درمان شوپنهاور اثر دکتر اروین یالوم با جملاتی از آن
کتاب درمان شوپنهاور در سال 2005 توسط اروین د.یالوم روانشناس اگزیستانسیالیست آمریکایی نوشته شده و با ترجمههای دیگری نیز توسط ناشران مختلفی بهچاپرسیده است. منبع مورد استفاده برای نقل جملات کتاب درمان شوپنهاور در این نوشته کتاب «درمان شوپنهاور» ترجمهی سپیده حبیب، نشر قطره، 1390 بود. اگرچه مطالعهی خلاصه کتاب درمان شوپنهاور و بهترین جملات کتاب درمان شوپنهاور میتواند تا حد بسیاری سمتوسو و کلیت کتاب را بشناساند، اما دریافت هرچه بیشتر محتوای آن مستلزم مطالعهی کامل کتاب است.
همانطور که گفته شد این داستان با محوریت شخصیت یکی از بدبینترین فیلسوفان تاریخ یعنی آرتور شوپنهاور، همانگونه که از جملات مستقیم نقل شده از او کاملاً پیدا ست، نگاشته شده و تلاش شده تا در آن راهکاری برای تغییر خلقیات و خصوصیات روانی شوپنهاوری ارائه شود.
اندیشههای بدبینانهی شوپنهاور در کتاب اصلی او یعنی «جهان همچون اراده و تصور» و همچنین در کتابی از او به نام «درباب حکمت زندگی» مشهود هستند و بسیاری نقل قولهای شوپنهاور در کتاب درمان شوپنهاور نیز از این دو کتاب هستند.
این کتاب حدود 550 صفحهای شرح تغییر و تحولات چند نفر با وضعیتهای روانی متفاوت است که مهمترینشان همان جولیوس و فیلیپ هستند. تغییرات روانی جولیوس در مواجهه با مرگ و تغییر نگرش فیلیپ به زندگی میتوانند کمک بزرگی برای افرادی باشند که در موقعیتهای مشابه روانی این دو شخصیت قرار دارند. شخصیتهای دیگر کتاب درمان شوپنهاور نیز هر یک خود بهتدریج طی داستان دچار تغییراتی شده و با چالشهایی روبرو میشوند که خواننده ممکن است با یکایک آنها همذاتپنداری کرده و درنتیجه روند تغییرات شخصیتها در داستان برای او جذابیت بسیار داشته و در برخی موارد در رهایی از دشواریها کمککننده باشد.
جملاتی از این کتاب را باهم میخوانیم:
1. «شور و خلسه در عمل جفتگیری، همین! این جوهر حقیقی و محور همهچیز، هدف و مقصود همهی هستیست».
2. «زندگی چیز رقتآوری است. من تصمیم گرفتهام همهی عمرم را صرف تفکر دربارهی آن کنم».
3. «با استعداد، همچون تیراندازی است که هدفی را میزند که دیگران قادر به زدناش نیستند؛ نابغه، همچون تیراندازی است که هدفی را میزند که دیگران قادر به دیدناش نیستند».
4. «زندگی شاد ممکن نیست؛ بهتر آنکه فرد به حیاتی قهرمانانه دست یابد».
5. «بنیانهای استوار جهانبینی ما و در نتیجه ژرف یا سطحی بودناش در سالهای کودکی شکل میگیرد. چنین دیدگاهی بعدها پیچیدهتر، مفصلتر و کاملتر میشود ولی بنیاناش تغییر نمیکند».
6. «وقتی به ریزهکاریهای زندگی مینگریم، همهچیز چقدر مضحک به نظر میآید. مثل قطرهی آبی که زیر میکروسکوپ بگذاریم: یک قطرهی واحد مملو است از موجودات ذرهبینی تکیاختهای. چقدر به جنبوجوش مشتاقانهی این موجودات و ستیزشان با یکدیگر میخندیم. این فعالیت وحشتناک چه آنجا و چه در مدت زمان زندگی کوتاه بشری، وضعیتی مضحک پدید میآورد».
7. «مذهب همهچیز را همسو با خود دارد: وحی، پیشگوییهای پیامبرانه، حفاظت از حکومت، برترین شکوه و شهرت و … و افزون بر اینها، این امتیاز گرانبها را که آموزههایاش را در دوران حساس کودکی در ذهن حک کند، جایی که به اندیشههایی ذاتی و سرشتی بدل میشوند».
8. «برترین خرد آن است که لذت بردن از زمان اکنون را والاترین هدف زندگی قرار دهیم، زیرا این تنها واقعیتی است که وجود دارد و مابقی چیزی نیست جز بازیهای فکر. ولی میشود آن را بزرگترین بیخردی هم نامید زیرا آنچه تنها برای یک لحظه هست و بعد همچون رؤیایی ناپدید میشود، هرگز به کوششی جانفرسا نمیارزد».
9. «انسانها، هنگامی که در پایان عمر به پس پشت مینگرند، درمییابند چقدر ناپایدار زیستهاند. وقتی میبینند آنچه گذاشتهاند از دستشان برود بیآنکه قدرش را بدانند یا لذتاش را ببرند، همان زندگیشان بوده، شگفتزده خواهند شد. و چنین انسانی فریبخورده از امید، رقصان به سوی بازوان مرگ میرود».
10. «فردی با استعدادهای والا و نادر ذهنی که به حرفهای صرفاً مفید گمارده شود، مانند یک ظرف با ارزش تزئین شده با زیباترین نقشها ست که به جای دیگ آشپزخانه استفاده شود».
11. «دیدن اینکه چطور انسان در کنار زندگی ملموس و غیرانتزاعی، همیشه حیات دومی در عالم معنا دارد، قابل توجه و چشمگیر است … (جایی که) در قلمرو ژرفاندیشی آرام، آنچه پیش از آن کاملاً تسخیرش کرده بود و او را به شدت تحت تأثیر قرار داده بود، اینجا سرد و بیروح، بیرنگ و دور به نظر میآید: انسان در اینجا یک تماشاچی و مشاهدهگر محض است».
12. «رنجهای عظیم موجب میشوند رنجهای کوچکتر دیگر احساس نشوند و برعکس، در نبود رنجهای عظیم، حتی کوچکترین دردسرها و مزاحمتها مایهی عذاب اند».
13. «دیگر هیچچیز نمیتواند او را بترساند یا متأثر کند. همهی آن هزاران رشتهی میل و اشتیاق که ما را به دنیا وصل میکند و با رنجی مداوم (لبریز از اضطراب، ولع، خشم و ترس) به این سو و آن سو میکشاند، همه و همه را بریده است. لبخند میزند و با آرامش به خیالات گذرای این دنیا مینگرد، دنیایی که اکنون به بیاعتنایی یک شطرنجباز در پایان بازی، در برابر او ایستاده است».
درمان شوپنهاور اثر دکتر اروین یالوم با جملاتی از آن
14. «گل پاسخ داد: ای ابله! تصور کردهای من میشکفم تا دیده شوم؟ من برای خودم میشکفم نه برای دیگران، چون شکوفایی خرسندم میکند. سرچشمهی شادی من در وجود خودم و در شکوفاییام است».
15. «اگر رازم را مسکوت نگه دارم، آن راز زندانی من است؛ اگر بگذارم از دهانام خارج شود، این منم که زندانی آن ام. بار درخت سکوت، میوهی آرامش است».
16. «یک روز سرد زمستانی، چند جوجهتیغی دست و پایشان را جمع کردند و به هم نزدیک شدند تا با گرم کردن یکدیگر، از سرما یخ نزنند. ولی خیلی زود تیغهاشان در تن آن دیگری فرو رفت و باعث شد از هم دور شوند. وقتی نیاز به گرم شدن، دوباره آنها را دور هم جمع میکرد، تیغها دوباره مشکلساز میشدند و به این ترتیب، آنها میان دو مصیبت در رفتوآمد بودند تا اینکه فاصلهی مناسبی را که در آن میتوانستند یکدیگر را تحمل کنند، یافتند. چنین است نیاز به تشکیل جامعه که از تهیگی و یکنواختی زندگی انسانها سرچشمه میگیرد و آنها را به سوی هم میکشاند ولی ویژگیهای ناخوشایند و زنندهی فراوانشان، باز از هم دورشان میکند».
17. «بیاعتمادی، مادر صحت و امنیت است».
18. «باید برای آرزوهایمان مرزی قائل شویم، اشتیاقمان را مهار کنیم، بر خشممان چیره شویم و همواره این واقعیت را در نظر داشته باشیم که هر کس قادر است تنها به سهم بسیار کوچکی از آنچه ارزش داشتن را دارد، دست یابد … ».
19. «بیاعتنایی راه کسب احترام است».
20. «هیچ گلی سرخی بی خار نیست. ولی خارهای بی گل فراوان اند».
21. «کار، دلهره، جان کندن و گرفتاری، سرنوشت همهی انسانها در طول زندگیشان است. پس اگر همهی اشتیاقها به محض سربرآوردن، برآورده شوند، مردم چگونه زندگیشان را پر کنند و وقت بگذرانند؟ فرض کنید نژاد انسان به آرمانشهر برده میشد، به جایی که همه چیز خود به خود میرویید و کبوترها کبابشده پرواز میکردند؛ جایی که هر کس در آن معشوقاش را مییافت و در حفظ او هم مشکلی نداشت؛ آن وقت مردم از ملال میمردند و خود را حلقآویز میکردند و میکشتند و درنتیجه رنجی بیش از آنکه اکنون طبیعت برایشان تدارک دیده، برای خویش فراهم میکردند».
22. «ما همچون گوسفندانی هستیم که در مزرعه و زیر نگاه قصابی که آنها را یکی پس از دیگری برمیگزیند، در جستوخیز مشغول اند؛ زیرا در روزهای خوش زندگی، از بدیهایی که سرنوشت برایمان در چنته دارد، از بیماری و ظلم و جور، فقر، نقص عضو، از دست دادن بینش، جنون و مرگ غافلیم».
23. «زندگی را میتوان به تکه پارچهای گلدوزی شده تشبیه کرد هر کس در نیمهی نخست عمر، به تماشای رویهی آن مینشیند و در نیمهی دوم، پشت آن را مینگرد. پشتاش چندان زیبا نیست ولی آموزندهتر است زیرا بیننده را قادر میسازد ببیند که چگونه رشتههای نخ به هم پیوستهاند».
24. «حتی وقتی محرکی در کار نیست، مدام نگرامی اضطرابآلودی در من هست که موجب میشود خطراتی را ببینم یا جستوجو کنم که وجود ندارند؛ این موضوع کمترین ناراحتی را برایام بینهایت بزرگ میکند و رابطه با مردم را بینهایت دشوار».
25. «آثار جاویدان، ایدههایی که از کسانی که همچون من بر جای میمانند، بزرگترین لذتام در زندگی اند. بدون کتابها، من مدتها پیش گرفتار نومیدی شده بودم».
26. «از چشمانداز جوانی که بنگری، زندگی آیندهای دراز و بیپایان است؛ ولی از چشمانداز پیری، تنها گذشتهای بسیار کوتاه به چشمات میآید. وقتی با کشتی دور میشویم اجزای ساحل ریز و ریزتر میشوند و امکان شناسایی و تمایزشان نیز کمتر؛ همچون سالهایی که پس پشت نهادهایم با همهی رویدادها و تکاپویشان».
27. «مردی که بتواند یک بار برای همیشه از رابطه با شمار زیادی از آدمیان بپرهیزد، مرد خوشبختی ست».
28. «این یه معادلهی درست و از قبل امتحان شده ست که هرچی کمتر با مردم ارتباط برقرار کنم، خوشحالترم. وقتی سعی میکردم در درون زندگی باشم، تو سراسیمگی غرق میشدم. وقتی بیرون زندگی میمونم، چیزی نمیخوام، از کسی انتظاری ندارم و خودم رو درگیر فعالیتهای برتر فکری میکنم، تنها وقتیه که به آرامش میرسم». [از زبان فیلیپ]
29. «اگر نمیخواهیم بازیچهی دست هر فرومایهای و مایهی ریشخند هر تهیمغزی باشیم، اصل اول این است که محتاط و دستنیافتنی بمانیم».
30. «اگر صمیمانه مشتاق فلسفه هستید، خود را از همان ابتدا برای استهزا و زهرخندهای بسیار آماده کنید. به خاطر بسپارید که اگر پایمردی کنید، همانها بعدها تحسینتان خواهند کرد … . به یاد داشته باشید که اگر برای دلخوشی دیگران، توجهتان را به بیرون معطوف کنید، بیشک نظام زندگیتان را نابود کردهاید». [از سخنان اپیکور]
31. «یکی از راههای معدود سرحال آوردن مردم این است که دربارهی مشکلی که به تازگی گریبانتان را گرفته حرف بزنید یا بعضی نقصهای شخصیتان را برایشان آشکار کنید».
32. « … باید کاملاً از آرزو و خواستن گریخت. یعنی کاملاً بپذیریم که در سرشت درونیمان تکاپویی تسلیمناپذیر در جریانه، از رنج از آغاز در ما نهاده شده و ما محکوم به داشتن چنین سرشت و طبیعتی هستیم. یعنی اول باید پوچی بنیادین این دنیای پراوهام رو درک کنیم و بعد به دنبال راهی باشیم برای دست رد زدن به سینهی خواستهها. باید – مثل همهی هنرمندای بزرگ- هدفمون زیستن در دنیای ناب اندیشههای افلاطونی باشه. بعضی از راه هنر این کارو میکنن، بعضی از راه ریاضت مذهبی. شوپنهاور با پرهیز از دنیای آرزوها، پیوند با اذهان بزرگ تاریخ و با ژرفاندیشی زیباییشناسانه این کارو کرد». [از زبان فیلیپ]
33. «… اعتماد نخستینی که لازمهی عشـق به زندگی ست، در کودکانی که از عشـق مادر محروم اند، شکل نمیگیرد. آنها در بزرگسالی با دیگران احساس غریبی میکنند و به درون خود میگریزند و زندگیشان به رابطهای خصمانه و رقابت با دیگران میگذرد».
34. «کودکان، زندانیان بیگناهی به نظر میآیند که نه به مرگ، بلکه به زندگی محکوم اند گرچه کاملاً نسبت به معنای مجازات خود ناآگاه اند».
35. «هربار که خواستم به کسی نزدیک بشم، از خودم دورتر شدم. من در بزرگسالی هیچ دوستی نداشتهام و هرگز نخواستهام داشته باشم. … هر بار سعی کردم با کسی طرح دوستی بریزم، به همون نتیجهی شوپنهاور رسیدم که گفت فقط فلکزدگانی بدبخت دیدم: مردانی باهوش محدود، نهاد بد و طبع پست. منظورم انسانهای زنده اند، نه متفکران بزرگ گذشته». [از زبان فیلیپ]
36. «… برعکس، قبلاً که مشتاق همراهی دیگران بودم، چیزی از اونا میخواستم که به من نمیدادن- در واقع نمیتونستن بدن- اون موقع بود که فهمیدم تنهایی یعنی چی. خیلی خوب باهاش آشنا شدم. نیازی به کسی نداشتن، به معنای هرگز تنها نبودنه. انزوای پربرکت همون چیزیه که من دنبالشم». [از زبان فیلیپ]
37. «سرور و شادمانی جوانی ما بخشی به این دلیل است که در حال بالا رفتن از تپهی زندگی هستیم و مرگ را که در آن سوی کوهپایه جا خوش کرده، نمیبینیم».
38. «زندگی عبارت است از یک سرازیری مصیـبتبار گریزناپـذیر که نه تنـها بیرحم و ظالمـانه ست، بلکه اتکاناپذیر و غیرقابل اطمینان نیز هست».
39. «… فرد باید آگاه باشه که داره خودش رو در سرگرمیهای زندگی از دست میده. هایدگر این حالت رو مجذوب شدن در روزمرگی زندگی مینامید». [از زبان فیلیپ]
40. «آنجا که من هستم، مرگ نیست و آنجا که مرگ هست، من نیستم. پس ترس از مرگ چرا؟». [از سخنان اپیکور]
منبع: arashshamsi
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…