تاریخ به ما میگوید تلفنِ الکساندربل به معنای واقعیِ کلمه حادثهای یکشبه بود.
حادثهای که خیلی راحت ممکن بود رخ ندهد.
در سال 1876، امریکا در جشن و سرور صدمین سال تاسیسش بود. در فیلادلفیا نمایشگاهی سالانه برگزار میشد. اختراعات تازه را در آن نمایش میدادند، چیزهایی که در صد سال آینده به دنیا عظمت میداد؛ مثلا یک موتور بخار بیستمتری و یک ماشین تحریر اولیه. در آخرین دقایق، به ابزار خامدستانهی ارتباطی بل میزی کوچک در نقطهای پرت میان پلکان و یک دیوار دادند، در راهرویی به نام وزارت آموزش. هفتهها در آن جا قرار داشت و توجهِ احدی را جلب نمیکرد.
بل در بوستون زندگی میکرد. هیچ قصدی – یا پولی- برای شرکت در نمایشگاه نداشت. اما یک روز عصر جمعه، به ایستگاه قطار رفت تا نامزدش، مِیبِل، را بدرقه کند که قرار بود به دیدارِ پدرش برود. میبل از فکرِ دوری از الکساندر هم گریهاش گرفته بود. اصرار داشت که او هم بیاید. قطار که راه افتاد، بل برای آسودگیِ خاطرِ او پرید و سوار شد- بدون بلیت.
با انجام چنین کارِ سادهای، بل تصادفا دو روز بعد به نمایشگاه رسید؛ در یک عصر یکشنبهی گرم که هیاتِ داورانِ خسته و عرق کرده از آنجا میگذشتند. بیشترشان دلشان میخواست برگردند خانه. اما یکی از اعضای هیات، امپراتورِ محبوبِ برزیل، دوُم پدروُدِ آلکانتارا، مخترعِ سیهمو را از دورانی که او با دانش آموزان ناشنوا کار میکرد شناخت.
دوم پدرو با آغوش گشاده به آن سمت رفت و گفت: «استاد بل! اینجا چه میکنید؟»
بعد از توضیحات بل، دوم پدرو قبول کرد که اختراعش را ببیند. داوران خسته خود را راضی کردند چند دقیقهی دیگر هم بمانند.
یک سیم در طولِ اتاقِ کوچک کشیده شده بود. بل به انتهای فرستنده رفت و امپراتور در انتهای گیرنده ایستاد. یعنی همان کاری که با توماس چند ماه قبل انجام داده بود (بیا اینجا میخوام ببینمت)؛ بعد بل در ابزارش صحبت کرد و امپراتور گیرنده را به گوشش چسباند. ناگهان چهرهاش درخشان شد.
جمعیت که بیشتر و بیشتر برای تماشا میآمدند، امپراتورِ حیرتزده اعلام کرد: «خداوندا! حرف میزنه!»
فردای آنروز، اختراع را به جایگاهی ویژه منتقل کردند. هزاران نفر برای دیدنش آمدند. جایزهی اول و یک مدال طلا برد و دنیا بعد از آن به این فکرِ تصورناپذیر پرداخت: صحبت با کسی که نمیدیدیم.
اگر بهخاطر عشق مرد به زن نبود و سوار شدنِ ناگهانیاش به قطار، تلفنِ بل هرگز مخاطبی نمییافت. وقتی مشهور شد، زندگی را بر روی زمین دگرگون کرد.
پیـ نوشتــــ: میبل یکی از دانش آموزان ناشنوای بل و ده سال از بل جوانتر بوده. این دو هیچ وقت نمی توانستند از اختراع بل برای ارتباط با هم استفاده کنند.
منبع: soheila-mr21.blog.ir
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…