سرودههایی از بیژن الهی
پیش از صدای خروسان
باور کردم
که پلکهای تو
کتاب صبح را گشود.
از آفتابی که نیآمده بود
از اشک که باید دوباره ریخت،
دهانت برای من خندههای گرمتر داشت.
و خروسان پیش از صدای خود دوباره به خواب شدند
از این که پذیرفتند روزها دیگر با ماست
و این پایانی که ما نیز با آن خواهیم بود.
باور کردم
سوگند به خوابهای جوان
باور کردم بیگناهیی پلکهای تو را
بیگناهیی برگها را
که در نور سپید شدند
سوگند به هر چه سپیدیست
تنها سرو خیانت کرد
که پذیرفتهی همهی فصلها بود.
گوزنها چه گفتهاند؟
سمهاشان را بر برف نخواهی شمرد
که از این همه خونهای ناشناس
قلیلتر است
خونهایی که در نسیم
دست تو را نیز آغشته است.
گوزنها چه گفتهاند؟
نه.
تو هرگز نخواهی پذیرفت:
شکارچیان رفته
بیرحمانه شادی آوردهاند
زمانی که تو هنوز در جنگلی
زمانی که تو میزایی و برفراز خود
آسمان شسته را
آهسته تر از درد به یاد میآری.
سرودههایی از بیژن الهی
کلیدی در جوی خون افتاد
اینک دو درخت
از عمق سایه به آیین آینه میگروند
و کتاب آینه
از میان دو درخت
در سایه میچکد
و جوی خون خشکید
و کلید بخار شد
من
در بیراهه ها میرفتم
از میان گروهان پرنده که بالهای شان
را
بر درختان عَرعَر کوبیده بودند
در بازوانم
موجی سرخ میرویید
و لرزش کلیدی را در اشکهایم حس میکردم
***
من میدانم
که اندوه من برابر است
با اندوه سواری که صدای سم اسبش را
با صدای خرد شدن آهسته برگها
اشتباه میکند
با شب بویی
که تاریکی خود را از دست میدهد
با نارنجی
که تنها بر میز است
هوای سوختن دستهامان را
به ستارهها رساند
من میدانم
درختان عرعر ما را چشم به راه گذاشتهاند
و چند سواری که قرار بود از دوردست
خبری برای ما آرند
من میدانم که غبار جاده شیشه را
میپوشاند
چنان که دیگر حتی از پس شیشه هم
نمیتوان تو را خوش داشت
نمیتوان تو را به شهری خواند
که در آستان بارانش
زخمهای جوانتر خیال خندیدن دارند
این سواری که شتابناک گذراست
نه منم نه چشم .
دستت را باز کن :
تا افق سپید بهاری از مژگان انسانی
تو را مینگرم تا کنارم بنشینی
تا دور از خیال چند سواری که شاید بازگشتشان به خنده نباشد
دور از این لبان قرینه
دور از هر رفت
بمانیم و ضامن نور باشیم
شب تابان را از باغ و بیابان به اتاق آوریم تا دوباره بیافروزیم
یخ را زیر نفس آب کنیم و ماهیان را دوباره زنده ببینیم
دشت را یکسره در باران رها کنیم و بخوابیم
تا افق سپید بهاری از مژگان انسانی
تو را مینگرم تا کنارم بنشینی
و دستهایت را در گیسوان من نهان سازی
چون نسیم
چون راز جهان
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…