اروین یالوم و انواع عشق
آبراهام مزلو که در سال 1970 دار فانی را وداع گفت تأثیر فوقالعادهای بر نظریۀ امروزی روانشناختی گذاشت. او را بیش از هرکس دیگری باید بنیانگذار روانشناسی انسانگرا دانست. یکی از بنیادیترین اصول مزلو این بود که انگیزۀ اساسی انسان یا به سوی «کاستی»ست و یا به سوی «رشد». معتقد بود رواننژندی کمبودیست ناشی از نقص در تحقق نیازها در ابتدای زندگی، خصوصاً نیازهای ویژه و اساسی روانشناختی که عبارتند از امنیت، تعلق، همانندسازی، عشق، احترام و آبرو.
افرادی که این نیازهایشان ارضا شده، رویکرد رشدی دارند: قادر به شناسایی تواناییهای بالقوۀ فطری خود در جهت رشد یافتن و خودشکوفاییاند. افراد دارای رویکرد رشد در مقایسه با رویکرد کاستی، خودکفاترند و برای تقویت یا کامروایی کمتر به محیطشان وابستهاند. به عبارت دیگر، عواملی که آنها را تحت تأثیر قرار میدهد، اجتماعی یا محیطی نیستند بلکه درونیاند: «قوانین طبیعت درونیشان، ظرفیتها و تواناییهای بالقوهشان، استعدادهایشان، نیروهای نهفتهشان، تکانههای خلاقشان، نیازشان به شناختن خود و یکپارچگی و هماهنگی بیشتر، آگاهی بیشتر از آنچه حقیقتا هستند، حقیقتاً میخواهند و نیاز، وظیفه یا سرنوشتشان است.»
روابط بین فردی کسانی که انگیزۀ رشد دارند با کسانی که انگیزۀ کاستی دارند، متفاوت است. گروه اول وابستگی کمتری دارند، کمتر زیر بار منت دیگران میروند، کمتر نیازمند تمجید و محبت دیگرانند، کمتر خواهان شهرت، اعتبار و پاداشند، کمتر محتاج ارضای مداوم نیازهای بین فردیاند، درواقع، گاهی حس میکنند دیگران وبال گردنشان هستند و خلوتگزینی دورهای را ترجیح میدهند. در نتیجه به دیگران به عنوان منبع حمایتی نگاه نمیکنند، بلکه آنها را موجوداتی میبینند پیچیده، منحصربفرد و بیکموکاست. از سوی دیگر، افراد دارای انگیزۀ کاستی، از دیدگاه سود و فایده به دیگران مینگرند. جوانبی از دیگری که به نیازهای آنان مرتبط نیست، یا کاملاً نادیده گرفته میشود و یا مزاحمت یا تهدید به شمار میآید. بنابراین همانطور که مزلو گفته، عشق در آنها به چیز دیگری بدل میشود شبیه به رابطهای که ما «با گاوان، اسبان، گوسفندان و نیز خدمتکارها، رانندگان، دربانها، پلیسها یا سایر کسانی که از ایشان استفاده میکنیم» دارند.
به این ترتیب، مزلو دو گونه عشق را توصیف میکند که با این دو نوع انگیزه همساز و هماهنگ است: «کاستی» و «رشد». «عشق کاستیمدار» عشقی «خودخواهانه» یا «عشق_نیاز» است، در حالیکه «عشق هستیمدار» (عشقی که بر پایۀ هستی و وجود دیگری بنا میشود)، «عشق عاری از نیاز» یا «عشق عاری از خودخواهی»ست. عشق هستیمدار تملکگرا نیست و بیش از آنکه ناشی از نیاز باشد، حاصل تحسین و ستایش است؛ تجربهای غنیتر، والاتر و ارزشمندتر از «عشق کاستیمدار» است. «عشق کاستیمدار» را میتوان ارضا کرد، در حالی که مفهوم «ارضا» برای «عشق هستیمدار» هیچ کاربردی ندارد. «عشق هستیمدار» کمترین میزان اضطراب_کینه را در خود جای میدهد.(البته ممکن است اضطراب برای دیگری در آن مطرح باشد.)
عاشقان هستیمدار مستقلترند، خودمختاری بیشتری دارند، کمتر حسود یا تهدیدکنندهاند، کمتر نیازمندند، ابراز علاقه در آنان کمتر است، ولی همزمان بیشتر مشتاقند به طرف مقابل خود در جهت خودشکوفایی یاری رسانند، از پیروزیهای آن دیگری بیشتر احساس غرور میکنند، نوعدوست، گشادهدست و پرورندهاند.
عشق هستیمدار در معنای عمیق، جفت را میآفریند، امکان خودباوری را فراهم میکند، احساس سزاوار عشق بودن را پدید میآورد، و این هر دو رشد مداوم و پیوسته را تسریع میکند. اریش فروم در کتاب پرارزش هنر عشق ورزیدن به همان پرسشی اشاره میکند که بوبر و مزلو با آن درگیرند: ماهیت عشق عاری از نیاز چیست؟ اینکه سه متفکر اندیشهآفرین با سه پسزمینۀ متفاوت ( یزدانشناسی_فلسفه، روانشناسی تجربی و اجتماعی، روانکاوی ) به این موضوع پرداخته و هر سه به نتایجی مشابه رسیدهاند، حقیقتاً جالب و اطمینانبخش است.
فروم از این نقطه آغاز میکند که بنیادیترین دلواپسی بشر، تنهایی اگزیستانسیال است، یعنی آگاهی از جدا بودن «خاستگاه همۀ اضطرابها»ست و مهمترین تکلیف روانشناختی ما در طی قرون این بوده که بر این جدا بودن غلبه کنیم. فروم از کوششهای تاریخی در جهت حل این مسئله میگوید: آفرینشگری یا سازندگی (پیوستن هنرمند به ماده و محصول هنریاش)، وضعیتهای شورمندانه و سرمستانه (شور مذهبی، عیاشی جنسی، سرمستی حاصل از مواد) و همرنگی با رسوم و باورهای گروه و جامعه. همۀ این تلاشها نابسنده و مأیوسکنندهاند: «پیوند و یگانگی حاصل از کار تولیدی (آفرینشگری) پیوندی بینفردی نیست؛ پیوندی که از همآمیزی شورمندانه حاصل میشود، موقت است؛ پیوند ناشی از همرنگی هم پیوندی کاذب است. بنابراین اینها پاسخهایی ناکامل به مسئلۀ هستیاند. پاسخ کامل در دستیابی به یگانگی بینفردی، در پیوستن به انسانی دیگر و در عشق نهفته است.»
عشق بهترین شیوۀ ما برای مقابله و کنار آمدن با درد جدا بودن است. بوبر، مزلو، و همانطور که میبینیم، فروم برای عشق عاری از نیاز به یک فرمول دست یافتهاند ولی هریک نمودارِ عشق موجود در زندگی فرد را از نقطۀ متفاوت آغاز کردهاند. بوبر عشق را وضعیت طبیعی هستی انسان دانسته و تنهایی را وضعیتی خارج از حالت طبیعی و نوعی تنزلیافتگی. مزلو عشق را هم یکی از نیازهای درونی بشر و هم یکی از تواناییهای درونی او دانسته است. فروم عشق را یک شیوۀ کنار آمدن و مقابله فرض کرده: «پاسخی به مسئلۀ هستی» که با دیدگاه من در این کتاب بسیار نزدیک است.
همۀ اَشکال عشق برای اندوه ناشی از جدا بودن پاسخ یکسانی به همراه نمیآورند. فروم میان «یگانگی نمادین» _گونهای عشق تنزلیافته_ و عشق «رشد یافته» تمایز قایل است. عشق نمادین که شامل نوع فعال (سادیسم یا آزارگری) و نوع منفعل (مازوخیسم یا آزارطلبی) است، گونهای همآمیزیست که در آن هیچیک از طرفین کامل یا آزاد نیست. عشق بالغانه «یگانگی به شرط حفظ تمامیت و فردیت است… در عشق این پارادوکس وجود دارد که دو موجود یکی میشوند و باز دو موجود میمانند.
منبع
رواندرمانی اگزیستانسیال
دکتر اروین یالوم
ترجمه سپیده حبیب
نشر نی
صص 517-514
اروین یالوم و انواع عشق
اروین یالوم و انواع عشق
مطالب بیشتر
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…