آگوست استریندبرگ و نمایشنامههایش
اگوست استریندبرگ (١٩١٢-١٨۴٩) در عالم نمایش بیانگر روح معذبی بود که به شکلهای مختلف ظاهر میشد. استریندبرگ خود را نمایشنامهنویس، رماننویس، نقاش، منجم و حتی کیمیاگری میدانست که میتواند جیوه را به طلا بدل کند.
او همه اینها میتوانست باشد، زیرا از هر حادثهای مفهومی خاص استنتاج میکرد. او گاه حادثهای را که برای نخستینبار با آن مواجه میشد، آشنا مییافت و آنگاه تصور میکرد که آن حادثه را در حالت رؤیا و الهام مشاهده کرده است.
آنچه در این میان به استریندبرگ شأنی متمایز میداد، بهخصوص آن بود که رفتارها و اعمال روحی استریندبرگ هیچ از باب تفنن نبود، بلکه تنها اشکالی از روح و روانی معذب و یا بهعبارتی بیانگر زندگی پریشان و ازهمگسیختهای بود که او شخصا تجربه کرده بود. واقعیت آن بود که روح استریندبرگ در جهان بیروح و در التهاب و عذابی دامنهدار میسوخت.
هرگاه
اکسپرسیونیسم را تلاش بیوقفهِ درون برای ارایه تصاویری از واقعیتهای ذهنی خود بدانیم، در این صورت کار اکسپرسیونیستها در اساس ارائه تصاویری از واقعیتهای ذهنی، رخدادها و اکسیونهایی از درون خودشان است. آنها با لحاظکردن ایدههایی خاص به ارائه واقعیت از منظرگاه خود میپردازند و سپس همچون رؤیابینها به تعبیر و تفسیر آن مشغول میشوند. اکسپرسیونیسم به درجات مختلف ظاهر میشود اما به شکل حاد، اکسپرسیونیسم کل پیرامون خود را از اساس حاصل تخیلات خود تصور میکند.
با ایدههای اکسپرسیونیستی میتوان تأملات و تصورات ارواحی معذب همچون استریندبرگ و دیگر نمایشنامهنویسان اکسپرسیونیستی مانند ژرژ کایزر، یوجین اونیل و… را درک کرد. اما اکسپرسیونیسم تنها اختصاص به ادبیات ندارد. مثلا نقاشیهای ونگوگ، نمونهای از نقاشیهای اکسپرسیونیستی است که در آن روح معذب ونگوگ، بیوقفه به ارایه تصاویری از درون خود میپرداخت. بهطور معمول اما تابلوی بسیار معروف «جیغ» اثر ادوارد مونش را نمونهای تیپیک از اکسپرسیونیسم تلقی میکنند.*
ریشههای اکسپرسیونیسم در ادبیات به داستایفسکی برمیگردد. داستایفسکی به یک تعبیر استاد هزارتوی درون آدمی بود. مهمترین شخصیتهای داستایفسکی همچون خود او در معرض تلاطمات و تعذبات روحی درون خود قرار داشتند. اساسا استارت و کنش رمانهای داستایفسکی به یک تعبیر تلاش بیوقفه قهرمانانش برای تحقق تصورات و ذهنیتهای «درون»شان است. آنان بهواسطه تصورات خود که آن را واقعی میپنداشتند به کارهایی مبادرت میورزیدند تا آن تصورات را به منصه ظهور برسانند.
آگوست استریندبرگ و نمایشنامههایش
تلاش برای تحقق ایدههای درون اگرچه غالبا با واقعیت عینی و هنجارهای درون تطابقی نداشت اما این مانع از کارشان نبود. آنان نه به تفکیک دنیای بیرون از دنیای درون باور داشتند و نه از تلاش برای تحقق ایدههایشان دست برمیداشتند. زیرا این تلاشها انگیزه زیستنشان بود و به زندگیشان معنا میبخشید. آنان به واسطه همین ایدئالیسم سوزان بود که میتوانستند به استقبال رنج، زندان و تبعید بروند و آن را تحمل کنند. بهخاطر همین ایدهها میتوانستند روزها و ماهها با نان و آبی زندگی کنند. به خاطر آن خود را بکشند و یا دیگران را به کشتن دهند.
کاری که مثلا راسکولنیکوف در «جنایت و مکافات» مبادرت به آن کرده بود. راسکولنیکوف که کشتن پیرزن رباخوار به شکلی کاملا «تصادفی» به ذهنش خطور کرده بود از قضا به چیزی امکان تحقق داده بود که از قبل در «درون» او پنهان بود. راسکولنیکوف با کشتن پیرزن تنها «درون» خود را به منصه ظهور رسانده بود. او با توصیفی اکسپرسیونیستی انگیزه قتل پیرزن را به سونیا شرح میدهد: «خواستم بیهیچ دلیل منطقی و اعتقادی بکشم، برای خاطر خودم بکشم، فقط به خاطر خودم، در این باره به خودم هم نمیخواستم دروغ بگویم… همینطور کشتم، فقط به خاطر خودم.»
راسکولنیکوف با کشتن پیرزن تنها آن چیزی را که از قبل در «درونش» پنهان بود به منصه ظهور میرساند. اما تحقق درون بهخصوص آن هنگام که سنخیتی با اخلاق رایج بیرون ندارد البته بیعذاب جسم و روح میسر نخواهد شد.
عذاب روح به یک معنا سرزنش خود نیز هست. بهواقع مکافات تحقق درون است. اگرچه راسکولنیکوف در ابتدا خود را وسیله عدالتی میپنداشت که چندان درک درستی از آن نداشت و یا خود را رابینهودی میدانست که با ثروت پیرزن به یاری محرومان میشتابد، اما اینها تصورات ایدهآلیستیاش بودند. با کشتن نزولخوار البته غم جهان کاهش نیافته بود بلکه شوق اولیه ایدهپردازی در راسکولنیکوف به عذاب روح بدل گشته بود.
به استریندبرگ بازگردیم. استریندبرگ نیز همچون نیچه تنها در اواخر زندگی خلاقانه خود با داستایفسکی آشنا شد. او نیز همچون نیچه دریافته بود که با داستایفسکی خویشاوندی بسیار نزدیک دارد. با روانشناسی که به درون زوایای تاریک روح آدمی وارد میشود و وضعیتهای حاد و غالبا بیمارگونه روان را به نمایش میگذارد. آدمی معمولا در چنین حالاتی، آمیزهای از رنج و شیدایی است.
آگوست استریندبرگ و نمایشنامههایش
«پدر» (١٨٨٧) مشهورترین نمایشنامه استریندبرگ، بیانگر وضعیت حاد پدر (سروان) است که در نهایت وی را به سوءظنی شدید و جنون میکشاند. موضوع نمایش به کشمکش ریشهدار میان سروان و همسرش لارا برمیگردد و از اختلافنظر بر سر آینده دخترشان برتا آغاز میشود. اگرچه موضوع عمیقتر و ریشهدارتر است.
لارا مایل است برتا در خانه بماند و هنرمند شود و سروان آرزو دارد که برتا به سفر برود و تحصیلاتش را برای معلمشدن ادامه دهد. این مشاجره ساده به تدریج به کشمکشی عمیق منتهی میشود و چیزهایی که از قبل در «درون» این دو پنهان بوده آشکار میشود و سروان با رفتار و صحبتهای لارا که هرگز عشقی به وی نداشته به سوءظنی شدید دچار میشود.
این سوءظن کار را به آنجا میکشاند که سروان اطمینان خود به اینکه برتا دخترش باشد را از دست میدهد. او با این ضربه هولناک در آستانه جنون قرار میگیرد و توان روحی و جسمیاش به ادامه زندگی به یکباره کاهش مییابد و میمیرد. سخنان و یا درستتر بگوییم هذیانهای سروان خطاب به دخترش، در آخر نمایشنامه، بیانگر روحی تبدار و معذب است.
«سروان: ببین، من آدمخوارم، میخواهم تو را بخورم. مادرت میخواست مرا بخورد، نتوانست، من خود ساترنام که بچههای خودش را خورد، چون پیشبینی شده بود بچههایش او را میخورند. خوردن یا خوردهشدن، مسئله این است، بخور وگرنه میخورندت.»
آگوست استریندبرگ و نمایشنامههایش
«نمایش یک رؤیا» (١٩٠٢-١٩٠١)، نمایشنامه دیگری از استریندبرگ است که در چهارده اپیزود گنجانده شده است. متن آن حاوی مضامینی از اکسپرسیونیست استریندبرگی و
رمانتیسم است. «نمایش یک رؤیا روایت یک سفر است که اینبار در شانزده صحنه عرضه شده است، بیآنکه صحنهها به صورت مشخص از یکدیگر مجزا شده باشند، دختر ایندرا**، چهرهای مسیحگونه، از آسمان بر زمین فرود میآید تا در قالبی انسانی زندگی کند. با یک وکیل پیمان زناشویی میبندد، از او صاحب فرزندی میشود و درمییابد که زمین همزمان هم دوزخ است و هم بهشت.»٣ مضمون «نمایش یک رؤیا»، شباهتی آشکار به «ابله» داستایفسکی دارد.
«ابله» داستایفسکی نیز روایت یک سفر است، حتی شروع داستان نیز به سفر ارتباط پیدا میکند -پرنس میشکین با قطار از سوئیس به روسیه میآید- اما سفر میشکین اشارهای سمبولیک به سفری دیگر، همچون سفر دختر ایندرا دارد. میشکین نیز همچون دختر ایندرا سیرتی مسیحگونه دارد که گویی از دنیای دیگر از یک سعادت متعالی، غیرخاکی و هماهنگ به زمین فرود آمده است.
در وهله نخست به روحی میماند که کالبد گرفته است و نه انسانی که به ساحت روح صعود کرده است. با این حال، این هردو به واسطه عشقی که به آدمیان دارند مملو از شوق سقوط بر روی زمین هستند. دختر ایندرا از «سقوط»۴ خود بر زمین با شوق و اشتیاقی وصفناپذیر میگوید گو اینکه او در جریان سفر خویش درمییابد که به جایی سقوط کرده که هیچ نسبتی با جایی که از آن فرود آمده ندارد، اما این هیچ از اشتیاق وی کم نمیکند.
آگوست استریندبرگ و نمایشنامههایش
توصیف استریندبرگ از زمین درخشان است. زمین به نظر نویسنده «نمایش یک رؤیا» مکانی است که در آن اشباحی سرگردان به این طرف و آن طرف میروند و زندگیشان در تنشی سخت و رنجآور و به تعبیر دختر «بین اضداد نیرومند»۵ سپری میشود، اضدادی بس نیرومند. همچون احساس و عقل، شک و یقین بر زندگی انسانها حاکم هستند و روح او را شخم میزنند. روح در این شرایط احساس ناآرامی میکند. «دختر: روح من ناآرام است… بین دو شکست و از دو جهت گرفتار شده!»۶
دختر در انتهای سفر «بار هستی» را بر دوش خود حس میکند و آن را شرط اجتنابناپذیر زیستن بر روی زمین میداند. او آن را به شاعر میگوید: «آه، حالا من دارم درد هستی را حس میکنم/ و این نشانه انسانبودن است…»
دختر با بسیاری از آدمها در قالب شخصیتهای مختلف صحبت میکند اما آنها را نیز در دوگانه حاکم و محکومبودن، آزاد و اسیربودن سرگردان مییابد. گویی رهایی از سیطره ناعادلانه زیستن بر روی زمین سخت و ناممکن است. دختر از میان این همه شخصیت، تنها یک شخصیت را «آزاد» و حتی «عاقل» مییابد و آن «شاعر» است. زیرا شاعر «بهتر از هر کسی میداند که چطور باید زندگی کرد.»٨ شاعر پیوسته در دنیای «خیال» خویش به جستوجوی معنای زندگی بهسر میبرد.
پینوشتها:
* ناتالیا گینزبورگ در توصیف تابلوی بسیار معروف «جیغ» از ادوارد مونش توصیفی اکسپرسیونیستی ارائه میدهد. او مینویسد: «در این تابلو پلی دیده میشود، آسمانی طوفانی به رنگ سرخ آتشین، گردابی به رنگ آبی لاجوردی و زنی که جیغ میزند. زن صورتش را سفت با دستهایش گرفته و چشمهایش گویی در اثر دیدن چیزی هولناک از حدقه درآمده. در پسزمینه چشماندازی به رنگ کبود است اما در عین حال برافروخته و برآشفته و در پس کورهای داغ یا یخی- نمیدانیم- هیبت محو دو مرد از دوردست در حال جلوآمدن است. زن در خلأ جیغ میزند. هزار بار از خود پرسیدهام بر سر این زن چه آمده است. سؤالی احمقانه برای آنکه پاسخش را هرگز نخواهم دانست و همینطور که به خود میگویم نمیخواهم بدانم. آن جیغ را تا آخر در گوشهایمان خواهیم داشت. جیغی که بلندتر از زوزه باد و خروش رود است (ترجمه آنتونیا شرکا).
** ایندرا از ایزدان و ربالنوع آب است.
١- «جدال شک و ایمان»، ادوارد هلت کار، ترجمه خشایار دیهیمی
٢- «پدر»، استریندبرگ، ترجمه اصغر رستگار
٣- «استریندبرگ»، آلبرت برمل، ترجمه کاوه میرعباسی
۴، ۵، ۶، ٧، ٨- «نمایش یک رؤیا»، استریندبرگ، ترجمه جواد عاطفه
(منبع: bartarinha)
مطالب بیشتر