مجموعه شعر نام تو زخم من
(دکتر محمد دهقانی)
این روزها میانۀ خوبی با شعر ندارم. کم پیش میآید که شعر تازه ای بخوانم و حقیقتاً از آن لذت ببرم، مگر این که ترجمۀ خوبی باشد از شعرهای زبان و فرهنگی دیگر که بشود کمی«هوای تازه» در آن یافت. و این هم بسیار کم اتفاق میافتد. بسیاری از کسانی که این روزها به خیال خودشان شعر میگویند یا مینویسند، درحقیقت کاری نمیکنند جز این که هیجانهای آنی خود را فوراً و بی هیچ نظم و نسقی روی کاغذ سرازیر کنند و اسمش را «شعر» بگذارند. وقتی از این به اصطلاح شاعران میپرسی که چقدر شعر خوانده اند، پاسخشان بسیار عجیب است: «من شعر کسی دیگر را نمیخوانم تا روی سبکم تأثیر نگذارد». زهی جهالت! اینها گمان میکنند که استعداد هنری و ازجمله شاعری امری ذاتی و لدنّی است که هیچ نیاز به آموزش ندارد؛ و فراموش میکنند که همین زبان فارسی را که به قول خودشان با آن شعر میگویند از دیگران آموخته اند. بعید میدانم که از این تودۀ سردرگم واژهها و ساختارهای ناساز و کج و معوج بوطیقای تازه ای سر بر کند و در شعر فارسی پویه و رویۀ تازه ای پدید آورد.
با این همه بکلی هم نومید نیستم. برحسب قانون تکامل هرچه شمار افراد یک گونه بیشتر باشد، احتمال این که برخی از افراد آن گونه زنده بمانند و در طریق تکامل به مدارج بالاتری برسند بیشتر است. اگر شعر را هم تابع چنین قانونی بدانیم، این احتمال هست که به هر حال از میان این همه فریادها و اظهار هیجانهای خلق الساعه و ناقص الخلقه برخی مناسب از آب در آیند و از غربال انتخاب طبیعی جان سالم به در برند! اما در انتظار چنین تصادف و احتمالی نشستن عمر نوح و صبر ایوب میخواهد که ما نداریم. راه بهتر این است که، با اجازۀ مادر پرحوصله و کندکار طبیعت، خودمان دست به کار شویم و نمونههای خوب را زودتر از او تشخیص دهیم و از غربال نقد بگذرانیم تا بلکه زودتر تکامل یابند و به گونه ای زیبا و متناسب بدل شوند.
در میان مجموعهها و کتابهای شعری که ظرف یک سال گذشته به دستم رسیده است، یکی بیش از همه برایم جذاب بود: نام تو زخم من است، نوشتۀ آزادۀ طاهایی. شاعر را اصلاً نمیشناسم و این هم تنها مجموعۀ شعری است که از او دیده ام. شعرهای آزادۀ طاهایی بسیار ساده و روشن اند؛ یعنی شعریت خود را دراصل وامدار پیوند استواری هستند که میان آنها و واقعیت زندگی و عواطف مختلف انسان، اعم از خشم و خشنودی و غم و شادی و عشق و نفرت، برقرار است. و شاعر البته برای ایجاد چنین پیوندی از برخی تمهیدات شاعرانه، به رقیق ترین شکل و بی آن که اصلاً توی ذوق بزند، بهره میگیرد. شعرها تأثیرگذارند و بسیاری از آنها ما را دعوت میکنند که بارها با صدای بلند بخوانیمشان؛ و به این ترتیب در ذهن ماندگار میشوند. ماندگاری ای که نه حاصل بازیهای لفظی است و نه به زور وزن و موسیقی کلام پدید میآید بلکه بیش از هرچیز استوار بر بازوی نیرومند اندیشه است که ذهن ما را از فضای بوطیقای سنتی شعر، چه شعر کلاسیک باشد و چه انواع نیمایی و سپید و غیر هم، فرامیکشد و به عرصۀ دیگری میبرد.
معرفی کتاب را از روی جلد آن آغاز میکنم. نام کتاب چنان طراحی شده است که واژۀ «زخم» را میتوان به آسانی «رحم» هم خواند. استفاده از این- به اصطلاح قدما- جناس خط باعث شده است که عنوان کتاب جلوه ای تناقض آمیز داشته باشد و در آن واحد هم نمایندۀ کین باشد و هم بازتاب مهر. شعرهای کتاب، با این که بکلی عاری از آرایش وزن وقافیه یا هرگونه موسیقی به اصطلاح درونی اند، انسجامیانداموار دارند، چنان که هر شعر را باید بتمامیخواند. اگر جمله یا عبارتی از آن را جدا کنیم، شعر مثله میشود یا این که انگار اصلاً میمیرد. این به معنای ایجاز هم هست که از ویژگیهای مسلّم هر شعر خوبی است. شعرها زندانی زمان و مکان و فرهنگ خاصی نیستند؛ از جهان و انسان به معنای عام سخن میگویند. هرچند سخت واقع گرایند و گاه از زمانها و مکانها و رویدادهای مشخصی در آنها یاد میشود، وابستۀ هیچ تاریخ و جغرافیای معینی نیستند، مثل نمونۀ زیر (۲۸):
سرانجام رود
رودها
سرنوشت آدمها را
پی میگیرند.شبی در دانوب
تصویر ماه میافتد
شبی دیگر در کارون
تصویر بمببا این همه؛
هر شب،
کنار رود،
چه در دستت نارنج باشد
چه نارنجک
عشق خاصیت هجده سالگی است.
بسیاری از شعرها ساختار روایی و داستانی دارند و برخی از آنها حتا شبیه اپیزودی از یک نمایش اند؛ از این جمله اند شعرهای «خط کُشی»(ص۲۵)، «بازی»(ص۲۹)، «آینه»(ص۳۱)، «مهمانی»(ص۳۴)، «تنها»(ص۳۶)، و… . شعر زیر (ص۳۹) نمونه ای کوتاه و عالی از این نوع است:
خشم و خنجر
شاخه ی گل را له میکنی؛
با خنجری در دست
و پاهای نصفه نیمه
به سوی سرزمینی میروی
که مادرت را
قبل از آن که تو را بزاید
زیر ستونهایش
له کرده بودکاری از پیش نخواهی برد؛
این را،
رشته کوههای سرزمینت میدانند
و آن تپههای دردچشمت را نشانه بگیر!
خنجر بزن!
طنابهای خشم
که گسست،
قلبت سرزمینت
خواهد شد
مضمون اصلی اکثر شعرها تنهایی و اضطراب و واماندگی است (ص۴۶):
در جهانی که هیچ کس با او نیست
مرد
تنها میتواند به بشقاب غذایش
اعتماد کند
و به نانی
که دستش
را مچاله کرده است.
بوطیقای حاکم بر این شعرها بوطیقای انسان دردمند و خشمگین و بی آرمان امروز است که بر محیط دایره (احتمالاً استعاره از زمین) ایستاده است و بر آن لگد میکوبد (ص۲۰):
بر دایره میایستم
لگد میزنم به خاک
خاک میرود در دهان دایره
میافتد به سرفه:
اِهه. اِهه. اِههبیچاره دایره!
درون دایره،
نفس داغ مردگان
آتشش میزنند
بیرون دایره،
زندگانی
که محیط دایره را
به آتش کشیده اند
عنوان شعری که خواندید «دایرۀ اول» است. شش شعر دیگر هم در لابلای اشعار کتاب آمده اند که بر مدار «دایره» استوارند و عنوان آنها فقط با شماره (دایرۀ اول، دایرۀ دوم، و…) مشخص شده است، به استثنای آخرین شعر که عنوانش «بدون شماره» است.
نقش توخالی دایره در ذیل این اشعار نشان دور باطل و پوچ و ویرانگری است که بشر گرفتار آن شده است. این هفت دایره آیا خود استعاره ای نیستند از هفت اقلیم یا هفت آسمان یا هر «هفتِ» اساطیری دیگری که انسان در میان آنها سرگردان مانده است؟
شاعر گاهی از بازیهای لفظی (تکرار، تضاد، مراعات نظیر، جناس، و…) هم بهره میگیرد، اما به شکلی کاملاً طبیعی و دور از تصنع (ص۲۲):
از این زمستان تبربه دست بیزارم
و از دستهایی که
به سر بریدۀ کاجها
ستاره آویزان میکنند
کاش عیسی تابستان به دنیا میآمد.
یا (ص۳۲):
سی و دو دندان
و یک حرف:
رهایی
همین.(منبع: سایت دکتر دهقانی)
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…