سرودههایی از نادر نادرپور
برف و خون
شب در آفاق تاریک مغرب
خیمه اش را شتابان برافراشت
آسمان ها همه قیرگون بود
برف در تیرگی دانه می کاشت
من ، هراسان در آن راه باریک
با غریو درختان تنها:
می دویدم چو مرغان وحشی
بر سر بوته ها و گون ها
گاهی آهنگ پای سواری
می رسید از افق های خاموش
بادی آشفته می آمد از دور
تا مگر گیرد او را در آغوش
من زمانی نمی ماندم از پای
گویی از چابکی می پریدم
بوته ها، سایه ها، کوهساران
می دویدند و من می دویدم
در دل تیرگی کلبه ای بود
دود آن رفته بر آسمان ها
پای تنها چراغی که می سوخت
در دلش، رازگویان شبان ها
لختی از شیشه دیدم درون را
خواستم حلقه بر در بکوبم
ناگهان تکچراغی که می سوخت
مرد و تاریکتر شد غروبم
لحظه ای ایستادم به تردید
گفتم این خانه ی مردگان است
گویی آن دم کسی در دلم گفت:
فکر شب کن که ره بیکران است
در زدم – در گشودند و ناگاه
دشنه ای در سیاهی درخشید
شیون ناشناسی که جان داد
کلبه را وحشتی تازه بخشید
کورمالان قدم پس نهادم
چشم من با سیاهی نمی ساخت
تابه خود آمدم، ضربتی چند
در دل کلبه از پایم انداخت
خود ندانم کی از خواب جستم
لیک ، دانم که صبحی سیه بود
در کنارم سری نو بریده
غرق خون بود و چشمش به ره بود!
تهران_ آبان ماه 1331
View Comments
خوشههای تلخ
بر کشتزارهای خزان دیده افق // هان، ای خدا! شبان سیه را فرو فرست
تا از مزار گمشدگانت خبر دهند // مرغان باد را همه شب سو بسو فرست
اینک، غروب روز نبرد است و، ایدریغ! // کزآن سپاهیان دلاور نشانه نیست
آنان بزیر خاک سیه خفتهاند و، مرگ // جز پاسبان این افق بیکرانه نیست!
این ابرها که میگذرند از کنار کوه، // آن تکدرخت پیر که میلرزد از هراس،
گریند - چو تنوره کشد سرخی فلق // بر گور شهیدان بی نشان ناشناس –
تا بذر کشتگان زمین بارور شود، // تا خوشههای بروید ز سینهها،
باید ز چشم هرزه این ابرهای سرخ // باران خون ببارد و باران کینهها
این ماهتابها که درخشیده بی امید // بر خاکهای تشنه و بر سنگهای سرد،
وین بادهای تر، که برافشانده بر ریگها // بر گور خفتگان بلادیده نبرد،
این اشکها که دیده مادر فشانده گرم // بیهوده بر مزار جگرگوشههای خویش،
فردا، گواه جنبش خشمند و انتقام // خشمی که زود میدرود خوشههای خویش
آنان که بذر آدمیان را فشاندهاند // بر داس خشمگین اجل بوسه مینهند
و آن خوشههای تلخ –که از کینهها دمید - // میپژمرد چو بوسه آینده میدهد
هان، ای خدا! شبان سیه را فرو فرست // تا ننگ وحشیان زمین را نهان کنند
بر دشتها، سیاهی شب را بگستران // تا کشتگان بیگنهش سایبان کنند
این گورهای نو که دهن باز کردهاند // تا لفمههای گمشده را در گلو برند،
فردا، به جانیان و خسان رو میکنند // تا طعمههای تازه خود را فرو برند!
** تهران – بیست و چهار آبان ۱۳۳۱