوز اول، برگها را پریده رنگ کرده بود در این جا آسمان آفتابی است مه در نیم وجبی کلاهخود میایستد «به چپ، چپ! به راست…» و از پشت تپهها صدای غرومب غرومب میآید پس به این زودی؟ و قلبها میطپد شاید در درهها و تپهها، فیلمی جنگی را با ابعاد آسمانی نشان میدهند و عواطف انسان بوی خیارِ تازه پوست کندهای را میدهد که از تُردی قیامت میکند و از تپه سرازیر میشوند و بعد، صدایی شوم نزدیک میشود، میدرد، میرود چیزی به این درشتی و تیزی چگونه از پردهی گوشی به این ظرافت فرو میرود! و آنوقت مغز جهنم میشود و صف، بیست متری از تپه بالا میپرد، در گرد و غبار لحظهای معلق میماند و بعد به سرعت به سوی زمین کشیده میشود جوانان ده ما با هم چال شدهاند صف بعدی، از کنار توتستان شما با وقار جوان حرکت میکند مدافعان تو اینانند، خوزستان در پشت تپهها و روی رود و داخل ساختمانهای شرکت، در دهات جنوب و کلبههای عرب فیلم جنگ بازی میشود بعدها، جنگ واقعیتر میشود کلاهی دست باف بر سر ژ – ۳ بر پشت گردنش، انگار ضلع افقی صلیبی بر دوشش قمقمه بر روی لگنش، قدری از یک نارنجک معمولی بزرگتر و تقاطع قطارهای فشنگ از شانه تا شکم و تا پهلوهایش و شلوار اونیفورم که تا بالای زانو چیده شده و پاها که در خزهی خیس مرداب فرو میرود و پشهها که ستارههای دنباله دار روز هستند و حالا یاد گرفته که از ستارخان هم بهتر بجنگد شیر تو، خوزستان! نوش این جوان باد اگر از مینها به سلامت بگذرد، اگر زنده بماند و بعد میآموزند که به جای پیرمردان داوطلب، برای انهدام مینها فن دیگری به کار گیرند گلّههای الاغهای جنوب را به روی میدانهای مین یله میکنند در برابر صداهای شوم راکتها، بمبها و توپها، انفجار هر الاغ از صدای بشکن بلندتر نیست و آنگاه خیز برمیدارند به جلو الا غهایی که از وحشت رم کردهاند یا ماندهاند، بر بالای تپه میایستند با گوشهای بر افراشته و عرعرهایی که کسی نمیشنود به هزار کلک الاغ ها را جمع میکنند از کنار دیوار راه میروند کفش کتانی یا گیوه به پا، و یا پا برهنه و قدمهای کوتاه و بلندشان در تضاریسِ گل و آب، منعکس گرچه آفتاب عمق زمین را میپوساند و آب نزدیک است جوش بیاید مارها در این نقطه از وحشت خمپارهها دررفتهاند در این جا پرنده هم صدای «راکت» را میشناسد و جوان سرش را میدزدد، میدود، قیقاج در اطرافش انگار گلولهها هستند که جا خالی میکنند انگار به تصادف زنده است، ولی فن جنگ را که یاد گرفتی به قصد زندهای درست در وسط مرداب کم عمق میافتد سرش تا زیر چشمهایش از زمین بلند است وشمارهی ۲۶ روی سلاحش خوانده میشود و حشرات، پروانهها، و خزندههایی که نمیشناسدشان، در اطرافش میلولند انگشت بر روی ماشه، با ذهنی متمرکزتر از ذهن یک عاشق یا ذهن میکل آنژ، موقع کار بر روی چهرهی عیسیبنمریم روبرو را میپاید خوزستان! دوست واقعی تو اوست دشمنان واقعیات را نشانش بده! از پشت سر صدایی میآید: «بدو! بدو!» از میان درختهایی که اگر او نبود، حتماً از آنِ «وان گوک» بود، میدود انگار بخشی از رنگهای دیوانهی آفتاب زده است انگار روی بوم میدود میایستد، گوش میدهد ــ آهو را دیدهاید که چگونه به صدای مشکوک گوش میدهدــ شکارچی او، فیلی است با پاهای قیچی تانکی است که خرناسه میکشد، زمین را قیچی میکند، میآید دیوار را اندازهی هیکل خود خالی میکند، نزدیک میشود «منفجر کن!» و دود آسمان را پر میکند توپی که میافتد، گل و لای رود را بر روی درختهای سه چهار ساله پرتاب میکند «بدو !بدو !بدو!» که ستاره میبارد «مسلسلت مانده! ورش دار !» خوزستان ! مدافعان تو ایناند و مردمی که از شهرهای ویران خارج میشوند با قایق، الاغ، تاکسی، قطار، اتوبوس، شتر از برهها و گاوها و خانهها و آدمها، هر آنچه را که مانده است، میبرند و صدایی که میگوید: «مسلسلت مانده! ورش دار!» و در دور دست، دختری رختهای مانده را شسته است رختها را روی بند پهن میکند و هلی کوپتر که مینشیند باد آنچنان شکل لباسهای روی بند را هذیانی میکند که انگار چشمی حشیشزده منظره را تماشا کرده است مردی بر روی تپه نشسته است. میگوید: «ما یَملَک من غمِ من است شش بچه که در زیر آوار میپوسند زنم که دختر عمویم بود، منفجر شده است حرف نمیتوانم بزنم. بو خفهام میکند» حتی «دانته» هم اینقدر شبیه «دانته» حرف نمیزند انگار دو گونه را از داخل دهان به یکدیگر دوختهاند گونههایی از این فرو رفتهتر در صورت هیچ زنی ندیدم بر روی تل خاک، زن و مرد نشستهاند، گریه میکنند در این جا عربی زبان فصاحت نیست، تدبیرِ مصیبت است «بدو!بدو!بدو!» که ستاره میبارد «به چادرها برس!برس!» در آهنی تیر باران شده، سوراخ نشده، سقوط کرده، ولی فقط یک قدری انگارمردی است که پس از سکتهی قلبی، لباسهای قبلیاش را پوشیده در باز نمیشود: «از کنارش برو تو! مسلسلت را بردار! لازمش داری!» سیگارم را روشن کن! هنوز عادت نکردهام که فقط یک چشم داشته باشم!» «بیا! این هم آتش! مسلسلت را بردار!» چرا چهرههای رنج کشیده این همه اصالت دارند؟ «عیسی»، «حسین»، «داوینچی»، «داستایوسکی»، «مادر»، «گورکی» و زنی که زور میدهد تا بچهاش به دنیا بیاید و همهچیز نشان میدهد که سرِ زا خواهد رفت این چهرهها به ذات انسان نزدیکترند لولهی تانک، درگل فرونشسته درپشت کیسه شنی، جسدی چمباتمه زده چقدر صورتش اصالت دارد! دهقان مکزیکی نیست که «ریورا» نقاشی کرده باشد صورتی از ده شماست آیا بشریت از این نقطه به جاهای دیگر رفته است؟ وقتی که سه نارنجک با هم در آشیانهی مسلسل میافتند اجساد، علاوه بر متلاشی شدن، کج میشوند در حالت زنده، سر از بدن، اینهمه فاصله ندارد مثل اینکه گردن کِش آمده، طولانی، کج و فنری شده است وکمر، هرگز تا این حد به دور خود نمیپیچد و سر، این همه راحت، هرگز روی سنگ نمیخوابد «کلاهخودش را بردار، لازمش داری!» سگهایی که اجساد شهرهای خوزستان را پارهپاره کردند، در آن جا کشیک میدهند شهرها را ویران کردهاند ولی هیچ کس خاک را ویران نمیتواند بکند آبادان را دیگران ساختند، ویرانش کردند خرمشهر را ساختند، ویرانش کردند خود بسازید تا ویرانش نکنند! فقط خاک ابدی است، فقط انسان ابدی فقط مبارزه ی شورِ هستی با کششِ مرگ ابدی است خوزستان! شهرهای جهان را چراغان کردی! آمدند، ویرانت کردند! تیره و تارت کردند! کفن آنچنان سفید است که از پشتش چشمهای سیاه شهید به چشم میخورد «چشمهاش را ببند!» «نه! بازش زیباتر است!» «کسی که دیگر نخواهدش دید!» «از کجا معلوم؟» خوزستان! تو شهیدی هستی با چشمهای بازِ مشکی «دارسی» تو را در کفن پیچید، با چشمهای بازِ مشکی از پشت کفن چشمهایت برق میزند بلند شو، راه بیفت «از کجا معلوم؟ از کجا معلوم که صدایت را بشنود؟» مسلسلت را بردار، خوزستان! مسلسلت را لازم داری! از کجا معلوم که نشنود! چرا مرا خفه کردهاید؟ از کجا معلوم که شهیدان عالم صدایم را نشنوند؟ ای جوان زیبای شهید شده در سپیدهدمان! پیچیده در کفن نرم سپیده دمان! از کفن بیرون بیا! مسلسلت را بردار! ای قربانی ایثار سراسری خود شده! ای جوان! مسلسلت را بردار! از کجا معلوم که صدایم را نشنود؟ وه، که چه لحظات زیبایی گهگاه به دست میآید! جنگ، لحظهای میایستد تانکها و کامیونها در کنار برهها توقف میکنند برهها گوشهای بلندی دارند چوپان از تماشای چرخهای بزرگ کامیون لذت میبرد ای جنگ، جاودانه بایست! غذای مختصر، جانماز، ژ- ۳ این ورِ مُهر، و قبله گو هرجا که باشد و بعد، چلاندن لباسهای خیس در کنار رود و لبخند و ناگهان همه چیز دوباره به راه میافتد تفنگ به دوش، کودکی به بغل «بدو! بدو! بدو!» که از همهجا در روز روشن ستاره میبارد! خوزستان! مدافعان تو اینانند! ای جنگ، جاودانه بایست! خوزستان! شیر سیاه تو ارزانیِ شیران جوان خاک باد! بمب که در خوزستان میافتد، حجلهها بر سر کوچههای ایران شعله میکشند بمب که میافتد، فرودگاههای ایران، غربال جسدها را بین گورستانهای شهرها قسمت میکنند «سبز خواهم شد میدانم میدانم.» بعضی از جسدها را در تو میکارند، خوزستان! و بعضیها را از تو به بیمارستانها و گورستانهای ایران صادر میکنند راهها بند میآید آژیر آمبولانسها به گوش میرسد خوزستان! برای کشف مجدد اعماق تو، در هر وجب خاکت یک جوان میکاریم حالا تو زمین ما هستی حالا تو گورستان ما هستی حالا تو مرگ ما هستی و جنگ ادامه دارد حالا تو جوان ما هستی حالا تو جوانی ما هستی ولی صدای مرگ جوان تو به شمال تهران نمیرسد بمب در شمال تهران نمیافتد، و اگر بیفتد فقط تماشا دارد صدای مرگ به صاحبقرانیه، فرمانیه، زعفرانیه و در بند نمیرسد و ویلاهای شمال مصون ماندهاند از خلال برگهای بهاری تو در مازندران بدنهی مرمرین و یا چوبیِ ویلاهای مقاطعه کاران و مدیران کل، بفهمی نفهمی، به چشم میخورد در پشت پردهها گرگ و میش و سگ و گربه با هم عشقبازی میکنند و «فریدون»خان بطری را از زیر میز در میآورد صدای ریختن «اسکاچ» روی یخ اشتهایش را باز میکند و گرچه اگر یک روز «تنیس» و «سونا» نرود، نقرسش عود میکند شوفر آقا پیاده میشود تا شانههای تخم مرغ را پشت ماشین بگذارد «پارسال دلار بیست تومان بود، حالا سی و هشت تومان شده! فردا به صد تومان هم خواهد رسید! و تازه میخواهند اجارهها را بالا نبرم هوا را هم کوپنی بکنند من یکی ککم نمیگزد آدمی نیستم که تو صف بایستم به من چه که جنگه؟ میخواستن از اولش شروع نکنند!» و جوان ما در خوزستان میمیرد و در الهیه و دروس، باد از میان شاخههای تازه گل کرده میگذرد انگار انگشتی چوبین به سرعت به پهلوی نهالهای جوان کشیده شده و صدای آب، خواب بعد از ظهر را مطبوعتر میکند قمار در پشت کرکرههای کشیده و اتاقهای پر دود تا سپیدهدم ادامه مییابد و«فریدون»خان ورق را که میکشد، میگوید: «یک موی کثیف شاه را با هزار قبضه ریش بلند عوض نمیکنم!» و انگار مسئله از آغاز سر همین قضایا بوده است! یک برادرش در یکی از تیمارستانهای جنوب فرانسه بستری است «راستی قیمتِ فرانک چطور است؟» برادر دیگرش را دزدکی داخل آدمهای معمولی در بهشت زهرا خاک کردهاند قصد دارد شش ماه بعد، تیمسارِ شاه را جزو شهدای خوزستان جا بزند میگوید و میخندد «بیهوده شهید ندادهایم!» «فریدون»خان به بلوف زدن عادت دارد و از خاطرات چرچیل سخت لذت میبرد و تیمسار، موقعی که زنده بود، حکیمانه داد سخن میداد: «جنگ فقط پیشروی نیست. عقبنشینی هم هست! گویا اینها همینطور اللهاکبر میگویند و پیش میروند. به همین دلیل این همه کشته میدهند!» و یک نفر میگوید: «ولی تیمسار، آمریکا هم ساکت ننشسته!» تیمسار میگوید «آن مسئله دیگری است. خواهش میکنم مثل تلویزیون حرف نزنید!» و انگار مسئله کشش جوان به سوی مرگ با این فورمولها حل میشود نه!مرگ در میان ماست ما را به جلو میراند خوزستان را به جلو میراند مرگ مضمون هستی نسلهای ماست انفجاری بزرگ که از اعماق شکفته است نفَسی مشترک که بر چهرهی جوانان جهان میدمد و جنگی است که ادامه دارد در پشت جبهه و در جبهه، بین پدر و پسر، مادر و دختر، شمال و جنوب، تیمسار و سرباز، و زمین وآسمان نفَسی مشترک بر چهرهی اسماعیلهای جوان میدمد و پیش از آنکه قوچ برسد، ابراهیم تیغ را کشیده است و شاعری که معنای این شهادت را نداند، مُرده به دنیا آمده است آه، اسماعیل، برادر من! نه سطح بلکه شطح نه جوبار بلکه شط شطی از شطح از من میگذرد تا من جانی جوان پیدا کنم سائق مرگ چون شطی از شطح من جاری است سرود جان جانان جهانم را سر خواهم داد بشنو اسماعیل، برادر من! من امید به روزهای بهتری دارم هر دو سوی ایثار را میبینم میگویم: سقوط سرخ سیاوشان معصوم فراموشمان نخواهد شد سقوط سرخ سهرابهای معصوم سقوط سرخ اسفندیارهای معصوم در کنار سقوط سرخ اسماعیلهای معصوم فراموشمان نخواهد شد پچپچههای یَلهامان را به هنگام افتادن در کنار شیونهای مادرها در گورستانها خواهیم شنید صداهای گمنامان را در کنار صداهای نامداران خواهیم شنید وقتی که تک تیرها را در سپیده دمان در کنار مناجاتها و تکبیرها خواهیم شنید قلبهامان از غم منفجر خواهند شد سنگهای گورها را خواهیم شمرد و خواهیم گفت اگر این ها تمامی سنگها هستند، پس همهی مردههامان در کجا هستند؟ خاک را در آغوش خواهیم کشید و آنگاه نهیبی از جسدهای برهنه شده، با دندههای برشته شده در زیر ستارههای سوزان خواهیم شنید غمهای مادرهای ساکت را در کنار غمهای مادران مویهگر به روشنی خواهیم شنید مردگان را از یکدیگر جدا نخواهیم کرد که اگر ما هم جدا کنیم، خاک و تاریخ جدایی را نخواهند خواست به چشم خود خواهیم دید که سروهای آزاد هر دو سو به هم سلام میکنند و صدای سلام را با گوش جان خواهیم شنید صورتهای جوانهامان فراموشمان نخواهند شد عینکها را از صورت همهی شهدا برخواهیم داشت وصدای بوسههای هر دو سو را، نه در خواب، که در بیداری خواهیم شنید حفرهها، حجرهها، چاهها و جنگها را خواهیم کشت و همهی فرزندانمان را به دور یک سفره خواهیم نشاند و صدای آشتی شباب را از دور کاسهی غذایی مشترک خواهیم شنید آه، ای اسماعیل! پسر آدم، پسر ابراهیم، پسر نیما، پسر دامغان، پسر رستم، پسر ایران! ای پسر خانههای اجارهای در تهران، ای پسر تیمارستانهای جهان! ای پسر گورستان، خوابیده در کنار پسرهای دیگر! مردهای و نمیشنوی چه میگویم اگر بگویم بهار، میگویی من مردهام اگر بگویم خدا، میگویی من مردهام اگر بگویم مرگ، میگویی مرگ مسئله مردگان نیست، من مردهام اگر بگویم شهادت، میگویی من مردهام، شهادت در این ور خط معنی ندارد جنونت اجازه نداد بدانی که در انقلاب چه میگذرد سکتهی مغزی اجازه نداد بدانی که در جنگ چه میگذرد و حالا هم مرگت اجازه نمیدهد بدانی در مرگ چه میگذرد من هم نمیدانم چون نمردهام باید بمیرم تا بدانم که در مرگ چه میگذرد و آنوقت در آن ور خط هستم، و مرگ برایم مفهومی ندارد من تو را شهید میخوانم تو با شهادت تدریجی مُردی شهادتت پنجاه و پنج سال طول کشید روزی استخوانهایت را به خوزستان خواهم برد و در آن جا خاکت خواهم کرد بگذار یک نفر را هم یک شاعر، شهید بخواند حتی اگر او شهید نشده باشد من امید به روزهای بهتری دارم قسم به چشمهای سُرخت که آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تومردی، خواهد تابید وقتی که تو را تشییع کردند، من در زیر خاک سفر میکردم بهار بر سر قبر تو خواهد آمد، حتی اگر من نتوانستم سر قبر تو بیایم امید به روزهای بهتری دارم وطن را تو یافتی اسماعیل وطن خاکی است که تو را در بر گرفته است من امیدهایم را از این سوی زمین به آن سویش بردم و نیز به اعماق زمین هرکسی باید سهم خود را بپردازد من نیز چنین کردم تا از زبان، وطنی برای دربدریهایم بسازم حاسدان فرومایه خار در پایم کردند اما کسی که به دست خود دشنه در قلب خود کرده است، از خار و خاشاک چه باک دارد؟ زمانی زیبایی عشق را درک کردم که از اعماق زمین، در میان کابوسهایم ابروی یارم را بر لب چاه دیدم ماه هرگز این همه به من نزدیک نشده بود یاد گرفتم که بی تکلف کلمات را به هم نزدیک کنم در سایهی یارم بنشینم و از سکوت بخواهم که سرودش را سر بدهد آیا ققنو سهای جوان از خاکسترم سر بر خواهند کشید تا ستارگان آسمان را باج بگیرند؟ نمیدانم ولی میدانم که یغما شدهای چون من به آسانی تسلیم نومیدی نمی شود دیگر چیزی ندارم که به یغما برود وانگهی کسی که گونه بر گونهی زیبایی ماه سوده باشد – و پس از اینهمه دربدری- یاد میگیرد که آسان بمیرد وقتی که مرگ این همه آسان باشد چرا بر روی خاک نومید باشم؟ ما در برابر گورستان ها صف کشیدهایم معنای لحظهی حاضر را میفهمیم که به صراحت میگوید: «حتی اگر در این لحظه که من هستم شما همه بمیرید، باز هم من گذرا هستم!» پس چرا، چرا استخوانهای خستهمان مأیوس باشند؟ قلبی به بزرگی طشت خونین خورشید دارم که آن را به آینده تقدیم میکنم حتی اگر فردا خود اسماعیل دیگری باشم اما من وظیفهای دارم اسماعیل! باید سرود جان جانان جهانم را سر دهم حال که من این شعرم را مینویسم شاعری در پشت سر من ایستاده است شاعری که من و شعرم را با هم مثل شعری میسراید اوست که شاعر بزرگ است مثل فردوس در پشت سر «آدم» است زبانی است در بوتهی آتش مثل جبریل است که قاری و راوی نخستین است مثل رستم است که فردوسی و شاهنامه را با هم میسراید مثل شمس است که مولوی را میرقصاند مثل پیر مغان که حافظ و شعرش را با هم میگوید نمی شناسمش ولی یقین دارم از من بزرگتر است دایرهای عظیم است که محیطی وسیعتر از جام چهرهی من دارد مثل «رینگ» به اطراف یک مشت زن مثل تشک که وسیعتر از اندام کشتیگیر است مثل شولایی از کهکشانها بر دوش من آن شاعر بزرگ را عبادت میکنم رابط من با آخرت شاعران بزرگ است مثل آهنگسازی که موقع آفریدن آهنگ، آن را ضبط میکند و ناگهان موقع باز شنیدن نوار، میبیند موسیقی دیگری را هم ضبط کرده است یک موسیقی بزرگتر از موسیقی خود او، ولی مربوط به آن که مثل سائق شطح مرگ در هستی حضور مییابد و رابط او با موسیقی کهکشانها میشود مثل همهی مرگها و زندگیها، و زندگیها و مرگها، که با هم در آینده میعاد دارند و معاد شعر و شاعر در آنجاست من این را گفتم و این را هم بگویم: شعر، زیبا شدنِ شاعر به سوی کلمات است، وقتی که آسمان کهکشانش را بر روی کف دست آن کسی که من دوستش دارم، میبارد وقتی که خروس جنون از اعماق صبحِ رؤیا بانگ «برخیز!» میزند و من بلند میشوم، نگاهش میکنم، غسل میکنم تا شعر عاشقانه بگویم شعر عاشقانه هم شهید است چرا که قلمروش کشتارگاه بوسههاست شتابزده میبوسمش، میترسم زمان بگذرد، خوب نبوسیده باشمش اقبال! سرنوشت! تصادف! زمان! کمکم کنید تا بمانم، تنها لمحهای دیگر، یا هزارهای دیگر در تقاطع مهتابهای پیشانیاش در نور در کنار رواق گونههایش خم شده از پنجرههای باران زدهی جعد گیسوهایش میخواهم ابدیت را جسته باشم روح روح روح زمان زمان زمان رؤیا رؤیا رؤیا همهی مجردهای جهان را در پیالهای میریزم و پیاله را سر میکشم تا معشوقم ممکن شود ای ناممکن، ممکن شو! ای رؤیای مکرر، ای بارقهی اتاقهای تو در تو اسطورهی ستارهی سبز ستارهی هزار پر بیدار شو! بروی ! برون آی از من خفتهی جان من و جان جهان! شانههایم عطش بوسههای تو را دارند غافلگیرم کن! جوانم کن! زیر و رویم کن تا از پهلوی پُر ترانهی تو زاده شوم! همهی غمم را بکش! مرا بر روی خنجری شاد برقصان! ای رقص جان و جانان مرا بخندان میخواهم برای آیندهی جهان و زبان آواز بخوانم ای معشوق! مادرِ شهرهای مسکینانی چون من باش! مگذار من به حنجرهی عاشقان خیانت کنم سنگفرشی از دستهای تغزل را زیر پایم بگستران عطر خلوت خلود باش وقتی که من بوسهی نامرئی را میبوسم من زادهام تا برقصم مرا بر نوک خنجر غزل بنشان! بر تارک آن صیقل بیپایان مرا برقصان! ای اسطورهی ستارهی سبز ای محال صادق ممکن شو! ای گذشته بگذر تا من عطر آینده را به صدا در آورم! جان جانان جهان، جانم باش! ای سیب سرخ بر عطر بشقاب پرندهی عطر ازل درفردای ابد ای زیبای مسکن مسکینی چون من ای جولان لبهای جادو ای خانهی بود و نبود ای سینهی عشرت باغ جنان و جنون ای سُرورِ عاج شتابناک عطر ای کوزهی گریز بر بام کوهستان بهار آینده ای زمانِ پس از رحلت زبان زن! مرا از نو بزای! و روی زانویت مرا بنشان! و گذشته بودن مرگ را به من بیاموز اسماعیل دیگر و دیگر و دیگر سر بر روی سنگ بگذار نترس! قوچ عصر نو از ناکجای ناگاه عطا میشود جان جانان جهان، جانم باش! جان جانان جهان، جانم باش! جان جانان جهان، جانم باش! بهمن ۶۰ – فروردین ۶۱ – تهران رضا براهنی. (منبع: hamooniran) مطالب دیگر چند سروده از خسرو گلسرخی چند سروده از محمدرضا عبدالملکیان چند سروده از احمدرضا احمدی چند سروده از دکتر شفیعی کدکنی چند سروده از قیصر امینپور