سطرهایی درخشان از رمان بزرگ سووشون/ بخش 2
آدمیزاد چیست؟ یک امید کوچک، یک واقعۀ خوش، چه زود میتواند از نو دست و دلش را به زندگی بخواند؟ اما وقتی همهاش تودهنی و نومیدی است، آدم احساس میکند که مثل تفاله شده، لاشهای، مرداری است که در لجن افتاده.
ص 147
آدم برای کارهایی که بوی خطر از آنها میآید باید آمادگی روحی و جسمی داشته باشد و آمادگی او درست برخلاف جهت هرگونه خطری بود. میدانست نه جرأتش را دارد و نه طاقتش را. اگر این همه وابستۀ بچهها و شوهرش نبود، باز حرفی.
نوبرها و لمسها و گفتگوها و چشم در چشم دوختنها از یک طرف و شاهد شکفتیها بودن از طرف دیگر…و چنین آدمی نمیتواند دل به دریا بزند. درست است که مثل چرخ چاه هر روزی عین روز دیگر، یکنواخت چرخیده بود، درست است که هر صبح تا شام، چرخ زندگی را مثل حسین کازرونی با پا گردانیده بود و با دستهای آزادش برای خودش هیچ کاری نکرده بود… کجا خوانده بود که « دست، وسیلۀ وسیلههاست» اما لبخند و نگاه و گفتار و لمس و بوی آدمی که دوست میداشت، پاداش او بود. هر دندانی که بچههایش درآورده بودند، هر جعد تازهای که بر موهایش میدید، صداهایی که اول عین گنجشک و کفتر از خودشان درمیآوردند و بعد به کلمات میانجامید و کلمات را که درست و نادرست قطار میکردند، و اولین جمله را که میساختند، خوابیدنشان که انگار فرشته خوابیده، پوست نرمشان که انگار آدم به برگ دست میزند. نه. واقعا کاری از او ساخته نبود. تنها شجاعتی که میتوانست بکند این بود که جلوی شجاعت دیگران را نگیرد و بگذارد آنها با دست و فکر آزادشان… با وسیلۀ وسیلههایشان کاری بکنند.
کاش دنیا دست زنها بود. زنها که زائیدهاند یعنی خلق کردهاند و قدر مخلوق خودشان را میدانند. قدر تحمل و حوصله و یکنواختی و برای خود هیچ کاری نتوانستن را. شاید مردها چون هیچوقت عملا خالق نبودهاند، آنقدر خود را به آب و آتش میزنند تا چیزی بیافرینند.
اگر دنیا دست زنها بود، جنگ کجا بود؟
ص 195
یوسف میگفت: برای پدران ما آسانتر بود و اگر ما نجنبیم برای پسران ما سختتر میشود. پدران ما با یک مدعی طرف بودند و متاسفانه در برابرش تسلیم شدند و حالا ما با دو مدعی طرف هستیم.
فردا مدعی تازه نفس سوم هم از راه میرسد و پسفردا مدعیان دیگر…همهشان به مهمانی بر سر این سفره…»
ملک رستم گفت: هیچ کاری هم که نتوانیم بکنیم به بچههایمان راه را نشان دادهایم.»
ص 198
خورشید راه افتاد و گردونهدار پیر غرغرکنان به سراغ پستوی آسمانی رفت. زیر لب میگفت: نسلشان را از روی زمین بردار و همه را خلاص کن. اینها که آدم بشو نیستند. حیف از آن جرقههایی که از آتش دل خودت در سینههایشان ودیعه گذاشتی! جان به جانشان بکنی تخم و ترکههای آن عنتر حرفنشو هستند. خودت که بالای سرشان بودی چه بلاها که سر همدیگر درنیاوردند، حالا میخواهی افسارشان را دست خودشان بدهی؟ چقدر لیلی به لالایشان میگذاری! چقدر به این ووروجکهای زمینی رو میدهی؟ از وقتی روی دو پایشان ایستادند ذوق زده شدی، هی از نژاد شریف انسانی حرف زدی. نژاد شریف انسانیات را میشناسم، اینطور که شنیدهام غیر از کشت و کشتار و ضعیف چزانی هنری ندارد…»
ص 230
اینک ستارهات را به دستت میسپاریم تا بدانی که از حالا آزادی. خودت پشت و پناه و تکیهگاه خودت هستی. عکسالعمل زمینیها چنین بوده: بچهها از دیدن ستارههایشان، چشمهایشان برق زده، آنها را گرفتهاند و با آنها بازی کردهاند. وقتی ما براه افتادیم هنوز بازی میکردند. پیرها گفتهاند: حالا دیگر خیلی دیر است. اما بشنوید از جوانها و میانسالها که کار دنیای زمینی بیشتر بدست این گروه میگردد. کلیه افراد این گروه، ستارههایشان را دریافت داشتهاند اما بیشترشان هرچه توضیح بهشان داده شده، مقصود ارباب آسمانی را نفهمیدهاند. بعضیهایشان، ستارههایشان را خیلی زود گم کردهاند. بعضیها، ستارههایشان را در گریبانهایشان پنهان کردهاند و لبخند زدهاند که ستارهای در گریبان دارند. اما عدۀ معدودی از گروه جوان و میانهسال خوب حالیشان شده… از این گروه عدهای گفتهاند: ما از اولش همینطور بودیم. چشمداشت از هیچ اختری چه در آسمان و چه در زمین نداشتیم. نه هرگز به سرنوشت اعتقاد داشتهایم و نه هرگز کسی را برای بد و خوب اخترمان نکوهش کردهایم… و عدۀ دیگر از همین گروه اخیر گفتهاند: چه خوب شد که دل هرکس به ستارهاش روشن شد. اینعده آدمهای مضحکی بودهاند و تقریبا در هر کشوری چندتا و گاهی چندین تا از این آدمها بودهاند. بعضی از آنها ریش داشتهاند اما نه به بلندی ریش شما…ریش سابق شما. این عده فوراً دست به کار شدهند و به سراغ کتابهای لغت زبانهایشان رفتهاند و خیلی از لغتها را از توی کتابهای لغتشان حذف کردهاند. کلماتی از قبیل تقدیر و بخت و اقبال و سرنوشت و پیشانی نوشت و حکم و احکام و هرچه مترادف با این لغتها بوده و یا معنی آنها را میداده، یا از ریشۀ این کلمهها ساخته شده بوده، دور ریختهاند و حالا داشتند لغتهایی از ریشۀ آزادی و آزادگی میساختند که ما آمدیم.»
ص 236-235
زن آستر است و مرد رویه، آستر است که باید رویه را نگه دارد.
ص 296
در هر جنگی هر دو طرف بازنده است.
ص 305
کاش من هم اشک داشتم و جای امنی گیر میآوردم و برای همۀ غریبها و غربتزدههای دنیا گریه میکردم. برای همۀ آنها که به تیر ناحق کشته شدهاند و شبانه دزدکی به خاک سپرده میشوند.
ص306
گریه نکن خواهرم. در خانهات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت.
و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدهای!
ص 306
منبع
رمان سووشون
دکتر سیمین دانشور
نشر خوارزمی
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…